♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت122🍃
★مرور خاطرات گذشتہ از زبان طوفان
روزهاے خوبے داشتیم. اونقدر خوب ڪہ گاهے فڪر میڪنم خواب بودم
حُسنا دو روز در هفتہ را با دوستش مشغول بود .
منم هم حسابے مشغول پروژه جدید بودم.بعضے وقتہا امیر ازم میخواست ڪہ شب را بمانم ولے بخاطر حُسنا ڪہ تنہا بود قبول نمیڪردم و توے خونہ ادامہ پروژه ام را انجام میدادم.
بہ محض اینڪہ فرصت آزاد هم پیدا میڪردیم حُسنا میگفت بریم خرید براے بچہ .
آخر هفتہ هم یڪ روز خونہ پدرے و یڪ روز هم خونہ مادر حسنا میرفتیم.
از ازدواجمون سہ ماهے گذشتہ بود.
بالاخره آن روز لعنتے رسید.
روزے ڪہ تمام خوشے هایم را از من گرفت.شاید خودم زندگے شیرینم را چشم زدم.
صبح بدون ماشین سر ڪار رفتم چون حُسنا گفتہ بود خیلے ڪار دارد و ماشین را لازم دارد.
ڪلے هم توصیہ ڪردم ڪہ آرام رانندگے ڪند و مراقب خودش باشد
.
عصر بہم زنگ زد
حُسنا_سلام آقاے مهندس زمین بہ هوا
_سلام خانم دڪتر ،تو هم از حاج اقا پناهے یاد گرفتے؟زمین بہ هوا ...ناسلامتے مهندس هوا،فضایی گفتن
حُسنا_خب مگہ دروغ میگم ، موشک از زمین میره بہ هوا ، مهندس زمین بہ هوایید دیگہ
_باشہ باشہ شما درست میگی ،جانم؟خوبے تو؟
حُسنا_الحمدللہ، خوبِ خوب
میگم ڪی میاےخونہ؟
_خداروشڪر ڪہ خوبے، من؟ یہ ڪم دیر میام اشڪال نداره؟
حُسنا_نہ عزیزم راحت باش من تازه از بیرون برگشتم.تا توبیاےیہ ڪم ڪارهاے عقب مونده رو انجام میدهم.
خداحافظے ڪردیم و مشغول ڪارم شدم.
موقع برگشتن از سر ڪار ،سعید منو رسوند.
تو راه ازش پرسیدم
_سعید تو چرا ازدواج نمیڪنے؟
سعید_ازدواج؟ خودم اینقدر سرم شلوغہ ڪہ اصلا وقت رسیدن بہ یڪے دیگہ رو ندارم.تازه تو این دوره زمونہ ،ڪجا دختر خوب پیدا میشہ؟
_خب این نشد دلیل ڪہ، همہ بنوعےڪار دارن
ببین منم مشغولم ولے ازدواج آدمو بہ آرامش میرسونہ، خیلے آدم جلو میندازه.
البتہ شریڪ زندگے خیلے مہمہ هرچے آدم متدین ترے باشہ ، قطعا بسازتر هست و آرامش آدم بیشتره.
پوزخندے زد و گفت:
_آدم هاے مومن هم دیدیم ، اونہایے ڪہ ادعاے عاشقے ڪردن و بعد صداش در اومده تا ... استغفراللہ
_تو چرا اینقدر بد بینے ؟
سعید_بدبین نیستم، واقعیت رو میبینم.چیزے ڪہ شما و امثال شماها سرتون رو ڪردید تو برف تا نبینید.
بہ هیچ زنے نمیشہ اعتماد ڪرد.
خندیدم و گفتم:
اگر الان خانمم بود ، میگفت غلبہ سودا پیدا ڪردے، بدبینے از سوداے بالاے خون هست.
سرشو بہ سمت شیشہ برگردوند و گفت :
_خوبہ ڪہ هیچے نمیدونے و اعتماد دارے.همینجورے بمون ،سعے ڪن چیزے نفهمے
یہ جورهایے بہم برخورد.
_ منظورت چیہ؟ با ڪنایہ حرف میزنے .
سعید_چیز خاصے نیست.
_نہ این یعنے یہ چیزے هست و تو نمیخواے بگے . از اونجایے ڪہ تو همہ زندگے منو رصد میڪنے بگو ببینم چے دیدے ڪہ اینقدر بدبینے .
سعید_نمیخوام یعنے نمیتونم ... اصلا من نمیخوام تو زندگیت دخالت ڪنم. من اشتباه دیدم
_من ڪہ خیالم راحتہ ،از زن و زندگیم مطمئنم، بگو چے دیدے تا بہت بگم جریان چیہ؟
ظاهرا خونسرد نشون میدادم ولے از درون مضطرب بودم.
سعید چند بار مخالفت کرد و آخر قسمش دادم
_ بگو چے دیدے ؛نمیخوام بار تہمت وقضاوت نادرست رو زندگیم باشہ
گوشیشو در آورد و چندتا عڪس نشونم داد.
سعید_ببین سید ، خودت میدونے من قصد ڪنجڪاوے ندارم بخدا ، چند وقتہ مشڪوڪ شده بودم .میخواستم ببینم ...
من اما در بہت این عڪس بودم.
عکس حُسنا و امیر ..
توے یہ ڪافے شاپ .تو این عڪس امیر داره یہ گل رو با خجالت بہ حُسنا میده .
حُسنا هم لبخند زده و ....
یہ تیڪہ فیلم هم نشونم داد.
چشمہایم دو دو میزد. بدنم گر گرفتہ بود
نفس هایم نامنظم شده بود.
با دیدن آن فیلم سردرد شدیدے گرفتم.
هر مردے با دیدن چنین عڪس و فیلمے حالش مثلدمن میشد.
ولے من حُسنا رو میشناسم ، نباید زود قضاوت ڪنم .
نباید ...
بزور لبخندے زدم و گفتم:
آره اینو حُسنا بہم گفتہ بود. یہ موضوع شخصیہ .این گل هم براے یڪے دیگہ است. اصلا جریان مربوط بہ یہ چیز دیگہ است.
سعید نگاه معنادارے ڪرد و رویش را برگرداند.
یعنے برو خودتو گول بزن.
ڪنار خونہ نگہ داشت .
دنبال راه فرار بودم. دوست نداشتم خورد شدن غیرتم را ببیند.
فورا پیاده شدم و خداحافظے ڪردم .
چند بار توے محوطہ رفتم و برگشتم. نفس عمیق ڪشیدم .اون فیلم ...
خدایا چرا باید اینجورے بشم؟
امیر ...حُسنا ...چرا؟
با هر سختے ڪہ بود وارد خونہ شدم .ڪلید انداختم و در را باز ڪردم .
همہ جا تاریڪ بود .
خواستم چراغ را روشن ڪنم ڪہ ناگہان چراغ ها روشن شدن و صداے ترڪیدن بادڪنک و فشفہ و دست زدن چند نفر بلند شد
تولد ...تولد ...تولدت مبارڪ...
خیلے غافلگیر شدم .اصلا یادم نبود امروز تولدم بود.
حُسنا جلو اومد و دستمو گرفت
لبخند زده بود ، روسرے آبے پوشیده بود و با محبت نگاهم میڪرد
حُسنا_"تولدت مبارڪ عشق من "
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت123🍃
براے لحظہ اے همہ ے ناراحتیم را فراموش ڪردم.
نہ اون آدم حُسنا نیست.
حُسناے من عاشقانہ دوستم داره.
من لبخند خدا رو در وجود حُسنا میبینم .
"خدایا لبخندت رو از من نگیر ..."
حسنا همہ دو خانواده را دعوت ڪرده بود.
لحظہ ے بریدن کیڪ ڪنارم ایستاد و چاقو را بہ دستم داد
روے کیک را نگاه ڪردم تصویر یڪ موشڪ پرتاپ شده بود
پایینش هم نوشتہ بود
"مهندس زمین بہ هوا تولدت مبارڪ"
از طرف همہ ے زندگیت
_خوب خودتو تحویل گرفتے
حُسنا_پس چے یہ اقا بیشتر ڪہ نداریم اونہم عشق منہ
باید باور ڪنم ... باید عاشقانہ هایت را از عمق چشمانت بخوانم .
ڪاش چشم سوم داشتم تا درونت را بشڪافم و قلبت را ببینم ڪہ جز من ڪسے دیگر هم در آن خانہ دارد؟
_خانم این همہ ڪارو خودت تنهایی
انجام دادے؟
حسنا_نہ زهرا ڪمڪم کرد ، شام هم گفتم از بیرون سفارش بدیم.
ولے این ڪیڪ ڪار خودمہ
زهرا جلو آمد و گفت:
_آقا سید خانمت از دیروز مشغولہ، یہ سره سر پا بوده ، نذاشتہ من هیچ ڪارے ڪنم .
همش میگہ میخوام آقامون رو سورپرایز ڪنم .
امروز زیادے سورپرایز شدم .
زیادے ...
_آفرین بہ خانم ڪدبانو
ممنون بخاطر سوپرایزت
چرا محبتم از تہ دل نیست.
آن شب سعے ڪردم خوددار باشم.
آن شب سعے ڪردم شاد باشم و آن لحظات خوب را خراب نڪنم.
با خودم گفتم شاید امیر بہ مناسبت تولدم آن گل را بہ حُسنا داده.
احتمالا همینطور هست .
اگر امیر بہ مناسبت تولدم گل را داده مشخص میشود.
هرچہ منتظر ماندم تا شاید دربین ڪادوها یا گل ها نامے از امیر آورده شود ... هیچ اسمے برده نشد.
_ڪسے دیگہ جانمونده ، ڪادویے ،گلے چیزے ...
همہ خندیدند .
احسان_سید انگار خیلے خوشت اومده ها ... بگم هر شب تولد بگیرن برات
و احسان چہ میدانست من منتظر یڪ اسم هستم .
_یڪے مونده
صداے حُسنا بود.
مشتاقانہ نگاهش ڪردم ...
بگو زودتر بگو وخیالم را راحت ڪن .
حُسنا_ڪادو من مونده ، بعدا بہتون میدهم
مثل بادڪنڪ بادم خالے شد.
آخر شب همہ عزم رفتن کردند .
نمیدونستم چطور باید با حُسنا این موضوع را مطرح ڪنم .
خستہ بودم ، بہ سمت اتاق رفتم. بہ محض ورود بہ اتاق با شمع هاے کوچک روشن روے زمین مواجہ شدم .
روے آینہ میز، ڪاغذے چسبیده شده بود.
یہ ڪاغذ رنگے زیبا بہ شڪل قلب
"دوستت دارم و این را روی هزار بار برای خودم تکرار می کنم و سرمست میشوم از داشتنت … !
همین که بودنت سهم من است
من خوشبخت ترین آدم روی زمین ام"
برگشتم بہ طرف تخت
روے پاتختے هم نوشتہ دیگر
"طوفانم ! تو هدیہ ے خدایے بہ منِ نالایق
مہربونم ، تولدت مبارڪ"
من تو را باور دارم حُسنا ، باورت دارم
اما ...
روے تخت دراز ڪشیدم و دستمو روے چشمام گذاشتم .
آرام باش مغز خستہ من .
چند دقیقہ بعد تخت بالا و پایین شد .صداے نفسہاے حُسنا را ڪنارم میشنیدم
حُسنا_آقاے خستہ نمیخواے ڪادوتو ببینے
بہ سمتش برگشتم .
روے تخت نشستہ بود و یہ ڪادو ڪوچولو تو دستش گرفتہ بود.
_بفرمایید آقا
ڪادو را از دستش گرفتم و باز ڪردم .
یہ انگشتر عقیق بود ڪہ روے نگینش نوشتہ شده بود
"یاعلے"
لبخند زد و گفت :
"یاعلے گفتیم و عشق آغاز شد ."
بلند شدم و پیشونیش را بوسیدم .
_بخاطر همہ چیز ممنون خانومم
من همہ چیز را بخاطر تو ڪنار میگذارم همہ ے حس هاے بد را .
در تو بدے راه ندارد خوبِ من!
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
زمان جنگ، هواپيماهای عراقی در یک کارخانه قالیشویی در خیابان خاوران ۸ بمب انداختند که ۶ تاشون عمل نکرده بودند. رفتیم سراغ بمبهای عمل نکرده، همه چیز درست بود اماخرج کمکیشونو نزده بودند! عمل نکردن این بمبها طبیعی نبود و ذهنمو درگیر کرده بود. در راه برگشت، غرق درهمین فکرها رفتم دفتر ستاری(فرمانده نیروی هوایی ارتش). به ایشان گفتم اتفاقی افتاده که خیلی عجیبه، ۸ تا بمب بوده که فقط دوتاش عمل کرده. من الان شش ست فیوز دارم. تفسیرش اینه که این پینها رو نکشیدن و روشون مونده وظاهراً کسانی درعراق دلشون نمیخاد اینها منفجر بشن! قرار بود قضیه بین ما بمونه. تا یک مدت طولانی بمبها اینطوری فرود میومدند. افتادیم دنبال اینکه این هواپیماها ازکجا میان. فهمیدیم که از پایگاه شعیبیه عراق بلند میشن. به این نتیجه رسیدیم که یک گروه بزرگ در این پایگاه، کاری میکنند که این بمبها عمل نکنند. و بمدت سی تا چهل روز هم این اتفاق درجاهای مختلف کشور تکرار شد. تا اینکه در یکی از سخنرانیهای رسمی، آقای هاشمی رفسنجانی قضیه را اعلام کرد وگفت ما در بین دشمن اینقدر نفوذ کردیم که توی پایگاههای هوایی عراق فلان میکنیم، بهمان میکنیم. (خلاصه کاری میکنیم که بمبهاشون عمل نمیکنند)! از آن به بعد، دیگه این اتفاقِ تکرار نشد و دیگه پین بمبها روشون نبود. سه چهار ماه بعد، پالایشگاه اصفهان را بمباران کردند. بچههای ماهم یک میراژ اف1 عراقی را زدند. خلبانشم باصندلی اِیجکت کرده بود (به بیرون پریده). هواپیما از شعیبیه آمده بود کنجکاو شدم برم و اون خلبان عراقیو ببینم. از مترجم خواستم ماجرای بمبهای عمل نکرده را بپرسد. خلبان گفت من نمیدانم چه شده اما چند وقت پیش صدام تعداد خیلی زیادی(حدود ۷۰ نفر) از پرسنل و کارکنان و تعدادی از خلبانها را توی پایگاه ما اعدام کرد(بجرم خیانت و توطئه علیه صدام)! مدتی بعد، یروز ستاری را در پایگاه خودمان دیدم و گفتم مگر قرار نبود اون موضوع بین خودمان بماند؟ ستاری گفت من این موضوعو در شورای امنیت ملی مطرح کردم، اونوقت آقای هاشمی این خبر فوق سری را آمدند در سخنرانیشون جلوی همه مردم گفتند! و آن بیچاره ها هم لو رفتند وجانشان از دست رفت!
🔸برگرفته ازخاطرات جواد شریفیراد
معلم و سرتیم خنثیسازی نیروی هوایی ارتش در زمان جنگ که توسط مرتضی قاضی درکتابی بنام "حرفهای"جمعآوری وچاپ شده است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش سردار سپهبد شهید #حاج_قاسم_سلیمانی به کسانی که سعی داشتند دستشرا ببوسند👆
🔖👇
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چرا طب اسلامی؟
🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به هموطنامون خدمتی كرده باشيم🔻
📚 حکیم خیراندیش
#طب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴تاثیرات خون #حاج_قاسم_سلیمانی در آمریکای جنوبی
🔖👇
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان حاج قاسم از توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها
.
خطاب به مادران شهدا: وقتی شما مادرها نبودید و بچههایتان در خون دست و پا میزدند، حضرت زهرا (س) را دیدم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎حکایت
میگویند که در زمان موسی خشکسالی پیش آمد.
آهوان در دشت، خدمت موسی رسیدند که ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال در خواست باران کن.
موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود.
خداوند فرمود: موعد آن نرسیده
موسی هم برای آهوان جواب رد آورد.
تا اینکه یکی از آهوان داوطلب شد که برای صحبت و مناجات بالای کوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانید که باران می آید وگرنه امیدی نیست.
آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال می کنم و توکل می نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائین کوه رسید باران شروع به باریدن کرد
موسی معترض پروردگار شد، خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و این پاداش توکل او بود
هیچوقت نا امید نشوید، شاید لحظه اخر نتیجه عوض شود
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت124🍃
باید با حُسنا حرف میزدم ولے نمیدونستم چطورے؟
دوست نداشتم مستقیما بگم عکس و فیلم تو وامیر رو سعید نشونم داده.
اگر چه مطمئن بودم این ڪار خود سعید نیست. احتمالا یڪے دیگہ برایش فرستاده .کل زندگے و ملاقاتهاے ما را اطلاعات رصد میڪرد.
دوست نداشتم فڪر ڪنہ بہش بے اعتماد هستم.باید از راه دیگہ اے وارد میشدم.
آن شب قبل از خواب همونجور ڪہ ڪنار هم دراز ڪشیده بودیم سوالے پرسیدم:
_حُسنا یہ سوال؟
_جانم بپرس
_تو فڪر میڪنے چہ علتے میتونہ باعث بشہ یہ زن بہ شوهرش خیانت ڪنہ .
یڪ لحظہ احساس ڪردم تڪونے خورد ، با تعجب برگشت طرفم و خیلے جدے گفت
حُسنا_یعنے چے؟
_یڪے از دوستام چنین اتفاقے براش افتاده خواستم خودم را جاے اون بذارم ببینم چطوریہ؟البتہ منظورم از خیانت صرفا خیانت جنسے نیست.مثلا خیانت عاطفی
حسنا_بنده خدا ، چہ سخت.
بہ نظر من علت این رفتار میتونہ ڪمبود هایے باشہ ڪہ یہ زن از طرف شوهرش میبینہ .این قضیہ براے آقایون هم صدق میڪنہ.
ایمان آدمها یہ مانع هست بر سر تمایلات احساسے و شهوانیشون.
یہ آدم مومن حتے با وجود ڪمبودهایے ڪہ داره بازهم بخاطر ترس از خدا هیچوقت چنین ڪارے نمیڪنہ.
_حالا بر فرض اینڪارو ڪرد بہ هر علتے ، باید چطورے باهاش برخورد بشہ؟
باید بہش گفت؟
_حتے اگر برفرض اینڪارو هم ڪرد بہ نظر من باید چشم پوشے بشہ.میدونے چرا ؟
چون آدمے خطا میڪنہ خداے بہ اون بزرگے وقتے همون لحظہ احساس پشیمونیشو میبینہ اونو میبخشہ اون وقت ما بہ جاے خدا قضاوت میڪنیم.
وقتے خدا میبخشہ چرا ما نبخشیم؟
البتہ بہ شرطے ڪہ واقعا پشیمون باشہ و دیگہ تکرار نڪند.
تو اون لحظہ با این حرفہا آرام شدم. و خودم را قانع ڪردم ڪہ اگر واقعا چیزے هم بوده حُسنا واقعا پشیمون شده .
یڪ ماه دیگہ هم گذشت و من آن ماجرا را تقریبا فراموش ڪرده بودم.
تا این ڪہ یڪ روز وقتے از حمام بیرون اومدم و از ڪنار اتاق خواب رد میشدم
صداے صحبت ڪردن حُسنا را شنیدم.سعے میڪرد آرام صحبت ڪند
حُسنا _ڪجا بیام؟... الان نمیتونم ، آخہ نمیخوام متوجہ بشہ ... باشہ ... باشہ سعے میڪنم.خدانگهدار
بعد از شنیدن این مڪالمہ ، ڪنجڪاویم دوچندان شده بود.
باید میفہمیدم مخاطب پشت خط ڪیہ؟
وقتے حُسنا دستشویے رفت سراغ گوشیش رفتم.
گزارشات تماس را نگاهے انداختم. آخرین شماره ، شماره من بود . ۷ ساعت پیش
چرا باید حُسنا شماره را پاڪ ڪند؟
هزاران فڪر بہ سراغم آمد. روے تخت دراز ڪشیدم .
بعد از چند دقیقہ حُسنا وارد اتاق شد.
حُسنا_من باید برم بیرون ، یہ موضوعے مربوط بہ همون دوستمہ باید برم ببینم چے شده؟
خودم را بہ خواب زده بودم.
با صداے گرفتہ گفتم
_باشہ
لباس پوشید و از خونہ بیرون رفت.
سریعا بلند شدم و من هم لباس پوشیدم
باید میرفتم.
دڪمہ پارڪینگ را زدم و سوار موتورم شدم. ڪلاهم را سرم گذاشتم .
پشت سر حُسنا حرڪت میڪردم طورے ڪہ مرا نبیند .
تا اینڪہ جایے ایستاد و پیاده شد.
و بہ طرف ۲۰۶ صندوق دار سفید رنگے رفت.
در ماشین باز شد و قامت امیر هویدا شد.
دوست داشتم میمردم و این لحظات را نمیدیدم.
حُسنا من فڪر ڪردم تو فراموش ڪردے...
بہ حُسنا گفت داخل ماشین جلو بشیند ، حُسنا ڪمے تعلل ڪرد و بعد نشست.
بطور ناگہانے از موتور پایین پریدم
و بہ سمتشون رفتم.
امیر جعبہ ے ڪادو پیچ شده اے بہ حُسنا میداد.
از روبہ روشون ظاهر شدم و جلو ماشین ایستادم.
ڪلاهم را در آوردم ڪہ امیر با دیدن من تڪان ناگہانے خورد.
حُسنا سرش پایین و تا چشمش بہ من افتاد دست بہ قلبش گرفت.
در ماشین سمت امیر را باز ڪردم و بیرون ڪشیدمش.
–تو اینجا با زن من چہ صنمے دارے پسر شهید؟
حُسنا پیاده شده بود.
بہ سمتش نگاه ڪردم
_این بود اون ڪارے ڪہ گفتے مربوط بہ دوستتہ آره؟فقط منتظر توضیحم .
حُسنا رنگش پریده بود.
_حُسنا توضیح بده این قرارها براے چیہ؟
گل و لبخند و الان هم کادو ...
امیر_طوفان ...تو اشتباه میڪنے!
_تو خفہ شو امیر، خفہ شو
رو ڪردم سمت حُسنا و گفتم
_بگو دیگہ چرا نباید طوفان بفہمہ دارے ڪجا میرے؟پشت تلفن میگے نباید بفهمہ
داد زدم :
هاااان ؟
حُسنا اشڪے از گوشہ چشمش چڪید
حُسنا_اون چیزے ڪہ تو فڪر میڪنے نیست.
_بگو و منو روشنم ڪن.
احساس ڪردم حُسنا ترسیده بود
بریده بریده جوابم را میداد
حُسنا_ این... براے... همون دوستمہ
_اگر برای دوستتہ چرا دست توئہ؟ چرا من نباید خبر داشتہ باشم؟ چرا یواشڪے؟
حُسنا فقط یہ دلیل درستے بیار تا قانع بشم
امیر_من بہشون گفتم بیان. تقصیر من بود
_تو هیچے نگو نارفیق ڪہ همہ تصوراتم رو بہم زدے.
دست بہ سر گرفتم و ڪنار ماشین نشستم
_یہ چیزے بگید تا بتونم باور ڪنم.
زن من اهل این ڪارهاے یواشکے نیست.
هرچے باشہ بہ من میگہ
امیر_اشتباه میڪنے طوفان، تقصیر منہ
_تو خفہ شو از جلو چشمم گم شو برو
امیر...برو
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
📚 #حکایتی_زیبا و #خواندنی
رﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ میرفت. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ بودند ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ میبندند ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ میکند. ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. سرانجام یکی ﺍﺯ آنان ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ میشود.
ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ میدانی ﮐﻪ ﻣﻦ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ میخورم.»
وقتی مرد ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎن خندیدند.ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذاشت.»« #سر_خر » كه میگویند حكايتش اين است..
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط واکنش دومیه رو ببینید دلتون خنک بشه😂