eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
#همسرشهید 🌹 سجاد همیشه با وضو بود👌. خیلی از غیبت کردن بدش می‌آمد. یکی از بارز‌ترین ویژگی‌هایش حیا و سر به زیری بود😌. از حقوقی که داشت برای انجام کارهای خیر هزینه می‌کرد. در انجام مسئولیت بالاترین دقت عمل را داشت. با بچه‌ها مانند خودشان بود. زبان آنها را خوب متوجه می‌شد. وقتی از سر کار می‌آمد پسرمان حامد را با خودش بیرون می‌برد🚶 و می‌گفت: از صبح با شما بود حالا وظیفه من است که او را سرگرم کنم. یکی از دلایلی که سجاد خودش را به جمع شهدای حرم بی‌بی رساند، اخلاص و پاکی‌اش بود. بسیار با خلوص نیت کار می‌کرد👌. بارها به خودم می‌گفتم: خدایا شکرت که بنده‌ای به این خوبی آفریدی. همسرم بسیار شیفته اهل بیت بود. ارادت ویژه‌ای به حضرت زهرا(س) داشت در نهایت هم مثل او به شهادت رسید.🌷 #شهیدمدافع_حرم_سجاد_دهقان ❤️
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂          🌸 #سیاست_های_زنانه #بمب_اتمِ_چشم_گفتن 🔖هرگاه خواسته‌ای از #شوهرتان دارید و او به هر دلیلی (ولو بی‌جهت) با شما #مخالفت می‌کند به او با روی باز و #رضایت بگویید: چون شما گفتی #چشم... انجام نمی‌دهم😊 🔖 مردها ناخواسته شیفته و #عاشق چنین زنی می‌شوند. 🔖 و یقینا چنین مردی به #مرور، خواسته‌های چنین همسری برایش #ارزش پیدا کرده و در رفتار، او را #درک خواهد کرد. 🔖 فقط کمی #صبوری می‌خواهد 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
پارت 231 دستش روی دستگیره بود. ولی انگار پشیمان شده باشد برگشت. قدم تند کرد. مقابل در اتاقش ایستاد. در زد و منتظر ایستاد. خبری که نشد از سر لجبازی هم که شده دستگیره را فشرد و داخل شد. ولی از دیدن پژمان با لباس زیر جیغ بلندی کشید. فورا دستانش را روی چشمانش گذاشت. -وای چرا لباس تنت نیست. پژمان که دلخور بود. از حرکت جسورانه ی آیسودا که باعث خجالت کشیدنش شده بود خنده اش گرفت. دختره ی دیوانه هنوز نمی فهمید تا اجازه ندادند نباید وارد اتاق یک مرد شود. نتیجه سرخودی همین می شودو آیسودا از لای دستش نگاه کرد ببیند لباس پوشیده یا نه؟ ولی خبری نبود. -پس چرا ماتت برده؟ لباساتو بپوش دیگه! پژمان با بدجنسی نزدیکش شد. حالا که ناراحتش کرده بود باید تاوان پس می داد. نزدیکش شد. آیسودا حس کرد دارد نزدیکش می شود ولی جرات پایین آوردن دستش را نداشت. -دستتو بردار ببینم. -نمی تونم، لباس بپوش تا بردارم. مچ دست آیسودا را گرفت. آیسودا وحشت زده جیغ خفه ای کشید. -وای خدا، چرا لباساتو نمی پوشی؟ -باید ادب بشی. -شدم، به جون خودم شدم. زور زد و دستش را پایین آورد. دستانش را دورش حلقه کرد. قفسه ی سینه اش به وضوح بالا و پایین شد. بدون اینکه به تن لختش نگاه کند چشم در چشم پژمان شد. مسخ شد. فلج شد. اصلا مُرد و تمام! الفاتحه مع الصلوات! پژمان لب زد: من اجازه ی داخل شدن دادم؟ قبلا هم نگاهش این همه زیبا بود؟ این همه خاص؟ بدون اینکه جواب پژمان را بدهد بدون اینکه حرکاتش دست خودش باشد دستش را بالا آورد. روی صورت پژمان گذاشت. صورت تازه تیغ خورده اش داغ داغ بود. پژمان هم از حرکتش جا خورد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 232 اصلا توقع این کار را از آیسودا نداشت. -تو همونی که چهار سال منو زندانی کردی. پوست صورتش را نرم نوازش کرد. دست پژمان دور کمرش شل شد. حالا این قلب پژمان بود که بی قراری می کرد. این حوالی زلزله آمده بود. همه چیز دوباره و دوباره زیر و رو شد. "آخری های زمستان می رویم عکس می گیریم. دو نفری... تو جوراب رنگی رنگی ساق بلندی پوشیده ای... موهایت گوجه ای بالای سرت است و با فنجان چایت بلند می خندی. من قربان صدقه ی بافت گل و گشادت می روم و کلاه سیاهم را از سرم برمی دارم. لب هایم را غنچه می کنم تا ببوسمت. عکاس عکس میگیرد. قابمان یادگاری شد." مثلا می خواست آیسودا را اذیت کند. باز این دختر کاری کرد که کم بیاورد. با قلبی بی قرار عقب کشید. قبل از اینکه آیسودا به خودش بیاید شلوارکی پوشید. رکابی را از کشو بیرون آورد و تن زد. آیسودا سر جایش مانده بود. بدنش شل و ول بود. -برو خونه دیروقته. بی مهابا گفت: میشه شب اینجا بمونم. اگر تمام آرزوی قلبیش هم این بود که بماند نمی شد. نمی توانست آنقدر مرد باشد که راحتش بگذارد. تمام جانش او را می خواست. اخم کرد. بازویش را گرفت و گفت: راتو بکش برو. تن صدایش بم بود و خشم داشت. بیشتر از آیسودا از خودش عصبی بود. چطور به این راحتی کم آورد؟ آیسدا مچ دستش را گرفت و گفت: قول میدم دختر خوبی باشم. توجه نکرد. کشان کشان او را به حیاط برد. هوا سرد بود و او با این لباس حتما سرما می خورد. آیسودا بغضش گرفته بود. می فهمید دردش چه بود. فقط درد خودش را نمی فهمید. چرا مست بود؟ چرا مستی می کرد؟ پژمان در حیاط را باز کرد و او را بیرون کرد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
