ملانصرالدین ...
وقتی وارد طویله میشد
به خرش سلام میکرد...
گفتند :
ملا این که خره ، نمیفهمه که سلامش میکنی...!
گفت :
اون خره ولی من آدمم ...
من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه ...!
حالا اگه به کسی احترام گذاشتی
حالیش نبود، اصلا ناراحت نباشید
شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید
بذار اون نفهمه...👏👏👏
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 241
همه ی آرایش را روی صورتش پاک کرد.
چقدر احساس خجالت می کرد.
انگار که خطایی کرده باشد و پژمان دیده باشدش!
حالا هم با روبرو شدن با پژمان شرم داشت.
صدایش را می شنید که اسمش را می گفت.
صورتش را خشک کرد.
شالش را درست کرد و بیرون آمد.
پژمان از دیدن صورتش دلخور شد.
مگر نامحرم بود؟
البته خب نامحرم نه با آن قسمی که همه می دانند.
-چی شده؟
پژمان اینبار دیگر نگاهش نکرد.
-امشب مهمون دارم...
-خب...
حتما باز قرار بود برایش آشپزی کند.
-می خوام بیرون سفارش غذا بدم ولی نمی دونم چی؟
مانده بود چرا این مرد از ساده ترین چیزها خبر نداشت.
مرفه بی درد دقیقا همین مرد بود.
-مهمونات مردن؟
پژمان مظلومانه سر تکان داد.
-یه لیست از چیزهایی که می تونی بخری برات پیام می کنم.
باز هم نگاهش نکرد.
-تنهایی؟
آیسودا ابرو بالا انداخت و پرسید: چطور؟
-یه استکان چای تو بساطت پیدا نمیشه؟
واقعا که پررو بود.
-بشین میارم.
لزومی نداشت که به داخل تعارفش کند ها؟
پژمان هم از رفتارشدلخور نشد.
کمی هم حق داد.
تنها بود و ترجیحا داخل خانه نشود بهتر است.
فکر و خیال آیسودا هم راحتتر!
هرچند که چندین بار تنهایی به خانه اش آمد.
حس می کرد حرمت این خانه خیلی فرق دارد.
آیسودا داخل شد و پژمان تنها ماند.
لبه ی بهارخواب نشست و به باغچه ی سرما زده نگاه کرد.
بعضی از درخت ها عین انارها لخت لخت بودند.
ولی درختان توت همچنان برگ های زردشان را حفظ کرده بودند.
تک درخت انجیر ته حیاط اما هنوز هم برگ های سبزی دور و بر خودش داشت تا به پاییز فخر بفروشد.
نمی دانست که پاییز اگر زرد نباشد که زیبا نیست.
گردنش را کمی تاب داد.
دیشب بد خوابیده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 242
رگ گردنش شدید درد می کرد.
یک ساعت هم زیر آب گرم حمام مانده بود.
ظاهرا فایده ای نداشت.
شاید از خانه ی حاج رضا که می رفت پماد ضددرد می خرید و می مالید.
سکوت عجیبی حکم فرما بود.
انگار هیچ جنبنده ای در حرکت نباشد.
حتی نسیم عصر همیشگی!
شاید به همین دلیل بود که مهمانی را بهانه کرد که بیاید.
شب اصلا مهمان نداشت.
کسی خبر نداشت که ساکن کجاست که تازه بخواهد مهمان هم بیاید.
بهانه ای بود برای دیدنش!
دلتنگش بود.
خودِ بی انصافش هم که سراغش را نمی گرفت.
البته خب خودش هم وقتی آن شب در ذهنش می آمد می فهمید که برای نیامدن دلیل خوبی دارد.
نباید بیرونش می کرد.
رفتار بهتری هم می توانست انجام بدهد.
فقط بدیش این بود که آن شب به شدت عصبی بود.
مثلا این کار بهترین کار بود.
خودش را کمی از سکوی بهارخواب بالا کشید.
شلوارش سیاه بود.
مطمئنا کثیفش کرد.
مهم نبود.
صدای قدم های آیسودا را پشت سرش شنید.
برنگشت تا نگاهش کند.
این ها نشانه ی غرورش نبود.
فقط سعی می کرد در استراتژی جدیدش آیسودا را به سمت خودش بکشاند.
سینی کوچکی با دو استکان چای خوش رنگ کنارش قرار گرفت.
آیسودا هم با فاصله کنارش نشست و پاهایش را آویزان کرد.
-مهمونات چند نفرن؟
بی هوا گفت: سه نفر!
-باقالی پلو و ماهیچه و یکم تنقلات و سوپ خیلی خوبه.
استکان چایش را برداشت.
-ترشی و ماست و سالاد هم کنارش حتما بذار، آدمای مهمین؟
پژمان با لبخند سر تکان داد.
آیسودا هم استکانش را برداشت.
-تو واقعا نمی دونی باید چطوری از مهمونت پذیرایی کنی؟
لبخند زد.
می دانست.
خیلی خیلی خوب هم می دانست.
ولی اگر خودش را گاهی در بعضی چیزها به نادانی نمی زد قرار بود چطور آیسودا را ببیند؟
چایش را کمی هورت کشید.
-نه نمی دونم.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#خانمها_بدانند
✅ زن و شوهر باید برای #رضای_خدا به هم خدمت کنند.
💞رسول اکرم صلی الله علیه وآله و سلم:هیچ زنی نیست که جرعه ای آب به شوهرش بنوشاند مگر آنکه این عمل او برایش بهتر از یک سال باشد که روزهایش را روزه بگیرد و شبهایش را به عبادت سپری کند.
💞 پیامبر اکرم (ص): هرگاه زنی برای مرتب کردن خانه چیزی را از جایی به جای دیگر ببرد خداوند به او نظر رحمت میکند.
💞پیامبر اکرم (ص): در هربار شیر مکیدن نوزاد خداوند ثواب آزاد کردن یک بنده را به زن میدهد.
💞 امام علی (علیه السلام): جهاد زن خوب شوهرداری کردن است.
💞 امام صادق(ع): بهترین زنان، زنی است که برای شوهرش خوشبو باشد.
💞 امام صادق (ع): چند گروه از زنان با حضرت زهرا در قیامت محشور میشوند. یکی از آنان زنانی هستند که بر بد اخلاقی شوهر خود [بخاطر خدا] صبر میکنند.
💞 پیامبر اکرم (ص): یک لیوان آب دست شوهر دادن بهتر از یک سال نماز شب خواندن و روزه گرفتن است.
💞 پیامبر اکرم (ص): چون زنی به شوهر خود آب گوارایی دهد خداوند ۶۰ گناه او را میبخشد.
💞 پیامبر اکرم (ص): هیچ زنی نیست موی فرزندان خود شانه بزند ولباس آنان را بشوید ، مگر آنکه خداوند برای هر مویی حسنه ای بنویسد و برای هر موی گناهی را پاک کند و او رادر چشم مردم زینت دهد.
💞 پیامبر اکرم (ص): رضای همسر رضای خدا و غضب همسر غضب خدا می باشد.
💞پیامبر اکرم (ص): زنی که در دنیا از شوهرش اطاعت کند و سپس در همین حال از دنیا برود ، بهشت بر او واجب میشود.
📚منبع احادیث:
میزان الحکمه،جلد ۵، صفحه ۹۹
وسائل الشیعه، ج۲، ص۳۹
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤
❤🍃❤
🍃💞
❤
#هر_دو_بدانیم
"به جای قهر کردن، چه کنیم؟!!!"
🍃در شرایطی که با همسرتان به مشکلی برخوردهاید که ادامه صحبت کردن در مورد آن تنها به مشاجرات بیشتر ختم میشود، بهترین راهحل موقت این است که از روش سکوت استفاده کنند، نه روش قهر کردن!
