#قسمت_بیست_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بابا -: همون موقع که اسمشو مي شنيدي مي دويدي يا آهنگاشو تو تلوزيون پخش نکرده تو دانلود مي کردي بايد مي فهميدم تو مغزت چي مي گذره ... هيچي نگفتم . خيلي معذب بودم . بغض گلوم و گرفته بود . اااا بغض جونم کجا بودي ؟ چن وقته نيستي . دلم برات تنگ شده بود . بابا -: چرا مي خواستي بهش بگم بياد؟ -: خب من ... من ...نتونستم ادامه بدم ... بابا -: نکنه چون توام عاشق خوانندگي هستي ازش خوشت مياد ؟ نکنه به خاطر معروف بودنشه ؟ سريع نگاش کردم -: نه بابا ... اصلا اين طور نيس ؟ بابا -: پس چي ؟ براي چي ازش خوشت مياد؟ سرم رو انداختم پايين و دلمو زدم به دريا ... براي داشتن محمد ...حتي واسه يه روز همه کاری ميکردم . مخصوصا که حالا خدا هم قرص و محکم پشتمون ايستاده بود . -: من ... از شخصيتش ...جرئت و جسارتش خوشم مياد ... چون اولين کسيه که وارد دنياي موسيقي شده که داره تو راه امام زمان از موسيقيش استفاده مي کنه ... همه فکر مي کردن دنياي موسيقي فقط گناهه ... ولي اون تک وتنها اومد و اين ذهنيتو عوض کرد ... بهترين کار ها رو داره مي کنه و روز به روز هم مصمم تر ميشه ... بابا من رو کشيد بغلشو دستشو چند بار کوبيد پشتم ...بابا-: نه ... بزرگ شدي ..نميدونستم به اين چيزا فکر ميکني ... -: بابا ... واقعا گفتي نياد ؟دوباره دستشو کوبيد پشتم . بابا-: الان چند روزه که همش داره زنگ ميزنه ... اولش مي گفتم نه که نه ... اخه شنيده بودم ازدواج کرده ... دخترم رو دستم نمونده بود که بدمش به يه مردي که قبلا يه بار زنشو طلاق داده... خيلي متين و موقر حرف مي زد .... منم ديدم پسر خوبيه ...یه باررفتم تهران با خودش حرف زدم ... برام توضيح داد که فقط يه نامزدي ساده بوده و با هم مشکل داشتن و نساختن ... پدرشم در اين باره باهام صحبت کرد .... بگذريم حالا ... بنظرم پسر مقبولي اومد ... قبول کردم بياد ... آخر هفته ميان... قلبم ضربان گرفت . محمد نصر رو کت شلوار به تن و دست گل و شيريني به دست تصور کردم که نشته رو مبل ... توي پذيرايي ... قلبم به شدت مي زد ... از بابا جدا شدم تا رسوا نشم . چند تار مويي که روي چشمم ريخته بود رو کنار زد. بابا-: مي گفت از وقار و سنگيني و خانوميت خوشش اومده ...بعدش پيشونيمو بوسيد و رفت بيرون . آتنا بلافاصله پريد تو اتاق. اونقدر ذوق و شوق داشت که دلم نيومد شاديشو خراب کنم و بگم همه چيز يه بازيه ...کاش واقعيت داشت ... کاش ... آرايشگر از جلوم کنار رفت تا خودمو توي آينه ببينم . واي خداي من اين من بودم؟ چقدر عوض شده بودم ... پوست گندميم خيلي روشن تر به نظر مي اومد و مدل ابروهام هم عالي شده بود . آرايش نداشتم ولي همين اصلاح صورت و ابرو برداشتن کلي تغييرم داده بود به مامانم نگاه کردم . بهم لبخند زد . بلند شدم و يه تشکر اساسي کردم و بعد از پرداخت هزينه رفتيم خونه . توي پارکينگ کفشاي
شيده و شيدا رو ديدم . بال در آوردم . از اون شب به بعد نديده بودمشون . ولي اخبار رو لحظه به لحظه بهشون گزارش مي دادم. خيلي دلم مي خواست عکس العملشونو ببينم در مورد قيافم .
دويدم بالا و در همون حال چادرمو از سرم کشيدم رفتم تو. مادربزرگام هم بودن . دويدم و بغلشون کردم نگاهشون مات موند بهم .با مادربزرگ هام روبوسي کردم و کلي قربون صدقم رفتن شيدا -: عاطي چقدر عوض شدي...چه ناز شدي ...شيده -: واي چقدر خوشگل شدي ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_بیست_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
پشت چشمي براشون نازک کردم .
-: ناز و خوشگل بودم ... شما نمي ديديد ...کشيدمشون تو اتاق و درو بستم . خودم جلوي آينه واستادم -: فقط اگه دماغم فقط يه ذره کوچيک تر بود دیگه رودست نداشتم به خوشگلی... شيدا -: عاطي زهرمار يه بار ديگه این حرفو بزني پدرتو در ميارما ... خيليم به صورتت مياد ... شيده دستم رو گرفت و نشوندم زمين . ساعت 12 بود و محمد اينا بعد از ظهر مي رسيدن تا مراسم عقد رودورهم با چند تا از فاميلا بگيريم ... شيده -: خب تعريف کن بببينم خواستگاريو ...-: وااا من که تعريف کردم ... شيدا -: پشت تلفن حال نميده ... بگو ديگه ...خنديدم . دلم مي خواست خودمو گول بزنم . دلم مي خواست تصور کنم همه چي حقيقته . بازي نيست . براشون تعريف کردم . -: با کت و شلوار مشکي وقتي ديدمش فهميدم شاهزاده ي سوار بر اسب روياهايي که ميگن اينه... قد بلند ... هيکل پر ... پوست سفيد ... چشم هاي قهوه اي پر رنگ و مژه هاي نسبتا موج دار ... ته ريش کمي رو صورتش داشت ... فقط سلام دادني يه مدت کوتاه زل زد تو چشمام بعد ديگه نگام نکرد خيلي عادي رفتار مي کرد ... وقتي رفتيم تو اتاق دو جمله گفت يکي معذرت مي خوام به خاطر اين بازي ... و دومي... کارهاي دانشگاهتون داره جور ميشه ... بعدش ساکت يک ساعت و نيم نشستيم و گذاشتم راحت به ناهيدش فکر کنه ...وقتيم پا شديم بيايم بيرون گفت هرچه زودتر بايد بريم تهران و يه ماه بيشتر عقد نمونيم ... بعدشم همچين فيلم عاشقاي دلخسته رو پيش خانواده ها بازي کرد که گفتن همين هفته يه بعد مراسم عقد برگزار بشه ... يه آه کشيدم از ته دل و گفتم -: خوش به حال ناهيد ببين به خاطرش چيکارا که نمي کنه ...
شيدا دستمو گرفت... شيدا -: بيخيال عروس خانوم ... شيده با ناراحتي پرسيد شيده -: عاطي يعني يه ماه بعد تو ميري تهران و ماديگه همو نميبينيم؟ هرسه تامون آه کشيديم . بلند شديم و نماز خونديم . ساعت ها پشت سر هم مي گذشت و من هم انگار رو ابرا سير ميکردم . محمد اينا هتل رفته بودن و قرار بود بعد از شام بيان اينجا . فاميلاي ما هم که خودشونو واسه شام دعوت کرده بودن . جلوي آينه ايستادم . جوراب ساقدار سفيد بادامن زيباي سفيد و يه تونيک سفيد همراه با رنگ بنفش محو تنم بود . روسري سفيد سر کردم و چادر سفيدي رو که مادربزرگم برام خريده بود سر کردم . زيبا شده بودم . از ديدن خودم تو آينه ته دلم قنج مي رفت . آخه خيلي تغيير کرده بودم . من داشتم عروس مي شدم.عروس محمد نصر ... تو همين فکرا بودم که شيدا از پشت سرم ظاهر شد و بغلم کرد . جيغ خفيف و کنترل شده اي کشيدم. به طرف شيدا برگشتم شيدا-: من چند بار گفتم بدون اطلاع قبلي به من دست نزن ؟ ... ها ؟ خنديد و بغلم کرد . شيدا -: چقدر خوشگل شدي ؟-: آره ديگه سوسکه به بچش ميگه قربون دست و پاهاي بلوريت برم ... -شیدا: خنديد. مهمونا اومدن ... در اتاقمو بستم و رو به شيدا گفتم. انقدر دلم مي خواد قيافه ي دختر عمه هامو وقتي مي بينن شوهرم خواننده ست ببينم ...شيدا -: وااا ... مگه نميدونن؟ -: نه ... به مامان گفته بودم به کسي نگه ... فقط فاميلشو گفته ... کف دستامونو به هم کوبيديم و گفتيم -: ايول ...صداي کوبيده شدن در رو شنيديم . درو که باز کردم همه ي عمه ها و زن عمو هام ريختن تو اتاقم و تبريک گفتن و ماچ و روبوسي و اين حرفا ... شام رو خورديم .ديگه داشت زمان اومدنشون مي رسيد . منم تو اين مدت هرچقدر دختر عمو و عمه هام پرسيده بودن کيه؟ پشت چشم نازک کرده بودم و خنديده بودم . بالاخره زنگ در به صدا در اومد و دونه دونه وارد شدن . افراد زيادي نيومده بودن و بچه مچه هم با خودشون نياورده بودن . قلبم داشت مي اومد تو دهنم . آخرين نفر وارد شد. کت شلوار نقره اي با پيرهن سفيد پوشيده بود . تو هپروت بودم که با سقلمه اي که شيده بهم زد به خودم اومدم .خم شد و در گوشم گفت شيده -: قيافه ها رو ...سرم رو اوردم بالا و به فاميلامون نگاه کردم ... فک هاي باز ... چشم هاي از حدقه در اومده ...زبون هاي لکنت گرفته ... چه غروري بهم دست داد . بعدش به همون دختر عمه ام که فکش چسبيده بود به کف زمين نگاه کردم ... ژيلا ... اي که چقدر حال مي کردم ...با بقيه دخترا خوب بودم ولي اين يکي ... يه گوشه پيدا کرديم نشستيم. همشون اومدن و دور و برم رو گرفتن . بدجور هنگ کرده بودن . مريم -: واي عاطي بترکي ... اخه چجوري ؟ -: چيکار کردي؟ چطور اينو ديدي؟ ژيلا با شک پرسيد . ژيلا -: داماد کدومه ؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_سی_ام_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
پشت چشمي براش نازک کردم .
-: معلوم نيس؟ دختر عموم ياسمن نيشگوني ازم گرفت. ياسمن -: چرا رو نميکردي؟ اينو چطور تور کردي؟ از کجا اورديش؟ در جواب سوالاي بي امانشون فقط مي خنديدم . به شيدا اشاره کردم که جوابشونو بده . صداش رو تا اخرين حد پايين اورد. شيدا -: رمان دخترمونو خونده و خواسته که ببينتش...عاطي رو دعوت کرده خونه اش...عاطفه هم رفته تهران و مثل اينکه اقا اونجا عاشق اين ديوونه شدن و بعد هم پاشنه در رو از جا کندن ...هزار تا افرين تو دلم به شيدا گفتم . خوب بلد بود اون ژيلای افاده اي رو بچزونه . ژيلا -: عجب شانسي داري تو ... ميخواستم بگم تو هم اگه ايقدر دنبال پسراي مردم و پول و شهرتشون نبودي و مي سپردي به خدا...خودش جور ميکرد...ولي خودمم فقط داشتم نقش بازي مي کردم ... واقعي نبود...ولي خدا ميدونه چقدر نقشم رووعاشقونه دوست داشتم ... با خودم کنار اومده بودم که نبايد انتظار کوچکترين توجهي رو از طرف محمد داشته باشم . من اگه تا چند دیقه ديگه زنش ميشدم فقط براي برگردوندن عشقش بود . من هيچ سهمي از عشق محمد نداشتم . دوباره زنگ درو زدن عاقد بود . درو باز کردن . عاقد وارد شدو بعدشم مرتضي. اوفففف اون اين جا چي کار ميکرد ؟ اومده عقد محمد رو مديريت کنه؟ عاقد نگاهي به اطراف کرد و بعد جايي دور از همه براي نشستن انتخاب کرد . خلاصه صيغه ي محرميت و خطبه ي عقد جاري شد و بعد رفتيم تو جايگاه مخصوص خودمون توي اتاق نشستيم و انداختن حلقه و اينا ، حلقه رو دادن دست محمد برش داشت و آورد نزديک . مکثش طولاني شد . ميدونستم داره به چي فکر ميکنه . نميتونه دست کس ديگه اي حلقه بندازه دستم و بردم جلو وحلقه رو از لاي انگشتاش بيرون کشيدم . با يه بسم الله دستم کردم .حلقه ي محمد رو که به من دادن گذاشتم دستش و اونم حلقه رو خودش انداخت ... همه يه جوري نگاهمون مي کردن مامانش گفت مامان-: وا اين چه کاري بود؟که شيدا سريع گفت شيدا -: خوب شايد هنوز خجالت مي کشن ... با اين حرفش همه خنديدن و دست زدن . يه نگاه قدرشناسانه به شيدا انداختم. مي تونستم توي نگاه محمد شرمندگي رو ببينم . يه خورده بعد اتاق خلوت شد...محمد به حلقه اشاره کرد و گفت -: متاسفم...-: مهم نيست ما قرارمون چيز ديگه ست...همون طور که به زمين نگاه مي کرد سرشو به نشونه ي تاييد تکون داد...هفته ي چهارمي بود که عقد کرده بوديم . روي ابرا سير مي کردم . دوباره همه ي مصاحبه هاو کليپهاشو دانلود کرده بودم .حالا ديگه بدون ترس و استرس و عذاب وجدان ساعت ها به همشون خيره مي شدم . حتي ديگه لازم نبود که وقتي صداي پاهاي کسي مياد قطعشون کنم. حالا اون شوهر من بود و کسي بهشون خورده نمي گرفت که چرا عکساش همه جا پره و يا چرا با شنيدن صداش يا عکساش از جا مي پرم . عکسشو گذاشته بودم تصوير زمينه گوشيم .تو اين يه ماه همش زنگ بارون شده بودم . محمد هفته اي يک يا دوبار مي اومد و بعدش برمي گشت. وقتايي که مي اومد فقط شام يا ناهار مهمون بوديم. دوستام که خبر ازدواجم رو شنيده بودن هي زنگ ميزدن و خود شيريني...حالا قبلا ها نميدونم اصلا اسمم رو يادشون بود يا نه ؟ يه بار هم همشون جمع شدن و اومدن خونمون و هي ماچ و تبريک و کادو و خود شيريني . محمد قرار بود امروز بياد . اولین باربودکه مي خواست بياد و هيج جا دعوت نبوديم .ميخواست بياد با بابام حرف بزنه .تو اين مدت جز چند کلمه ي محدود با هم حرف نمي زديم. زنگ هم که مي زد برای رد گم کنی بود وسر دوسه دقیقه حرفای نداشته مون تموم میشد. خب معلومه که نبايد اين کارو بکنه. مهموني هم رفتني تو راه رفت و برگشتن هردوتامون ساکت بوديم .تو مهمونيم سرمون با بقيه گرم مي شد و اصلا با هم حرف نميزديم . ولي فقط صداي نفس هاش بود که آرومم مي کرد. مي دونستم اون هيچ عشقي به من نداره نخواهد داشت... ولي همين صداي نفس هاش که مال من بود ، از همه لذت هاي دنيا برام لذت بخش تر بود...بالاخره اين زنگ لعنتي به صدا در اومد . مثل فنر از جا بلند شدم .خواستم پاشم که سرم خورد به تخت بالايي. خنديدم . خيلي دردم گرفت ولي مهم نيس ... مهم اينه که الان محمد اومده... همونطور که دستم رو سرم بود رفتم سمت آیفون . -: کيه ؟ محمد-:منم...محمد...بلافاصله در رو با کردم . دويدم تو اتاق و جلو آيينه ايستادم . يه شال سرمه اي سرم بود با دامن مشکي بلند و بلوز استين بلند سرمه اي . يه تيکه از موهام رومدل دار گذاشتم بيرون از شال و ريز خنديدم . ديگه همه عادت کرده بودن به شال و روسري سر کردن من پيش محمد ... مامانم جلوي در ايستاد به استقبالش اش .
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌿دنیامحل رنج است
وانسان در رنج آفریده شد
و رنج دو نوع است
رنج بجا ورنج نابه جا
نابجاترین رنج 👈گناه است🔥
وبجاترین رنج👈 انجام تکالیف است(نماز،حجاب،روزه و....)
😌http://eitaa.com/cognizable_wan
از #سخنان_بهلول :
کسی که سخنانش نه راست است ونه دروغ(فيلسوف است)
کسی که راست و دروغ برای او يکی است، (چاپلوس است)
کسی که پول مي گيرد تا دروغ بگويد، (دلال است)
کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد، (گدا است)
کسی که پول میگيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد (قاضی است)
کسی که پول میگيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد، (وکيل است)
کسی که جز راست چيزی نمیگويد، (بچه است)
کسی که به خودش هم دروغ میگويد، (متکبر است)
کسی که دروغ خودش را باور میکند، (ابله است)
کسی که سخنان دروغش شيرينست، (شاعر است)
کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ میگويد،
(همسر است)
کسی که اصلا دروغ نمیگويد، (مرده است)
کسی که دروغ می گويد و قسم هم میخورد، (بازاری است)
کسی که دروغ میگويد و خودش هم نمیفهمد،
(پر حرف است)
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست میپندارند
(سياستمدار است)
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ میپندارند و به او میخندند، (ديوانه است)
💝💝http://eitaa.com/cognizable_wan
آنکس که میگوید ...
" نمی توانی "و" نخواهی توانست"
احتمالا همان کسی است که
از اینکه بتوانی و موفق شوی 💪
میترسد👊👊
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
# *منطق_رفتار*
ما در دنیایی زندگی میکنیم که وقتی به یک کسی خوبی کردیم و خوبی کردیم و خوبی کردیم، روزیکه خوبی نکنیم ما از نظر او آدم بدی هستیم!
شما نمی توانید بگویید، من ده بار به یک کسی خوبی کردم، بار یازدهم که نخواستم یا نتوانستم کاری برایش انجام دهم چرا از نظر او من آدم بدی شدم؟
و چرا یک کسی که هیچکاری برای آن شخص انجام نداده است در نظر او از من بهتر است؟
باید پذیرفت که این ویژگی انسان است!
شما وقتی بچه همسایهتان را بیست دفعه نگه دارید و روز بیستویکم بگویید من خودم وقت دکتر دارم و نمیتوانم امروز بچه شما را نگه دارم، آن همسایه میتواند با شما بد شود در حالیکه با همسایه دیگر که هیچوقت بچهاش را نگه نداشته است خوب است.
در زندگی یاد بگیریم که قرار نیست همه مراعات حال ما را بکنند، رسالت ما زندگی کردن برای خودمان است، نه برای خوشایند دیگران...!!
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
مواد غذایی موثر در افزایش قد
🔹موز
🔹هویج
🔹حبوبات
🔹نخودفرنگی
🔹لبنیات و پنیر
🔹سیب زمینی
🔹بادام زمینی، بادام،گردو و فندق
🔹مرغ، تخم مرغ، ماهی، گوشت
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍷انار شیرین: 🌸❤️🌸
در حرارت و برودت معتدل بوده ورطوبت دارد. از نظر تغذیه، خاصیت غذایی کمتری دارد. ولی خون خوبی از خوردن آن در بدن ایجاد می شود. بهترین نوع رسیده بزرگ آبدار شیرین است.
آب آن ملین و دانه آن قابض است.
🔻هضم غذا: جویدن ومکیدن دانه های انار شیرین بعد از غذا
🔻تهوع بارداری: صبح ناشتا یک قاشق غذاخوری رب انارشیرین با نان سوخاری میک زده شود.
🔻افسردگی در بارداری: یک قاشق غذاخوری رب انار شیرین بعد از غذا
🔻پیش گیری یا درمان زردی نوزاد: رب انارشیرین بعد از غذا
🔻خوشرنگی پوست: خوردن رب انارشیرین یا آب انار شیرین بعداز غذا
🔻جوش صورت: خوردن رب انار شیرین یا آب انار شیرین قبل از غذا
🌸❤️🌸
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 رفع استرس با خوردن این میوه ها:
✴️ نوعی ترکیب معطر در گیاهان و میوه ها نظیر پرتقال، لیمو و ریحان وجود دارد ڪه استرس را از بین می برند.
✴️ این رایحه ها، فعالیت ژن های استرس زا را کاهش می دهد. 💌
🌸 برای عزیزانتون بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
7 نشانه کمبود امگا 3 در بدن ! 🐟
▫️خشکی پوست
▫️موی بی جان
▫️ناخن های شکننده
▫️بی خوابی
▫️ضعف تمرکز
▫️خستگی
▫️ درد مفاصل
🐠 #ماهی بسیار عالی و مقوی هستش 👌
هیچ وقت از خوردن ماهی غافل نشید.
🌸 برای عزیزانتون بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
شاید باورش سخت باشه ولی مصرف روزانه آب خیار شما رو 5سال جوانتر میکند
👈🏻چرا آب خیار ما رو جوانتر میکنه؟
▫️پاکسازی کبد
▫️کاهش چربی های اضافی
▫️رفع چین وچروک پوست
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴درمان چین و چروک
✅ موز را بوسیله یک چنگال له
کرده تا یک کرم غلیظ بدست آید
آن را روی صورت بمالید و نیم
ساعت صبر کنید.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
برای پیشگیری از سرماخوردگی در فصل پاییز 🤔
👈جعفری مصرف کنید !
👈به دلیل داشتن مقادیر زیادی آهن و ویتامین ث از سرماخوردگی جلوگیری میکند.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸میوه هایی نظیر زردآلو، گوجه فرنگی، هندوانه، موز، سیب زمینی، پرتقال و گریپ فروت منبع خوبی از پتاسیم هستند. پتاسیم نقش مهمی در پیشگیری و درمان پرفشاری خون دارد.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍🏻 #آب_گلابی
🍃 آب گلابی🍐 «طبیعی» تصفيه كننده خون و دفع كننده اسيداوريک میباشد. يك ساعت ⏰ بعد از غذا ميل شود.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💢کمخونها، ترشی مصرف نکنند !
🔻هر ماده غذایی که طعم ترشی دارد با خونسازی منافات دارد، لذا توصیه میشود افرادی که دچار کمخونی هستند از مصرف ترشی دوری نمایند
🔻 مصرف زیاد ترشی توسط زنان منجر به تشدید کمخونی و فقر آهن در آنها شده و در ادامه افت فشار به همراه دارد.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
پوست لیمو ۵ تا ۱۰ برابر لیمو ویتامین دارد !🍋
پوست لیمو ضدسرطان میباشد و یک داروی ضدانگل، ضدتومور، ضدکیست، ضدعفونت است. پوست لیمو دهان را نیز ضدعفونی کرده و منبع غنی از ویتامین C میباشد.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
گوستاولوبون؛ متفکّر، فیلسوف، جامعه شناس، پزشک و مورّخ #فرانسوی در کتاب تاریخ تمدن اسلام و عرب مینویسد: اروپاییان عار دارند که اقرار کنند این #مسلمانان بودند که آنها را وارد مسیر #آدمیت کردند. اروپاییان قومی #وحشی و بربر بودند. #اخلاق میراث مسلمانان برای مردم اروپا بود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهم نیست که آدمها چگونهاند
جواب سلامت را میدهند یا نه
تو سلام کن سر به سر دلشان بگذار
شوخی کن، بخند
مهم این است که تو
با همه خوب باشی
روزی دلشان
برای خوبیهایت تنگ میشود
باور کن...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه⁉️
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید‼️
ای بشر بیاد داشته باش که...
"هر چه کنی به خود کنی"
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
🔔📃 *نگرانی هایتان را تبدیل به فاجعه نکنید*
☑️ آیا میدانید:
🔻بسیاری از نگرانی هایتان پیش بینی هایی هستند که به هیچ وجه با واقعیت انطباق ندارند.
❓ با چه راهکارهایی می توان پیش بینی هایتان را از چشم انداز واقع بینانه تری ببینید:
1️⃣ زنجیره نگرانی هایتان را قطع کنید
🔻هیچ وقت نمی توانم نمره قبولی بگیرم و واحد های درسی ام را بگذرانم حتما مشروط می شوم و هیچ وقت فارغ التحصیل نخواهم شد. این نمونه ای از زنجیره وقایع منفی است.
🔻به نظر می رسد زنجیره وقایع منفی باعث می شود که آنچه در حال حاضر نگرانش هستید، این قدر ناخوشایند و وحشتناک تلقی گردد.
🔻واقعیت این است که هیچ یک از زنجیره وقایع منفی که پیش بینی میکنید به وقوع نمی پیوندد. در واقع تنها چیزی که اتفاق افتاده این است که در آن لحظه شرایط دشوار تر به نظر رسیده.
2️⃣ احتمالات واقعی را مد نظر قرار دهید
🔻از خودتان بپرسیداحتمال وقوع هر یک از وقایعی که من را نگران کرده چقدر است؟
🔻واقعیت این است که ما اغلب چنین فکر می کنیم: چون احتمال وقوع این حادثه وجود دارد پس حتما اتفاق می افتد. در حالی که احتمال به وقوع پیوستن آن بسیار ضعیف است.
3️⃣ ازخطای لغزشی(لغزش اندیشی) دست بردارید
🔻وقتی کنترل شرایط فعلی از دستمان خارج شود، اغلب نگران می شویم که مبادا حادثه بدی اتفاق بیفتد. آیا شما نگران چیزی هستید که یک خطای لغزشی است؟ آیا شما صرفا نگران مشکل کوچکی هستید که برای آن جار و جنجال راه انداخته اید؟
4️⃣ فکر کنید چطور می توانید با تنیجه ناخوشایند واقعی کنار بیایید
🔻افراد نگران توانایی خود را در مقابله با وقایع منفی غیر منتظره و پیش بینی ناپذیر، بسیار پایین برآورد میکنند. از خود سوال کنید:اگر دوستم چنین مشکلی داشت چه توصیه ای به او می کردم؟ خودتان نیز به همان توصیه عمل کنید.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚 اگر میخواهید صورت پر اما اندامی لاغر داشته باشید👌
🔹بین صبحانه و ناهار خیار میل کنید🥒
🔸مصرف خیار توسط خانم های باردار مانع افسردگی پس از حاملگی می شود🥒
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام (ص) به بینوایان انفاق کند. پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود:
سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.
لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است
📚نمونه معارف اسلامی، ص ۴۱۹
📚جامع احادیث شیعه، ج ۸
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
👆 هشداری از عالم ربانی
آیت الله بهجت رحمه الله:
برای آسان شدن #طاعت و اجتناب از #معصیت راهی جز این نداریم که متوجه شویم و #یقین_کنیم که
🐝 طاعت نزدیکی به #تمام_نعمتها، خوشیها، داراییها، #عزتها و ... است ✅
و معصیت عبارت است از #محرومیت، ناخوشی، #نداری و ذلت . 🔴
و تذکری برا همه 👆
📚 در محضر بهجت، جلد اول
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_سی_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
منم رفتم ، اومد تو و مثل هميشه يه شاخه گل رز سرخ اورده بود . دادش به مامانم . هميشه به مامان مي داد و يا بابا . با من حتي حرف هم نمي زد چه برسه به ... عذاب مي کشيدم ولي همين که همه ي صداها مي خوابيد و صداي نفس کشيدنش گوشم رو نوازش مي داد همه ي غم ها وناراحتي هام از يادم مي رفت . با مامان و آتنا به گرمي احوال پرسي کرد و يه نگاه بهم انداخت که دلم هوري ريخت پايين ...يه لبخند خوشگل تحويلش دادم . مامان اينا داشتن نگامون مي کردن خب ... لبخند محوي زد محمد -: شما خوبين خانوم ؟واااي که اگه مي دونست صداي خوشگلش چه بلايي سر قلبم مياره ديگه حرف نمي زد . حتي نتونستم جوابشو بدم از بس ذوق مرگ شدم فقط سرتکون دادم . حتي با اين وجود که مي دونستم همش بازيه . ولي من که نقش بازي نمي کردم . تو همين فکرا بودم که با صداش دوباره قلبم لرزيد ... محمد -: خانوم خانوما...آماده شو بريم بيرون ... البته با اجازه مامان جان ... اولين بار بودکه مي شنيدم بامن این شکلی حرف میزنه. کلي تو دلم قربون صدقه خدا و مامانم رفتم . اگه مامان اينجا نبود که ارزو به دل مي موندم . از خوشحالي نمي دونستم قهقهه بزنم يا بشينم همينجا زار بزنم . دويدم تو اتاق . عين بچه ها . حدود يه ربع بعد کاملا آماده شدم و اومدم بيرون . هيچ حرفي نزدم . آخرين قلوپ از چاييشو خوردو ليوانش رو گذاشت تو آشپزخونه . محمد -: مامان جان دست شما درد نکنه ... اگه اجازه بديد ما بريم ... زود برمي گرديم ...مادرم-: به سلامت پسرم ... عين يه جوجه که دنبال مامانش راه مي افته از همه خدافظي کرديم و دنبالش راه افتادم . مامانم از وقتي عقد کرده بودم خيلي اخلاقش باهام عوض شده بود . ديگه مثل بچه ها باهام رفتار نمي کرد . محمد هم حسابي تو دلشون جا باز کرده بود . داشتم از پشت سر نگاهش مي کردم . نگاه که نه ... رسما داشتم قورتش مي دادم...يه شلوار جين ابي نفتي پوشيده بود با يه پيرهن مردونه سورمه اي . خم شد و کتونی هاي نايک مشکي اش رو پوشيد و زد بيرون. منم کفشامو پوشيدم و پشت سرش حرکت کردم . قفل پرشياي مشکي شو باز کرد و نشست . شيشه هاي ماشينش دودي بودن . سوار که شدم بلافاصله ماشين رو روشن کرد و راه افتاد . همينطور بي هدف خيابون ها رو مي گشت . بازم من بودم و محمد و سکوت ... بازم محمد و فکر ناهيد...بازم من و فکر محمد ...بازم محمد و خيره شدن به جلو ... بازم من و خيره شدن به جلو ...بازم من و صداي نفس هاي محمد... اونقدر که حريصانه صداي نفس هاشو با گوش هايم مي بلعيدم ، مشتاق شنيدن صداش نبودم . انگار نفسم به نفسش بسته شده بود بعد از عقد . هر چي ميخواستم جلوتر نرم نمي شد . روز به روز بيشتر گرفتار اين عشق مي شدم . مي دونستم کارم به شدت اشتباهه ... مي دونستم روزي که ناهيد برگرده من پاي رفتن ندارم ... حتي شايد ديگه هيچ وقت نميتونستم به زندگي عاديم برگردم ... ولي عاشق شده بودم . مي ارزيد . هميشه بينمون سکوت بود و سکوت ... گاهي وقتا صداي تلفن هامون اين سکوت رو مي شکست . حرف زدن من با خانوادم يا حرف زدن محمد به خاطر کار و گاهي با شخصي به اسم علي ... که خيلي راحت و صميمي باهاش حرف مي زد . گوشيش که زنگ می زد چنان مي پريد سمتش که دلم مي خواست زار زار گريه کنم . ولي بغضم رو به خاطر قراري که باهاش داشتم فرو مي دادم. مي دونستم منتظره . هر لحظه و هر ساعت که ناهيدش زنگ بزنه .دوباره بغضم برگشت. دستامو مشت کردم . خير سرش مي خواست برادرم باشه... کدوم برادري اين قدر سرد با خواهرش رفتارمي کنه؟ نه ...همون بهترکه برادرم نبود ... من تو رو برادرم نميدونم و نمي تونم که بدونم ... بالاخره بعد از چهل دقيقه دور زدن خيابونا کنار يک پارک ايستاد محمد -: بريم بشينيم تو پارک ... دستش رفت سمت دستگيره ي در بازش کرد و پياده شد . قبل از اينکه درو ببنده خم شدم و صداش کردم . در همون حين عينک بزرگ آفتابيشو از روي داشبورد برداشتم . خم شد داخل ماشين و نگاهشو بهم دوخت. خالي از احساس . عينکشو گرفتم طرفش ...-: بيا اينو بزن ... نميخوام تا وقتي من تو زندگيتم کسي ما رو با هم ببينه ... نمي خوام عکس هامون بره سايتها و برات حرف در بيارن که هر روز با يه نفري ...لبخند محوي زد عينک و از ازم گرفت . صاف شد و در و بست . منم پياده شدم و دنبالش راه افتادم . چقدر دلم ميخواست لبخند واقعي اش رو ببينم .نه ... لبخند واقعيش واسه وقتيه که ناهيد برگرده ... خدايا ... نشست رو نيمکت و دستاشو رو سينه اش بهم قفل کرد . با فاصله کنارش نشستم و با عشق به تکون خوردن پاهاش خيره شدم . محاله ممکن بود که من حرف بزنم . چون مطمئن بودم هيچ علاقه اي به خلوت کردن خودمون نداره .. پس ساکت مي شدم تا حس نکنه داره به ناهيد خيانت ميکنه . ولي خودم هر لحظه مي شکستم . بالاخره به حرف اومد ...محمد -: مي خوام امشب با پدرتون صحبت کنم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_سی_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مي خوام شما هم کمک کنيد و اصرار کنيد تا حداکثر هفته بعد يه جشن کوچولو بگيريم و بريم تهران ...آروم گفتم -: باشه ... محمد -: شرمنده که مجبورتون کردم باهام بیایین بیرون ... ترسيدم با خونه موندنمون از سردي بينمون همه چي لو بره ...... بغض کردم . بازم شکستم . تو اونقدر سردي که آتيش عشق من رو احساس نمي کني ... نه .... عاطفه تو هيچ سهمي از محمد نداري ... هيچ سهمي ... اينو بفهم ... صدامو پايين تر آوردم تا لرزشش مشخص نشه -: درسته ... ما هيچ حرفي با هم نداريم ...آهي کشید محمد -: در ضمن از آبان ماه مي تونيد بريد سر کلاسا... تو اين مدت مرتضي چند بار هم زنگ زد و کاراي دانشگاهمو پيگيري کرد . خيلي سخت قبول کردن ولي خب محمد نصر بود ديگه .خصوصا که خودشم اونجا درس خونده بود . هر جور که بود بلاخره جورش کردن که از دانشگاه خودمون برم تهران .خيلي سخته ولي من با خودم عهد بستم کاري کنم که تا راضي باشن از آوردن من به اين دانشگاه . اين ماه نامزديمونم مي رفتم دانشگاه خودمون . ديگه هيچ حرفي بينمون زده نشد . بعد نيم ساعت محمد بلند شد و منم هم به دنبالش . بالاخره برگشتيم خونه . ساعت هشت بود و بابا خيلي وقت بود که اومده بود . محمد به گرمي با بابا مشغول صحبت شد . منم رفتم تو اتاق و لباس هامو عوض کردم و همون قبليا رو پوشيدم و زدم بيرون. توي اين يه ماه من کلي رو مغزشون کار کرده بودم که ميخوام عروسيمو ساده و بي سر و صدا بگيرم .با اين کنار اومدن ولي پدر محمد رو در اوردن تا قبول کنن که من جهيزيه نبرم . آخرشم پولي که واسه جهيزيه کنار گذاشته بودن رو دادن دست محمد . حالا بيا محمد رو راضي کن که اينو بگيره !! زير بار نمي رفت تا اينکه بالاخره مجبورش کردن برش داره. اونم نه گذاشت نه برداشت بلند شد پول رو دو دستي گرفت طرف من و گفت محمد -: اينم يه هديه از طرف من به شما ... با اين کارش چقدر تو دل مامان و بابام جا باز کرد خودشيرين ... :| مامان با سيني چاي از اشپزخونه اومد بيرون . رفتم جلو و با هم يه حلقه تشکيل داديم . زياد محمدو منتظر نذاشتم و شروع کردم . -: مامان ... بابا ... منو اقا محمد تصميم گرفتيم يه جشن کوچولو و بي سر و صدا بگيريم و به جاش پولمونو خرج زندگيمون کنيم ... و ... و ... محمد-: حاج اقا مي دونم بابا در اين باره با شما صحبت کرده ولي خب بذارين خودمم بگم ... اگه ميشه لطف کنيد ... اجازه بديد ما هر چه زودتر عروسي بگيريم و بريم تهران ... اينطوري خيالم راحت تره و تمرکز بيشتري دارم...حدود دو ساعت فقط چونه زديم تا اخر سر قبول کردن که هفته بعد عروسي بگيريم. گفتم که من عروسي نميخوام و يه مهموني شام ساده فقط ... مامانمو که کارد مي زدي خونش در نمي اومد . حتي گفتم که لباس عروسي اينا رو هم بيخيال ...فقط شام ... انقدر فک زديم تا بالاخره همه چي حل شد ولي مامانم کلي چپ چپ نگاهم کرد که جلوي محمد تو رودرواسي قرارش دادم . محمد بلند شد تا به خانواده اش خبر بده . اوه اوه حالا من موندم و نگاهاي عين مير غضب مامانم . رفتم جلو و گونه اش رو بوسيدم . -: خب مامان درک کن ... محمد يکم دست و بالش تنگه ... نمي خواد از باباش بگيره ... با اين حرفم اب ريختم روي اتيش . بابام لبخندي زد . بابا-: دخترم مراعات جيب شوهرشو مي کنه ... شما هم زياد سخت نگير ديگه ....مامانم خنديد و گونه ام رو بوسيد .مادرم -: ايشالا خوشبخت بشي ....پدرم دستاشو از هم باز کرد . شيرجه رفتم تو بغلش . پيشونيمو بوسيد . محمد اومد تو جمعمون . بابا-: ايشالا خوشبخت بشين دوتاتونم ... من و محمد همزمان گفتيم. -: انشاالله... روز ها مثل برق و باد مي گذشت . اصلا نفهميدم چطور سپري شد تا اينکه شب رويايي زندگيم رسيد ... به خودم که اومدم شيدا داشت محکم به در ضربه مي کوبيد . شيدا -: عاطي باز کن ديگه ديوونه ... داري چيکار ميکني؟ آخرين نگاهو تو آيينه به خودم انداختم و در رو باز کردم . شيدا و شيده جلوي در ايستاده بودن . درست رو به روي من . به انتخاب خودم لباسام بنفش بود .بنفش یاسی عاشق اين رنگ بودم خب ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_سی_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
آرایش مرتب وکمرنگی کرده بودم خط چشم محوي و سايه بنفشی که انقدر سابيدمش که رسما ديده نمي شد.يه تونيک بنفش که يه پاپيون بزرگ حرير و سفيد رنگي داشت که از زير يقه ام تا روي شکمم مي اومد و از رو طرفم روي شونه هام دوخته شده بود . يه دامن بنفش پر رنگتر از تونيکم هم پام بود که طرح هاي روش خيلي ماهش کرده بودن . يه روسري هم ترکيب رنگهاي بنفش و سفيد و صورتي هم مدل لبناني سر کرده بودم. چادر ياسي رنگي هم روي سرم بود . با لذت بهم خيره شده بودن . شيده محکم بغلم کرد و زير گوش هم آروم حرف مي زديم . ولي در حقيقت من انقدر ذوق زده بودم که نمي شنيدم شيده چي ميگه و نمي فهميدم خودم چي مي گم . ازش جدا شدم و شيدا نگاه کردم .نگاهش توي اتاقم بود . رد نگاهش رو گرفتم و دوباره برگشتم سمتش . داشت به چمدون هاي کف اتاقم نگاه مي کرد . دستشو کشيدم و محکم بغلش کردم . -: بيخيال آجيه ناسم... راحت مي شي از دستم... با این حرفم بغضم ترکيد و هم زمان شيدا و شيده هم . من که تکليفم با دلم مشخص نبود . هم داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم و هم از شدت غم داشتم مي مردم . خوشحال از اينکه با محمد بودم و ناراحت از اينکه اونجا تنهاتر از هميشه مي شم . خودم بايد تنهاي تنها بار غم همه سختي هاي روبروم رو به دوش بکشم . با هم تو بغل هم گريه مي کرديم و شيده هم کنارمون ايستاده بود و اشک مي ريخت. همش با دستمال دماغشو پاک مي کرد. همه تو تالاري که واسه شام رزرو کرده بوديم حاضر بودن و شيدا و شيده هم منتظر بودن تا محمد برسه و با هم بريم .همينطور داشتیم گريه مي کرديم که با صداي محمد از هم جدا شديم . محمد-: اي بابا شماها چقدر گريه مي کنين؟ عاطفه خانم نکنه دوست نداري خانوم خونه ام بشي ؟ از دوگانگي احساسي که داشتم . يعني شادي و غم همزمانم عصبي شده بودم... محمد اومد جلو و ۵ تا شاخه گل رزي رو که دستش بود گرفت طرفم و با لبخندي که مصنوعي تر از اون رو تو تموم عمرم نديده بودم يه ثانيه نگاهم کرد . دستشو با همه قدرتم پس زدم و گفتم -: به خودتون زحمت ندين ...اينجا هيچ غريبه اي وجود نداره که بخواين به خاطرش نقش بازي کنين آقاي خواننده ...اشک هام ريختن و دويدم بيرون . تو کوچه به ماشينش تکيه دادم و منتظر شدم تا بيان و قفل ماشينو باز کنن .اشکام بي امان مي ريختن .هيچ يه ربع نبود که از تهران رسيده بود . وقتي رسيد مامان و بابام تازه رفته بودن تالار و شيدا اينا موندن پيشم . يه ساکم رو برده بود پايين و اومد ديد که ما داريم گريه مي کنيم . چقدر ازش بدم اومد اون لحظه که لبخند زد. ... بيشعور ... همونطور که تکيه داده بودم به ماشين سر خوردم و نشستم روي پاهام و فکرام رو بلند به زبون آورم . -: پسره بی تربیت روانيه بي احساس بی ... حرفام هنوز تموم نشده بود که در پشتي ماشين باز شد . کم مونده سکته هه رو بزنم . خيلي ترسيدم ... مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و به کسي که از عقب داشت پياده مي شد نگاه کردم . در رو بست . صاف شد و نگاهم کرد . از چيزي که مي ديدم چشمام داشت از حدقه در مي اومد بيرون. اشک هام رو آروم پاک کردم . دوباره نگاه کردم .دهن باز کرد . -: سلام خانم رادمهر ...نکنه توهم زدم ؟ لب هام رو به زور از هم باز کردم و جوابشو دادم . ولي نه ... توهم نبود ...خودش بود ... مجري پر طرفدار و محبوب !! -: آقاي حسيني ...نذاشت حرفم رو کامل کنم . خنديد و گفت علي -: انتظار نداشتيد که عروسيه دوست صميمي ام نيام؟ به زور يه لبخند تحويلش دادم . همون لحظه محمد اومد بيرون و پشت سرش شيده و شيدا و در رو بستن . اومدن سمت ماشين . علي در جلو رو واسم باز کرد . -: شما جلو بشينيد آقاي حسيني ...من عقب بشينم بهتره ... محمد خان اذيت نمي شن... لبخند تلخي رولبش نشست . من هم عقب نشستم و دو طرفم رو شيدا و شيده محاصره کردن . به دوست محمد سلام دادن . خب شب بود و بيچاره ها نمي ديدن کي هست اين دوست محمد؟ محمد نشست پشت فرمون و آينه رو تنظيم کرد . از تو آيينه بهم خيره شد . محمد-: مي خواي همين الان اين بازي رو تمومش کنيم ؟ زل زدم تو چشماي درشتش. -: ديگه ديره... اونوقت نمي تونم تو چشم پدر و مادرم نگاه کنم ... محمد- : بعد يه سال مي توني؟-: اره... اون موقع مي تونم بگم نتونستم با شهرتتون کنار بيام ...جامون عوض شده بود . حالا من فعالمو جمع مي بستم و اون مفرد . سري تکون داد و راه افتاد . از هيچ کس صدايي بلند نمي شد . همه ماتم گرفته بودن . بد تر از همه علي . اون چشه؟ ميخواستم اين شب آخري زهرمارمون نشه. هوس کردم يکم شيطنت کنم . شيدا داشت بيرون رو نگاه مي کرد از پنجره . يه سقلمه زدم به بازوش و بلند گفتم . -: شيدا اين آقا بنظرت آشنا نيست ؟ شيدا پشت سر محمد نشسته بود و راحت مي تونست نيم رخ علي رو ببينه . با حرف من به خودش اومد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_سی_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ابروهاشو کشید تو هم و با حرکت سرش سوال کرد که کدوم آقا ؟ منم که شيطنتم گل کرده بود گفتم . -: آقاي خواننده ؟ ميشه چراغو روشن کنيد ؟ محمد يه لبخند زد و دست برد سمت سقف ماشين . ماشين که روشن شد به علي اشاره کردم و به شيدا نگاه کردم . چشماشو ريز کرد و به علي خيره شد . رو به علي گفتم . -: برنگرديدا ...خنديد و سرشو تکون داد . به شيدا نگاه کردم . اوه اوه . اناليز کرده بود و شناخته بود انگاري . چشماش شده بود اندازه یه گردو . خيلي خنده دار شده بود قيافه اش . شيده با خنده پرسيد شيده -: کيه مگه عاطي ؟ ... ترسيدم شيدا سکته رو بزنه . ديگه دست خودم نبود بلند بلند خنديدم . از اون خنده خوشگالم . محمد و علي به هم نگاه کردن و خنديدن . يه لحظه با محمد چشم تو چشم شديم از تو آيينه . چشمام در حين خنده پر شد و سريع نگاهمو ازش گرفتم . به شيده نگاه کردم و بلند گفتم -: معرفي مي کنم ...آقای حسيني ... دوست آقاي خواننده ... فقط قيافه هاشون ديدني بود . علي برگشت عقب و گفت علي -: خوشوقتم ...بهتره از خير حال و چهره شيده بگذرم . يه مدت گذشت و بعد من و علي و محمد بلند خنديديم . به خاطر قيافه هاي اون دوتا . بالاخره رسيديم و پياده شدن . نگاه هاي علي و شيده و شيدا به هم گره خورد . بعدش همزمان باهم زدن زیر خنده . داشتم با لذت به اونا نگاه مي کردم که محمد اومد طرفم و دوباره گلها رو گرفت مقابلم . اين بار ازش گرفتم .-: ممنون ... معذرت ميخوام ... عصبي بودم ... دلم واسشون تنگ مي شه ... محمد -: خيلي دوستشون داري؟ -: خيلي بيشتر از خيلي ... بهترین دوستامن مثه جونم دوستشون دارم ...سرش رو انداخت پايين .محمد -: متاسفم ...-: مهم نيست ... خودم قبول کردم .... محمد -: ممنون ... همه راه افتاديم سمت سالن . شيده گوشيشو در آورد و گفت که جلوي در ورودي هستيم . رفتيم داخل . همه جلوي در با اسپند ايستاده بودن و نقل مي ريختن روي سرو صورتمون . سرم رو اوردم بالا . مردم به ما که تبريک ميگفتن بعد دهنشون باز مي موند . ميدونستم پشت سرمون چه خبره... فاميلاي من و محمد و مرتضي و چند تا از دوستاي من که انقدر گفتن که روم نشد دعوت نکنمشون . از تونلي که درست کرده بودن رد شديم . متفرق شدن . مامان محمد اومد طرفم و با لذت پيشونيمو بوسيد. مامان -: بريد تو جايگاه عروس و داماد بشينيد ... رفتيم و نشستيم . با لذت به مهمونا خيره شدم . دخترايي که نگاهشون مات مونده بود رو علي . واااي خدا داشتم ذوق مرگ مي شدم . دلم مي خواست بلند بلند قهقهه بزنم . وااااي مخصوصا ژيلا که معلوم بود هزار تا نقشه ريخته برا تور کردن علي واسه دوستي . بعضی از دوستاي خودمم که داشتن ميترکيدن از حسودي .خدايا ميدونم خيلي بدشدم ولي دمت گررررم... خيلي حال دادي بهم امشب... خيلي باحالي ...در حال همين مناجاتهاي عارفانه بودم که ژيلا با دوربين اومد سمتون . بلند به همه گفت ژيلا -: هر کي مي خواد عکس بگيره بدوعه ... تقريبا همه اومدن . من سريع به شيدا چشمک زدم و اونم ماجرا رو گرفت .محمد نگران نگام کرد . شيدا دوربين خوشگل 12 مگاپيکسليم رو که بهش داده بودم اورد . دوربين ژيلا رو از دستش با عذرخواهي گرفت و گذاشت روي ميز مقابل ما . شيدا –: هر کسي مي خواد عکسدرو بگيره با اين دوربين لطفا ...خواهشا دوربين ديگه درنيارين ... خخخخ نقشه هاي ژيلا نقش بر آب شد . واي خدا مردم از خوشي ... :( شيدا خودش شد عکاس و شروع کرد کارش رو . مهموناي زيادي نداشتيم ولي اونقدر دوتايي و سه تايي و تکي و غيره و ذلک عکس انداختن باهامون که داشتم رواني مي شدم . شام رو که اوردن مشتريهاي من و محمد کم شد الحمدالله . ديگه کسي نموند که بخواد عکس بگيره . مرتضي با هزار تا ادب و احترام دوربينم رو از شيدا گرفت و اومد سمت ما . مرتضي -: خب اقا محمد نوبت عکس دوستانه اس ...علي هم اومد جلو و دست محمد رو کشيد تابلند شه . محمد دست علي رو اروم پس زد و از جاش تکون نخورد.
http://eitaa.com/cognizable_wan