📚 📌 💎چقدر زیبا بود! 🔸یادش بخیر قدیما که "بی کلاس" بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاس تر میشیم از همدیگه میشیم. 🔸قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در میومد، خوشحال میشدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد. 🔸آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست میکرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت. 🔸تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهارزانو کنار هم مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم. 🔸حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم! چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر خبری نیست!! 🔸لعنت بر این کلاس که ما آدما رو اینقدر از هم دور کرده و اینقدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش می کنیم!! 🍃🌸JOiN👇 •••❥ http://eitaa.com/cognizable_wan
📌علت گرايش مردان به دو همسري ؛ 📍اختلالات روانی شامل اختلال مانیک یا سرخوشی و شیدایی و اختلال دون‌ژوانیسم یا شخصیت خودشیفته، نازایی، نبود پیوند عاطفی قوی میان زوجین، سرد مزاجی خانم‌ها، عدم داشتن فرزند پسر از دیگر علل گرایش مردان به دو همسری است. 📍از عوامل ديگر ميتوان داشتن مشکلات جنسی از سوی خانم‌ها عنوان کرد: بعضی از زنان با مشکل سرد مزاجی مواجه بوده و متأسفانه به دنبال درمان آن نیستند که این موضوع موجب سردی رابطه بین زوجین می‌شود. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
پارت 233 در را رویش بهم کوبید. آیسودا مبهوت پشت در ایستاد. اصلا نمی توانست رفتار پژمان را حلاجی کند. بدتر از آن نمی توانست رفتار خودش را هم باور کند. دستی روی گونه ی داغش گذاشت. چقدر حالش بد بود. به آرامی به سمت خانه راه افتاد. انگار اصلا برایش مهم نباشد کسی درون کوچه ببیندش! باور نداشت که درون آغوش پژمان بود. چطور تقاضا کرد که شب را آنجا بماند؟ او که تمام این چهارسال می خواست از پژمان فرار کند. پاک دیوانه شده بود. اصلا انگار موقعیت خودش را گم کرده بود. درون خلسه ی شیرینی بود. آن لحظه با تمام جانش پژمان را خواست. نوک زبانش را گاز گرفت تا به خودش بیاید. چه بلایی داشت به سرش می آمد؟ هنوز کمی زانویش می لرزید. هنوز نم اشکی درون چشمانش بود. هنوز قلبش تیک تاک داشت. کلید را از جیبش درآورد. در خانه ی حاج رضا را باز کرد و داخل شد. چراغ ها هنوز روشن بودند. جلوی خانه کفش های مهمانان گذاشته بود. پس به موقع به خانه رسید. به آرامی جوری که او را نبینند داخل شد و به اتاقش رفت. رخت خوابش را پهن کرد. کاش اتاقش پنجره داشت. می توانست از پنجره به ماه نگاه کند. ولی نداشت. از زیر در نور به داخل سرک می کشید. ولی اتاق با خاموش بودن چراغ تاریک تاریک بود. روسریش را برداشت و روی تخت دراز کشید. کمی قلبش آرام شده بود. ولی تمام صحنه ها مدام جلوی رویش تکرار می شد. عجب غلطی کرد. نباید اصلا برمی گشت و به اتاقش می رفت. دیوانگی از خودش بود. پژمان با فلاکت از خانه اش بیرونش کرد. دیگر آنجا نمی رفت. پایش را هم آنجا نمی گذاشت. این بی حیایی به اندازه ی هفت پشتش بس بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 234 صدای خداحافظی مهمانان را شنید. از جایش تکان نخورد. فوقش فکر می کردند خوابیده! همین هم شد. چون کسی سراغش نیامد. آنقدر کسی نیامد تا خوابش برد. * فصل یازدهم -چی شد؟ با تاسف گفت: فعلا هیچی! دست خودش نبود. فریاد زد: گندت بزنن، یه هفته شد دو هفته پس داری چه غلطی می کنی؟ -آروم باش آقا! مشخص بود که از رفتار پولاد اصلا خوشش نیامده. -آروم باشم؟ نصف پولو گرفتی که کارو اوکی کنی، ولی هیچی به هیچی! -مشکلی نیست بر می گردونم. پولاد با تمسخر نگاهش کرد. -حالیت نیست من چی می خوام؟ -حالیمه، در حال جستجو هستیم، کم مونده خونه های مردمو بگردیم. -خب بگردین. واقعا رفتارش دست خودش نبود. به شدت عصبی بود. جوری که اگر کارد می زدی خونش نمی آمد. -من می خوامش! -حله! -چی حله؟ میشه برام توضیح بدی؟ لحنش تمسخر داشت. واقعا نمی توانست برای خودش حلاجی کند که بعد از دو هفته چطور نتوانسته بودند آیسودا را پیدا کنند. چون خبر داشت هر کاری می کرد. تنها خلافی که نکرده بود آدم کشتن بود. -بچه ها دارن میگردن حتی یه سرنخ کوچیکم پیدا بشه کارمونو راه می افته، شما عکس ازش نداری. از چهارسال پیش عکس که داشت. آیسودا هم زیاد تغییری نکرده بود. -از چهارسال پیشش دارم، برات می فرستم. -این شد یه چیز درست و حسابی! هنوز هم چشمش آب نمی خورد که خبری بشود. زیادی بی عرضه بودند. با عصبانیت به صندلی پشت سرش تکیه داد. امیدوار این سری با خبر خوب بیایند. ولی بیشتر از این آدم از خود آیسودا عصبانی بود. این دختر کجا بود؟ جایی را که نداشت؟ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 235 هر چه فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید. اگر دل به کار هم نمی داند بدشانسی جدیدی نصیبش می شد. نواب که دور و بر کارهای عقدش بود. به زور در هفته به شرکت سر می زد. پوفی کلافه کشید. همه چیز بهم ریخته بود. حتی چیز های ساده ی زندگیش عین سرووضعش! * هنوز هم خوشحال نبود. خوشبخت نبود. همه کارهایش از سر ترس بود. نواب مرد خوب و ایده الی بود. حداقل اینکه خبر داشت آنقدر که پولاد در این مدت سرو گوشش می جنبید نواب نجنبیده بود. پسر آرامی بود و خوشرو! سخت کوش و مهربان! هر چیزی که از یک مرد می خواست را داشت. حتی دوستش هم داشت. فقط...عاشقش نبود. عزا گرفته بود. ولی با یک حساب سرانگشتی این مرد واقعا مرد بود. فقط اسم مرد را یدک نمی کشید. بابت عشقی که به ترنج داشت داشت مردانگی خرج می کرد. شاید این ننگ تا آخر عمر روی دلش می ماند. ولی سخاوتمندانه پایش مانده بود. نگاهی به لباس عروس دنباله دار مقابلش انداخت. نواب نگاهی به لباس انداخت. -چطوره ترنج؟ ابدا قصد نداشت به هیچ وجه ناراحتش کند. این مرد مقدس بود. -بالا تنه اش خیلی لخت نیست؟ نواب لبخند زد. عاشق این حجب و حیایش بود. این دختر جان بود. فقط حیف زود پر پر شد. دست ترنج را کشید و گفت: مدل های زیادی هست. ترنج خندید. -هنوز مهریه هم نبردین ما دنبال لباس عروسیم. -داریم فقط نگاه می کنیم. ترنج با صدا خندید. -نگران نباش خانم، مهریه هم فرداشب خونه تونیم خانم. ترنج لپ گلی کرد و لبخند زد. باید عاشقش می شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 236 این یک جمله ی دستوری برای قلبش بود. -ممنونم نواب. نواب خودش را به نشنیدن زد. هر بار که ترنج تشکر می کرد دلیلش را واضح می دانست. ترجیح می داد گاهی خودش را به نشنیدن بزند تا این همه معذب نباشد. این تجاوز دست خودش نبود. نامردی پولاد بود. بلاخره بعد از گذشت چند مدت کنار می آمد. امروز و فردا داشت. ولی کنار می آمد. * چادر صورتش را قاب گرفته بود. با گوشیش داشت به سوفیا پیام می داد. حواسش نبود. سر به زیر بود و دستش تند تند روی دکمه های گوشی بالا و پایین می شد. از در مسجد که بیرون زد بدون اینکه بخواهد با کسی سینه به سینه شد. ضربه شدید بود. گوشی روی زمین افتاد. ولی اتفاقی برایش نیفتاد. چادر خودش هم از روی سرش لیز خورد. برای اینکه تعادلش بهم نخورد دستش را به دیوار زبر مسجد گرفت. صدای ناآشنایی گفت: خوبین خانم؟ نگاهش بالا آمد. مرد قد بلند و چهارشانه ای بود. نگاهش گرم بود و مهربان! ولی الان کمی نگرانی درونش موج می زد. صورت گرد و سبزه اش با چشم های بر و روشنش حسابی جذابش کرده بود. -خوبم. همان دم آقا سید هم به سمتشان می آمد. با دیدن جوان گفت: چطوری آقا مجید؟ آیسودا خم شد و گوشیش را از روی زمین برداشت. سلامی به آقا سید داد. مجید دست بزرگش را جلو آورد و با آقا سید دست داد. -خوبم آقا سید به مرحمت شما. آقا سید به دیدن آن دو پرسید: اتفاقی افتاده. آیسودا تند گفت: نه، اصلا. مجید هم حرفی نزد تا آیسودا راحت باشد. آقا سید دست روی شانه ی مجید گذاشت و گفت: اگه کاری نداری بیا بریم تو مسجد دو کلام حرف بزنیم. -اتفاقا برای دیدن شما اومدم. -پس بفرمایید. آیسودا نیم نگاهی به هر دو انداخت و گفت: با اجازتون. -مواظب خودت باش دخترم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
آدم هایی هستند که ... وقتی خوشحالی، کنارت نیستند، چون حسودند... وقتی غمگینی در آغوشت نمیگیرند، چون خوشحالند.. وقتی مشکل داری به ظاهر همدردند ، اما در واقع بی خیال تو هستند.. امـا ... وقتی خـودشان مشکل دارند، با تو خیلی مهربانند ... این ها بدبخت ترین انسان های روی زمین هستند! که هيـچ آرامشى در زندگى ندارند..!👌 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
ضرب المثل معروف انگلیسى: اشتباه یک پزشک زیر خاک دفن می شود، اشتباه یک مهندس روى خاک سقوط می کند، اما اشتباه یک معلم روى خاک راه میرود و جهانى را به فنا می دهد ...👌 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
مشاوره ضد افسردگی فقط مامانم بهش می گم کسی منو دوست نداره 😔☹️ میگه تو هم کسی رو دوست نداشته باش 😂 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
صبح تو راه می خواستم از یه نفرآدرس بپرسم . وایسادم گفتم ببخشید آقا، گفت. :خواهش میکنم رفت 😐 میفمممممممی ررررفت 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن و شوهری از زندگی خسته شدند و تصمیم گرفتند با هم خودکشی کنند. با هم با بالای برج بلندی رفتند و مرد گفت تا ۳ میشماریم و با هم میپریم. تا ۳ شمردند و زن پرید ولی مرد نپرید. مرد با لبخند سقوط زن را نگاه میکرد که ناگهان چتر نجات زن باز شد و در حالی که با آرامش در حال فرود بود میگفت : بیشرف دروغگو مگر پات به خونه نرسه میدونم چیکارت کنم. اینو گفتم بگم مرد هر چی مارمولک باشه به پای زن نمیرسه!!!😀😀😀 😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
دزده میره بانک برای دزدی؛ کارش که تموم میشه رومیکنه به یکی از مشتریا میگه:تو دیدی من دزدی کردم؟ طرفم میگه آره! دزدم با اسلحه میکشتش! بعد دزده، رو میکنه به یه زن و شوهر میگه: شما دیدین من دزدی میکردم؟ مرده میگه: نه آقا من ندیدم ولی زنم دید !!! 😐🙈😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 237 راهش را گرفت و رفت. ولی برایش جالب بود. در این دو ماهی که در این محله بود. بابت رفت و آمد مداومش به مسجد تقریبا خیلی ها را می شناخت. ولی این مرد جدید بود. تا به حال این دور و برها ندیده بودش! ولی به نظر می رسید آقا سید خوب می شناختش! راه خانه را در پیش گرفت. امروز سرحال تر از قبل بود. نگاهی به چند مغازه تره بار دور و برش انداخت. میوه ها به سف چیده شده و از تمیزی برق می زدند. حاج رضا همیشه دست پر می آمد. بخاطر همین بود که نه خودش و نه خاله سلیم هیچ وقت خرید نمی کردند. البته به غیر از خریدهای شخصی! پا تند کرد زودتر به خانه برسد. حسابی گرسنه بود. چون امروز کمی دیر از خواب بیدار شده بود صبحانه نخورد. وارد کوچه که شد صدای ماشینی را از پشت سرش شنید. کمی برگشت. خودش بود. با همان ابهت و ماشین غول پیکرش! پژمان بدون اینکه حتی نگاهش هم روی آیسودا بیفند از کنارش گذشت. آیسودا حرصی فحش ناجوری حواله اش کرد. حقش بود. مرد هم اینقدر گند دماغ می شد؟ 4 سال زندانیش کرد و هی التماس می کرد. حالا دیگر آدم شده بود. نادیده می گرفتش! تازه فاجعه آمیز اینکه از خانه اش بیرونش می کرد. حالا بنشیند سماق بمکد تا آیسودا دوباره به خانه اش برود. فکر کرده بود اگر بی احترامی کند او کم می آورد. شعور رفتار با یک زن را که نداشت. صد رحمت به وقتی که درون روستا بودند. حداقل وقتی عمارت بود بیشتر احترام می گذاشت. هوا برش داشته بود. فکر کرده بود همه چیز با این اخلاق گند حل می شد. هیچ کس با بدخلقی جذاب نشده بود که حالا پژمان شود. تا دم در خانه غر زد. هر چه از دهانش درآمد به پژمان زد. جلو در خانه کلید انداخت و با لجبازی بدون اینکه به ماشین پژمان نگاه کند داخل خانه شد. برود بمیرد مردیکه ی بدعنق! هر چند ته دلش این نفرین ناخواسته بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 238 ابدا همچین آرزویی نداشت. خودش را متقاعد کرد که آرزوی مرگ هیچ کس را نداشت. چه پژمان چه حتی پولاد! * -عروسی کیه؟ همانطور که با دقت برای سوفیا لاک می زد جواب داد: عروسی پر خاله ام. دست راستش را تمام کرد و دست چپش را گرفت. -خوبه ها، همیشه به گشت. —می خوای تو هم بیا. آیسودا خندید و گفت: نه بابا، بعد کسی نمی پرسه این دختره کیه؟ -نه قراره کی بپرسه؟ -ممنونم عزیزم، خوش بگذره بهت. لاک زدن ناخن های دست سوفیا را تمام کرد. -میری آرایشگاه؟ -نه بابا، تو خونه آرایش می کنم. ناخان هایش را فوت کرد تا زودتر لاک دستش خشک شود. -تو امشب چیکاره ای؟ -هیچی تو خونه فیلم می بینم. -الهی، منم داداشم نمیاد. آیسودا متعجب پرسید:مگه داداش هم داری؟ سوفیان متعجب گفت: نه پس، یه دونه شاخ و شمشاد. -نمی دونستم. -نبودش واسه این ندیده بودیش! -مگه کجا رفته بوده؟ سوفیا پاهایش را دراز کرد. خاله سلیم خانه نبود. هر دو دختر تنها بودند. سوفیا بی توجه به چای که کنار دستش بود گفت: کشتی گیره، رفته بود اردو، تازه برگشته. -چه باحال! سوفیا با خنده گفت: منو بلند می کنه دور سر خودش می چرخونه. آیسودا هم خندید. پس حسابی پسر جالبی بود. شاید یک روز دیدش! -چاییتو بخور سرد شد. -هنوز حمامم نرفتم. -پس چیکار می کردی از صبح تا الان؟ سوفیا شانه بالا انداخت. -دارم دنیال کار می گردم. -واسه چی؟ سوفیا چپ چپ نگاهش کرد. -کار واسه چیه؟ آیسودا خندید. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
‍ ‍ ✍ دلنوشتــــــه گفت: راستی جبهه چطور بود؟؟ گفتم : تا منظورت چه باشد ... گفت: مثل حالا رقابت بود؟؟ گفتم : آری... گفت : در چی؟؟ گفتم :در خواندن نماز شب... گفت: حسادت بود؟؟ گفتم: آری... گفت: در چی؟؟ گفتم: در توفیق شهادت... گفت: جرزنی بود؟؟ گفتم: آری... گفت: برا چی؟؟ گفتم: برای شرکت در عملیات ... گفت: بخور بخور بود؟؟ گفتم: آری ... گفت: چی میخوردید؟؟ گفتم: تیر و ترکش ... گفت: پنهان کاری بود ؟؟گفتم: آری ... گفت: در چی ؟؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها ... گفت: دعوا سر پست هم بود؟؟گفتم: آری ... گفت: چه پستی؟؟ گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین ... گفت: آوازم می خوندید؟؟ گفتم: آری ... گفت: چه آوازی؟؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل ... گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ گفتم: آری ... گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب ... گفت: استخر هم می رفتید؟؟ گفتم: آری ... گفت: کجا؟؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون ... گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری ... گفت: کجا؟؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه... گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟؟ گفتم: آری ... گفت: کی براتون برمی داشت؟؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه ... گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟ گفتم: آری ... خندید و گفت: با چی؟؟ گفتم: هنگام بوسه برپیشونی دوستان شهیدمان سکوت کرد...گفتم: بگو ...بگو ... زیر لب گفت: شهدا شرمنده ام ... شهــداتــاابــدشرمنــده_ایمـــ بیـــاییــدقــدردانــــ_باشیمــــــ 🍀🕊🍀🕊❤️🕊🍀🕊🍀 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه ی ما هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و بفرستیم صلواتی و در صورت امکان خیرات تا شاد گردند🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
#آقایان_بدانند🔴 🔸وقتی زنان عصبانی می شوند 👈قدرت جسمیشان از بین می رود 👈قدرت زبانیشان بالا می رود 👈تمام بدی هایی که درطول عمرش به او کردید را در پنج دقیقه جلوی چشمانتان می آورد 👈زنها ماجرای عصبانیتشان را گاهی تا یک ماه با خود حمل می کنند. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعبده بازی عالی حااااال کردم 👇👇👇👇👇 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
از خدا پرسیدم: خدایا چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حالت را بگذران، و بدون ترس برای آینده آماده شو، ایمان را نگه دار و ترس را به گوشه ای انداز، شک هایت را باور نکن وهیچ گاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید. 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 239 -خیلی خب حالا. استکان چایش را برداشت چون خنک شده بود سر کشید. -باید برم تا صدا مامان در نیومده. -باشه عزیزم، خوش بگذره. -فدات. با رفتن سوفیا تنها شد. هیچ کاری هم برای انجام دادن نداشت. خاله سلیم گفته بود شام درست نکند. از بیرون نان و آش داغ می خرد و می آورد. ظرف و لباس نشسته هم نداشت. بدتر آنکه تلویزیون هم چیز بدرد بخوری نداشت که تماشا کند. برگ های درخت های حیاط ریخته بود. هوا سرد بود. آنجا هم نمی توانست برود. عملا بیکارِ بیکار بود. یکباره با فکری که به سرش زد به سمت اتاقش راه افتاد. می توانست کمی صورتش را آرایش کند. از آخرین آرایش صورتش سال ها می گذشت. وسایلی که یکبار با پژمان خریده بود را آورد. جلوی آینه ی درون سالن ایستاد. با دقت صورتش را نقاشی کرد. ملایم و زیبا. یک صورتی دخترانه! چقدر تغییر کرده بود. موهایش را از دو طرف گیس کرد. روی شانه اش انداخت. روسریش را شلخته روی موهایش انداخت. روسری زرد رنگش به لباس قهوه ای که به تن داشت می آمد. چقدر تغییر کرد با این آرایش! هیچ وقت خودش را این همه زیبا ندیده بود. لبخند زد. از جلوی آینه کنار رفت. حاج رضا ماهواره نداشت. کاش می شد آهنگی می گذاشت و کمی می رقصید. شانس این را هم نداشت. بلاخره دل زد به سمت سرویس رفت تا صورتش را بشویید. اما همان موقع صدای زنگ آمد. به سمت آیفون رفت. نگاه که کرد پژمان را پشت در دید. کار او که نداشت. احتمالا یا با حاج رضا کار داشت یا خاله سلیم. گوشی را برداشت و بی میل گفت:بله؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 240 -بیا دم در. -اگه با حاج رضا یا خاله جون کار داری نیستن. بیشتر از یک هفته بود که ندیده بودش! در کمال تعجب دلتنگ پژمان بود. ولی بابت رفتارش دیگر غرورش اجازه نمی داد نزدیکش شود. -با خودت کار دارم. اخم هایش را درهم کشید. -چیکار مثلا؟ -یا درو باز کنم بیام داخل یا بیا دم در. پوفی کشید و دکمه را فشرد. حواسش به صورت آرایش کرده اش نبود. از بس پژمان ذهنش را پر می کرد که یادش می رفت. از در بیرون رفت. پژمان داخل آمد و در را پشت سرش بست. آیسودا بدون اینکه از بهارخواب پایین بیاید گفت: خوب؟ پژمان متعجب نگاهش کرد. چقدر زیبا شده بود. موهای بافته ی روی شانه اش و صورت آرایش کرده اش... نفسش رفت. معجزه بود یا باز هم معجزه بود؟ "برایم شعری بخوان... پر از قافیه های هم نام اسمت... حوالی پنجره ات قرار است یک دسته گنجشک رد شوند. باید از شعرت قافیه بچیندند یا نه؟ نمی دانی حتی گنجشک ها هم عاشقت می شوند؟" -به چی زل زدی؟ پژمان نزدیک تر شد. خوب نگاهش کرد. محشر شده بود. عین یک قصیده ی عاشقانه ی بلند. صد دانه یاقوت که می گفتند انار نبود این دختر بود. منتها یک دانه یاقوت بود اما درشت و دلربا. اندازه ی قشنگی دنیا زیبا بود. -خوشگل شدی دختر. اول متوجه ی حرفش نشد. بعد یکباره یادش آمد آرایش کرده ولی صورتش را نشسته. دستش را جلوی دهانش گذاشت. -وای خدا مرگم بده. پا به فرار گذاشت. جلوی پژمان نماند. خودش را به سرویس بهداشتی رساند. با شامپو بچه به جان صورتش افتاد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🍂چند روز که صداشو نمیشنیدم دلمـ💔 میگرفت. #پرمشغله بود یعنی خودش دورشو شلوغ کرده بود. یه بار از #اداره با من تماس☎️ گرفته بود؛ صحبتمون به درازا کشید 🍂میشناختمش که #وسواس داره. با خودم گفتم یادآوری کنم بهش که از اداره زنگ میزنه📞 بهم گفت نگران نباش😊 یه #صندوق گذاشتم اینجا تلفنای شخصی رو حساب میکنم💰 #بیشتر از معمولش هم تو صندوق میذارم. #شهید_هادی_باغبانی 🌹🍃🌹🍃
ملانصرالدین ... وقتی وارد طویله میشد به خرش سلام میکرد... گفتند : ملا این که خره ، نمیفهمه که سلامش میکنی...! گفت : اون خره ولی من آدمم ... من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم، بذار اون نفهمه ...! حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود، اصلا ناراحت نباشید شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید بذار اون نفهمه...👏👏👏 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 241 همه ی آرایش را روی صورتش پاک کرد. چقدر احساس خجالت می کرد. انگار که خطایی کرده باشد و پژمان دیده باشدش! حالا هم با روبرو شدن با پژمان شرم داشت. صدایش را می شنید که اسمش را می گفت. صورتش را خشک کرد. شالش را درست کرد و بیرون آمد. پژمان از دیدن صورتش دلخور شد. مگر نامحرم بود؟ البته خب نامحرم نه با آن قسمی که همه می دانند. -چی شده؟ پژمان اینبار دیگر نگاهش نکرد. -امشب مهمون دارم... -خب... حتما باز قرار بود برایش آشپزی کند. -می خوام بیرون سفارش غذا بدم ولی نمی دونم چی؟ مانده بود چرا این مرد از ساده ترین چیزها خبر نداشت. مرفه بی درد دقیقا همین مرد بود. -مهمونات مردن؟ پژمان مظلومانه سر تکان داد. -یه لیست از چیزهایی که می تونی بخری برات پیام می کنم. باز هم نگاهش نکرد. -تنهایی؟ آیسودا ابرو بالا انداخت و پرسید: چطور؟ -یه استکان چای تو بساطت پیدا نمیشه؟ واقعا که پررو بود. -بشین میارم. لزومی نداشت که به داخل تعارفش کند ها؟ پژمان هم از رفتارشدلخور نشد. کمی هم حق داد. تنها بود و ترجیحا داخل خانه نشود بهتر است. فکر و خیال آیسودا هم راحتتر! هرچند که چندین بار تنهایی به خانه اش آمد. حس می کرد حرمت این خانه خیلی فرق دارد. آیسودا داخل شد و پژمان تنها ماند. لبه ی بهارخواب نشست و به باغچه ی سرما زده نگاه کرد. بعضی از درخت ها عین انارها لخت لخت بودند. ولی درختان توت همچنان برگ های زردشان را حفظ کرده بودند. تک درخت انجیر ته حیاط اما هنوز هم برگ های سبزی دور و بر خودش داشت تا به پاییز فخر بفروشد. نمی دانست که پاییز اگر زرد نباشد که زیبا نیست. گردنش را کمی تاب داد. دیشب بد خوابیده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت ‌242 رگ گردنش شدید درد می کرد. یک ساعت هم زیر آب گرم حمام مانده بود. ظاهرا فایده ای نداشت. شاید از خانه ی حاج رضا که می رفت پماد ضددرد می خرید و می مالید. سکوت عجیبی حکم فرما بود. انگار هیچ جنبنده ای در حرکت نباشد. حتی نسیم عصر همیشگی! شاید به همین دلیل بود که مهمانی را بهانه کرد که بیاید. شب اصلا مهمان نداشت. کسی خبر نداشت که ساکن کجاست که تازه بخواهد مهمان هم بیاید. بهانه ای بود برای دیدنش! دلتنگش بود. خودِ بی انصافش هم که سراغش را نمی گرفت. البته خب خودش هم وقتی آن شب در ذهنش می آمد می فهمید که برای نیامدن دلیل خوبی دارد. نباید بیرونش می کرد. رفتار بهتری هم می توانست انجام بدهد. فقط بدیش این بود که آن شب به شدت عصبی بود. مثلا این کار بهترین کار بود. خودش را کمی از سکوی بهارخواب بالا کشید. شلوارش سیاه بود. مطمئنا کثیفش کرد. مهم نبود. صدای قدم های آیسودا را پشت سرش شنید. برنگشت تا نگاهش کند. این ها نشانه ی غرورش نبود. فقط سعی می کرد در استراتژی جدیدش آیسودا را به سمت خودش بکشاند. سینی کوچکی با دو استکان چای خوش رنگ کنارش قرار گرفت. آیسودا هم با فاصله کنارش نشست و پاهایش را آویزان کرد. -مهمونات چند نفرن؟ بی هوا گفت: سه نفر! -باقالی پلو و ماهیچه و یکم تنقلات و سوپ خیلی خوبه. استکان چایش را برداشت. -ترشی و ماست و سالاد هم کنارش حتما بذار، آدمای مهمین؟ پژمان با لبخند سر تکان داد. آیسودا هم استکانش را برداشت. -تو واقعا نمی دونی باید چطوری از مهمونت پذیرایی کنی؟ لبخند زد. می دانست. خیلی خیلی خوب هم می دانست. ولی اگر خودش را گاهی در بعضی چیزها به نادانی نمی زد قرار بود چطور آیسودا را ببیند؟ چایش را کمی هورت کشید. -نه نمی دونم. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
✅ زن و شوهر باید برای به هم خدمت کنند. 💞رسول اکرم صلی الله علیه وآله و سلم:هیچ زنی نیست که جرعه ای آب به شوهرش بنوشاند مگر آنکه این عمل او برایش بهتر از یک سال باشد که روزهایش را روزه بگیرد و شبهایش را به عبادت سپری کند. 💞 پیامبر اکرم (ص): هرگاه زنی برای مرتب کردن خانه چیزی را از جایی به جای دیگر ببرد خداوند به او نظر رحمت میکند. 💞پیامبر اکرم (ص): در هربار شیر مکیدن نوزاد خداوند ثواب آزاد کردن یک بنده را به زن میدهد. 💞 امام علی (علیه السلام): جهاد زن خوب شوهرداری کردن است. 💞 امام صادق(ع): بهترین زنان، زنی است که برای شوهرش خوشبو باشد. 💞 امام صادق (ع): چند گروه از زنان با حضرت زهرا در قیامت محشور میشوند. یکی از آنان زنانی هستند که بر بد اخلاقی شوهر خود [بخاطر خدا] صبر میکنند. 💞 پیامبر اکرم (ص): یک لیوان آب دست شوهر دادن بهتر از یک سال نماز شب خواندن و روزه گرفتن است. 💞 پیامبر اکرم (ص): چون زنی به شوهر خود آب گوارایی دهد خداوند ۶۰ گناه او را میبخشد. 💞 پیامبر اکرم (ص): هیچ زنی نیست موی فرزندان خود شانه بزند ولباس آنان را بشوید ، مگر آنکه خداوند برای هر مویی حسنه ای بنویسد و برای هر موی گناهی را پاک کند و او رادر چشم مردم زینت دهد. 💞 پیامبر اکرم (ص): رضای همسر رضای خدا و غضب همسر غضب خدا می باشد. 💞پیامبر اکرم (ص): زنی که در دنیا از شوهرش اطاعت کند و سپس در همین حال از دنیا برود ، بهشت بر او واجب میشود. 📚منبع احادیث: میزان الحکمه،جلد ۵، صفحه ۹۹ وسائل الشیعه، ج۲، ص۳۹ 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤ ❤🍃❤ 🍃💞 ❤ "به جای قهر کردن، چه کنیم؟!!!" 🍃در شرایطی که با همسرتان به مشکلی برخورده‌اید که ادامه صحبت کردن در مورد آن تنها به مشاجرات بیشتر ختم می‌شود، بهترین راه‌حل موقت این است که از روش سکوت استفاده کنند، نه روش قهر کردن! 👈در روش سکوت که راهکاری موقت است، فرد باید به طرف مقابل توضیح دهد که با توجه به شرایطی که بین ما ایجاد شده و ناشی از هیجان است، ادامه بحث می‌تواند شرایطمان را بد‌تر کند. بنابراین ترجیح می‌دهم در این رابطه فعلا سکوت کنم. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
چگونه یه بیشعور شویم؟ 😆 😆 😆 😆 😆 😆 😆 😆 😆 😆ﻗﺴﻤﺖ ﺍﻭﻝ : ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﯼ ﺩﺳﺸﻮﯾﯽ ﺗﻮﯼ ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﺁﺏ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ ﻭ ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﭘﺎﺕ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺑﭙﻮﺷﺘﺶ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺧﯿﺴﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺑﺸﻪ !... 😆ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻭﻡ: ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺑﺒﺮﯾﻦ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﯿﺪ . ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻣﻨﺤﺪﻡ ﺷﻪ 😆ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻮﻡ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻮﻫﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﺸﻮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ،ﺳﺸﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺑﺮﻕ ﺑﮑﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﻌﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﺮﻕ ﺳﮑﺘﻪ ﻧﺎﻗﺺ ﺑﺰﻧﻪ 😆ﻗﺴﻤﺖ ﭼﻬﺎﺭﻡ : ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﺎﻡ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﯿﺮ ﺍﺏ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭﺵ ﺑﺒﻨﺪﯾﻦ .. ﺗﺎ ﻧﻔﺮﺑﻌﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﯿﺮ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻪ ﺁﺏ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﯾﺰﻭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻭ ﺷﻮﻧﺶ ﺗﺎﺣﺪﻭﺩﯼ ﻣﻨﻬﺪﻡ ﻣﯿﺸﻪ 😆قسمت پنجم: وقتی زنگ درب خونه رو زدی و درب رو باز کردن دوباره زنگ بزن و بگو ممنون ... درب باز شد ﺩﮐﺘﺮ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﺮضی نداری حالت خوبه خوبه😂😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
عكس بچه ميزارن ميگن بخاطر اين بريد ازدواج كنيد. بابا اون بچه آلمانيه ما ازدواج كنيم بچمون نهايت شبيهِ علیرضاخمسع شه😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم اون دنیا خدا ازم پرسیدوقتی همسایه ات گرسنه بودکجابودی؟ منم گفتم خودت کجا بودی؟ خیلی حال داد ولی بعدش دیگه یادم نیست سرب داغ رو با قیف ریختن توحلقم یا با شلنگ😐😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
که خرس ها علاقه زیادی به نوشتن دارند ...؟😐 که انسان تا شش ماهگی همه چیز را سیاه و سفید می بیند ..؟🤔 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
تورا نه عاشقانه ، نه عاقلانه ، و نه حتی عاجزانه ... که تو را عادلانه در آغوش می کشم ! عدل مگر نه آن است که هر چیز سر جای خودش باشد ... 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan