🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 77
این بود عشق چهار ساله ای که بخاطرش این همه زجر کشید.
صدایشان دیگر نیامد.
به سمت پنجره برگشت.
هوای آسمان به قدری گرفته بود که انگار خدا هم دلش به حالش سوخته!
لبه ی پنجره ایستاد...
-بزن بارون...بزن بارون ...دلم شده ناودون...عین یه بند مجنون...
مثل یک عشق کهنه، گوشه صندوقچه ی قدیمی...
آنقدر خاک خورده ام که دیگر هیچ بارانی زنده ام نمی کند.
اتاق پولاد به اتاق خودش چسبیده بود.
صداها را خیلی واضح می توانست بشنود.
-عزیزم میشه کمکم کنی لباسامو در بیارم؟
در این اتاق خفه می شد.
دقیقا آورده بودش بغل گوش او که چه چیزی را ثابت کند؟
بی بند و باریش را؟
اینکه به هیچ چیزی مقید نیست؟
آه هایی که از لذت می آمد روی اعصابش خط می کشید.
بغض شبیه سیب کالی بود که از جایش جم نمی خورد.
پایین پنجره نشست و محکم گوش هایش را گرفت.
نمی خواست صدایشان را بشنود.
حالش از پولاد بهم می خورد.
آنقدر هرزه شده بود که واقعا دیگر نمی شناختش!
چطور این مرد را دوست داشت؟
لعنت به او و این عشق کثیف!
باران هنوز می بارید.
انگار قصد نداشت تمامش کند.
شاید هم درون خیابان دیده بودشان برای همین می بارید که همدردی کرده باشد.
اشک به چشمانش شبیخون زد.
این هم زندگی ای که پیش رو داشت.
مادرش چه آرزوهایی داشت حالا دخترش کجاها گرفتار بود.
چند سال زندانی پژمان بود.
حالا هم زندانی پولاد!
یکی از یکی بدتر!
دست هایش را از روی گوش هایش برداشت.
هنوز هم صدایشان می آمد.
زنیکه جیغ می کشید.
کلماتی می گفت که آیسودا از شرم سرخ می شد.
ولی تمام دلش هم ناله می کرد.
انگار عاشورایی با تمام ابهت برپا بود.
این دیگر چه سرنوشتی بود.
زیر پنجره میان صداهای ناله ی زن و ریزش باران هق زد.
آنقدر هق زد تا هم باران باریدنش تمام شد.
هم آن زن رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 78
در اتاق که باز شد چشمانش سرخ بود.
پولاد با نیشخندی نگاهش می کرد.
آیسودا اما با نفرت!
از جایش بلند شد.
اشک های روی صورتش خشکیده بود.
-نگه ام داشتی که ناله های سرخوشی خودتو اون زنیکه ی هرزه رو گوش کنم؟
-مگه بد بهت گذشت؟
تمام جسارتش را جمع کرد.
قلبش پر از آتش بود.
جوری که شعله هایش درون چشمانش زبانه می کشید.
به سمت پولاد قدم برداشت.
با نفرتی که در صدایش موج می زد گفت: گوش کن پولاد پناهی، دختری که مقابلت ایستاده هیچ وقت ازدواج نکرد که حالا بخوای دنبال شوهرش بگردی و طلاقشو بگیری، 4 سال زندانی مردی بود که به حرمت عشقی که بهم داشت هیچ زنی رو به خونه اش راه نداد... ولی با این حال از دستش فرار کردم، فرار کردم که بیام یه بار دیگه ببینمت و فقط برای اینکه آسیبی بهت نرسه از زندگیت برم، چون منه خر اینقد دوستت داشتم که می دونستم با فرارم بازم دنبالم می گرده واگه بدونه کنار توام، بهت آسیب می زنه... نفهمیدی چون نگفتم که نگران باشی...
پولاد مبهوت نگاهش می کرد.
از نیشخند چند دقیقه پیشش هیچ خبری نبود.
-من حتی به فکر نگرانی های توام بودم... احمقم احمق... مردی که عشقشم زن میاره تو خونه اش و جلو چشمام باهاش عشق بازی می کنه مردی که عاشقش نبودم به حرمت من به یه زن نگاه نمی کنه... واوو چقدر شماها متفاوتین... تنها شباهتتون اینه که زندانی هر دوتون بودم...
-آسو...
-دهنتو گل بگیر مردیکه ی نجس، حالم ازت بهم می خوره... عین یه لاشخور خیمه زدی تو زندگی من که شکنجه ام کنی؟ کور خوندی... داغ داشتن آسو رو به دلت می ذارم...
پولاد نمی فهمید حتی چه بگوید.
سرش داشت سوت می کشید.
آیسوا به سمت کمد رفت.
مانتو و شلوارش را بیرون کشید.
-همین امشب از اینجا میرم حتی اگه آواره باشم... به مرگ مامانم که حتی اونم به خاطر توئه لعنتی از دست دادم اگه جلومو بگیری این خونه رو با جیغ و دادهام رو سرم می ذارم.
-گوش کن آسو...من چیزی نمی دونستم...
-به درک... می فهمی؟ به درک که نمیفهمیدی، حداقل می تونستی صبور باشی ها؟ می تونستی به حرمت عشقی که ازش دم می زدی دل به دل آسوت بدی... ندادی...
داد زد: ندادی!
مانتویش را روی پیراهن پیوشید.
-برو بیرون می خوام لباس عوض کنم.
-آسو... باید حرف بزنیم.
لحنش کاملا جدی بود.
-گفتم گمشو بیرون!
پولاد جا خورد.
از اتاق بیرون رفت.
آیسودا فورا شلوارش را پوشید و گره روسریش را زیر چانه محکم کرد.
کیفش را برداشت و از اتاق بیرون زد.
کارش باعث شد پولاد به سمتش هجوم بیاورد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
افطار روزه مسافر
برخی از مردم فکر می کنند روزه دار اگر بخواهد پیش از ظهر به مسافرت برود می تواند از ابتدای سفر، روزه خود را افطار کند.
در حالی که طبق نظر همه مراجع، روزه دار باید صبر کند تا به حد ترخص برسد، یعنی به جایی برسد که دیوارهای شهر را نبیند و صدای اذان شهر و روستای خود را نشنود، آنگاه می تواند چیزی بخورد و اگر چنانچه پیش از رسیدن به حد ترخّص، روزه اش را باطل کند، قضای آن را باید بگیرد و بنا بر احتیاط کفاره نیز بر او واجب می شود.
تحریر الوسیله ج1 ص990 م1721
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه
قابل تامل , بخونید
"جنگجویی" از استادش پرسید:
"بهترین شمشیرزن" کیست؟
استادش پاسخ داد:
به "دشت" کنار صومعه برو.
"سنگی" آنجاست، به آن سنگ "توهین" کن.
شاگرد گفت: اما چرا باید این کار را بکنم؟!!
"سنگ پاسخ نمیدهد!!"
استاد گفت: خوب با شمشیرت به آن "حمله" کن.
شاگرد پاسخ داد: این کار را هم نمیکنم...
"شمشیرم میشکند" و اگر با دستهایم به آن حمله کنم، انگشتانم "زخمی میشوند" و هیچ اثری روی سنگ نمیگذارد.
من این را نپرسیدم...
پرسیدم؛ بهترین شمشیرزن کیست؟
"استاد" پاسخ داد:
* بهترین شمشیرزن، به آن سنگ میماند، بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، با "سکوتش" نشان میدهد که "هیچ کس نمیتواند بر او غلبه کند." *👌
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
*تدابیر طب سنتی در ماه مبارک رمضان.*
👈1-کسانی که با گرفتن روزه دچار معده درد می شوند موقع سحر مقداری ترنجبین و خاکشیر مخلوط کنند و بخورند و موقع افطار یک لیوان عرق نعناع با نبات یا عسل میل کنند
👈2-سعی کنید یک ساعت بعد از سحری بخوابید و بلافاصله بعد از خوردن سحری نخوابید
👈3-دیابتی ها اصولا مشکلی برای روزه داری ندارند ولی کسانی که مشکل کلیوی دارند با مجوز پزشک روزه بگیرند
👈4-سعی کنید حتما در وعده سحری از خورشت استفاده کنید مثل خورشت کدو و یا خورشت الو یا خورشت بامیه
👈5-در وعده سحری به هیچ وجه ماهی نخورید
👈6-اگر می خواهید دهانتان کمتر طی روزه داری بو بگیرد دهان خود را بعد از مسواک موقع سحر دهان خودرا با اب ونمک بشویید
👈7-در وعده افطار سعی کنید افطار را با یک استکان گلاب گرم شده باز کنید
👈8-برای افراد لاغر وعده سحری واجب هست و باید حتما خورده شود
👈9-نان و پنیر و سبزی در راس افطار نباشد برای معده مضر است بهتر است افطار را با سوپ یا فرنی گرم یا حلوای ارد گندم بخورید
👈10-سعی کنید از زولبیا بامیه که از شیرینی جات مصنوعی درست شده اند استفاده نکنید
👈11-افراد روزه داری که کلیه اشان زمینه سنگ سازی دارد باید موقع سحر یک استکان عرق خارشتر بخورند
👈12-در وعده سحری به هیچ وجه ماست نخورید
👈13-سعی کنید حداقل در این ماه از روغن کنجد و زیتون استفاده کنید.
آب گرم موقع افطار:
۱ ) کبد را شستشو می دهد
۲) دهان را خوشبو می سازد
۳) دندانها را محکم میکند
۴) باعث تقویت چشم میگردد
۵) معده را شستشو میدهد
۶) آرام کننده رگهای به هیجان آمده است
۷) صفرا را می برد
۸) بلغم را برطرف می کند
۹) حرارت معده را فرو می نشاند
۱۰) سردرد را آرامش می بخشد.
چای برای روزه دار مضر است چون آب بدن را دفع میکند وباعث تشنگی وخشکی بدن میشود.
این رو به همه روزه داران که دوستشون دارید بفرستيد.
👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﻫﺸﺎً تو ماه رمضون ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﺯﻩ ﻫﺎﺗﻮﻧﻮ ﺟﺪﯼ ﺑﮕﯿﺮﯾﻦ .
ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ، ﺗﻮ ﺑﻬﺸﺘﻢ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻣﺘﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩﯾﻦ !!!!😅
ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ😂😂
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💢"عبارتهای #ممنوع در بحث های #زناشویی؟!"
🔷 تو فلان جور هستی!!!!
➖بدترین کاری که میتوانید در حین دعوا بکنید این است که : #صفت_نامناسبی روی فرد بگذارید یا از یک لفظ #نامحترمانهای استفاده کنید.
➖ #توهین کردن معمولاً بهعنوان روشی برای نشان دادن عصبانیت و انتقال احساس ناخوشایند به طرف مقابل استفاده میشود، اما #هرگز باعث نمیشود #اختلاف میان افراد #رفع شود.
👈 بلکه باعث #بدتر_شدن اوضاع و بیحرمتی به طرفین میشود .😱
💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 هیچگاه خودت و زندگیت
را با کسی مقایسه نکن!
""مـقایسه فـلاکت مـیآورد""
ثـروتمند واقعی کسی هست که
بدون مـقایسه زندگی میکند و از
آنچه هست و آنچه دارد خـشنود است.
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانمه میره آرايشگاه آرایشگره در حین کوتاه کردن ازش می پرسه حال مادر شوهرت چطوره؟
خانمه جواب میده: الحمدلله خوب هستند:
بعد دو دقیقه دوباره آرایشگره میپرسه حال مادر شوهرت چطوره؟
خانمه میگه: سلام میرسونن.
دوباره آرایشگره میخواد بپرسه خانمه میگه: تو چرا هی احوال مادر شوهر منو میپرسی؟
آرایشگره میگه آخه وقتی اسمشو میارم موهات سیخ میشه راحت تر میتونم کوتاه کنم!!!😂😂
😂
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 79
بازویش را گرفت و گفت: کجا؟
آیسودا به سمتش چرخید.
با همان دستی که هنوز زخمش خوب نشده بود سیلی محکمی توی صورتش گذاشت و گفت: قبرستون.
به سمت در رفت.
آنقدر هول بود که با آن زن باشد که حتی در را قفل هم نکرده بود.
پولاد معطل نکرد.
عجولانه لباس پوشید و به دنبالش رفت.
آیسودا انگار از زندان آزاد شده باشد پرواز کرد.
بلاخره از شر جفتشان راحت شد.
دیگر حالش از هرچه عشق بود بهم می خورد.
هر دویشان کثیف بودند.
نه پژمان آدم بود نه پولاد.
بروند بمیرند.
دعا می کرد جوری به زمین گرم بخورند که هیچ وقت نتوانند جان بگیرند.
بدبختش کردند.
8 سال از عمرش پای این دو مرد تلف شد.
از حالا می رفت که برای خودش زندگی کند.
حتی اگر یک زن خراب شود.
حتی اگر ناموسش را به حراج بگذارد.
بریده بود.
نای نفس کشیدن نداشت.
خیابان خیس بود.
آسمان اما همچنان ابری بود.
ولی بارانی برای باریدن نداشت.
قبل از اینکه پولاد دوباره پیدایش کند از بی راه رفت.
دورن کوچه ها خودش را گم کرد.
حدود 8 شب بود و خیابان ها همچنان شلوغ!
میان این شلوغی ها کمی احساس امنیت می کرد.
به شدت هم سردش بود.
لباسش نازک بود.
پژمان از ترس همین فرار هیچ وقت لباس بیرون برایش نمی خرید.
خدا لعنتش کند.
دوتا جانور در زندگیش بودند.
حیف اسم انسان!
خدا واقعا چه خلق کرده بود؟
رسیده به میدانی بدون اینکه بداند دقیقا کجاست راه مستقیم را گرفت.
راه که می رفت کمی گرم می شد.
یک جا بودن بیشتر تنش را یخ می زد.
آنقدر پیش رفت تا بلاخره خسته لبه ی بلواری نشست.
سوز سردی می آمد.
خدا کند باز باران بیاید.
وگرنه کجا پناه می برد؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 80
همین الان هم نمی دانست به کجا پناه ببرد.
مطمئنا اگر شب را روی نیمکت خیس و سرد پارک می خوابید...
یا مجبور بود زیر یک درخت باشد عمرا دیگر به خانه ی پولاد بر نمی گشت.
مردیکه هرزه بهتر بود با این عشق مسخره ای که از آن دم می زد بمیرد.
واقعا دیگر حوصله اش را نداشت.
می ماند که چه شود اصلا؟
باز یک زن دیگر بیاورد و روی تخت تن به تنش بمالد؟
نوچ...همه چیز تمام شد.
از خواب چهارساله اش بیدار شد.
بیشرمی هم حدی داشت.
تحمل او هم!
خستگی که در کرد بلند شد.
خوبی شهرهای بزرگ این بود که حتی تا آخر شب هم خیابان ها شلوغ بود.
درست عین اصفهان که تا آخر شب می توانست خیالش راحت باشد.
برای بقیه شب هم فکر می کرد.
بلاخره جایی پناه می گرفت.
بدون اینکه مقصد داشته باشد راه افتاد.
از فردا صبح اگر زنده بود فکری به حال این زندگی کوفتی می کرد.
بلاخره یک بار هم که شده خدا طرف او باشد.
بسکه همه زدند و او رقصید خسته شد.
حالا نوبت او بود.
می زد و روزگار و سرنوشت می رقصیدند.
****
تازه از بیرون آمده بود.
دلش یک نخ سیگار می خواست.
سیگاری که نبود.
همه اش تفنن بود.
درون جیب کتش نگاه کرد تا پاکت سیگار را بیرون بکشد.
هیچ وقت جلوی آیسودا سیگار نکشید.
از بویش سردرد می گرفت.
پاکت را بیرون آورد.
ولی سیگارش تمام شده بود.
فکر اینکه باید برای سیگار بیرون برود کلافه اش می کرد.
از خستگی دستی به صورتش کشید.
سر شب بود ولی دلش می خواست سیگارش را در کنار یک فنجان چای بنوشد و بخوابد.
بدون وجود آیسودا خیلی وقت بود که دیگر نمی توانست بخوابد.
بیداری سهم این روزهایش شده بود.
به سمت بارانی اش رفت.
این بار دیگر پیاده نمی رفت.
سوار ماشینش می شد.
نگاهش به کتاب سوءتفاهم که از روی دسته ی مبل افتاده و روی زمین بود افتاد.
کتاب فوق العاده جالبی بود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 81
بیشتر از 20 صفحه اش را مطالعه کرد.
اگر هوس سیگار به سرش نزده بود تا نصف کتاب را پیش می رفت.
بارانی اش را تن زد.
با همان حالت کلافه و تا حدی عصبی از اتاق بیرون زد.
سویچ درون جیب گشاد بارانی اش سر و صدا می کرد.
با آسانسور مستقیم پایین رفت.
به سمت پارکینگ هتل رفت.
از روی کارتی که داشت ماشینش را در ردیف سوم پیدا کرد.
پشت فرمان نشست و گاز داد.
عجب روز مزخرفی بود.
خبری از نادر هم نشد.
البته خب از ساعات کاری گذشته بود.
احتمالا باید فردا برای دانشگاه رفتن اقدام می کرد.
یک مشت دست و پا چلفتی احمق دورهاش کرده بودند.
میان شلوغی خیابان ها مدام باید ترمز و کلاچ می گرفت.
چقدر شهرهای شلوغ دردسر داشتند.
باید یک دکه ی سیگار فروشی پیدا می کرد.
از همان دکه های سفید که معمولا در هر خیابانی یکی دوتایش هست.
رفت و خودش را از ترافیک نجات داد.
چشمانش مدام در گردش بود.
بلاخره هم یکی از همین دکه ها را پیدا کرد.
دردسر جای پارک داشت.
همین که چشم تاباند تا جای پارک پیدا کند دختری در خودش جمع شده را دید.
کنار دکه نشسته بود و بازوهایش را می مالید.
انگار قلبش ضربان گرفته باشد.
بیشتر و با دقت نگاه کرد.
یک لحظه می خواست فریاد بزند.
آیسودا بود.
با همان لباس هایی که فرار کرده بود.
بدون توجه به تابلوی توقف ممنوع، ماشین را کنار خیابان کشید.
چندین بوق هم پشت سرش خورد.
ولی اهمیتی نداد.
از ماشین پایین پرید.
انگار داشت پرواز می کرد.
باورش نمی شد به همین راحتی پیدایش کند.
بالای سرش ایستاد.
آیسودا اصلا متوجه ی حضورش نشد.
-آیسودا!
آیسودا با فکر اینکه در خیالاتش صدای پژمان را می شنود تکان خفیفی خورد.
از بس به این مردیکه و پولاد فکر کرده بود باید هم در خیالات تنهایش نگذارند.
دستی سفت بازویش را گرفت.
-آیسودا!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 82
عین برق گرفته ها از جایش بلند شد.
چشم در چشم پژمان شد.
مردی که کم لبخند می زد.
چهره اش خشن بود یا در حالت ثابت!
لبخندهایش در موارد خاص بود.
الان چرا لبخند می زد؟
با وحشت گفت: چطوری پیدام کردی؟
-راه بیفت.
-من با تو هیچ جایی نمیام.
پژمان اخم کرد و گفت: راه بیفت دختر!
-به خدا جیغ می زنم، ولم کن.
پژمان ولش نکرد.
در عوض او را به سمت خیابان جایی که ماشینش پارک بود کشید.
آیسودا چموشانه دست و پا می زد.
جیغ و داد راه انداخته بود.
ولی پژمان کاملا خونسرد بود.
تیپ و قیافه اش هم آنقدر متشخصانه بود که هیچ کس فکرش را هم نمی کرد دارد دخترک را به زور با خودش می برد.
بیشتر شبیه این بود که آیسودا دختر لجبازی است که چیزی برخلاف میلش پیش رفته...
حالا با این کارها می خواهد مرد را مجبور کند به درخواستش توجه شود.
پژمان در را باز کرد و او را روی صندلی جلو نشاند.
خم شد.
کمربندش را برایش بست.
-خونه بی تو چه سوت و کور بود.
-به درک، برو بمیر!
پژمان کمربندش را زد و در را بست.
قفل مرکزی را زد و دور زده خیلی سریع جوری که آیسودا فرصت فرار پیدا نکند قفل را زد و نشست.
-چی از جون من می خوای لعنتی؟
این دیگر چه مصیبتی بود.
هی فرار می کرد و گیر می افتاد.
این آدم ها انگار قرار نبود در زندگیش تمام شوند.
این دیگر چه خط و نشانی بود که خدا برایش کشیده بود؟
پژمان حرکت کرد.
مستقیم برمی گشت به شهر خودش!
می گفت نادر تسویه اتاق هتل را بگیرد.
وسایلش را هم بیاورد.
آیسودا با غم و خشم زیاد داد زد: من نمی خوام جایی با تو بیام می فهمی؟
-نه!
از زور بی کسی به گریه افتاد.
پژمان خودش را به بی توجهی زد.
هرچند که گریه اش عصبی و ناراحتش می کرد.
دستمال کاغذی جلوی ماشین را برداشت و جلویش گرفت.
آیسودا با خشم دستمال را گرفت و به شیشه کوباند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
تو عروسی بودیم ، گفتم اه اه چقدر اون دختره بد می رقصه ، کوتاهم نمیاد یه بند وسطه!!!😒
یهو خانم کناریم گفت :ببخشید ! اون دختر نیست
پسر منه! !!!
گفتم :وای ببخشید شما مادرشین؟😰
سرخ شد و گفت :خجالت بکش!!! من باباشم!😐
تو روحشون چقد خوب آرایش کرده بودن😑😂😂😂
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 83
پژمان کاری نکرد.
تا حدی درکش می کرد.
مثلا فرار کرده بود ولی دوباره گیر افتاد.
البته که پژمان اسم این را گیر افتادن نمی گذاشت.
در حقیقت داشت به خانه اش بر می گشت.
-اگه پیاده ام نکنی اینقد به شیشه می کوبم تا بلاخره بشکنه.
-آروم باش دختر!
-مسخره حرف نزن!
-به نفع خودته آروم باشی.
-مثلا می خوای چیکارم کنی؟
باران دوباره شروع به باریدن کرد.
جلویشان را نمی دیدند.
پژمان مجبور بود برف پاک کن بزند.
-اینبار دیگه فرق می کنه آیسودا!
-حالم بهم می خوره وقتی اسممو صدا می زنی، از تو و تمام مردهای دنیا حالم بهم می خوره، چرا تموم نمیشین تو زندگی من؟
پژمان انگار از چیزی ترسیده باشد فورا روی ترمز کوباند.
جیغ لاستیک ها روی کف خیس خیابان پیچید.
صدای بوق های کرکننده بلند شد.
آیسودا از ترمز ناگهانی به جلو پرت شد.
ولی کمربند بسته بود و صورتش به شیشه برخورد نکرد.
پژمان مجبور بود ماشین را کنار بکشد.
وگرنه با این سر و صدای کر کننده سرسام می گرفتند.
آیسودا که جا خورده بود داد زد: چته؟
پژمان با چهره ای جهنمی به سمتش برگشت.
-با کی بودی؟
-ها؟!
-یعنی چی که از همه مردا بدت میاد؟ کی تو این چند روزه اذیتت کرده؟
آیسودا از صورت بهم ریخته اش ترسید.
آب دهانش را قورت داد و گفت: هیشکی!
پژمان دست پشت گردنش انداخت.
صورت آیسودا را به صورت خودش نزدیک کرد و گفت: راستشو بگو، تو این چند روز کجا بودی؟
آیسودا با دستش کلنجار رفت و گفت: ولم کن.
-حرف بزن!
صدای داد پژمان کل ماشین را پر کرد.
آیسودا از ترس کم مانده بود خودش را خیس کند.
پژمان وحشی که می شد واقعا ترسناک بود.
-میگم هیشکی!
پژمان دستش را از پشت گردنش سُر داد.
باور نکرد.
باید خودش می فهمید چه خبر است؟
آیسودا مال هیچ کس جز خودش نبود.
-لازم نیست بگی...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 84
آیسودا ترسیده بود.
نگاهش مدام می لغزید.
نفرین بر دهانی که بی موقع باز شود.
چطور این همه خنگ بازی در آورد.
نمی فهمید پژمان زیادی تیز است؟
قبل از اینکه پژمان به خودش بیاید و حرکت کند.
کمربندش را باز کرد.
باید فرار می کرد.
این مرد وحشی می شد رحم نمی کرد.
پژمان تا آمد دنده را عوض کند چون قفل مرکزی را آزاد کرده بود، آیسودا فورا در را باز کرد.
از ماشین پایین پرید.
میان باران و سرما، مابین ماشین هایی که از ترس اینکه به آیسودا نخوردند در حال لیز خوردن روی خیابان بودند فرار کرد.
پژمان تا به خودش جنبید دیر شده بود.
آیسودا میان دیدگانش ناپدید شد.
هر چه چشم چرخاند نبودش!
از ماشینش دور شد.
به اطراف دوید.
نبودش!
برای یک لحظه آب شد و در زمین فرو رفت.
وسط باران در پیاده رو ایستاد.
باران لحظه به لحظه تندتر می شد.
آیسودا اما رفته بود.
بدون اینکه نشانی باشد.
پژمان زیر باران زانو زد.
برای این دختر زیر باران جان می داد.
به حتم و به زودی...
"کنار خیابان...
وقتی اولین ماشین از سر خط رد شد..
دست هایت را تکان بده...
از کجا معلوم؟
شاید مسافرش من باشم و تو بخواهی پیدایم کنی؟"
***
آیسودا عین موش آب کشیده زیر سایبان مغازه ای پناه برد.
از سرما می لرزید.
کیفش هنوز سر شانه اش بود.
هیچ رهگذری از خیابان و پیاده رو رد نمی شد.
چراغ مغازه بالای سرش روشن بود.
تن یخ بسته اش شدیدا به یک پتو، بخاری روشن و یک فنجان چای داغ نیاز داشت.
اگر امشب جایی پناه نمی برد به حتم هلاک می شد.
مغازه دار که مرد مسنی بود از پشت شیشه نگاهش کرد.
بلاخره هم از توقف طولانی مدت آیسودا نگران شد.
از مغازه بیرون آمد و گفت: مشکلی پیش اومده دخترم؟
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
چند روز پیش داشتم یه مازاراتی میخریدم
سر یک حرف خیلی کوچیک معامله بهم خورد
گفت پول بده ، منم نداشتم 😮
مسخره ، سر پول معامله رو به هم زد😐😂😂
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
علی بن یقطین میگوید: به امام رضا علیه السلام نامه نوشتم که در سرم، سردرد شدیدی احساس میکنم. به طوری که وقتی باد به من اصابت می کند، نزدیک است بیهوش شوم. امام در جواب برایم نوشت برتوباد انفیه عنبر و زنبق، بعد از خوردن غذا.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
✨﷽✨
فرياد رسي #صلوات در قبر
شبلي نقل نموده است:
من همسايه اي داشتم که وفات نمود.
او را خواب ديدم،
از او پرسيدم: خدا با تو چه کرد؟
گفت : اي شيخ ! هول هاي بزرگ ديدم،
و رنج هاي عظيم کشيدم.
از آن جمله به وقت سوال منکر و نکير،
زبان من از کار باز ماند.
با خود مي گفتم : واويلاه،
اين عقوبت از کجا به من رسيد؟
آخر ، من مسلمان بودم و بر دين اسلام مُردم.
آن دو فرشته با غضب از من جواب طلبيدند.
ناگاه شخصي نيکو موي و خوش بوي آمد ،
ميان من و ايشان حايل شد
و مرا تلقين کرد تا جواب ايشان را
به نحو خوب بدهم ،
از آن شخص پرسيدم : تو کيستي – خدا تو را رحمت کند – که من را از اين غصه خلاصي دادي؟
گفت: من شخصي هستم که از صلواتي که تو بر پيغمبر (صلی الله علیه وآله) فرستادي آفريده شده ام، و مامورم در هر وقت و هر جا که در ماني به فرياد تو رسم
منبع: آثار و برکات صلوات ص ۱۳۱
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﮐﻨﯿﻢ⁉️
ﺍﻭﻝ به ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ
ﺑﻌﺪ ﻃﺮف چپ
ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺳﺮﺩ ﺳﺮ ﺑﮑﺶ. ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺑﻌﺪ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﮐﻒ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﻮﺑﯿﺪ
ﭘﯿﺸﻮﻧﯿﺘﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ:
ﺍﻫﻬﻬﻬﻬﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﻡ
ﺍﻭﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ: ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦﺳﺎﺩﮔﯽ 😂
ﻭ ﻣﻦ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﯿﻖ
ﻣﺎ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯿﺪ
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
داستان کوتاه؛ قشنگه بخونید
نه سیخ بسوزه نه کباب 😉
در دوران اولیه "حکومت سلسله قاجار" بر ایران پهناور آن زمان شاهزاده ای از "تبار فتحعلی شاه" حاکم کرمان بود و در آن جا به حکومت مشغول بود به نام "حسنعلی میرزا" معروف و ملقب به "شجاع السلطنه."
شجاع السلطنه، حاکم داستان ما خیلی به "سفر و شکار" علاقه وافری داشت و بیشتر عمرش را به جای این که در شهر باشد و به کار مردمان رسیدگی کند و به "حکومت داری" مشغول باشد به دشت و "کوه و نخجیرگاه" می رفت و وقتش را "صرف شکار و خوش گذراندنی" می کرد.
روزها و هفته ها در شکارگاه به سر می برد و به شکار می پرداخت و از "گوشت حیوانات،" خدم و حشمش "کباب هایی" آماده می کردند و می خوردند.
کباب را با "ترکه انار" سیخ می گرفتند تا از شاخه درخت "مزه" بگیرد و خوش مزه تر شود.
اما چون ترکه انار روی آتش زود می سوخت و "تبدیل به زغال می شد،" درست کردن این کباب "قلق خاصی" داشت و از عهده هر کسی بر نمی آمد.
شجاع السلطنه همیشه موقع درست کردن کباب به خدمه اش می گفت:
"" جوری کباب رو آماده کنید که نه سیخ بسوزه نه کباب خام بمونه.!""
"یعنی به موقع کباب را روی منقل جا به جا کنند."
این جمله کم کم در اثر کثرت استعمال به صورت؛
* نه سیخ بسوزه نه کباب در آمد.*
"این ضرب المثل" اشاره به این دارد که؛
* هر کاری را باید درست و در سر وقتش انجام داد و گرنه به کیفیت مد نظر نمیرسد و دیگر کارآیی خاصی نخواهد داشت..."👌
گویا این کباب هنوز در کرمان به اسم کباب حسنی معروف 🍃🍃🍃
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
عوض کردن لباس
برخی از مردم بر این باورند کسی که جنب شده یا حیض ماهانه دیده باید بعد از پاکی و غسل، تمام لباس هایش را عوض کند. حتی اگر نجس نشده باشد! در حالی که فقط لباسی باید عوض شود که نجس شده است.
🌱
🔸👇
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
💢 محل #خوابتان را #جدا نکنید‼️
🔸 همسرانی که به #بهانه هایی مثل
👈 #قهر، #خروپف همسر،
👈 #ترس_کودک و اجبار برای خوابیدن کنار او و..... جدا از هم بخوابند،
📛 زودتر به #طلاق_عاطفی می رسند.
✅ در هر شرایطی ولو بسیار سخت ؛ حداقل پاسی از شب را در کنار هم بگذرانید و یک دیگر را در #آغوش بگیرید ؛💏
✅ اجازه ندهیم ناملایمات #زندگی ما را از همسرمان جدا کند .👌
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
یارو می ره کارخانه چوب بری استخدام بشه، آقاهه می پرسه: سابقه ای تو کار چوب بری داره؟
یارو می گه: من می تونم درختای گردو به قطر یک متر رو در مدت 10 ثانیه با تبر قطع کنم!
آقاهه خیلی تحت تاثیر قرار می گیره، می گه: این همه تجربه رو از کجا آوردی؟
یارو می گه: از کویر لوت!
آقاهه می گه: مرد حسابی! کویر لوت درخت گردوش کجا بود؟!
می گه: پس فکر کردی واسه چی دیگه اونجا درخت گردو پیدا نمی شه؟😏😂 😂😂
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 85
آیسودا به سمتش چرخید.
در حالی که دندان هایش از سرما بهم می خورد گفت: سردمه!
پیرمرد فورا در را برایش باز کرد و گفت: بیا داخل دخترم.
اصلا در شرایطی نبود که تعارف کند یا خیرخواهی مرد را رد کند.
فورا داخل شد.
فضای گرم مغازه توی صورتش خورد.
انگار یک باره تنش از سرمای منجمد کننده ی بیرون به سطح گرم رسید.
به سمت پیرمرد برگشت.
هنوز کمی می لرزید.
-خیلی ممنون.
-بشین دخترجان...
به بخاری که با فاصله از قفسه ها گذاشته شده بود اشاره کرد و گفت: برو بشین پیش بخاری!
آیسودا فورا رفت.
نور و گرما کم کم داشت به تنش جان می داد.
پیرمرد در حالی که جلیقه اش را مرتب می کرد ساعت جیبی اش را درآورد و نگاه کرد.
دیروقت بود.
از فلاکسش که پای پایش کنار پیشخوان بود استکانی چای ریخت.
به سمت آیسودا آمد و گفت: بخور گرمت می کنه.
آیسودا انگار به فرشته ای نگاه می کند لبخند زد و تشکر کرد.
چای را گرفت و داغ داغ نوشید.
چقدر این چای تلخ مزه داد!
-خیلی ممنونم پدرجان!
پیرمرد پشت پیشخوانش روی صندلی سفید و پوسیده اش نشست.
-غریبی اینجا؟
آیسودا در کمال صداقت گفت: بله!
پیرمرد سر تکان داد.
-اینجا بارون زیاد نمیاد، حکمتش چیه امشب خدا مهمونمون کرده...
آیسودا آهی کشید و خودش را جمع و جور کرد.
-جایی داری برای موندن؟
تردید داشت.
نمی دانست دیگر چطور می تواند به آدم ها اعتماد کند.
پیرمرد که تردیدش را دید گفت: شب رو تو این مغازه بمون، من نیم ساعت دیگه درها رو می بندم و میرم.
بهتر از توی خیابان و پارک ها سرگردان بودن، بود.
-ممنونم.
پیرمرد فقط لبخند زد.
