ببخشيد، یک سكه دوزاری داريد؟
میخواهم به گذشته ها، زنگ بزنم!
به آن روزهاي دور...
به دل های بزرگ، به محل كار پدرم، به جوانی مادرم، به کوچه هاى كودكى، به هم بازيهاى بچگى.
میخواهم زنگ بزنم به دوچرخۀ خسته ام
به مسیر مدرسه ام که خنده های مرا فراموش کرده،
به نیمکت های پر از یادگاری، به زنگ هاى تفريح مدرسه، به زمستانی که با زمین قهر نبود، به بخارى نفتى که همۀ ما رابا عشق دور هم جمع میکرد،
میدانم آن خاطره ها کوچ کرده اند...
می دانم ...
آري ميدانم كه تو هم ، دنبال سكه ميگردى !!
افسوس...هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی ،
دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد.. حيف..
صد افسوس که دوزاری مان بموقع نیفتاد !
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 275
-خنده نداره.
پژمان خنده اش را قورت داد.
دستش بالا آمد و روی کمر آیسودا نشست.
او را به خودش نزدیک کرد.
-وقتی کنارتم قرار نیست از چیزی بترسی.
سر آیسودا بالا آمد.
صورت پژمان را نمی دید.
اما نفسش به صورتش برخورد می کرد.
-اگه از خودت بترسم چی؟
-من به هر کسی آسیب بزنم به تو نمی زنم.
-می دونم.
-اگه نخوام به کسی آسیب بزنی چی؟
کاش الان می توانست صورتش را ببیند.
دست زیر چشمش بکشد.
گونه اش را نوازش کند.
و لب هایش...
مصداق بارز گل های وحشی بود.
-هیچ وقت تا حالا ازم چیزی نخواستی.
پهلوی پژمان را چنگ زد.
قلبش تند می زد.
اگر دلشالان یک بوسه بخواهد چه؟
بی حیایی بود؟
کفر بود؟
ظلم بود؟
یک بوسه از این مرد می خواست.
بوسه ای که طعمش میان رگ هایش بدود.
ولی رویش نمی شد.
آنقدر پررو نبود که بخواهد.
-حالا هم...
-من به تو نه نمی گم.
به قرآن تمام این سال ها کور بود که ندید.
مرد عاشق که زیاد نیست.
همان یکی اگر پیدا شد باید دو دستی چسبیدشان.
زبانش را روی لبش کشید.
خدا از او بگذرد.
این فکر بوسه یکهو از کجا آمد.
داشت در مورد اینکه کسی را اذیت نکند حرف می زد.
پاک داشت دیوانه می شد.
-من...وقتی اینجام...انگار یه آدم دیگه ام.
پژمان به نرمی گفت: این خونه برکت داره انگار.
آب دهانش را قورت داد.
بیشتر به پژمان چسبید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 276
ترس تاریکی و حمایت پژمان باعث شد که دستانش رهایش نکند.
و البته تمایل زیادش!
-قبلا از تاریکی نمی ترسیدی.
-الانم نمی ترسم.
بیشتر دلش می خواست درون حصار دستانش باشد.
میان گرمی نفس هایش!
دست پژمان دور کمرش سفت شد.
-همیشه ازم فرار کردی، شبیه همین تاریکی برات بودم.
قلبش محکم درون سینه اش کوبید.
انگار یکی سیلی محکمی توی صورتش زد.
-هر بار گرفتمت تا فرار نکنی.
-من...
میل سرکشش هنوز فروکش نکرده بود.
-قول دادم خوشبختت کنم.
-به کی؟
-به خودم.
چرا برق ها نمی آمد؟
قرار بود بیشتر از این آزارش بدهد؟
-اونی که دوست داشتی چه ویژگی داشت؟
این بار رسما سکته کرد.
انگار درد در تمام تنش منتشر شود.
-من کسیو...
-بهم دروغ نگو.
خودش را عقب کشید.
دیگر نمی خواست درون آغوشش باشد.
-ولم کن.
-عقب نرو میخوری به چیزی.
گوش نداد.
عقب رفت.
در لحظه ی آخر که دست پژمان را رها کرد از پشت معلوم نبود به چه چیزی برخورد.
جیغ خفه ای کشید.
دست های پژمان فورا دورش حلقه شد.
بالا کشیدش!
می خواست گریه کند.
چقدر بیچاره بود.
با بغض گفت: من نمی دونم باید چیکار کنم؟
چنگ زد به پیراهن پژمان.
-واقعا نمی دونم، دارم عذاب می کشم.
اشکش سر خورد.
-گریه نکن.
-تو منو درک نمی کنی، حرف همیشه حرف خودت بودی، منو نمی فهمی.
پژمان صورتش را به سینه اش چسباند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
هميشه خودت را " نقد " بدان
تا ديگران تو را به " نسيه " نفروشند
سعي كن استاد " تغيير " باشي
نه قرباني " تقدير "
در زندگی به كسی اعتماد كن كه
بهش " ايمان " داري نه " احساس "
هرگز به خاطر مردم " تغيير نكن "
اين جماعت هر روز تو را جور ديگري مي خواهند
شهري كه همه در آن " ميلنگند "
به كسی كه "راست" راه می رود "می خندند"
ياد بگير تنها كسی كه لبخند تو را مي خواهد " عكاس است "
كه او هم پولش را ميگيرد
به چيزی كه دل نداره " دل نبند "
هرگز تمامت را براي كسی رو نكن
بزار كمی " دست نيافتنی " باشي
"ادمها تمامت كه كنند رهايت می كنند."
و در اخر " خودت باش "
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
بچه تازه به دنیا اومده و از بیمارستان آوردیم خونه خوابیده
فامیلمون اومده میگه آخی خوابه ؟؟؟
بابام میگه نه زدیمش تو شارژ ! دکتر گفته ۷ – ۸ ساعت اول خوب بذارین شارژ بشه 😂😂😂
نمیدونم چرا پا شدن رفتن😄😄😄😄
👇👇👇
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 277
-گریه نکن دختر!
-بیا ببین، تو حتی اسمم نمی گی.
-دلیل دارم.
بی وقفه اشک می ریخت.
اصلا نمی دانست از چه چیزی ناراحت است.
-خب...
-بمونه برا وقتش!
آیسودا آب بینی اش را بالا کشید.
از پژمان کمی فاصله گرفت.
درون تاریکی نگاهش کرد.
حدس می زد صورتش مقابل صورت پژمان است.
دستش بالا آمد.
کف دستش را روی گونه ی زبر پژمان گذاشت.
-چرا اومدی تو زندگی من؟
به آرامی صورتش را نوازش کرد.
-آروم باش دختر!
-آرومتر از این؟
هنوز بلد نبود چطور باید به یک زن ابراز احساسات کند.
اگر بلد بود که آیسودا دم به دقیقه نمی خواست فرار کند.
دستش را روی دست آیسودا گذاشت.
دستش را از روی صورتش پایین آورد.
-وسوسه نکن آیسودا.
-من کاری ندارم بهت.
-من می خوام حفظت کنم برای خودم، برای دلم.
دوباره بغض کرد.
چرا امشب ناآرام بود؟
-من که جایی نمیرم.
دست پژمان را چرخاند و درون دست ظریفش گرفت.
به آرامی فشار داد.
پژمان با ضربان قلبی تند سعی می کرد این تب تند را از خودش دور کند و فایده ای انگار نداشت.
داشت کم کم از پا درش می آورد.
-بذار برم گوشیو بیارم حداقل جلو پامونو ببینیم.
آیسودا با بهانه گیری گفت: نه، نمی ذارم بری.
خنده اش گرفت.
کاش برای چیزهای دیگری هم اجازه ی رفتنش را نمی داد.
-من دختر بدیم؟ اذیتت کردم؟ شده ازم خسته بشی؟
-چرا داری اینارو می پرسی؟
آیسودا با کلافگی و بغض و نم اشک چشمانش گفت: چون نمی دونم امشب چه مرگمه، نمی دونم.
بی طاقت جلوی پای پژمان زانو زد.
دوباره زیر گریه زد.
پژمان با ملایمت کنارش نشست.
سرش را بالا آورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 278
نمی دیدش.
ولی با تمام میلش، صورتش را نزدیک کرد.
این اولین بار بود.
مطمئن بود قشنگ از آب در می آید.
-آیسودا...
میان گریه، بغض زده گفت: صدام زدی؟
جواب سوالش را با بوسه ای کاملا غافلگیر کننده گرفت.
بوسه ای که برای پژمان اولین بود.
این اولین بار بود که یک دختر را می بوسید.
همه چیز با دلش بود.
انگار یک حادثه ی شیرین برایش اتفاق افتاده باشد.
آیسودایی که تمام مدت وسوسه ی یک بوسه به جانش افتاده بود.
"فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست. –محمد-علی-بهمنی"
همان موقع از چشم هایش اشکی درشت پایین آمد.
انگار سیل صورتش را برده باشد.
کف دستش را روی صورت پژمان گذاشت.
عین همیشه زبر بود.
زبر ووحشی!
مرد وحشی که می دانست تا آخر عمر مال خودش است.
کفتر جلدش بود.
از بوم او هیچ جایی نمی رفت.
لب هایشان که فاصله گرفت با همان چشمان اشکی لب زد: پژمان!
-من عاشقتم دختر.
آیسودا وا رفته به سیاهی مقابلش نگاه کرد.
"درست لحظه ی آخر بایستد.
این همه شعر به گردنت انداخته ای که چه؟
نمی گویی سنگینی اش دلم را عاشق می کند؟
خدای ناکرده دختر مردم دلش لنگ زد به جان تو چه؟
بایست ببینم...
این همه عشق را کجا می بری؟
من که برایت مرده ام...متهم ردیف اول قهوه ی نگاهت است و تمام!"
-همیشه خوب باش، خوب بودن تو منو سرپا نگه می داره.
خوب بود که برق ها رفته بود.
شانس این را داشت که نگاهش به نگاه پژمان نیفتد.
این همه خجالت او را می کشت.
شرم عجیبی سرتا پایش را گرفته بود.
پژمان دستش را گرفت.
-بلند شو.
نمی توانست.
مطمئن بود فلج شده.
شاید هم سکته کرده.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍃 قرار نیست زندگی بعد از ازدواج، مدینه فاضلهای باشد که تمام نیازهایتان را برآورده کند و شما را صددرصد خرسند و خوشحال کند....!
👈 نه، اینطور نیست. بلکه، مستلزم از خود گذشتگی، فداکاری، صبر، درک متقابل و بخشندگی است.
👈 عدهای میگویند: آن جوانی که نمیخواهد از غرور و خودخواهی و صفات بد خود عقبنشینی کند، همان بهتر که برای همیشه مجرد بماند....
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan