این میوه دشمن آبریزش بینی است !🤧
▫️سیب از آن دسته میوه هایی است که به تنهایی می تواند یک آنتی هسیتامین کامل باشد.
+ افرادی که به آبریزش بینی مبتلا میشوند میتوانند روزانه سه بار، یک قاشق غذاخوری سرکه سیب با یک لیوان آب و یک قاشق غذاخوری عسل بنوشند
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴 خرما اولین و قوی ترین داروی ضد سرطان است!
✍️ اگر هر شخص روزانه ۱۰ الی ۱۵ مغز بادام را با ۳ تا ۵ عدد خرما بخورد تا آخر عمرش نه ساییدگی استخوان سراغش می آید و نه آرتروز می گیرد. 💌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
نوشیدن شربت آبلیمو بعد از ورزش🤔
بدن را با رساندن مواد مغذی مورد نیاز بازسازی میکند
و از تجمع اسید لاکتیک بدن که موجب درد عضلات بعداز ورزش میشود جلوگیری میکند👌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💎گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمیکنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد،
1بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
شوهر آن زن آمد
و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعداز آن نزدیکان آن مرد آمدندو همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای،
این چه کاری بود که کردی؟!
ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمیدانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخن چینی است
🔺 مشکلات زیادی را ایجاد می کند
🔺 آتش اختلاف را بر می افروزد
🔺 خویشاوندی را برهم میزند
🔺 دوستی وصفا صمیمیت رااز بین میبرد
🔺 کینه و دشمنی می آورد
🔺 طراوت و شادابی را تیره و تار میکند
🔺 دل ها را میشکند
بعدا کسی که اینکار را کرده فکر می کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!
قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش !
مواظب باش میخی را تکان ندهی !
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤مهدی جان!
💚پشت دیوار بلند زندگی
مانده ایم چشم انتظار یک خبر
💙یک (انا المَهدی) بگو یاابن الحسن
تا فرو ریزد حصار غصه ها
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#قسمت_صد_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه-: ميدونم اينجا اضافيم... ميدونم داري لحظه شماري ميکني تا ناهيد برگرده و من گورم رو گم کنم ولي...ولي حداقل...گريه امونش نداد...قلبم تالاپ تولوپ ميزد...من چقدر بي فکر بودم... رفتم کاملا جلوش ايستادمو گفتم :تو هيچوقت اضافي نبودي نيستي...نخواهي بود...گريه ميکرد عين ابر بهار...چقدر بهش سخت گذشته بود...فقط خيره شده بودم تو چشماش که خيلي زيبا تر به نظر ميرسيدن...اونم خيره به من... هيچي نميتونستم بگم...هيچ عذري هم پذيرفته نبود...يه زنگ که ميتونستم بزنم...يه قطره اشک سر خورد و افتاد روي لبش...لبش رو همونطور که گريه میکرد ليس زد... مثل بچه ها!...من ديگه نتونستم نگاهم رو از اون نقطه بگيرم... دستام بازو هاش رو محاصره کرده بود...دماي بدنم داشت ميرفت بالا و ضربان شديد قلبم آرامش رو ازم گرفته بود... اختيارم از دستم رفت. رفتم جلوتر...میخواستم آرومش کنم .صداي ضربان قلب دو تا مونم داشتم ميشنيدم...باز دوباره گريه اش شروع شد ولي اين بار با شدت بيشتر...قصد نداشتم جدا شم...اون هيچ عکس العملي نشون نمیداد...هيچي... بعد يه مدت طولاني ازش جدا شدم... خيره شدم تو چشماش... پيشوني ام رو چسبوندم به پيشونيش و محکم تر گرفتمش .از چشاش معلوم بودکه بد جور ازم دلخوره هلم داد و دويد رفت.يه دستي به موهام کشيدم... رفتم تو و درو بستم... اصلا از کارم پشيمون نبودم... راضي هم بودم...رفته بود تو اتاقش...درشم قفل کرده بود میخواستم ببینمش ولی بيخيال شدم... اومدم تو اتاق خودم . خواب به چشام نمي اومد...تا صبح يک ريز تو اتاقم قدم زدم و فکر کردم... جواب همه سوالام رو پيدا کردم... تکليفم با خودم روشن شد...به درون خودم بالاخره نفوذ کردم و پيدا کردم خودمو...با صداي اذان به خودم اومدم...وضو گرفتم و نماز خوندم ...يه مدت زيادي تو سجده موندم بعد نماز و کلي دعا کردم...ازش خواستم کمکم کنه تو اين راه...بعد راز و نياز بلند شدم و سجاده ام رو جمع کردم. هميشه هروقت عصبي و کلافه و پريشون بودم خوابم نميبرد ولي امشب از آرامش بيش از حد خوابم نبرد...گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و به علي زنگ زدم...بعد از چند تا بوق برداشت...علي-: سلام... خير باشه اول صبحي؟-: سلام خيره...علي-: خب الحمدلله... چه خبر شده؟ -: علي خبراي عالي... علي-: چي شده؟چيه محمد؟ قلبم داشت مي لرزيد ولي گفتم...با هر زحمتي که بود...-:علي...من...عاشق شدم...يه مدت طولاني سکوت کرد...علي-: چي؟؟؟؟؟؟-: علي... عاشق شدم... عاشق عاطفه...خيلي وقته اين حسو دارم ولي تازه ازش خبردار شدم...علي-: محمد تو حق نداشتي عاشق بشي...دنيا رو سرم خراب شد-:چرا؟ علي-: چون تو تصميم خودت رو قبلا گرفتي...اين همه مدت هم ناهيد و هم عاطفه رو بازي دادي. حالا راحت نميتوني قيد همه چيزو بزني. محمد هر جور شده بايد احساست رو مهار کني.بايد پا رو دلت بذاري...بهت گفته بودم زود با ناهيد حرف بزن.گوش نکردي...ولي حالا هم دير نشده...تو حق داشتن عاطفه رو نداري...بايد ناهيد رو برگردوني... مرد باش...از اول هم قرار همين بود...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
با صدايي که به زحمت از گلوم خارج ميشد گفتم-: علي...ديگه نتونستم چيزي بگم...قطع کردم... بغض داشت خفم ميکرد... چرا؟چرا حالا که دليل تمام آشفتگي هام رو فهميدم...ميخواستم محکم باشم... نذاشتم اشکام بريزن.چرا حالا که فهميدم عاشقشم؟ نميتونم.خدايا بدون اين کوچولو نميتونم... نميتونم به کس ديگه اي فکر کنم... اين کوچولو آرامش رو برگردوند به همه روح و جسم زندگيم...خدايا تو ميدوني من خيلي وقته که دل بهش باختم...ولي چرا حالا که فهميدم انقدر ميخوامش بايد ازش دست بکشم؟ امتحانه؟ داري امتحانم ميکني؟ دنيا رو به هم ميريزم واسه نگه داشتنش...من نميخوام بذارم بره...نميذارم...حالم خيلي خراب بود. کي اين زندگي لعنتي قرار بود روي خوشش رو بهمون نشون بده پس؟ ۳ روز گذشت...عاطفه خودش رو کاملا ازم قايم ميکرد...گاهي وقتا که اتفاقي موقع رفتن و اومدن به يا از دانشگاه ميديدمش فقط سرش رو مينداخت زير و يه سلام آروم ميکرد و ميرفت...امروز کلاس داشتن...ميدونستم بيرون در مياد بالاخره...ولي نمي اومد...لعنتي... داشت عذابم ميداد...حالا که عاشقشم داره خودشو ازم قايم ميکنه...مطمئن بودم به خاطر کار اون شبه...نديدنش داغون ترم ميکرد... دلم براش يه ذره شده بود...ميخواستمش...احتياج داشتم به حرف زدنش و خنده هاش... کاش مي فهميد...کلافه بودم... اومدم بزنم بيرون...همين که درو باز کردم ناهيدو ديدم پشت در...به زور يه سلامي کردم...رفتم بيرون ...اصلا نميخواستم ببينمش... من فقط عاطفه رو ميخواستم. باز بغض به گلوم چنگ زد...از اون شبي که به علي زنگ زدم ديگه جواب تلفن ها رو ندادم...هزار تا call missed داشتم...کلي اس ام اس اما اصلا دلم نميخواست نگاهشون کنم...بي هدف و سرگردان...خيابون ها رو ميگشتم... همه سعيم اين بود که نذارم بغضم بترکه...تا شب فقط خيابون ها رو دور زدم...يه دفعه به خودم اومدم ديدم جلوي در آپارتمان علي ام...بهترين جا بود الان واسم... ساعت ۷:۳۰ بود. رفتم تو و زنگشونو زدم...بدون جواب دادن باز کرد...رفتم تو...با آسانسور رفتم بالا...حال استفاده از پله رو نداشتم. برعکس هميشه...در باز بود و علي منتظر...داغون بودم.-: سلام....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي-: سلام... بيا تو...کسي نيست... رفتم داخل و تکيه دادم به مبل... ناي نشستن هم نداشتم... داشتم ميسوختم. علي اومد روبروم ايستاد...با پام ضرب گرفته بودم رو زمين...ديگه نتونستم در برابر بغضم مقاومت کنم...شکست ...بد شکست ...محکم و با تمام قدرت علي رو بغل کردم...-: علي... ميخوامش... حداقل تو بفهم لامصب...نميتونم ازش دست بکشم ...۵ ماهه همه زندگيم شده...تا حالا هيچوقت همچين حس قشنگي رو تجربه نکرده بودم... بفهم لامصب... بفهم ...علي ميزد پشتم... محکم تر منو گرفت...علي-: خيلي وقته فهميدم ...ولي داداش...تو بايد با ناهيد حرف بزني...باهاش حرف بزن ببين ميخوادت يا نه...اگه بخوادت بايد مردونگي به خرج بدي... بايد رو حرف و تصميمي که از اول گرفتي واستي ... بايد ... نذار حرفت دوتا شه مرد ...کاش همون موقع که گفتم باهاش حرف ميزدي...ولي حالا هم ميتوني... فقط زود تر...نذار بيشتر از اين طول بکشه... نذار دو تا تونم داغون بشين...بايد مردونگي کني داداشم ...بايد...براي اولين بار بود که اينطوري گريه ميکردم...تا حالا بابامم اشکام رو نديده بود...تا ميتونستم تو بغل علي گريه کردم. تا ميتونستم...علي هم فقط واسم دعا مي کرد...ايشالا که هرچي به صلاحه.شايد امتحان باشه...نبايد وا ميدادم... نبايد...با اومدن پدر و مادرش ديگه موندن رو جايز ندونستم و رفتم بيرون... تو ماشين گوشي رو برداشتم و شماره شايان رو گرفتم ...شايان-: الو...کجايي تو پسر؟-: سلام شايان... اين کلاسا کي تموم ميشه؟شايان-: يکي دو جلسه بيشتر نمونده...چيزي شده؟ چرا صدات گرفته محمد؟-: نه چيزي نيست...يکم حالم خوش نبود اين چند روز...شايان-: حتما بعد اون ۳ روز بيخوابي و بي خوراکي مريض شدي...-: آره فک کنم... شايان تو جمعه ديگه زحمت نکش...نميخواد بياي من خودم هستم...يه جلسه برگزار ميکنم و کلاسو تمومش ميکنم...شايان-: نه بابا ميام... اگه عجله داري خب همين يه جلسه اي تموم مي کنم...-: نه نه... آخه ميخوام خودم اين جلسه آخرو باشم...ميخوام با خانومم برم مسافرت...بابا بذار يه خورده هم افتخار نصيب من بشه... شايان-: آخه-: آخه نداره ديگه قبول کن... شايان-: آخه منم يه کاري داشتم. با تعجب پرسيدم -: چه کاري؟ شايان نفس عميقي کشيد.شايان-: هيچي بيخيال...مهم نيست..باشه، پس خودت جمعش کن ديگه...-: مرسي قربونت... کاري نداري؟ شايان-: نه...خداحافظ... قطع کردم و نفس عميقي کشيدم... بايد هر طور شده تموم ميکردم اين عذابا رو مردم و زنده شدم تا بالاخره فردا رسيد...قبلابه عاطفه از پشت در اتاقش گفتم که جلسه آخره و شايانم نمياد...تا اينکه بالاخره زنگ در زده شد و ناهيد اومد تو...خودم درو واسش باز کردم...خيلي استرس داشتم... ميدونستم که به خاطر ناهيدم که شده تو اتاق نميمونه و مياد بيرون ...دلم براش يه ذره شده بود...عاطفه ديدنش رو هم برام حرام کرده بود...بلاخره اومد بيرون...با ناهيد دست داد و سلام احوال پرسي کرد. ناهيد-: حسرت به دلم موند که يه بار زرنگ تر از تو باشم و زود تر از تو برسم...هر دو خنديدن... اصلا بهم نگاه نميکرد... ناهيد به من نگاه کرد. ناهيد-: آقا شايان نيومدن هنوز؟ تعارفشون کردم بشينن. -: امروز من به جاي شايان هستم خدمتتون...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه مقنعه روي سرش رو مرتب کرد.عاطفه-: ناهيد جونم...امروز حاج خانوم طبقه اول مهمون داره من ميرم کمکش...اگه ميشه خوب نکته ها رو
يادداشت کن...ازت ميگيرمشون ناهيد-: يعني نيستي سر کلاس؟عاطفه-: نه...به بنده خدا قول دادم کمکش کنم بايد برم... حتي ازم اجازه نگرفت.ناهيد رو بوسيد و سريع رفت...دلم فشرده شد. چرا اين قدر از من بدش مي اومد؟ ناهيد نشست و من روبروش ...نفس عميقي کشيدم-:ميشه در مورد يه سري مسائل ديگه صحبت کنيم؟ نگام کرد. ناهيد-:چه مسائله ای؟گفتن جمله اي که تو ذهنم بود برام از جون کندن بدتر بود ولي بايد ميگفتم...صدام و حتي دست و پام مي لرزيد...-: نميخواي برگردي؟ با تعجب نگام کرد. -: من هنوز منتظر برگشتن تو هستم... ناهيد-: اقا محمد زده به سرتون؟ يادتون رفته زن دارين؟ همه پريشونيم رو ريختم تو صدام... فرياد زدم...-: اون زن من نيست... اصلا از رفتارم تعجب نکرد...خيلي خونسرد و آروم نگام میکرد... لبخندي زد و سرش رو انداخت پايين...واااي نه...يعني خوشحال شد از حرفم؟ صدامو آروم تر کردم...-:برگرد ناهيد... برگرد... خداي احد و واحد شاهده که جون دادن از اين اصرار ها سخت تر نبود...دلم مي خواست بميرم فقط...باز لبخند زد..پس خوشش اومد از حرفم...پس خوشحال شد از اين که عاطفه رو نميخوام...برم بميرم...ناهيد-: اقا محمد...اين قدر خودتونو اذيت نکنين ...شما مجبور نيستين به من و خودتون و بقيه دروغ بگين...-: منظورت چيه؟ ناهيد-: اقا محمد شما منو خيلي دوست داشتي... قبول... ميفهمم... باور دارم...ولي الان چيزي فراتر از دوست داشتن رو توي چشماتون ميبينم... اقا محمدشما عاشق عاطفه هستي... عذاب نده خودت رو -: اشتباه ميکني...من چيزي از عشق نميفهمم ...ناهيد-: اشتباه نميکنم...بذار برات روشن کنم که ديگه شما عذاب نکشي... اقا محمد يادمه اون روزي که در حد انفجار از دستم عصبي شدي...بلند داد زدي و گفتي که منو نميخواي... گفتي که کسي رو که منو به خاطر شهرتم بخواد رو نميخوام... گفتي طلاق... يادته؟ نيازي نيست شرمنده باشي... من مطمئن بودم که شما اون حرفا رو از رو عصبانيت زدي و حرفا و واقعيت دلت نبود...مطمئن بودم و هستم ولي من که عصبي نبودم... وقتي از پيشت رفتم...چند روز خودم رو توي اتاقم زنداني کردم و فکر کردم... به همه چي...به خاطر تو...به خاطر خودم.. تو ذهنم همه چيز رو گذاشتم کنار...فکر کردم... شما رو تصور کردم...بدون اين که خواننده باشي...بدون اين که مشهور باشي ...بدون اين که پولدار باشي...تصور کردم که يه آدم معمولي تحصيل کرده به اسم محمد نصر اومده خواستگاريم... اقا محمد من تو ذهنم مردد موندم که چه جوابي بهت بدم...در حاليکه وقتي محمد نصر خواننده ومشهور اومد خواستگاريم بدون لحظه اي ترديد قبول کردم.از اين جا فهميدم که من و شما نميتونيم يه زندگي عالي بسازيم...نميگم دوست نداشتم... چرا داشتم ولي با خودم که خلوت کردم ديدم ببراي من زن خواننده بودن لذت بيشتري داره تا زن محمد نصر بودن...از اين جا به خودم شک کردم...اگه ادامه مي دادم باهات عين نامردي بود...چون ممکن بود روزي به هر دليلي اين شهرتتو کنار بذاري و يا ازت گرفته بشه نمیتونستم تصور کنم
اون لحظه چه احساسي بهت خواهم داشت...شما عصبي بودي...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_دهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
و گفتي طلاق...از ته دلتم نبود... ولي من نشستم و منطقي فکر کردم و منطقي جواب دادم که باشه...طلاق...نه از روي احساس و لجبازي با شما ... اقا محمد اگه ميموندم باهات شايد زندگي هردو مون خراب ميشد... وضمنا مسائل دیگه ای هم بود که حالا نمیگم بعد ها شاید بفهمین پس هم به خاطر خودم و هم به خاطر تو کشيدم کنار...الانم هيچ احساسي بهت ندارم...اينا رو گفتم که خودت رو مديون من ندوني...من خودم انتخاب کردم...تو هم عاشقي اقا محمد پس من و شما ديگه هيچ ديني به هم نداريم...اولين بار بود که از اينکه ميشنيدم کسي به خاطر شهرتم منو خواسته بود، ذوق کردم... واقعا ذوق کردم...ولي شايد بازم داشت به خاطر من کوتاه مي اومد -:ناهيد من به تو بد کردم...غير منطقي تصميم گرفتم... بيا برگرد...نيا...نيا... نفس عميقي کشيد و تکيه داد...ناهيد-: من بچه نيستم که به خاطر يه دعوا و عصبانيت زندگيم رو خراب کنم... اقا محمد اين هم به نفع منه هم شما...قبول کن...ميخواي ثابت کنم که عاشق عاطفه اي؟چشام گرد شد -:چطوري؟خنديد...ناهيد-:من تو رو خوب ميشناسم آقا محمد... ساده اس ...فکر کن الان عاطفه همه حرف هاي من و تو رو شنيده باشه...حتما فهميده که من واقعا قرار نيست برگردم...پس ديگه قرارداد بين تو و اونم تموم شده و هر وقت اراده کنه ميتونه برگرده شهرشون چشام شد اندازه بشقاب...واقعا در اومدن شاخ رو روي سرم حس ميکردم.-: تو... تو...تو از کجا خبر داري؟بازم خنديد...ناهيد-: من خيلي وقته که ميدونم محمد... دقيقا از يه شب قبل اين که بياين عزاداري علي اينا ...اگه قبول کردم بيام اين کلاسا واسه اين بود که يه موقعيت جور شه و اينا رو بهت بگم. ودلایل شخصی دیگه ای که داشتم -: تو واقعا همه اين مدت اينا رو میدونستي؟ از کجا؟آخه چطوري؟ ناهيد-: مرتضي بهم گفته بود... دستم رو زدم به پيشونيم...-: چرا؟... چرا؟... آخه چرا مرتضي؟ ناهيد-: آخه ميخواست بدونه من واقعا ميخوام برگردم يا نه...-: آخه به اون چه ربطي داره؟... به اون چه مربوط؟.. ناهيد-: چون مرتضي عاطفه رو ميخواد...خون تو رگهام يخ بست... همينطور خيره بودم به ناهيد... اونم با دقت داشت نگام ميکرد... حدس ميزدم... بايد ميفهميدم... وقتي که من و عاطفه رو در حال شوخي ديد رفت و در رو کوبيد...وقتي از همون اول حرص ميخورد و با تمام وجود ميخواست مانعم بشه از آوردن عاطفه...از همون نگاهاش به عاطفه ...ديگه واقعا دستم به جايي بند نبود...فقط خدايا... عاطفمو ازخودت ميخوام... درمونده بودم... اگه عاطفه هم اونو بخواد؟... نه... نه... نه... ناهيد-: ديدي چقدر دوسش داري؟ بهت ثابت شد؟...تا حالا هيچوقت نديده بودم چشمات پر اشک شه...صدام خيلي آروم بود...-: عاطفه چي؟ناهيد-: بهت قول ميدم که اونم تو رو دوست داره...-:نداره ...نداره...من اينقدر خوش شانس نيستم...ناهيد-: بذار زمان همه چيو درست ميکنه...ميخواي من باهاش؟ نذاشتم ادامه بده.-: نه...ميشه فعلا عاطفه چيزي ندونه؟ اون وقت به قول تو ديگه قراري بين من و اون نميمونه... ناهيد-: حتما اقا محمد... حتما... درست ميشه...به خدا توکل کن...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🌺
# دقت کردید
❤️انسانهای صادق به صداقت حرف هیچکس شک نمیکنند و حرفِ همه را باور دارند.
❤️انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ میگویند .
❤️انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند .
❤️انسانهای نا امید همیشه آیه یاس میخوانند .
❤️انسانهای شریف همه را شرافتمند میدانند .
❤️انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان ، تشکر از دیگران است.
❤️انسانهای نظر بلند هرکاری برای هرکسی میکنند بازهم با شرمندگی میگویند:
ببخشید که بیشتر از این از دستم بر نیامد .
❤️انسانهای تنگ نظر هرکاری برای هرکس انجام دهند ، چندین برابر می بینندش .
❤️انسانهای بامحبت در نهایت مهربانی همه را با جانم ، عمرم ، عزیزم خطاب میکنند.
❤️انسانهای متواضع تقریبا در مقابل خواسته همه دوستان میگویند: چشم سعی میکنم
اما
❤️انسانهای پرتوقع انتظار دارند همه در مقابل حرف هایشان بگویند چشم .
❤️انسانهای حسود همیشه فکر میکنند که همه به آنها حسادت میکنند .
❤️انسانهای دانا در جواب بیشتر سوالات میگویند: نمیدانم .
❤️انسانهای نادان تقریبا در مورد هر چیزی میگویند: من میدانم!!!
❤️با دانستن خصلت هایمان آنها را از خود دور کنیم تا سلامت و زیبایی مان درونی باشد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💑 سياست همسردارى
برای اینکه روز به روز علاقه
همسرتان را به خود بیشتر کنید
🚫هرگز از همسرتان جدا نخوابید
حقیقت دارد که زوجها وقتی در کنار هم هستند،
راحتتر به خواب میروند.
بنابراین تحت هیچ شرایطی،
حتی اگر با هم در حالت قهر هم
بودید،
جدا از همسرتان نخوابید.
💞💞💞💞
http://eitaa.com/cognizable_wan
سیاست های زنانه
برای علاقه مند کردن مرد به خانه
و زندگی،
بهتر است او را در خانه راحت بگذارید،
مردان از زنان سخت گیر و حساس
و زودرنج گریزانند.
💕💕💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
سیاست های زنانه :
گاهی به مردان فرصت و فضا بدهید
گاهی او را رها کنید تا با خود خلوت کند با دوستان به ورزش برود
و به خانواده خود تنها سر بزند. .
مدام دنبال او نباشید...
💟http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*گریه*
🌀وقتی یه زن🧕 تحت فشار قرار میگیره و احساس میکنه شوهرش به اندازه #نیازش اونو تمکین نمیکنه؛ #گریه میکنه!!
👈 و با این کارش میخواد بگه:
❣آقا ببین گُل زندگیت بخاطر کارای تو شکسته و گریون شده، پس بیا بهش محبت کن و تو آغوشش بگیر و بگو:
❣عزیزم گریه نکن؛
❣راست میگی، خطا کردم؛
❣جبران میکنم؛
⚠️اما وقتی گریه میکنین، مرد گریه شما رو یه جور دیگه #تفسیر_میکنه، انگار که شما میخواین بگین:
⛔️ ای مرد بی لیاقت و بی هنر!! تو نه تکیه گاهی نه سایبون نه محل امنیت و آرامش، تو باعث گریه زن و بچهتی.
وقتی با گریه شما، ناخودآگاه، همچین تفسیری برای مرد ایجاد میشه؛ پاسخ هایی #خلاف_انتظارتون ازش صادر میشه.
➖بی توجهی میکنه و نگاهش رو به تلویزیون میندازه؛
➖محل رو ترک میکنه؛
➖یا روکش روی خودش میکشه و میخوابه!
➖یا عصبانی میشه و پرخاشگری میکنه،
➖شما رو تحقیر میکنه و با تحکّم میگه: گریه نکن!!
➖یا میگه :
شما زن ها اگه اسلحه گریه رو نداشتین چیکار میکردین؟
➖یا میگه: همیشه اشکت دم مشکته، بلند شو بالاسر من آبغوره نگیر.
🚨باید شمای همسر دقت کنی که کاری رو که انجام میدی یه مرد چطور تفسیر و #برداشت میکنه،
💡خب، جالبه بدونی که اگه شمای خانم همین گریه رو اگه بصورت خاصی انجام بدی که اقتدار شکن نباشه حتی میتونه باعث تقویت اقتدار مرد بشه.
میدونم حالا میپرسید چه جوری⁉️
❣میتونی به همسرت بگی : خیلی دلم گرفته؛ داره بهم سخت میگذره؛ دلم میخواد با یه نفر درد دل کنم ، خودت میدونی که جز تو کسی رو ندارم. بذار سرمُ رو شونهت بذارم و گریه کنم و درددلها مو بهت بگم.
💝اینجا نه تنها اقتدار مرد شکسته نمیشه، بلکه تکیه گاه بودنش؛ محل امنیت و آرامش بودنش تقویت میشه.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
مامانم میخواست خونه رو بازسازی کنه گفت تو ایدهای نداری پسرم؟
گفتم اگه دستشویی بیاد تو اتاقم خوبمیشه.
گفت آدم خوب نیست محل خواب و غذاخوریش یه جا باشه پسرم.😏
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
📌
به دو چیز نباید دست زد!!!!
1. برق 😧
2. زن 😐
.
.
.
.
😎😎😎😎
.
.
.
.
چون اگه بگیرنت دیگه ولت نمیکنند 😂
البته برق کمی انصاف داره بعد مرگ ولت میکنه ولی زن نه... 😁😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
پارسال اومدم واسه تولدم رمانتیک بازی دربیارم
چشامو بستم آرزو کنم تا باز کردم دیدم بابام داره کیکمو میخوره 😑😐😂😂
آی لاویو پدر❤️😍
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_یازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
رفتم دو تا چايي ريختم و آوردم... اون قدر سبک شده بودم که حس ميکردم ميتونم پرواز کنم...-: ناهيد خانم شما چي به مرتضي گفتي؟ ناهيد-: جوابي بهش ندادم...سکوت کردم...يکم تو سکوت سپري شد زمان...-: کار خدا رو ببين...اون حرف بي اراده اي که اول باروقتي عاطفه رو ديدم به زبونم اومد. آوردمش تا تو رو برگردونم...بازم سکوت حاکم شد...يه مدت زياد... فنجون چايي اش رو گرفت دستش. ناهيد-: آقامحمد...هم من و هم شما...دقيقا ۸ ماه قبل ناراحت بوديم و گله داشتيم از زندگي... توي زندگي ، خدا يه اتفاقايي رو براي بنده هاش پيش مياره که فقط با گذشت زمان و صبر حکمت هاشون معلوم ميشه...ببين حکمت خدا رو...شما فکر کردي به قول خودت عاطفه رو آوردي که منو برگردوني ولي در واقع من رو به دست آورده بودي تا عشق زندگيت رو پيدا کني...خنديم... حرف قشنگي زد.راست ميگفت... فکر ميکردم که خدا عاطفه رو فرستاده براي برگشتن ناهيد ولي ثابت کرد که ناهيد رو فرستاده براي هديه دادن عاطفه به من... دست کشيدم بين مو هام...-:ناهيدخانم چيکار کنم حالا؟ يه جرعه از چاييش رو خورد... ناهيد-: بهش بگيد دوسش داريد...رنگ از روم رفت...-: نه مطمئنم اون منو نميخواد. اونوقت ميفهمه بازي تموم شده و... همين لحظه زنگ در زده شد...ناهيد-: واااي ديدين چي شد؟...به من گفته بود جزوه بنويسم براش...همون طور که ميرفتم سمت در آروم گفتم-: بگو کلاسش عملي بود... محمد بعدا بهت يادت ميده...در رو باز کردم....دلم ميخواست تعظيم کنم واسه خانوم خونه ام...خانوم من...عشق من... ضعيفه من...کوچولوي من...در رو باز کردم و دست چپم رو به علامت راهنمايي کامل باز کردم...-: بفرمائيد بانو...زير لب سلامي داد و رفت تو...از ناهيد عذر خواهي کرد و رفت دستشويي .رفتم جلو... عين پسر بچه هاي شيطون شده بودم...لحنم رو لوس و بچگونه کردم...-: آه ناهيدخانوم ببين بيچاره ام کرده اين کوچولو....منو دوست نداره....اصلا آدم حسابم نميکنه...ديدي که؟ خنديد ولي سريع دستش رو گرفت جلوي دهنش. ناهيد-: بسوزه پدر عاشقي ...نه بدش نمياد.باور کن اين رفتاري که ميبيني معنيش اين نيست که آدم حسابتون نمي کنه...نميدونم چرا ولي حس دخترونه ام بهم ميگه از يه چيزي داره خجالت ميکشه...عاطفه اومد بيرون...عاطفه-: ببخشيد دستام خيلي کثيف بود...با ناهيد دست داد...ناهيد بلند شد...ناهيد-: خسته نباشي خانوم کوچولو...به من نگاهي کرد....ريز خنديدم... اگه تمام دنيا رو بهم ميدادن اينقدر که الان خوشحال بودم ذوق نميکردم ...دستام رو فرو کردم تو جيبم... حالا ديگه ميتونستم بدون عذاب وجدان هرچقدر که ميتونم به زنم محبت کنم...خانم کوچولوي خودم... خودم ...ناهيد خداحافظي کرد و رفت بيرون... عاطفه دويد و رفت تو اتاقش... از پشت داشتم ديدش ميزدم. دلم تالاپ تولوپ ميزد واسش...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_دوازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
در رو بست...آهان...پس از من خجالت ميکشي کوچولو؟الان حسابت رو ميرسم. بايد ترک کني خجالتو...واستا اول يه زنگي به علي بزنم...يه هفته اس بيچاره ام کردي...گوشي رو برداشتم و شماره علي رو گرفتم.سريع جواب داد-: علي ناهيد منو نمي خواد. علي قهقهه زد...علي-: اي کوفت... سلامت کو؟ببين چه ذوقيم ميکنه ...بچه شدي؟
عاطفه
ناخونام رو مي جويدم از شدت حرص. خب آخه خاک تو سرت واسه چي مي ذاري بري که بعدش بشینی حرص
بخوري؟...يعني چي گفتن به هم؟...با حرص مقنعه ام رو از سرم کشیدم مانتوم رو هم عين وحشي ها کندم از تنم... جلوي آئينه به موهايي که ريخته بود روي صورتم نگاه ميکردم...خنديدم به خودم....الحق که بچه بودم...ياد اون شب توي بالکن افتادم...البته که اصلا از ذهنم نمي رفت....بي اراده دستم رو کشيدم روي لبهام... دوباره به خودم نگاه کردم... پامو کوبيدم رو زمين -: محمد...بازم ميخوام... بازم ميخوام. دوباره به خل بازياي خودم خنديدم...چه خوش اشتها... يعني دوسم داره؟ دوباره اداي گريه به خودم گرفتم و جلوي آئينه پامو کوبيدم زمين...-: محمد بازم... بازم... بازم ميخوام... همين لحظه در اتاق زده شد...يا خدا باز محمده ...ازش خجالت مي کشم...سريع مو هام رو با کليپس جمع کردم...دلم براش تنگيده بود...مشت زد به در... محمد-: باز کن ضعيفه...خندم گرفت... داد زدم-: در بازه...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سیزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
در رو باز کرد و محکم کوبيد به دیوار مثلا که عصباني بود...باز داش مشتي شده بود...اي قربونت بشم من تهنا تهنا...مشتش رو کوبيد به در...داد زد...محمد-: بيا جلو... خنديدم و رفتم جلو...محمد-: ضعيفه کاري نکن که کاري کنم که تا آخر عمرت تو اين اتاق بموني ها -: مثلا ميخواي چيکار کني؟ چونه ام رو با دستاش گرفت...زل زد تو چشمام...لحنش آروم و صميمي شد... دست از شوخي کشيد... محمد-: به خاطر اون شب ، يه هفته اس نذاشتي ببينمت و صداتو بشنوم...ميخواي زنداني بشي؟ زبونم و در آوردم براش-: نميتوني زندانيم کني...چشماشو ريز کرد... محمد-: نميتونم؟جواب ندادم ...... محمد-: تا اينجا يک و نيم ماه زنداني هستي از خجالت تو اتاق...البته بیشترهم میتونم. داشتم روانيش ميشدم...بند بند وجودم رو به تصرف در آورده بود... آخ خدايا قربونت برم... ديدي؟ همه ديديد دوسم داره؟ دیدید؟ واقعا داشتم آب ميشدم هيچ عکس العملي هم نشون ندادم... خيره شد تو چشام... يقه اش رو گرفتم و کشيدمش تو اتاق... با تعجب نگام ميکرد... هلش دادم روي تخت و سريع کليد رو از پشت در برداشتم و دويدم بيرون...لحظه آخر سرم رو بردم تو اتاق. همونطور ولو بود روي تخت... زبون درازي کردم و گفتم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_چهاردهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
فعلا تو دو ماه اينجا زنداني باش تا اين چيزا ازسرت بپره...غش غش خنديدم و در رو بستم و قفل کردم...نشستم پشت در و دلم رو گرفتم و حالا نخند و کي بخند...از تو داد ميزد...محمد-: ضعيفه مگه دستم بهت نرسه...آروم طوري که نشنوه گفتم-: کاش يه چيز ديگه خواسته بودم.نه من همینو میخواستم !بلند شدم و دويدم تو اتاق محمد...باز پام سر خورد...با سرداشتم ميرفتم تو زمين... خداروشکر به موقع چارچوب در رو گرفتم...يکي زدم پس کله خودم و رفتم تو...جلوي آئينش ايستادم -: مثل اينکه خيلي روش موثريه... دوباره موهام رو ريختم روي صورتم...و ژستی رو که جلوي آئينه اتاق خودم ايستاده بودم رو
گرفتم...بازم پامو کوبيدم زمين و اين بار بي قرار تر از قبل گفتم-: خدایا محمدو میخوام ، به خودم خنديدم.دوباره يه هفته بود به سر و صورت خونه دست نزده بودم...خو خجالت ميکشيدم تو چشاش نگا کنم...با يادآوري کاراش دماي بدنم به شدت ميرفت بالا...به آرزوم رسيدم.ولي نه همه ارزوهام
يکيش محمد بود...فکر نميکردم بهش برسم...هيچ برادري اينطور با خواهرش رفتار نميکنه... عاطفه...بيخيال...توهم نزن دختر... محمد تو رو دوست نداره... تو اونقدر خوش شانس نيستي...اون ناهيد رو ميخواد...اينو بفهم...باز چشام پر شد...در عين داشتن نداشتمش... بلند شدم خونه رو سر تا سرتميز کردم و يه غذاي درست حسابي هم در حين کار پختم...همه جا رو تميز کردم و پارکتها و بقيه جاها رو دستمال کشيدم...با عشق وجب به وجب رو تميز ميکردم و هرجايي رو که ديده بودم دست مخمدم خورده رو مي بوسيدم...پاک مجنون شده بودم... اين کارا از مني که تو خونه دست به سياه و سفيد نميزدم و هميشه داد مادرم رو در مي آوردم بعيد بود...کارم که تموم شد، غذا هم آماده بود... ساعت ۲ بود...طفلکي ۳ ساعته که تو اتاقه و صداشم در نمي اومد... دلم سوخت واسش... دوباره براش بوس فرستادم...ميز رو چيدم... شايدم بهتر بود غذاشو تو سيني مي ذاشتم و ميبردم مي ذاشتم تو اتاق و در میرفتم ...خخخخخ...تو افکارم بودم که تلفن خونه زنگ خورد...گوشيو برداشتم...-: بفرماييد؟ علي-:سلام آبجي خانوم؟ احوالات ؟سراغي از ما نميگيرين؟ خوش ميگذره؟ -: سلام آقا داداش... اختيار داريد اين چه حرفيه؟ ما که هميشه ياد شماييم ...علي خنديد ...علي-: بله ديگه... همينطوري زبون ريختي که...ادامه نداد -: که چي؟ علي -:حيف اينجا نيستي مث خودت واست بلبل زبونی کنم... شب ميايد ديگه؟ بيام دنبالتون يا خودتون ميايد؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_پانزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
چشام گرد شد -: کجا؟قراره جايي بريم؟علي -: از دست اين محمد عاشق حواس پرت...الان خونه ست؟؟حالم گرفته شد-: داداش... شما م؟علي -:من چي؟ -:ببخشيد ميدونم گفتنش درست نيست ولي حداقل شما به روم نيار که محمد عاشقه...علي خنديد... اصلا انگار نه انگار اين همون پسريه که از ناراحتي من ناراحت ميشد...-: بله خونس...الان گوشيو ميدم بهش...با لب و لوچه آويزون رفتم جلو در اتاقم و کليد رو چرخوندم...هيچ کس منو درک نميکرد... آروم درو باز کردم...آخي عزيزم خوابش برده بود...پس بگو چرا صداش در نمي اومد...آروم رفتم جلو تر...خم شدم روش تا مطمئن شم خوابه يا نه...يه دفعه چشاشو باز کرد ...يه جيغ آروم کشيدم... آبرو حيثيتمون جلو علي نره خوبه.دستش رو گذاشت روي دهنم و گوشيو ازدستم کشيد. گوشيوگذاشت درگوشش دستش رو از رو دهنم برداشت محمد-: بله بفرمائيد؟خيره شده بود بهم و منم خيره به اون...محمد-: واسه چي زنگ زدي خونه؟محمد-: علي دهن منو باز نکنا... خنديد. محمد-: آره ميايم...محمد-: دلم خواست نگم... مگه فضولي؟چرا تو مسائل خانوادگي ما دخالت ميکني؟ دوتا مونم خنديديم. ازم چشم نميگرفت ...too me...محمد-: نه خودمون ميايم...ساعت چند فقط؟ محمد-: اوکي...مرتضي چه دست و دلباز شده...محمد-: نه قربونت...يا علي خدافظ...تلفن رو پرت کرد رو تخت بغلي...محمد-: که منو زنداني ميکني ضعيفه؟خنديدم...باز خيره شد بهم...به تک تک اجزاي صورتم... صداي نفس هاش داشت تغيير ميکرد...از پنجره به آسمون نگاه کردم...محمد همچنان حرف نميزد ...دوباره که بهش نگاه کردم دلم ريخت...چقد خوشگل بودن چشماش. خواست صورتشونزدیکصورتم کنه .دستم رو گذاشتم روي صورتم و داد زدم-: جلو نيايي ها... يکم مکث کرد. بلند شد و نشست لب تخت . از لاي انگشتام ديدش ميزدم. آرنج هاش رو گذاشت روي رون پاش .محمد -: ميدونم از من خوشت نمياد ولي آدم کثيفي نيستم... به هر حال ببخشيد ...متاسفم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
برای آرامش اعصاب و كم شدن استرس دمنوش سنبل الطيب بنوشيد.
سنبل الطیب از زمان های بسیار قدیم به دلیل ویژگی های آرامش بخش شناخته شده بود. مواد تشکیل دهنده آن باعث کاهش استرس ، کنترل اعصاب و کمک به خواب افراد مبتلا به مشکلات بی خوابی می شود.
1 قاشق غذاخوری سنبل الطیب را در یک لیوان آب جوش قرار داده و 5-10 دقیقه بگذارید دم بکشد، بعد چاى را از صافی رد کرده و بنوشید.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan