🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رمان فوق هیجانی و متفاوتِ #فراری
اختصاصی و درحال تایپ!
#رمان_فراری
پارت 114
یا از سرمای شدید بود یا هر دلیل دیگری فورا در عقب را باز کرد و نشست.
تنش می لرزید.
مدام دست هایش را بهم می مالید تا گرم شود.
باد بخاری را رویش تنظیم کند.
درجه اش را تندتر کرد و گفت: الان گرمت میشه.
هنوز صدایش را نشنیده بود.
ولی خودش...
چطور می شد یک آدم در یک لحظه پدر دلت را در بیاورد؟
انگار که در این کره ی خاکی فقط او نیمه ات باشد و بس!
-میشه برین؟
-دوستات؟
-اونا دوستای من نیستن.
بهتر!
می توانست یک دل سیر نگاهش کرد.
آینه ی جلو را روی صورت سرخش تنظیم کرد.
کوله اش را کنارش گذاشته خیره ی بیرون بود.
دیگر نمی لرزید.
انگار گرما کار خودش را کرده بود.
معجزه که می گفتند همین بود؟
یکی بیاید و اینگونه بیخ دلت بنشیند؟
به همین سادگی و راحتی؟
مگر می شد؟
می خواست سر صحبت را باز کند.
اما ابدا نمی خواست دختر بیچاره را دچار سوء تفاهم کند.
همین که اعتماد کرده و درون ماشینش بود کافی بود.
از حالا می توانست خانه اش را پیدا کند.
ته توی همه چیز را درآورد.
کسی که بتواند در یک نگاه محسورش کند مطمئنا چیزی داشت که می توانست از پای هم درش آورد.
رسیده به مدرسه شان پیاده شد.
-ممنونم آقا!
دستش سمت دستگیره رفت که پرسید: اسمت؟
ساده و بی تکلف پرسید.
آیسودا برگشت و نگاهش کرد.
-آیسودا!
دستگیره را فشرد و پیاده شد."
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رمان فوق هیجانی و متفاوتِ #فراری
اختصاصی و درحال تایپ!
نویسنده : رویا رستمی
#رمان_فراری
پارت 115
هنوز هم یادآوری آن روزها برایش خنکی یک شربت تگری تابستانه بود.
هرچند که آن روزها پاییز و زمستان سختی بود.
-نگفتی؟
-چی بگم؟
دقیق نگاهش کرد.
داشت بازی در می آورد؟
نگاهش شیطنت داشت.
نیشخندِ سنجاق شده ی گوشه ی لبش هم شیطنتش را تایید می کرد.
-بازیت گرفته؟
صدای حاج رضا می آمد که یاالله گویان داخل شد.
مرد به شدت آداب دانی بود.
از آنهایی که حرمت مهمان را نگه می داشت.
پژمان به احترام مرد مو سفیدی که جلو می آمد بلند شد.
بدی ماجرا این بود که هیچ ذهنیتی در موردشان نداشت
نمی فهمید باید چطور رفتار کند.
از رفتارشان مشخص بود آدم های ساده ای هستند.
انگار مهربانی از تن و بدنشان بریزد.
حاج رضا دقیق نگاهش کرد.
روبروی مرد جوانی که چهره ای جدی و مصمم داشت ایستاد.
دست دراز کرد و سلام داد.
پژمان مردانه دست داد.
-سلام.
-بشین پسرم، خوب موقعی اومدی، عزاداری آقامونه!
آیسودا نشسته بود و نگاهش می کرد.
حتی به خودش زحمت معارفه هم نداد.
اصلا لازم نبود.
این مرد هیچ ربطی به او نداشت.
حاج رضا رو به خاله سلیم گفت: شامت به راهه؟
پژمان فورا گفت: من باید برم.
حاج رضا دستش را محکم گرفت.
-در هر آشناییتی منفعت و ضرری هست، بشین و برخاست کن دفعه ی اولو شاید منفعت بود نه ضرر!
حکیمانه حرف می زد.
اما او گیر این فیلسوف معابانه حرف زدن نبود.
گیر یک بله ی واقعی از دختری بود که چندسالی سر دوانده بودش!
خاله سلیم از پله های بهارخواب بالا رفت و گفت:
-الان میرم سفره رو میندازم.
نمی دانست چرا در مقابل ملکوت این مرد نمی توانست نه بگوید.
پیرمرد عجیب جبروت داشت.
آدم را ناجور می گرفت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
یعنی من عاشق این خانواده هایی ام که اصلا روزه نمیگیرن ولی همدیگه رو افطار دعوت میکنن😐
قسمت جالبش اینه که هر دو طرف رعایت میکنن که اذان بشه بعد بخورن!!!!
حلیم و آش رشته همراه زولبیا و بامیه هم پا برجاست
تازه با خوردن آب گرم هم شروع میکنن😄
ماه رمضان مبارک😜
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 116
آیسودا هنوز با شیطنت نگاهش می کرد.
یک جورهایی حقش بود.
کم کم تلافی همه ی این چهارسال را در می آورد.
عمرا اگر بابت ثانیه به ثانیه اش کوتاه می آمد.
آیسودا هم بلند شد تا به پیرزن کمک کند.
سن و سالی داشت.
اما تیز و فرز بود.
وارد ساختمان شد.
خاله سلیم سفره انداخته بود.
بوی سوپ شیر می آمد.
کنارش کمی کتلت هم درست کرده بود.
می گفت حاج رضا زیاد علاقه ای به غذاهای سرخ شده ندارد.
ولی وقتی مهمان عزیزی داشتند درست می کرد.
عین بودن آیسودا کنارشان!
وارد آشپزخانه شد.
-بذارید کمکتون کنم.
سبزی های شسته شده را درون دوتا بشقاب کوچک ریخت و با پیازچه و تربچه نقلی تزیین کرد.
چقدر کارهای زنانه را دوست داشت.
حیف که همه را پژمان از او گرفت.
دوغ و سبزی ها را سر سفره گذاشت.
واقعا اینجا چه کار می کرد؟
در این شهر چطور یک باره به پست آدم هایی خورد که به جای آزار کمکش می کردند؟
کنار دست خاله سلیم ایستاد.
هیچ ایده ای برای تزیین نداشت.
فقط کتلت ها را درون بشقاب چیده بود با گوجه های حلقه ای کنارش!
دلش می خواست گونه اش را بکشد.
چقدر نظرش خوب بود و مهربان!
از آنهایی که یک هو تنگ دلت می نشیند.
سوپ شیر را درون ظرف بزرگی ریخت و وسط سفره گذاشت.
-برو دخترم تعارف کن بیان داخل!
پژمان عادت داشت برایش کتاب بخرد.
می دانست داستان و رمان دوست دارد برایش می خرید و می آورد.
روزگارش شده بود عین رمان بت سوخته!
پوریایی که همسایه ی هلن شده بود.
حالا انگار قرار بود پژمان همسایه شود.
واقعا دوست نداشت به خانه اش برگردد.
نفرت انگیز بود.
از زندانی بودن مداوم خسته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 117
بیرون رفت.
گرم صحبت با حاج رضا بود.
زیاد خوش صحبت نبود.
چون کم حرف بود.
عجیب بود که برای اولین بار می دید با یکی گرم گرفته.
-بفرمایین شام.
حاج رضا به شانه اش زد و گفت: نمک گیرت می کنه شاید این خونه منشا خیر باشه.
همیشه سعی می کرد نمک گیر کسی نشود.
دوست نداشت مدیون باشد.
ولی بعضی دعوت ها را نمی شد رد کرد.
خصوصا اگر پای آیسودا وسط باشد.
وقتی خانمانه ایستاده و تعارف می کرد.
این همه دلبری را کجای دلش می گذاشت؟
نگاهش ضمیمه شد به سیاه تنش!
حرمت نگه دار بود.
برای عزای حسین سرافون سیاه به تن داشت.
-استخاره می کنی پسرم؟
بلند شد.
نمی خواست روی پیرمرد را زمین بیندازد.
با هم داخل خانه شان شدند.
یک خانه مبله ی شیک و امروزی!
ولی باز هم رد و پای سن و سالشان مشخص بود.
رادیوی قدیمی با کادر چوبی اش روی چهارپایه ای نزدیکی پنجره بود.
گرامافون طلایی رنگی هم مقابل رادیو بود.
مبلمان سلطنتی به رنگ قهوه ای سوخته و گل های ریز سفید...
تابلوهای نقاشی...
بشقاب های میناکاری...
فضا را دوست داشت.
سفره خیلی مرتب و تمیز روی زمین پهن بود.
بوی کتلت ها را دوست داشت.
با تعارف حاج رضا نشست.
ولی نگاهش به آیسودا بود که کنار پیرزن نشست.
چقدر داشتن یک خانواده به این دختر می آمد.
حیف از پدر نامردش که با ازدواج دومش آیسودا و مادرش را تنها گذاشت.
خبر داشت درون کدام سوراخ موشی زندگیش را می گذراند.
به آیسودا نگفت تا بیخود منتظر همچین پدر نامردی نباشد.
پدری که محض رضای خدا یک بار سراغ دخترش را نگرفت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#روانشناسی
🔴 رفتارهایی که اکثر آقایان را عصبانی یا ناراحت میکند :
از اینکه با نامحرمها خیلی راحت باشید و خیلی باهاشون شوخی کنید.
از اینکه به مادرش بی احترامی کنید.
از اینکه شب تا دیروقت بیرون باشید.
از اینکه لباس های ناجور جلوی مردای غریبه بپوشید.
از اینکه تو جمع ضایعش کنید.
از اینکه در مقابلش حاضر جواب باشید.
از اینکه فقط تو فکر تجملات و مد و چشم و هم چشمی باشید.
از اینکه اکثر اوقات باید غذا از بیرون بگیرید.
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
از خونه همسایه بوی کیک اومد، بعد بوی آش رشته اومد،
الانم بوی قرمه سبزی میاد ...
میخوام برم در بزنم بگم ما به جهنم خودتون اسهال میشین
بدبختا😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
سوار یه تاكسي شدم به مقصد كه رسيدم گفتم: آقا ممنون. من كنار اون وانت پياده ميشم. يهو وانتي حركت كرد.
الان از اتوبان زنجان براتون پست میزارم ...
میریم ب سمت اردبیل..... فقط خداکنه واسه نماز نگهداره!! 😁😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی از خدا پرسید: چرا همه دخترها شیرین و ناز هستند ولی همه زن ها عصبانی؟
و خداوند پاسخ داد: دخترها را من ساخته ام اما زن ها را شما ساخته اید،مشکل از شما مردهاست....
اساساً پشت هر زن افسرده و عصبانی یک مرد بی احساس و اعصاب خردکن هست 😂😅
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 118
-بسم الله.
-بفرمایید پسرم.
آنقدر پسرم پسرم تنگش می چسباندند تا آخر نتواند دست آیسودا را بگیرد و با خودش ببرد.
شام میان صلح و آرامش خورده شد.
ولی بعد از شام بلند شد.
زیادی از وقت و زندگیش زده بود.
از حاج رضا و همسرش تشکر کرد.
آستین آیسودا را گرفت و با خودش به بیرون کشید.
باید تکلیف این قضیه روشن میشد.
دستش را هم نگرفت تا خدا و پیغمبرش زیر سوال نرود.
-چته؟
آستینش را کشید.
پیرزن و پیرمرد بدون کوچکترین کنجکاوی مشغول کار خودشان بودند.
-می خوای چیکار کنی؟
لعنت به این شانس!
چرا هیچ کس را نداشت که پشتش در بیاید.
نه پدری نه مادری نه عمویی و فک و فامیلی...
-من به اون خونه برنمی گردم.
-اوکی، فردا میسپرم همین اطراف یه خونه پیدا کنن.
-قرار نیست من اینجا مزاحم این بندگان خدا باشم.
نمی توانست به هر سازی که می زد برقصد.
-تصمیم آخر؟
-دست از سرم بردار.
-حالیت نیست، وسایلتو جمع کن ده دقیقه ی دیگه دم دری.
فورا صورتش برافروخته شد.
هی زور می گفت.
هیچ کاره بود و لغز می خواند.
اگر یک کاره ای می شد چه می گفت؟
-همین جا می مونم.
-من گول نمی خورم بچه!
-کاش دست از سر این بچه بر می داشتی!
-من فرصت این حرفا رو ندارم آیسودا!
-گفتم اینجا می مونم.
-بهت اعتماد ندارم، یکیو می فرستم کشیک بده.
جایی برای فرار نداشت.
همین جا می ماند.
ولی باید با خاله سلیم حرف می زد.
در ازای ماندنش کاری برایشان انجام بدهد تا معذب نباشد.
-هرکیو می خوای بفرست.
-در مورد پولاد پناهی... باید صحبت کنیم.
-به من ربطی نداره.
-بعدا مشخص میشه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 119
بقدری جدی و زنگ دار گفت که آیسودا احساس خطر کند.
نمی فهمید چه در سرش می گذرد.
راستش هیچ وقت نشناخته بودش!
نه اینکه پژمان نخواهد.
خودش نخواسته بود.
هر وقت که پژمان قدمی برای نزدیکی برمی داشت او دو قدم دورتر می شد.
همیشه فکر می کرد پولاد مردی است که قرار است سهمش شود.
ولی پولاد را هم نشناخته بود.
مردی که با رذالت تمام کنارش هرزه بیاورد و ببرد.
تازه دوست دختر داشته باشد.
درکش نمی کرد، نخواهد هم کرد.
حالا که فکر می کرد پژمان سگش شرف داشت به پولادی که حرمت این همه سال عاشقی را زیر پا گذاشت.
ادعای عاشقی هم می کرد.
اما این ها فقط برای آرام کردن دلش بود.
-من هیچ ربطی به کسی که میگی ندارم.
پژمان فقط سر تکان داد.
-حواستو جمع کن دختر!
رو گرفت.
از لحن بزرگ منشانه اش اصلا خوشش نمی آمد.
نمی فهمید اگر کمی راه بیاید پژمان دنیا را برایش گلستان می کرد.
بدون خداحافظی راه افتاد.
آیسودا کنار در ایستاد و نگاهش کرد.
دیگر جایی برای فرار کردن نداشت.
فایده ای هم نداشت.
فرار کند که آخر و عاقبت باز پژمان پیدایش کند؟
همین جا می ماند.
بلاخره پژمان خسته می شد.
تا چند سال می خواست انتظار بکشد؟
بلاخره کوتاه می آمد و شرش هم کم!
پژمان که در پیج کوچه گم شد، داخل شد و در را بست.
کم کم جماعت برای عزاداری می آمدند.
باید خودش را آماده می کرد.
به خاله سلیم کمک می کرد.
چقدر اینجا و جَوش را دوست داشت.
هم خوانی عجیبی با روحیاتش داشت.
به او امید به زندگی بخشیده بود.
دوست داشت تلاش کند.
کار پیدا کند.
درسش را ادامه بدهد.
خرج زندگیش را بدهد.
کاش می توانست معلم شود.
تمام زندگیش در این خلاصه شد که برود سر کلاس و تدریس کند.
ولی نشد که نشد!
حالا هم با 26 سال سن بی فایده بود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