👈در روش سکوت که راهکاری موقت است، فرد باید به طرف مقابل توضیح دهد که با توجه به شرایطی که بین ما ایجاد شده و ناشی از هیجان است، ادامه بحث میتواند شرایطمان را بدتر کند. بنابراین ترجیح میدهم در این رابطه فعلا سکوت کنم.
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
چگونه یه بیشعور شویم؟
😆
😆
😆
😆
😆
😆
😆
😆
😆
😆ﻗﺴﻤﺖ ﺍﻭﻝ :
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﯼ ﺩﺳﺸﻮﯾﯽ ﺗﻮﯼ ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﺁﺏ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ ﻭ
ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﭘﺎﺕ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ
ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺑﭙﻮﺷﺘﺶ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ
ﺧﯿﺴﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺑﺸﻪ !...
😆ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻭﻡ:
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ
ﺑﺒﺮﯾﻦ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﯿﺪ . ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ
ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻣﻨﺤﺪﻡ ﺷﻪ
😆ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻮﻡ:
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻮﻫﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﺸﻮﺍﺭ
ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ،ﺳﺸﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺑﺮﻕ ﺑﮑﺸﯿﺪ ﺗﺎ
ﻧﻔﺮ ﺑﻌﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﺮﻕ ﺳﮑﺘﻪ ﻧﺎﻗﺺ ﺑﺰﻧﻪ
😆ﻗﺴﻤﺖ ﭼﻬﺎﺭﻡ :
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﺎﻡ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﯿﺮ ﺍﺏ ﺭﻭ ﺗﻮ
ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭﺵ ﺑﺒﻨﺪﯾﻦ .. ﺗﺎ ﻧﻔﺮﺑﻌﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﯿﺮ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ
ﮐﻨﻪ ﺁﺏ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﯾﺰﻭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻭ ﺷﻮﻧﺶ ﺗﺎﺣﺪﻭﺩﯼ
ﻣﻨﻬﺪﻡ ﻣﯿﺸﻪ
😆قسمت پنجم:
وقتی زنگ درب خونه رو زدی و درب رو باز کردن دوباره زنگ بزن و بگو ممنون
... درب باز شد
ﺩﮐﺘﺮ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﺮضی نداری حالت خوبه خوبه😂😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
عكس بچه ميزارن ميگن بخاطر اين بريد ازدواج كنيد.
بابا اون بچه آلمانيه
ما ازدواج كنيم بچمون نهايت شبيهِ علیرضاخمسع شه😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم اون دنیا خدا ازم پرسیدوقتی همسایه ات گرسنه بودکجابودی؟ منم گفتم خودت کجا بودی؟
خیلی حال داد
ولی بعدش دیگه یادم نیست سرب داغ رو با قیف ریختن توحلقم یا با شلنگ😐😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#آیا_میدانید
که خرس ها علاقه زیادی به نوشتن دارند ...؟😐
#آیا_میدانید
که انسان تا شش ماهگی همه چیز را سیاه و سفید می بیند ..؟🤔
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 243
آیسودا بر و بر نگاهش کرد.
مرد به این گندگی فقط از تجارت حالیش بود و سر سوزن پزشکی!
-خب یاد بگیر.
پژمان لبخند پشت لب آمده اش را قورت داد.
-ممنونم، منتظر بودم بگی!
آیسودا چپ چپ نگاهش کرد.
جوری حرف می زد انگار حالیش است.
-کی میان؟
-شب!
چیزی به شب نمانده بود.
استکان خالی چایش را درون سینی گذاشت.
حرفی برای گفتن و البته ماندن نداشت.
از جایش بلند شد.
-برام پیام کن چی بخرم.
-باشه!
به سمت در حیاط راه افتاد.
آیسودا هم استکانش را درون سینی گذاشت و بدرقه اش کرد.
کم کم باید خاله سلیم هم پیدایش می شد.
جلوی در که پژمان قدم به بیرون گذاشت و آیسودا دقیقا پشت سرش بود همان پسر چند روز پیش را دید.
نگاهی گذرا به پژمان و آیسودا انداخت.
انگار آیسودا را درون لباس خانگی نمی شناخت.
کنجکاوی نکرد.
رد شد و رفت.
پژمان هم حساس نشد.
هر چند کلا مرد حساسی نبود که بیخودی جار و جنجال راه بیندازد.
خداحافظی کرد و رفت.
آیسودا نایستاد تا دور شدنش را ببیند.
داخل شد و در را بست.
یکباره لبخند خنک و شادی روی لبش نشست.
چقدر دلتنگ این بشر بود.
ظالم تمام مدت نیامد که نیامد.
حالا هم که آمده مهمان دارد.
خدا را شکر که خنگ بازی هایش او را به اینجا می کشاند.
مرد هم این همه خنگ و دست و پاچلفتی؟
به سمت خانه راه افتاد.
لباس گرم مناسبی به تن نداشت.
ابدا نمی خواست سرما بخورد.
یا بدن درد بگیرد.
عصرش بخیر شد.
همین برای شادی این چند روزی که گذشت کافی بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 244
تازه از شهرداری برگشته بود.
اجازه ی حفر چاه را می خواست.
زمین جدیدی که برای درست کردن یک باغ شهری می خواست لوله کشی نداشت.
فعلا هم قصد دادن انعشاب آب به آن منطقه را نداشتند.
مجبور بود چاه حفر کند.
البته اگر اجازه صادر می شد.
فعلا که شهرداری فقط پیچ و تابش می داد.
فردا نواب را می فرستاد.
اگر باز هم نشد می رفت سراغ فرماندار!
بلاخره با سر کیسه را شل کردن حل می شد.
خسته از روز پر از مشغله اش روی مبل خانه اش لم داد.
این باغ را بخاطر آیسودا خرید.
عاشق باغ شهری بود.
مثلا برای تعطیلات آخر هفته آنجا بساط کنند.
فصل میوه سبد بردارد و خودش برود بچیند.
یک آلاچیق دوست داشتنی داشته باشد.
دور تا دورش گل بکارد.
چقدر این آرزوها دیر شده بود.
وقتی می توانست عملیشان کند که دیگر آیسودایی نبود.
پاهایش را روی میز گذاشت.
تمام تنش داشت از تب داشتنش می سوخت.
مرد بود و پر از نیاز.
یک هم آغوشی پر از تب و تاب می خواست.
از آنهایی که تا صبح امانش ندهد.
بلاخره هم بر اثر افکارش بی طاقت شد.
گوشیش را برداشت.
می دانست باید به چه کسی زنگ بزند.
شماره اش را گرفت.
به بوق دوم نرسیده جواب داد.
کنارش صدای جیغ می آمد.
-الو..
-جونم آق مهندس!
-چیزی تو بساطت داری؟
-نباشه هم واسه شما جور می کنیم.
از خودشرینی هایش خوشش نمی آمد.
-بفرست آدرسم.
-ای به چشم.
نفس عمیقی کشید.
به همین راحتی حل شد.
تا وقتی آیسودا نبود می توانست مشکلات اینجوری را حل کند.
ولی قضیه ی دلش کاملا فرق می کرد.
تماس را قطع کرد و گوشی را کنارش گذاشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 245
امشب به خودش می رسید.
گور پدر آیسودا!
آخرش که پیدایش می کرد.
آن وقت تکلیفش را با این دختر مشخص می کرد.
نشانش می داد یک من ماست چقدر کره دارد؟!
اگر همان چهار سال پیش اجازه ی رفتن نداده بود الان این همه شاخ نمی شد.
تلویزیون را روشن کرد.
خودش را سرگرم می کرد تا پاتنر امشبش برسد.
***
در مسیر روستا بود.
باید می رفت تا به باغ سر بزند.
انگار سرما تعدادی را حسابی خشکیده بود.
صبح قبل از حرکت کلید خانه اش را به حاج رضا داد که مواظب باشد.
آیسودا را ندید.
مطمئنا خواب بود که ندیدش!
سرعت ماشینش را بیشتر کرد.
بین راه باران باریده بود و جاده لغزنده.
زنجیر چرخ هم نداشت.
با این حال دست فرمانش عالی بود.
از روستا تا شهر راهی نبود.
باید به عمارت هم سر میزد.
و همچنین دو سگ شکاریش!
صدای ملایم موزیک می آمد.
از موزیکهای سبک پاپ خوشش می آمد.
اما بستگی به خواننده اش داشت.
زیر لب با خواننده اش شروع به هم خوانی کرد.
صدایش برای خوانندگی خوب نبود.
زیادی بم بود.
اصلا یک مرد که نباید همه چیز را با هم داشته باشد.
پژمان هم خیلی چیزها را بلد نبود.
مثلا همان غذا پختن.
هی باید منت این و آن را بکشد.
یا بیرون غذا بخرد.
لباس شستن و دوختن و اتو کردن که مصیبت.
ولی مردانه می توانست پای یک درخت را بیل بزند.
درخت بکارد.
آب بدهد.
کشاورزی کردن در خونش بود.
پزشکی را هم نصفه نیمه بلد بود.
در حد حاجت!
رسیده به جاده ی فرعی به چپ پیچید.
تا روستا فقط یک کیلومتر مانده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 246
به محض اینکه از روی سنگلاخ رد شد و وارد روستا شد مشاور اولش به استقبالش آمد.
باید به همین زودی ها با فرماندار صحبت می کرد تا نامه بدهد به شهرداری.
این جاده باید آسفالت می شد.
هرچه پشت گوش انداختند بس بود.
جلوی در از ماشین پیاده شد.
پالتوی کلفتی به تن داشت.
سوز سردی می آمد.
داخل حیاط عمارت شد.
همه چیز رنگ مردگی داشت.
هیچ صدایی نمی آمد.
آدم دلش می گرفت.
آیسودا حق داشت که فرار کرد.
با بوت های مردانه اش جوری روی زمین قدم برمی داشت انگار زمین زیر پایش را می کوبد.
وارد عمارت شد.
فضا گرم بود و روشن.
خاله بلقیس با لباس محلی و لبخند همیشگیش جلو آمد.
-خیلی خوش اومدین آقا.
نگاهی به دور و اطراف پژمان انداخت.
-پس خانم کجاست؟
آیسودا خانم خانه بود هرچند که هنوز زن پژمان نباشد.
-شهره.
-نمیاد؟
-میاد ولی فعلا نه!
خاله بلقیس ناامید شد.
درکش می کرد.
در این خانه همه آیسودا را دوست داشتند.
آیسودا هم آنها را دوست داشت.
انگار تنها کسی که علاقه ای در آیسودا ایجاد نکرد خودش بود و بس!
ناامید کننده بود.
ولی حالا انگار همه چیز فرق کرده بود.
-لطفا یه چای برام بیارین.
به سمت اتاق کارش راه افتاد که گوشیش زنگ خورد.
جواب داد.
-بله؟
-رفتی روستا؟
صدای طلبکار آیسودا بود.
نیشخندی روی لبش نشست.
-کاری داشتی؟
-میگم رفتی روستا؟
-آره!
ساکت شد.
-چت شد؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#هماهنگي_اين_كلمات_عالين👇🏻
به معنی وارونه بعضی از
کلمات دقت کردید؟
(گنج) (جنگ) مى شود
(درمان) (نامرد) و
(قهقهه) (هق هق) !
ولى (دزد) همان (دزد) است
(درد) همان (درد) است
و(گرگ) همان (گرگ) ...
آرى نمیدانم چرا (من) (نم) زده است
و(يار) (راى) عوض كرده است ،
(راه) گويى (هار) شده ،
و (روز) ب (زور) ميگذرد ،
(آشنا) را جز در (انشا) نميبينى
و چه (سرد) است اين (درس) زندگى ،
اينجاست ك (مرگ) برايم (گرم) ميشود چرا كه (درد) همان (درد) است...!👌🏻
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan