🔸 فواید تخم مرغ آب پز در صبحانه
🔹کاهش چربی خون
🔹کاهش وزن و استرس
🔹عضله سازی
🔹کم شدن خطر بیماریها
🔹بهبود وضعیت پوست و مو
🔹دریافت کافی امگا 3
🔹کاهش بیماریهای قلبی
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍶🍃 خواص چای گل سرخ
🍃تسکین دستگاه عصبی:
اگر به طور منظم از این چای میل کنید از مشکلاتی مانند بی خوابی و خستگی خلاص خواهید شد.
🍃 بهبود دردهای قاعدگی
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰بهترین و سالم ترین مواد غذایی دنیا 🔰
▪️زنجبیل
▪️آووکادو
▪️نارگیل
▪️تخم کدو
▪️شاهدانه
▪️تخم شربتی
▪️پیاز
▪️سیر
▪️آب کرفس
▪️گردو
▪️لیموترش
▪️بادام
▪️شکلات تلخ
▪️کلم سیاهدانه
✨http://eitaa.com/cognizable_wan
✍🏻 ناشتا گریپ فروت بخورید.
🍊 مثل کوره چربی میسوزانید، سموم از بدنتان دفع شده، خونتان تصفیه و کبد و کلیه تان پاکســـــازی میشوند.
شفابخش قلب است؛ رگها را از وجود کلسترول ورسوبات پاک میکند.
🌸 برای عزیزانتون بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 6 روش موثر درمان ترک پاشنه پا؛
🔻مالیدن وازلین
🔻استفاده از لیموترش
🔻استفاده از عسل
🔻استفاده از موم پارافین
🔻مخلوط گلیسیرین و گلاب
🔻روغن های گیاه
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
کمک به پاکسازی ریه با چای سبز !
چای سبز حاوی آنتیاکسیدانهای زیادی است و میتواند به کاهش التهاب ریهها کمک کند. این ترکیبات حتی میتوانند بافت ریهها را از اثرات مضر استنشاق دود محافظت کنند.
+ یک مطالعهی جدید روی 1000 بزرگسال در کشور کره نشان داده است افرادی که حداقل 2 فنجان چای سبز در روز مینوشند عملکرد ریوی بهتری نسبت به کسانی که چای سبز نمینوشند، دارند.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان پزشک پرسیدم:
شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. حالا شما هم میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
نتیجه
۱.راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.
2- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی
3- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمی کنیم.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 خاصیت ضد سرطانی ساقه های بروکلی !🥦
🔺 ساقه های این سبزی تیره رنگ یک آتی اکسیدان فیتوشیمیایی که دارای خواص ضد التهابی بوده و سلول های سرطانی را غیر فعال نموده و به جلوگیری از تشکیل تومور میپردازد.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای, تحویل دهی ...
خواه با فرزندی خوب ...
خواه با باغچه ای سرسبز ...
خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی ...
خواه با حل مشکلی هر چند کوچک از بنده ای ..
و اینکه بدانی ...
حتی فقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشیده است.
این یعنی تو موفق شده ای!
یعنی به مقصد نزدیک شدی
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🏖9 جمله طلایی حتما بخونید
1_ یادت باشه تا خودت نخوای هیچکس نمیتونه زندگیتو خراب کنه
2_ یادت باشه که ارامش رو باید تو وجود خودت پیدا کنی
3_ یادت باشه خدا همیشه مواظبته
4_ یادت باشه همیشه ته قلبت یه جایی برای بخشش ادما بگذاری
5_ زبان استخوانی ندارد اما انقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند مراقب حرفهایمان باشیم
6_ زندگی کوتاه نیست مشکل اینجاست که ما زندگی رو دیر شروع میکنیم
7_ دردهایت را دورت نچین که دیوار شوند زیر پایت بچین که پله شوند
8_ هیچوقت نگران فردایت نباش خدای دیروز و امروز فردا هم هست اگر باشیم
9_ ما اولین دفعه است که تجربه بندگی داریم ولی اوهمیشه بوده است
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستوششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي-:نميدونم چقدر عذاب کشيده...ولي مطمئنم که اين حالي رو که الان دچارش شده و اينطور افتاده به خاطر چند ساعت ايستادن زير بارون نيست...ديشب شب وحشتناکي بوده براش که اينطور حرفاي مرتضي از پا درش آورده... هيچي از حرفاش سر در نمي آوردم... يکم نگاهش کردم و سکوت حاکم شد...-: برم براش چايي بيارم...علي-: من و محمد ازاين ديوونه بازيا زياد در آورديم. تازه محمد هم اينقدر ضعيف نيست که بخاطر زير بارون موندن اينطور ...انقدر تو زندگيش سختي کشيده که مرد شده. اين حالش دليل ديگه اي داره...بشين تا برات بگم...بغض بدجور فضاي گلوم رو اشغال کرده بود...آروم نشستم سر جاي اولم... علي چرخيد طرفم...ولي هنوز دستاي محمد رو تو دستاش نگه داشته بود.منتظر و مشتاق بودم...
علي-: ببين آبجي محمد ...تکون خوردن محمد باعث شد که نگاهم رو بهش بدوزم...محمد سرشو چند بار به چپ و راست حرکت داد...خيلي آروم و آهسته و بعد با صدايي که از ته چاه در مي اومد و به زور ميشنيدمش گفت محمد-: علي ...تو...رو به هرکي...مي پرستي قسم...ازم...نگيرش...با اين...کارت علي بلند شد و چند بار پيشوني محمد رو بوسيد...علي-: باشه... باشه داداش. هرچي تو بخواي... فقط خوب شو...زود تر خوب شو و خودت بگو... خل شده بودم از اين همه کنايه و در لفافه حرف زدن اين دو تا...کاش ميفهميدم ديشب چه خبر شده...ولي اگه من ميپرسيدم پررويي بود...چون من اين وسط... وسط زندگي محمد بودم...ولي
هيچ کاره بودم...دوباره نشست روي صندلي...آخه چه خبره؟ چي ميگن اينا؟ اصلا ديشب چي شد؟
-:داداش ميخواستي چی بگي؟علي به محمد اشاره کرد... علي-: به موقع اش خودت ميفهمي آبجي...-: خب يکي به منم بگه چه خبره اينجا.علي دستي به ريشاش کشيد... علي-: آبجي ميخواستم بگم ولي يکم ديگه تحمل کن...همه چي رو ميفهمي...واقعا عصبي بودم...سري تکون دادم و براي اولين بار خشونتم رو نشون دادم-: نه ممنون...لازم نيست بفهمم...آخه يکي نيست بگه دختره فضول به تو چه؟ تو خودت اينجا اضافي هستي و به زور دارن تحمل ميکنن ديگه چيکاربه کارشون داري؟ عذر ميخوام فضولي کردم.دستام ميلرزيد ازعصبانیت زدم بيرون...رفتم توي آشپزخونه و به سوپم يه سر زدم...بغض داشتم به چه بزرگي...نشستم روي يکي از صندلي هاي پشت ميز...چند دقه نشد که علي اومد تو آشپزخونه... اومد ميز رو دور زد و روبروم ايستاد...اول کف دستاشو گذاشت روي ميز و سرشو انداخت پايين... نگاش کردم...چند ثانيه بعد سرشو گرفت بالا و خيره شد تو چشام. صندلي رو کشيد و نشست روبروم علي-: مجبورم نکن که زير قولم بزنم. همين الان قول مردونه دادم که نگم-: من که گفتم نيازي نيست چيزي بفهمم... علي-: به موقعش ميفهمي...فقط تا همين حد بگم که مربوط به توئه اين موضوع... زمان گفتنش هم دست ما نيست... محمد تعيين ميکنه... پوزخندي زدم ...همه زورم رو به کار گرفته بودم تا گريه ام نگيره...-: ميخواد بگه برم گم شم ديگه؟ چرا تعارف ميکنه پس؟ از اولشم قرارمون همين بود...متوجهم ناهيد داره بر ميگرده...باشه...همين فردا هم که بخواد ميرم...علي دست فرو کرد لاي مو هاش...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستوهفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي-: آبجي کوچيکه داري تند ميري... اصلا اين چيزا نيست... موضوع کاملا فرق داره.بذا محمد خودش بهت بگه... مجبورم نکن زير قولم بزنم...بهم اعتماد کرده...ديگه حرفي نزدم...بلند شدم تا براش چايي بريزم...علي هم بلند شد و رفت توي هال پذيرائي...همينطور که داشتم چايي ميريختم، مکالمه تلفني اش رو هم مي شنيدم...علي-:سلام مرتضي خوبي؟علي-: کجايي؟ علي-: پاشو بيا خونه محمد...علي-:نه ميخوام بياي تا يه چيزي رو ببيني...علي-: بياي و حال محمد وببيني...علي-: اگه ميتونستم مي آوردمش ولي امکانش نيست...فقط ميخوام بياي و ببيني حرفاي اون شبت چه به روز محمد آورده...علي-:بيا...خودت مي بينيو ميفهمي...علي-: نه...نميگم ...خودت بيا و ببين..علي-: باشه... حرفاتم آماده کن.منتظرتم... نشست روي مبل...چايي رو بردم و گذاشتم جلوش...ديگه هيچ حرفي رد و بدل نشد...چاييشو خورد و بلند شد... علي-: خواهری !من يکي دو ساعت بيرون کار دارم...اگه اشکال نداره بر ميگردم دوباره-: اين چه حرفيه؟ اينجا خونه خودتونه... علي-: مرتضي قراره بياد...تا بياد منم اومدم...سري تکون دادم...-: قدمتون سر چشم...راهش انداختم ...برا محمد يکم سوپ ريختم و بردم تو اتاق...چشاش بسته بود... دست گذاشتم روي پيشونيش... خداروشکر تبش خيلي پايين اومده بود...ولي باز خيلي داغ بود...شب سختيو گذرونده بود...سرم رو بردم جلو و آروم دم گوشش گفتم -: بيداري؟؟سر تکون داد...خيلي آروم ...خنديدم و سرم رو بردم عقب -: پاشو..يه سوپي آوردم که انگشتاتم بخوري...محمد-: ميل ندارم-: بايد بخوري.زوريه. صداش از ته چاه مي اومد...خيلي بي جون بود...دلم واسه صداش و داد زدناش تنگ شده بود... اصلا دلم نميخواست تو اين وضعيت ببينمش...قلبم درد ميگرفت... ميخواستم کمکش کنم بشينه که آروم چشاشو باز کرد و بهم خيره شد...محمد-: به يه شرطي...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستوهشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
شرط واسه چي؟محمد-: واسه اينکه يه قاشق بخورم-: چه شرطي ؟محمد-: قبول ميکني؟-: فقط يه قاشق؟ لبخند بي جوني زد...محمد-: بستگي به تو داره که چند قاشق بخورم...-: چه شرطي؟اصلا میخوام ببیننم تواین وضعیتت شرط چیه! تومریضی ومجبوری حرف پرستارتو بی قید وشرط گوش بدی ! بلندش کردم و چند تام بالش گذاشتم پشتش تا راحت بشينه...خيلي سست و بي حال بود... اصلا انگار زوري نداشت... بميرم براش اين همون آدميه که منو با پتو بغل کرد و بلندم کرد؟ اي بميرم و ديگه هيچوقت اين روزاتو نبينم... سوپ رو برداشتم و قاشق رو پر کردم و بردم طرف لبش...بازشون نکرد... فقط نگام ميکرد که اونو هم ازم گرفت... سرش رو تکيه داد به لبه تخت و بالشايي که پشت سرش بود و چشاشو بست...محمد-: گفتم که نميخورم...ميل ندارم...-: اصلا نخور...بشقاب رو گذاشتم روي عسلي کنار تخت و خواستم پاشم برم که يادم افتاد از ديروز که ناهار خورد ديگه هيچي نخورده... حتي يه ليوان آب...بيشتر از ۲۴ ساعت. اونم با اين مريض احواليش که کلي بايد بهش ميرسيدم...بلند شدم نشستم لبه تخت... محمد بخور ديگه...به زور بخور محمد-: بده خودم ميخورم...توأم نمیخواد نزديکم بشی .. ديگه ادامه نداد...قلبم فشرده شد...چي ميشد بهش بگم دوسش دارم؟ولي نه...نميگم...بشقاب رو برداشتم و قاشق رو بردم نزديک لبش... چشاشو باز کرد...دستشو خيلي آروم و بي حال آورد بالا تا ازم بگيره که ندادم. دستش رو انداخت پايين و باز چشاشو بست... محمد-: ببرش اصلا...ميل ندارم... خنديدم...راست میگفت عين بچه ها ميشد با من... حرفش بد جور رو دلم اثر کرد دست بردم لای موهاش ونوازشش کردم حس کردم گره ابرو هاش داره باز میشه ولبخند نشسته گوشه لبش چنددقیقه ای همینجور نازشو کشیدم وانقدر اصرارررر کردم تا بالاخره چند قاشقی از سوپ خوردو خوابید رفتمو نشستم و شروع کردم به درس خوندن...يکي دو ساعتي خوندم تا زنگ در زده شد...حسابي خسته بودم... کتابام رو بستم و رفتم درو باز کردم علي و مرتضي رو ديدم ...علي بهم لبخند زد و سلام داد... کشيدم کنار-:سلام بفرماييد... علي رد شد و رفت تو...مرتضي سرش پايين بود.جلوم يه مکث کوتاهي کرد و يه سلام داد و گذشت...اين همون مرتضي بود که چشام رو در مي آورد؟چه سر به زير...اوهوع... صداي علي رشته افکارم رو پاره کرد...علي-:آبجي يه سري داروي گياهي سفارش مامانمه...اينم يکم ميوه و آبميوه... به زور به خوردش بده...به خودم اومدم و درو بستم... -: شرمنده کردين داداش... خيلي ممنون. اتفاقا خودم ميخواستم برم خريد...علي خنديد علي-: به قول محمد...بعد صداشو کلفت کرد علي-: زن باس کاراي تو خونه رو انجام بده...خريد و اين چيزا کاراي مردونه اس...من و علي خنديديم... مرتضي کنار علي تکيه داده بود به اپن و سرشم زير بود... نگاهم رو از مرتضي گرفتم و با حرکت سرم از علي پرسيدم چي شده؟ علي مرتضي رو تا دم در اتاق کشيد و پرتش کرد تو...درو بست...علي-: به همون مسئله اي مربوطه که محمد وقتشو تعيين ميکنه...فقط آبجي... نه چاي...نه شيريني...نه ميوه...اول تکليف اين دو تا رو مشخص کنم بعدش خودم ميام و ميبرم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستونهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
سر تکون دادم...علي هم رفت تو و درو بست...تلفن زنگ خورد...مادر جون بود...مامان محمد...با يه دنيا ذوق و شوق گوشي رو برداشتم...-: سلام مامان جونم...الهي من قربونتون برم تنها تنها...قهقهه زد...مامان-: سلام قربون تو دختر...بسه بسه کم دلبري کن...خوبي مامان؟-: خوبم... دلبري کجا بود مامان؟ من اصلا بلدم از اين کارا؟ مامان-: بلد نيستي؟ پس کي اين پسر منو خل و چلش کرده؟بچه همچين عاشقه که نگو...آهي کشيدم...مامان-: هر دفعه زنگ ميزنم بهش ميپرسم: عاطفه کجاس ميگه اينجا...ميگم چيکارا ميکني؟ ميگه دارم دورش ميگردم...قلبم هوري ريخت پايين با اين که ميدونستم اين حرفاش بازيه...ولي قلبم امون نميداد...انرژي گرفتم... بلند زدم زير خنده. مامان-: خب ايشالا امشب را مي افتين يا فردا صبح؟ -: واسه چي مامان؟ مامان-: نگو که محمد بهت نگفته که قراره سال تحويل اينجا باشين...-: مامان آخه شرايط جور نيست...محمد يکم مريض شده...تب کرده...نميتونيم سال تحويل بيايم...ايشالا به محض اينکه خوب شد ميام...مامان-: اولين عيدتونه. آخه نميشه که تنها باشين... الهي بميرم برات...صبح روز عروسيت هم تنها بودي.کسي نبود واست صبحونه و ايناآماده کنه بیاره-: نه مامانِ من...اين چه حرفيه؟ من نه ناراحتم نه مشکلي دارم با اين وضع...در ضمن تنها هم نيستم...مامان-: الهي به پاي هم پير بشين... آخه چه وقت مريض شدن محمد بود؟ ماماني نگين ديگه...طفلک از بس کار ميکنه ...مامان-: اوه اوه... ببين چه هواي همو دارن...من که ميدونم چرا مريض شده...بعدم خنديد...داد زدم...-: مامان...باز خنديد...مامان-: حرص نخور بابا... ميخواستم بگم از بس دورت گشته سرش گيج رفته افتاده...اين بار دوتايي خنديديم.بعد کمي صحبت هاي ديگه قطع کردم...دلم واسه مامان خودم خيلي خيلي تنگ شده بود...بهش زنگ زده و باهاش کلي حرف زدم...اون بغض کرده بود ولي به روش نمي آورد...خيلي دلم براش تنگ شده بود...کاش اين همه ازش دور نبودم...ميتونستم کنارش باشم و کمکش کنم...کلي صحبت کرديم و بعد هم تمام...بعد ميگن خانوم ها زياد صحبت ميکنن... آه...الان چه مدته اونا تو اتاقن و بيرون در نميان...خدا به داد برسه وقتي مردا چونه شون گرم ميشه...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سی_ام_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اي واي من...فردا عصر تحويل سال بود و من هنوز هيچ کاري نکرده بودم. نه تمیزکاری خونه...نه هفت سین هيچ کاري...الان شايد ميتونستم يه چيزايي بخرم...يه يادداشت نوشتم که ميرم بيرون و زود برميگردم و زدم بيرون... رانندگيم که نميکني ...البته زن باس رانندگي بلد نباشه تا آقاش بهش ياد بده... فکر کنم منم ديگه يادم رفته .... تو خيابونا يکم بي هدف گشتم تا اينکه کم کم وسايل هفت سين رو پيدا کردم...آهان راستي بايد واسه محمد هديه بخرم... هرچند...هيچي بيخيال... بايد براش بخرم شوهرمه...خوبه يادم افتاد...يه ساعت بود بيرون بودم ولي هيچ چيزي نمي تونستم انتخاب کنم واسش...کلي پاساژ و مغازه زير و رو کردم تا بالاخره يه چيزي پيدا کردم...با اينکه وقت نداشتم و زود بايد برميگشتم خونه...ولي باز دلم نمي اومد يه چيز سرسري بخرم...بايد يه چيز خوب پيدا ميکردم...دوست هم نداشتم ساعت و عطر و از اين چيزاي کليشه اي بخرم... تند تند مغازه ها رو نگاه ميکردم. عاقبت يه کيف چرم خيلي خوشگل خريدم و همونجا کادوش کردن واسم...تو راه برگشتم همش يه فکرتو سرم بود.وقتي رسيدم ساعت ۷ بود...سريع خريدارو گذاشتم تو اتاقم و رفتم تو آشپزخونه تا يه شامي چيزي درست کنم...علي از دست شويي اومد بيرون... علي-: سلام آجي خانوم...بالاخره اومدي؟-: بله اومدم...علي-: خسته نباشي... چيکار مي کني؟ -: هيچي...يه شام درست کنم واستون...آقا مرتضي کجاس؟ علي-: داره با محمد صحبت ميکنه...نه هيچي نميخواد ...ما داريم ميريم واس خودتون درست کنيد... -: يه لقمه ای چيز مي خوريم با هم حالا... علي-: نه تعارف نداريم که...يه روز ديگه ميايم...دوباره فکرم اومد تو سرم...از آشپزخونه رفتم بيرون و جلو علي ايستادم...-: علي داداش...علي خنديد...علي-: چيشد؟ -: هيچي...فقط کسي رو مي شناسي که بتونه خوب کاريکاتور بکشه؟تعجب کرد. علي-: آره...چطور؟لبخندي زدم...-: مي خوام يه کاريکاتور توووووپ و خوشگل از محمد واسم بکشه...در حين خوندن... از اون وقتايي که ميره تو حس...
از ته دل قهقهه زد...خنده اش که تموم شد، پرسيد علي-: واس چي مي خواي حالا؟-: مي خوام بهش هديه بدم برا تولدش...
http://eitaa.com/cognizable_wan
به همه انسان ها احترام بزار، حتی اون هایی که لیاقتشو ندارن!!
نه به عنوان یه انعکاس از شخصیت اونا، بلکه به عنوان یه بازتاب از شخصیت خودت/دیو ویلیس
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از قویترین محرکهای موفقیت اشتیاق است. وقتی کاری انجام میدهید، آن را با قدرت و با تمام وجود انجام دهید. فعال، پرانرژی، با اشتیاق، با اعتمادبهنفس و با ایمان باشید تا به هدف خود برسید. هیچ هدف بزرگی بدون اشتیاق و علاقه به دست نمیآید.
رالف والدو امرسون
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فقط با کسانی بحث کنید که میدانید آنقدر عقل و عزت نفس دارند که حرفهای بیمعنی نمیزنند، کسانی که به دلیل توسل میجویند ، حقیقت را گرامی میدارند و آنقدر منصف هستند که اگر حق با طرف مقابلشان باشد اشتباه بودنشان را قبول میکنند. پس نتیجه میگیریم که به ندرت در هر صد نفر یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی!
هنر همیشه بر حق بودن
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سریعترین تاوان دادن تاریخ 😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
#همسرانه
# *خانم هابخونن*
😤: *سوال* :👇
*وقتی همسرم به من توجهی نداره چرا من باید برای زندگی تلاش کنم و انرژی بذارم* ؟؟؟😕😕
😊: جواب
شما در وهله اول موظفی بهترین باشی !
چه به خاطر خودت و چه به خاطر دیگران
💥اگر بهترین باشی و در این مسیر تلاش کنی خواهی دید که دنیای اطرافت هم به طرز شگفت آوری تغییر میکنه
جوشش و تغییر درونی منجر به تغییرات بیرونی میشه
💥از طرفی ، اگر هدفت از ازدواج کسب آرامش بوده پس با این تفکر که یه قدم اون یه قدم من جلو بری نتیجه ش چیزی جز میدان مبارزه یا در بهترین حالت زندگی بازاری و معامله نخواهد بود ! عاشقی معامله نیست داد و ستد نیست
👈قدیمی ها میگفتن اگه یکی منِ ِ اون یکی نیم من باشه !
اگه اون آتیشه تو آب باش
🧐برا چی میگفتن؟؟
چون اگه اون بی توجه بود و تو هم سرد شدی پس فاتحه زندگیتو بخون ....
✍اگه قصد داری زندگیتو حفظ کنی یه مدت تو تمام و کمال باانرژی باش، به خدا توکل کن، بهترین باش من شک ندارم همسرت هم تغییر میکنه
هم خودت با انرژی باش و هم به انرژی لایزال الهی وصل شو .... من شک ندارم نتیجه میگیری 🌺🌺
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
#همسرانه
# *خانم هابخونن*
✅ *ﭼﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ*❌❌❌❌❌
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﺍﮔﺮ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺩﺭﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺭﺍ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﭼﮏﮐﺮﺩﻥ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ.
ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﺎ ﺫﮐﺎﻭﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﺘﺮﮎﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﮐﺮﺩﻥ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﺗﺎﻥ، ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻭ ﮔﺮﯾﺰ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻋﺮﺻﻪ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺵ ﻣﺜﻞ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﯾﺎ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﺍﻭﺳﺮ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﮐﻪﻣﺪﺍﻡ ﺗﺤﺖ ﻧﻈﺮ ﺍﺳﺖ
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺸﺘﺮﮎﺗﺎﻥ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺭﯾﺪ،ﭘﺲﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯﭼﺸﻢ ﺷﻤﺎ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺍﺳﺖ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻣﻔﺼﻞ ﻭﺷﻔﺎﻑ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪو ﺗﺼﻤﯿﻤﯽﺟﺪﯼﺑﺮﺍﯼﺍﺩﺍﻣﻪﺯﻧﺪﮔﯽﺗﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
# *تجسس_در_وسایل_همسر ممنوع*⛔️
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سی_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي-:تو مگه مي دوني کي تولدشه؟-:من ندونم کي بدونه؟ ۲۰ فروردين...علي-: بابا ايول داري آجي...آره اتفاقا خيلي هم ميشناسم...حتما بهش ميگم...تا اون موقع واست حاضرميکنه...ميخواي قابشم بگيري؟ -: داداش شما از من پايه تري...آره...بعدشم ميخوام يه جايي نصب کنم که خودش ببينه... علي-: ميذاريم تو استديوش...زد زير خنده...اي خدا اين بشر چقد شلوغ بود...چقدم بامزه ميخنديد... داشتيم ميخنديديم که در باز شد و مرتضي اومد بيرون...دوتا مونم خنده ها مون رو قورت داديم چون ميدونستيم محمد ببينه واويلاست ...مرتضي اصلا سرش رو بالا نياورد...مرتضي-: علي جان خداحافظ... آبجي با اجازه...رفت بيرون... فرصت هيچ حرفيم بهمون نداد... هاج و واج از اين همه تغيير مرتضي مونده بودم...ولي اصلا هم حاضر نبودم بپرسم دوباره...علي هم رفت داخل اتاق محمد و بعد چند ديقه اومد بيرون و خدافظي کرد...موقع رفتن يهو چرخيد طرفم...علي-: اين تابلو رو کامل درستش ميکنم ، ميارم با هم نصبش ميکنيم...آروم رفتم تو اتاق محمد...چشاش بسته بود...چراغ رو خاموش کردم...ميدونستم خواب نيست...نشستم روي صندلي و يه خورده نگاهش کردم...کف دست راستم رو گذاشتم روي صورتش ببينم داغه يا نه...يکم داغ بود... ولي الحمدلله داشت خوب ميشد انگار...محمد دستمو گرفت تو دستاش و فشار داد...سرم رو انداختم پايين و آهي کشيدم...کف دستمو بوسيد... انگار برق هزار ولت از تو بدنم رد شد...لذت غريبي بهم دست داد...دوباره دستم رو فشار داد...محمد-: ممنون به خاطر همه زحمتات کوچولو... بحثو عوض کردم...-: ببين شيده اينو واسم فرستاده... دستم رو به همين بهانه از دستاش جدا کردم و گوشيمو از جيب مانتوم در آوردم ...آهنگي رو که شيده با واتس واسم فرستاده بود رو پلي کردم...چشاشو باز نميکرد... -:خيلي قشنگه...-:چشمات پر اميدن... احساس قشنگي رو بهم ميدن... تو روز و روزگاري که دلم ميخواست... يکي ببينتم حال منو ديده...قلبم پر احساسه...ببين چقد رو دوريه تو حساسه...هميشه وقت دلتنگي تو اين دنيا...به جز تو هيچکسو ديگه نميشناسه...آرومم ...دنيا رو نميدونم...برام کافيه وقتي که کنار تو ، تو اين خونه ام...در واقع حرفاي دل خودم بود.از اين طريق داشتم به گوش محمد ميرسوندمش...يه دفعه اي گوشيو از دستم کشيد و آهنگو قطع کرد... نفهميدم چي شد؟ شايد خوشش نيومد...بيخيال شدم -: محمد...چي ميخوري واست درست کنم؟هرچي تو دوست داري...محمد-: ميل ندارم ...هيچي ...خنديدم...-: باز تو شروع کردي؟ بايد بخوري... محمد-: خب از همون سوپ خوشمزه ات بيار...ظهر سير نشدم...به بشقاب قنديل بسته روي عسلي اشاره کرد...برداشتم و بردم آشپزخونه... اونو گذاشتم توي سينک و سوپ رو داغ کردم و براش کشيدم...اين دفعه عين بچه آدم همه رو خورد...از چيز هايي که علي آورده بود به خوردش دادم...محمد-: خيلي خسته ام...دراز کشيد -:خب ديگه بخواب... خيلي سخت گذشت بهت...چشاشو بست...روش رو کشيدم...محمد-: ممنونم... لبخند زد و ديگه چيزي نگفت...شايد به زبون نمي آوردم و ثابت نميکردم عاشقشم ولي بعضي وقتا دوست داشتم بدونه دوسش دارم تا اون فکر نکنه ازش بدم مياد ...و يه راه براش باز کنم...که اگه دوسم داره جرئت کنه بگه...باز تو توهم زدي دختر...چه خوش اشتها ...اعتماد به سقف...بي جنبه اي ديگه...تا يکي نگات ميکنه فکر ميکني چه خبره...فکر کن يه درصد محمد تو رو دوست داشته باشه و بخواد بگه...نديدي چطور با ناهيد
جفت و جور شدن؟ اصلا همون روزي که تنهاشون گذاشتم انگاري حرفاشون رو زدن و سنگاشونو وا کندن...الانم منتظر يه فرصتن که يه جور محترمانه اي بهم بگن برم گم شم که بهم بر نخوره...ولي کور خوندي محمد...تا وقتي به زبون نياري از اين خونه نميرم و دل نميکنم...نميتونم که دل بکنم...رفتم بيرون...در اتاقش رو بستم و شروع کردم به خونه تکوني...فردا عيد بود...تازه فردا بايد ميرفتم کمک حاج خانوم واسه يه خورده تميز کاري و اينا...شروع کردم اول گردگيري و اينا...همه جا رودستمال کشيدم تميز و برق انداختم و پارکت ها رو هم با دستمال و يه کم آب تميز کردم و استديوي محمد رو برق انداختم و مرتب کردم... خلاصه همه جا رو مثل دسته گل کردم...وسايلاي هفت سين رو هم از اتاقم برداشتم.روي اپن يه سفره هفت سين خوشگل چيدم... وقتي کارم تموم شد تازه فهميدم که لباسام هنوز تنمه...کندمشون و عوض کردم...و انداختم لباسشويي و روشنش کردم...تا تموم شه هم يه خورده فيلم ديدم و به پتو و بالش و کفش محمد که تو بالکن گذاشته بودم خشک بشن سر زدم و برشون داشتم...پتو و بالشش رو از خدا خواسته بردم تو اتاق خودم چون خودم نداشتم...از خستگي داشتم بيهوش مي شدم...ساعت ۳ بود... بعد پهن کردن لباس هاي شسته شده تو بالکن رفتم تا بخوابم... صبحم بايد زود بيدار ميشدم... گوشيو واسه ساعت ۷:۳۰ وقت گذاشتم...
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سی_دوم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون❤️
بعد پهن کردن لباسهای شسته شده تو بالکن رفتم تابخوابم..صبحم باید زود بیدار میشدم..گوشیمو واسه ساعت ۷:۳۰ وقت گذاشتم..بعدپهن کردن لباسا بیهوش افتادم با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و سريع پريدم حموم و يه دوش نيم ساعته و حسابي گرفتم و اومدم بيرون واسه محمد صبحونه حاضر کردم .رفتم تو اتاقش...آخي...خواب بود...سيني رو گذاشتم رو عسلي کنار تختش تا وقتي بلند شد بخوره.يه ياد داشتم نوشتم واسش که ميرم کمک حاج خانوم...بعدم يه چادر انداختم رو سرم و رفتم پايين... کلي ذوق کرد بنده خدا...قرار شد اون ناهار درست کنه واسه من و محمد و خودش و منم خونه رو مرتب کنم...هفت سينش رو چيده بود... کل خونه رو جارو کشيدم ودستمال کشيدم... همونطور که کار ميکردم صحبت هم ميکرديم و اون از زندگيش و بچه هاش ميگفت.بچه هاش قرار بود واسه سال تحويل بيان. نامردا نميومدن يه کمک به پيرزن بکنن. همه جا رو برق انداختم.حالا من همون دختري بودم که وقتي مامانم ميگفت لباساي لباسشويي رو پهن کنم کلي غر ميزدم...کلا زمين تا آسمون عوض شده بودم... تو خونه از جام تکون نميخوردم. ولي الان اصلا تنبلي تو وجودم نبود. همچين با عشق کارا رو انجام ميدادم که خودم تعجب ميکردم... تو خونه خيلي هم بداخلاق بودم ولي حالا کاملا آروم و مطيع بودم جلوي محمد...ياد حديث پيامبر افتادم..." بگذاريد جوانانتان ازدواج کنند تا خداوند اخلاقشان را نيکو کند و در رزق آن ها وسعت بخشد" .تميز کاريا که تموم شد حاج خانوم صدام کرد تا ناهار ببرم و با محمد بخوريم... هنوز يکم کار مونده بود...ازش اجازه گرفتم و تلفن رو برداشتم... زنگ زدم به خونه...تلفن خونه و گوشيشو گذاشته بودم رو عسلي تا اگه کسی زنگ زدمجبور نشه از جاش بلند شه...برداشت...محمد: بله؟-: سلام آقاي خواننده... خوبي؟ بهتري؟محمد-: بله خانوم نويسنده ...شما خوبي؟ ما هم خوبيم شکر خدا...ببخشيد تنها مونديا...الان برات ناهار ميارم ...صبحونه توخوردي؟ محمد-: آره يه چيزايي خوردم...مگه تو با من ناهار نميخوري؟ -: يکمم اينجا کار دارم تو خونه حاج خانوم... ناهار تو رو ميارم و کارا رو انجام ميدم و ميام خونه...باشه؟ محمد-: باشه...-: اومدم. خدافظ...و گوشيو قطع کردم... سيني اي رو که حاج خانوم چيده بود رو بردم بالا...در خونه رو با کليد باز کردم و يه راست رفتم تو اتاق محمد...نشسته بود روي تخت...يه لبخند تحويل هم داديم... سيني رو گذاشتم رو پاش ونشستم لبه تخت...کف دست راستم رو گذاشتم کنار پاش و تکيه دادم به همون دستم...لبخند از رو لبم محو نميشد...يه قاشق برد تو دهنش-: خوبي؟بهم لبخندي زد وچشاشو رو هم فشار داد...-: تب نداري؟ محمد-:نميدونم.میخوای مثل دیشب ببین خودت ببين...لپشو آورد جلو...-: بعد به من ميگي کوچولو؟ اومدم دستمو بذارم رو صورتش که سرشو تکون داد و تو هوا دستمو بوسيد...سريع کشيدم کنار دستمو...-:محمد اين چه کاريه ؟محمد-: تو چيکار داري؟ اين دستاي کوچولو يه شب تا صبح رو روي صورت و پاهاي من کشيده شده تا من اينطور سرحال شم دوباره...بايد هزاربار بوسيدشون... فکر کردي ما اين قدر بي معرفتيم؟ لبخند شرمگيني زدم...واسه اين که بحثو عوض کنم گفتم-: تو با اجازه کي از جات بلند شدي و سيني صبحونه رو بردي؟ محمد-: بابا دستشويي هم نرم؟ خنديديم دو تا مونم...بعدش من بلند شدم...-: برم يه خورده هم کمک حاج خانوم کنم و بيام سالو تحويل کنيم... محمد-: چقد مونده؟-: دو ساعت ديگه... الان ساعت دوئه...رفتم پايين...يه خورده تغيير دکوراسيون دادم و ميوه و شيريني و آجيل رو توي ظرفا ريختم و چيديم...ساعت ۳:۳۰ که شد مهموناي حاج خانوم اومدن ...يکی زدم تو سرم... فقط نيم ساعت وقت داشتم آماده شم... تصميم داشتم لباس خوشگل بپوشم و... هرچند که نامردي بود به ناهيد...ولي... خب خدايا من خوشگل نکنم خودمو؟ خدافظي کردم و دويدم بالا...بدون اين که به محمد سر بزنم دويدم تو اتاقم... در کوبيده شد پشت سرم...سريع يه ساپورت مشکي پام کردم و يه پيرهن لیمویی برداشتمو پوشیدمش آستين هاش هم سه ربع بود...تنخورش خيلي خوشگل بودبه تنم يه صندل مشکي خوشگلم پام کردم...واسه اولين بار جلو محمد... .واسه اصلاح ابرو و صورت هم که تازه رفته بودم... يه ربع مونده بود به تحويل سال... بايد ميرفتم به محمدم کمک ميکردم بلند شه....يه صلوات فرستادم و فوت کردم به خودم بلکه يه فرجي شد...درو که باز کردم ديدم محمد تکيه داده به اپن.بدون اين که نگام کنه با کنترل استريو رو روشن کرد...يه شلوار کتون با کت کتون مشکي پوشيده بود با يه پيرهن سفيد...مو هاشم خيلي خوشگل شونه کرده بود...يه آهنگ پلي شد...آهنگ ميثم ابراهيمي بود...همون که گذاشتم گوش داد...سرش هنوز پايين بود... کتون مشکي تازه هم پوشيده بود.با يه ژست خيلي قشنگ سرش رو آورد بالا...من تو قاب در مات ايستاده بودم...
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سی_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خیره شد بهم...خيلي خاص بود نگاهش...خواننده شروع کرد به خوندن.ولي صداي ميثم ابراهيمي
نبود...صداي محمد بود...آره صداي خود محمد بود...ولي آهنگ و متن واسه ميثم ابراهيمي بود...منم خيره به اون...نگاهشو ازم نميگرفت-: چشمات...پر اميدن... احساس قشنگي رو بهم ميدن...
تو روز و روزگاري که دلم ميخواست...يکي ببينتم... حال منو ديده...قلبم... پر احساسه...ببين چقد رو دوريه تو حساسه...هميشه وقت دلتنگي تو اين دنيا...به جز تو هيچکسو ديگه نميشناسه... آرومم ...دنيا رو نميدونم...برام کافيه وقتي که کنار تو ، تو اين خونه ام...آرومم ...ارومم...آرامش اين خونه رو...حسي رو که ميگه نرو... حتي تو که جون مني...اين جونه رو مديون توام...اين حسي که دلتنگمو ... آسمون خوش رنگمو ... وقتي که و آهنگمي ...آهنگمو مديون توام ...نميدونستم چيکار کنم...غيرمنتظره بود واسم اين کارش...عالي خونده بود...واقعا تو هنگ بودم...چشاش پر شده بود... به خدا چشاش پر شده بود -:روزا که بارون ميزنه به شيشه مون... انگار خدا نشسته اينجا پيشمون... چشام از حس بودنت خيسه همش ...بابت بودن تو ممنوم ازش... ممنونم ازش ...آرامش اين خونه رو ...حس رو که ديگه نرو...حتي تو که جون مني...اين جونه رو مديون توأم...اين حسي که دلتنگمو... آسمون خوشرنگمو...وقتي که تو آهنگمي...آهنگمو مديون توأم... اشکام ريختن...معني اين کارش چي بود؟ بالاخره تصميم گرفت يه حرکتي بکنه...از اپن جدا شد... دقيقا کنار سفره هفت سينم ايستاده بود...مات و مبهوت مونده بودم...خيره بهش...با دستاش اشاره کرد که برم جلو... رفتم...و دو طرف صورتم رو گرفت و خيره شد تو چشمام... حالت نگاهش خاص بود...تو نگاهش داشتم حل ميشدم ...سرشو آورد پايين و آروم و طولاني چشام رو بوسيد... هر کدوم رو چندين بار...آهنگ تموم شد... صداي توپ از tv اومد و اعلام سال ۱۳۹۳... محمد-: عيدت مبارک... پيشونيمو بوسيد-: اينو کي خوندي بدجنس؟ محمد-: ديشب بعد اينکه تو خوابيدي رفتم تو استديو و تا صبح مشغول بودم ...صبحم شانس آوردم قبل از اينکه به من سر بزني رفتي دوش بگيري خودمو به خواب زدم. بعدم که رفتي خونه حاج خانوم-: پس چرا ديشب اينو انداختم قطعش کردي؟ محمد -: داشتي نقشه هام رو نقش بر آب ميکردي وروجک ...خنديدم و پيشونيمو گذاشتم روي سينه اش وروی قلبشو بوسیدم دلم ميخواست تا ابد همين جا تو بغلش بمونم...-: ايشالا از سال بعد سال رو کنار ناهيد خانوم تحويل ميکني... ببخش که اين عيد بهت بد گذشت-: ناهيد... نذاشت ادامه بدم...انگشت اشاره شو گذاشت روي لبم...محمد-: هيس...خنديدم...-:چرا می خندی؟میترسم بگم ..بچه شدی عاطفه؟بازم خندیدم.-: بگوخب... -:پیرهنتو ببین چیکارش کردم عکس لبام درس روی سینه اش افتاده بود کلی خندیدیم .از تو جيب کتش يه جعبه خوشگل کوچو لوي سفيد درآورد.يه روبان سرخ خوشگل هم گره خورده بود روش.اومد جلو و گرفت طرفم.با ذوق بچگونه اي گفتم -: واسه منه؟واقعا؟ بدون اينکه منتظر جوابش باشم ازش گرفتم و بازش کردم.يه پلاک نقره بود توش که مستطيل بود گوشه سمت راست بالا چند تا گل کوچولو حک شده بود روش و گوشه سمت چپ پايين هم چند تا خط موج دار روش وان يکاد حک شده بود...و يه بند آبي فيروزه اي هم بهش متصل بود. محمد از دستم درش آورد و انداختش گردنم...محمد-: شرمنده اگه خيلي کم و ناقابله... ديشب درستش کردم...ان شالله جبران ميکنم...پلاک رو بوسيدم -: واااي خودت درستش کردي؟محمد اين چه حرفيه؟ خيلي ماهه... خيلي نازه... واقعا دستت درد نکنه...واقعا ممنون.خدايا شکرت... رفت پیرهنشو عوض کرد وبه من گفت:-عاطفه اینو نمی شوری همینجور میمونه
http://eitaa.com/cognizable_wan