نیم ساعت عین برق و باد گذشت.
در این مدت چند جمله ای بین خودش و پیرمرد رد و بدل شد.
پیرمرد که کتش را تن زد به بسته های نان اشاره کرد و گفت: دخترجان، نون هست، تو اون یخچال ژامبونم هست، چیز زیادی نیست ولی سیرت می کنه.
چقدر بعضی آدم ها مهربانند.
اصلا فرشته بود در لباس آدمیت.
با این حال گفت: چقدر باید تقدیم کنم؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 86
پیرمرد حرفی نزد و از مغازه بیرون زد.
کرکره ها را پایین کشید و از بیرون قفل زد.
دستی برای آیسودا تکان داد و رفت.
آیسودا به اطرافش نگاه کرد.
تا حدی آب لباس هایش رفته بود.
بلند شد و چراغ ها را خاموش می کرد.
نمی خواست از بیرون توجه کسی را جلب کند.
تازه خطرناک هم بود.
پیرمرد بیچاره آمد بود خیر کند نه شر شود.
چراغ روشن هر خلافکاری را به سمت مغازه می کشاند.
هم احتمال سرقت بالا می رفت هم احتمال آسیب و تجاوز به او!
بلند شد از نان و ژامبونی که پیرمرد گفته بود برداشت و خورد.
به شدت گرسنه بود.
اعصابش هم شدیدا تحریک پذیر.
می توانست به زمین و زمان فحش بدهد.
سرنوشت بود که او داشت؟
بین قفسه ها آنقدر پیچ و تاب خورد تا بلاخره لباس هایش خشک شد.
می فهمید پژمان الان به شدت عصبی است.
حال پولاد هم تعریفی نداشت.
هر دویشان را عین کف دست می شناخت.
با هر دویشان چهارسال زندگی کرده بود.
اخلاقیاتشان را از بر بود.
هرچند در این چند روزه فقط اشتباهاتی در رابطه با پولاد داشت.
ولی حالا دیگر پولاد را هم خوب می شناخت.
کنار بخاری نشست.
پیرمرد فلاکس چایش را با خودش برده بود.
خدا خیرش بدهد.
اگر همین سرپناه را هم نمیداد، بیرون زیر باران معلوم بود چه بر سرش می آید.
بخاری داغ بود و تنش را گرم می کرد.
باید همان جا روی زمین می خوابید.
خسته بود.
یا در حال فرار بود یا سرگردان!
البته که تن و بدنش بیشتر از این کشش نداشتند.
روی صندلی تکیه داد به قفسه ها چشمانش را روی هم گذاشت.
آنقدر خسته بود که فورا خوابش برد.
اصلا نفهمید اطرافش چه خبر است.
بخاری همانطور می سوخت.
وقتی چشم باز کرد که صبح شده بود.
آفتاب هنوز درست و حسابی بساط پهن نکرده بود.
با بدنش که خشک شده بود خودش را تکان داد.
بخاری هنوز روشن بود.
انگار که دچار پارکینسون(بیماری با حرکات رباتی) شده باشد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#روزه_داری
💢 روزه دارانی که دچار معده درد میشوند در افطار و سحر چه بخورند؟
🔻( #سحر )مقداری ترنجبین و خاکشیر مخلوط کرده و بنوشید 🌿
🔻( #افطار )یک لیوان عرق نعناع با نبات یا عسل میل کنید 🌿
💖 👇👇👇
💖 @cognizable_wan
داشتیم یه فیلم تاریخی نگاه میکردیم تو فیلم خزانه رو دزد زده بود دختر عموم خیلی جدی گفت این همه سکه دارن چرا تو خزانه دوربین نمیذارن؟
پادشاه از تو تلویزیون گفت من دیگه ادامه فیلمو بازی نمی کنم.😂😂
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه اونایی که میگن زمان شاه آزادی بوده
نه عزیزم زمان شاه کثیف ترین سینما رو داشتیم
بلایی که امروز اصلاح طلبها سعی میکنن به سر سینما بیارن
همین بازی ندادن به خانم های محجبه و آقایون مومن هست.
اصلاح طلب با #ابتذالیزاسیونه کردن جامعه رابطه مستقیم داره.
🔺اعترافات #نوش_آفرین #بازیگر زمان #پهلوی:
زن ها را برهنه می کردند تا مردها بیشتر بیان #سینما 😢
.
ما #حق_انتخاب نداشتیم. اگر از زنان سواستفاده میکردند حق #اعتراض نداشتیم و هیچ قانونی از ما حمایت نمی کرد...😐
نهایت #بیحجابی و ارزش زن👆
#شاه #زمان_شاه #فیلم #فیلمفارسی #منوتو #سوتی #قانون #هنرپیشه #سلبریتی #فمینیسم #زن_ابزار_مرد #جنس_دوم #ابزار
💕"زندگی" یعنی...
بخند ، هرچند که غمگینی؛
ببخش ، هرچند که مسکینی؛
فراموش کن ، هرچند که دلگیری...
اینگونه بودن زیباست
هر چند ڪه آسان نیست...
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan