eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
برای مردای پرمشغله تنها داشتن یک همسر خانه‌دار و هنرمند کافی نیست بلکه آنها دنبال زنی دنیا دیده می‌گردند که موضوعات روز را میشناسد و هیچ وقت دست از یادگرفتن و پیشرفت برنمیدارد http://eitaa.com/cognizable_wan
از گفتن خاطرات روابط عاشقانه شكست خورده‌تان براي شريك زندگي‌تان خودداري كنيد‼️ براي قدرت دادن به او كافي است از هيچ مرد ديگري صحبت نكنيد، نه اينكه از مردهاي ديگر بد بگوييد. هرگز با حرف‌هاي‌تان استقلال همسر خود را زير سوال نبريد حتي اگر واقعا استقلالي در كار نباشد. مردها به اينكه قوي‌تر از آنچه هستند به نظر برسند نياز دارند. اين نياز همسرتان را برآورده كنيد. http://eitaa.com/cognizable_wan
-ممنونم. آیسودا با لب و چشمانش می خندید. برای لحظاتی کاملا سوفیا را فراموش کرد. الان فقط و فقط پژمان بود. همسر قانونیش. مردی که واقعا دوستش داشت. -منم از تو ممنونم. یک کت و دامن سفید رنگ پوشیده بود. همراه با یک تاج گل طبیعی. قرار بود بعد از عقد برای کارهای آرایشی به آرایشگاه برود. فردا عروسیشان بود. باید کارهای مقدماتی آرایشگاهش را انجام می داد. مو رنگ کردن و درست کردن ناخان هایش... تا پاک سازی صورت از مو و جوش و هر چیز دیگری... حاج رضا جلو آمد. هر دو را بوسید. به همراه خاله سلیم جعبه ای از یک گردنبد طلای زیبا را به دست آیسودا داد. -خوشبخت بشید. -ممنونم حاجی! آیسودا هم به نوبه ی خودش تشکر کرد. عمو و عمه های پژمان هم بودند. محضر حسابی شلوغ بود. وقت برگشت از محضر یکراست به رستوران رفتند. ناهار عقدشان بود. بعد از آن باید سری به خانه شان بزنند. دیروز تازه چیدن وسایلش تمام شده بود. آیسودا با ذوق یک ست خاکستری و صورتی زده بود. پژمان پدرش درآمده بود تا توانسته بود وسایل را همانطوری بخرد که آیسودا می خواست. تمام وسایل برقی نقره ای رنگ بود. بقیه هم صورتی! هیچ رنگ دیگری درآن خانه بود مگر به ندرت. البته غیر از گلدان های گل! بقیه ی چیزها همگی صورتی و خاکستری بودند. بد نبود. در اصل خیلی هم شیک درآمده بود. پشت میز رستوران نشست. تاج گلش را درآورده و یک شال سفید روی موهایش انداخته بود. پژمان کنارش نشست. -چی می خوری؟ -باور می کنی گرسنه نیستم؟ فقط خیلی خسته ام، دلم می خواد برم بخوابم. -میریم، تا نیم ساعت دیگه خونه ایم. آه کشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 انگار سلول های تنش برای خوابیدن زوزه بکشند پؤمان به محض اینکه به خانه رسید، آیسودا به اتاق خوابشان رفت. کت و شلوارش را درآورد. با همان لباس های زیر خوابید. پژمان لباس هایش را جمع کرد و روی صندلی میز آرایش گذاشت. کت خودش را درآورد و گفت: نمیری حمام؟ آیسودا جوابش را نداد. یعنی اصلا حال نداشت که جواب بدهد. پژمان لبخند زد. کتش را روی لباس های آیسودا انداخت و به آشپزخانه رفت. برای خودش آب میوه ریخت. خانه شان واقعا خانه شده بود. یخچال پر! بوی نویی... همه چیز با سلیقه و دل باز چیده شده بود. ایسودا واقعا خوش سلیقه بود. کنار پنجره ی سرتاسری که رو به حیاط بود ایستاد. همه ی درخت ها از شادابی برق می زدند. کف حیاط کاملا موزاییک شده و باغچه ها درست شده بود. از این خانه احساس لذت می کرد. با اینکه خیلی کوچکتر از عمارت درون روستا بود. ولی همین که آیسودا احساس خوبی داشت کافی بود. خوشحالی همسرش مهم بود. دختری که واقعا در تب و تابش سوخته بود. برای به دست آوردنش یک عمر زمان گذاشت. و حالا... با رضایت لبخند زد. لیوان آب میوه اش را یک نفس سر کشید. خودش هم به استراحت نیاز داشت. شاید هم نیاز داشت تن لختش را در آغوشش بکشد. وقتی داغی تنش روی سینه اش می نشست. لیوان را روی اپن گذاشت و به اتاق خواب برگشت. پیراهنش را درآورد. شلوارش را با یک شلوارک عوض کرد و کنار آیسودا دراز کشید. تنش را در آغوشش کشید. آنقدر ریزمیزه بود که خیلی راحت درون آغوشش جا می شد. دختره ی بانمک! *** -اصلا حال ندارم برم. پژمان دستش را گرفت و بلندش کرد. -پاشو دختر! -میشه همون فردا برم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
آن درگهى که پایِ‌هایش از عرش برتر است دولتسراى حضرت موسى بن جعفر است آیینه جمال خداوند سرمدى هم مظهر علوم و خصال پیمبر است 🌺ولادت امام موسی کاظم(ع) مبارک باد🌺 🌺🌷🌸💐🌹
وقتی برنامه های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجه نکته خوبی میشم: مردم برای کسی دست میزنن که گیجشون کنه، نه آگاهشون!!!.. http://eitaa.com/cognizable_wan
فرصت گفتن "دوستت دارم"ها آنقدر نيست كه بماند براى فردا به آنها كه مى توانيم همین امروز بگوييم كه دوستت دارم❤️ ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.  ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.  تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ خدا 📗http://eitaa.com/cognizable_wan
ناز کُنی نَظَــــر کُنی قَهــر کُنی ستم کُنی گرکه جَفا، گرکه وَفا از تو حـَذَر نمي‌شود داغِ که دارد اين دلم داغِ تــو و خیالِ تــو بی‌همگان به سَرشود بی‌تو به سَر نمي‌شود مولانا ♥️♥️http://eitaa.com/cognizable_wan
آدمها قند را می شکنند تا از حلاوتش بهره گیرند رکورد را می شکنند تا به افتخارش برسند هیزم را می شکنند تا به گرمای آتش برسند غرور را می شکنند تا به افتادگی برسند سکوت را می شکنند به آوازی برسند برای همه شکستن هایشان دلایل خوبی دارند آدمها هنوز نفهمیدم چرا آدمها" دل" میشکنند؟! ❣ این گلای زیبا تقدیم شما❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگي کردن با مردم اين دنيا ... همچون دويدن در گله اسب است تا مي تازي با تو مي تازند زمين که خوردي، آنهايي که جلوتر بودند... هرگز براي تو به عقب باز نمي گردند و آنهايي که عقب بودند، به داغ روزهايي که مي تاختي تو را لگد مال خواهند کرد! در عجبم از مردمي که بدنبال دنيايي هستند که روز به روز از آن دورتر مي شوند وغافلند از آخرتي که روز به روز به آن نزديکتر مي شوند...👌 (ع) ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی تک تک این ساعتهاست زندگی چرخش این عقربه هاست زندگی راز دل مادر است زندگی پینه دست پدر است زندگی مثل زمان درگذر است زندگی آب روانیست،روان میگذرد آنچه تقدیرمن و توست همان میگذرد