eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
یه بارم یه مغازه آتیش گرفته بود پریدم تو عمق آتیش یه دختررو نجات بدم آتش نشانه گفت بیا بیرون گفتم انسانیتت کجا رفته ؟ گفت باشه ولی اون مانکنه بیا بیرون😑🏻♂🍆😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻣﯿﮕﻦ ﺧﻮﺷﮕﻼ‌ ﺧﻮﺷﺘﯿﭙﺎ ﻋﻤﺮﺷﻮﻥ ﮐﻮﺗﺎﻫﻪ ﭼﻮﻥ ﺯﻭﺩ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻥ. . . . ﻫﯿﯿﯿﯿﯿﯽ ﺧﻮﺷﺒﺤﺎﻟﺘﻮﻥ ﺣﺎﻻ‌ ﺣﺎﻻ‌ ﻫﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﯾﺪ... . . . . . . ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﺮﺩﺍﻡﺣﻼ‌ﻟﻢ ﮐﻨﯿﻦ😐😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
❌هرگز نگو"خسته ام..!" زیرا اثبات میکنی ضعیفی؛بگو..نیاز به استراحت دارم. ❌هرگز نگو.."نمی توانم..!" زیرا توانت را انکار میکنی؛بگو....سعی ام را میکنم. ❌هرگز نگو"خدایا پس کی؟؟؟!" زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی؛بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا. ❌هرگز نگو"حوصله ندارم..!" زیرا...برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی؛ بگو..باشد برای وقتی دیگر.. ❌هرگز نگو"شانس ندارم..!" زیرا به محبوبیتت در عالم، بی حرمتی میکنی؛بگو..حق من محفوظ است! http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز یه زنه تو تاکسی کنارم نشسته بود عین ابر بهار گریه میکرد, پرسیدم خانوم چی شده؟ گفت:هیچی مردا همشون خائن و عوضين گفتم چرا؟ گفت: دوس پسرم فهمیده که من یه دوست پسر دیگه دارم حالا هردوشون میخوان بیان به شوهرم بگن اصن بدجور بغض گلمو گرفت 😐 خدا صبرش بده طفلی بی گناه بود! 😐😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه زن با شنیدن این جملات قوت قلب واطمینان پیدا میکنه : _امروز حتما خسته شدی _بذار کمکت کنم _چی میخوای برات بخرم _اعصابتو خورد نکن _نبینم غصه بخوری _بریم یه هوایی بخوریم 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانم هایی که استرس دارند، در دوران عادت ماهانه نسبت سایر خانم ها درد بیشتری دارند آب سیب و کرفس چای سبز شیر به کاهش استرس و دردهای قاعدگی کمک می کند. 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
خشونت عليه زنان هميشه يک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خوني نيست خشونت اضطرابي است که در جان زن است که فکر ميکند بايد لاغرتر باشد چاق تر باشد ، زيباتر باشد ، خوشحال تر باشد،سنگين تر باشد ، خانه دار تر باشد،عاقل تر باشد... خشونت آن چيزي است که زن نيست و فکر ميکند بايد باشد! خشونت آن نقابي است که زن به صورتش ميزند تا خودش نباشد تا براي مرد کافي باشد...👌👌👌 ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
خوب با مردم حرف می زد. گره از مشکلاتشان باز می کرد. به نرمی به حرفشان گوش می داد. -دشمنت شرمنده خان زاده، ولی درستش کن، زمین هامون وابسته به همین جو باریکه اس. -چشم. حاج رسول رو گرفت. -به امون خدا. پژمان دستی برای همگی تکان داد. از کنارشان گذشت. چقدر احساس خجالت کرد که فراموش کرده. قبلا اینگونه نبود. پوفی کشید. -چی شده؟ -یادم رفت. -مهم نیست الان دنبالشو بگیر. پژمان ساکت شد. مسیرشان را ادامه دادند. یک کارگه قالی بافی هم شرق روستا بود. مسئولش مردی از شهر اطراف بود. زن ها را شاغل کرده بود. درآمد خوبی داشت. از کنار کارگاه که گذاشتند صدای کوبیدن می آمد. زنی هم آواز می خواند و بقیه همراهیش! آیسودا لبخند زد. چقدر دلتنگ این صداها بود. انگار روح درون تنش دمیده باشد. از هر خانه ای که می گذشتند بوی حیوان و پهن می آمد. یک بوی عادی! درخت های چنار و سپیدار هم همه جا بودند. بیشتر کنار جوی ها. ولی چون بهار نیامده بود خشک بودند. -کاش حاج رضا و خاله سلیم هم باهامون بودن. پژمان حرفی نزد. باز هم این مرد کم حرف شد. -امشب چیکار کنیم؟ -نمی دونم. -اِ، پژمان چت شد؟ -هیچی! واقعا هم مساله ای نبود. -بریم سرچشمه؟ -فعلا نه! -چرا؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پژمان جوابش را نداد. آیسودا هم با اصرار دوباره پرسید: چرا؟ -کنارش یه معدن پیدا کردن، الان پر از کارگر و برو و بیا، نمی خوام اونجا باشیم. منظورش را فهمید. مرد جذاب این روزهایش غیرتی شده بود. دوست نداشت چشمی روی ناموسش بالا و پایین شود. دست پژمان را محکم گرفت. -باشه. خودش هم از باشه گفتنش خنده اش گرفت. تقریبا روستا را دور زدند. در راه برگشت به عمارت، گوشی آیسودا زنگ خورد. از خانه ی حاج رضا بود. تماس را وصل کرد. صدای گرم خاله سلیم پیچید. -آیسودا جان؟ -سلام خاله جون. -سلام عزیزم، خوبی؟ -خوب، عالی! -الهی شکر، از دیروز زنگ نزدی نگرانت شدم. -نگران نباشید، اینجا خوبه. -آره آب و هوای اونجا عالیه. -کاش شما هم بودین. -انشالله دفعه ی دیگه! رسیده به عمارت،پژمان دستش را کشید. آیسودا با خنده به دنبالش کشیده شد. -نمی خواین بیاین؟ -خان عمو رو قبل ناهار راهی کردیم، یعنی خودشون گفتن می خوایم بریم. خاله سلیم با لبخند گفت: کلا مرد عجولیه. آیسودا هم لبخند زد. -با اجازه تون قراره چند روزی بمونیم، قبل چهارشنبه سوری برمی گردیم. -مواظب خودتون باشید. -چشم، حاج رضا چطوره؟ -عین همیشه، مشغول کاراش. آیسودا یک دم و بازدم طولانی کرد. -بهش سلام برسونید. -حتما عزیزم، تو خونه خیلی جات خالیه. -آخه من فداتون بشم. -خدا نکنه، زنده باشی، بیشتر از این مزاحمت نمیشم عزیزم. -مراحمین، شما هم مراقب خودتون باشید، خداحافظ. تماس را قطع کرد. بدون اینکه متوجه باشند وارد عمارت شده بودند. -چقد گشنمه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست عشق آنشب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود سجده ای زد بر لب درگاه او پُر ز لیلا شد دل پر آه او گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای جام لیلا را به دستم داده ای وندر این بازی شکستم داده ای نیشتر عشقش به جانم می زنی دردم از لیلاست آنم می زنی خسته ام زین عشق،دل خونم نکن من که مجنونم تو مجنونم نکن مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو... من نیستم گفت ای دیوانه لیلایت منم در رگ پنهان و پیدایت منم سالها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یکجا باختم کردمت آواره صحرا نشد گفتم عا قل می شوی اما نشد سوختم در حسرت یک یا ربت غیر لیلا بر نیامد از لبت روز و شب او را صدا کردی ولی دیدم امشب با منی گفتم بلی مطمئن بودم به من سر می زنی در حریم خانه ام در می زنی حال این لیلا که خوارت کرده بود درس عشقش بی قرارت کرده بود مرد راهش باش تا شاهت کنم صد چو لیلا کشته در راهت کنم 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی_دردسرساز تند و سریع لباس دکلته ای رو پوشیدم و کفش هام رو توی کوله م کردم. به پوریا اس دادم که دارم میام آدرس بده و اون هم خیلی سریع آدرس فرستاد. مانتوی بلندی پوشیدم و چند قلم لوازم آرایش توی کیفم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. همزمان بابا هم وارد شد و با دیدن من گفت : _حاضری؟گویا امیرخان هم میخواد بره بیرون ماشینش رو لازم داره گفتم سر راه تو رو هم برسونه اخمام در هم رفت و گفتم _من با اون میرغضب برم؟ بابا نگاه تندی بهم انداخت و گفت _راجع به آدم ها درست صحبت کن ترنج لطف کرده و میخواد برسونتت منتظرش نذار. حرصی نگاهی به مامان انداختم که شونه بالا انداخت و چیزی نگفت. به ساعت نگاه کردم.برای وقت تلف کردن فرصتی نداشتم. ناچارا تشکری کردم و بعد از کلی توصیه از خونه بیرون زدم. همزمان در آپارتمان امیرخان هم باز شد... مسخ شده به تیپش نگاه کردم. این که بیشتر از من تیپ مهمونی داشت. حاضرم قسم بخورم کل لباس هاش بیشتر از چند میلیون قیمتشه تازه اگه ساعت و عطرش رو در نظر نگیرم. دکمه ی آسانسور رو زد و با اون لحن همیشه مغرورش گفت _از آقا محسن بعیده که به دخترش سلام کردن یاد نداده باشه. پوزخندی زدم و گفتم _از این لباس ها هم بعیده تن کسی نشستن که هیچی از آداب رفتار با خانم ها نمیدونه. با تمسخر نگاهم کرد و گفت _انگار دوست پسر محترمه زیادی لوستون کرده مردی که زیادی مؤدبه هشتاد درصد مواقع نیتش کجه و دختری که زبونش درازه.... هشتاد درصد مواقع تنش میخاره صورتم از حرص قرمز شد...اشاره ی مستقیمش با من بود مطمئنم. در آسانسور باز شد و اون بی اعتنا به من سوار شد و دکمه رو زد. چشم غره ای بهش رفتم که اصلا ندید. برای اینکه در آسانسور بسته نشه سریع سوار شدم و گفتم _من با تاکسی میرم.. بی تفاوت گفت _میخوام بگم چه بهتر اما بابات تو رو دست من سپرده. پوزخندی زدم _یعنی انقدر حرف بابام برات مهمه؟ نگران نباش بهش میگم من و صحیح و سالم رسوندی خونه ی دوستم. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت _مطمئنی می‌خوای بری خونه ی دوستت؟ جا خوردم و گفتم _یعنی چی؟ نگاهش از روی چشمام روی سینه‌م افتاد و گفت _دکمه ی بالای مانتوت رو نبستی. با صورتی قرمز به سمت آینه برگشتم.حق با اون بود،بدتر از اون لباس مجلسیم دیده می‌شد. شالم رو تخت سینه م انداختم و حیرت زده از زیرکی این بشر سکوت کردم. با این که نگاهم نمی‌کرد اما یقه ی بازم رو هم دیده بود. آسانسور ایستاد و اون باز هم بدون یه تعارف خشک و خالی اول خودش پیاده شد و به سمت ماشین سیاه غول پیکرش رفت که گفتم _من با تاکسی میرم. بدون برگشتن گفت _منم با آسانسور برمیگردم و به بابات میگم. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
-زن دایی چی می گفت؟ -می خواست بدونه کی برمی گردیم. داخل عمارت شدند. این پیاده روی هر دو را خسته کرده بود. تقریبا دو شاید هم سه کیلومتر پیاده روی کردند. سه عصر بود که رسیدند. آیسودا با دل ضعفه گفت: یه چیزی بدین من بخورم تا نیفتادم رو دستتون. خاله بلقیس صدایش را شنید. فورا از آشپزخانه بیرون آمد. -الان غذا رو می کشم. بوی باقالی پلو با ماهیچه می آمد. پژمان عاشق این غذا بود. طبق گفته ی خاله بلقیس میز زود چیده شد. آیسودا تند تند غذایش را خورد. باید با این همه خستگی می خوابید. ولی به احترام پژمان پشت میز نشست. ناهار پژمان هم که تمام شد بلند شد. -بریم بخوابیم. -من کمی کار دارم. آیسودا اخم کرد. سفت دستش را گرفت. -باید بیای بخوابی. پژمان با خنده نگاهش کرد. -کارم تموم شد میام. آیسودا با لجاجت دستش را به دنبال خودش کشید. -بذار برای بعد. درون آغوش پژمان پر از آرامش می شد. راحت تر خوابش می برد. نمی فهمید این تغییرات بخاطر یک صیغه ی محرمیت است یا علاقه اش به این مرد. شاید هم از هر دو. هرچه که می خواهد باشد. این آرامش و لذت را دوست داشت. پژمان هم بدش نمی آمد برود و بخواب. ولی چند تا کار دفتری داشت که باید درون اتاق کارش انجام می داد. ولی با سماجت آیسودا ظاهرا غیرممکن بود. از پله ها بالا رفتند. آیسودا یک بند حرف می زد. با خودش فکر می کرد قبلا از دخترهای وراج خوشش نمی آمد. ولی این دختر را می پرستید. کنارش مرد دیگری می شد. پر از نیاز و خواستن. آیسودا در اتاق را باز کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به داخل کشاندنش! شده بودند شبیه گرگ و بره. منتها آیسودا گرگ بود و پژمان بره. متجاوز این بار مرد قصه نبود. آیسودا در را بست و گفت: خب؟ -گوش دادم. -نتیجه؟ روسری را از موهایش برداشت. موهایش صاف و براق بود. با تیره های طلایی خیلی ضعیف لای خرمن موهایش. بی اختیار پشت سرش ایستاد. دستش را میان موهایش برد. -گلسر نزن. -موهام بلنده، اذیت میشم. پژمان دوباره تکرار کرد: گلسر نزن. -وای پژمان چی میگی؟ این همه مو رو هی دورم بریزم؟ پژمان با کمی خشونت گلسر را از موهایش کشید. -گلسر نزن. آیسودا جیغ خفه ای کشید. گاهی زور می شد. یک مرد وحشی تمام عیار! -باشه! دستش را دور سینه ی آیسودا انداخت و از پشت به خودش چسباندش! -این موها مال منن. -مال تو. پژمان نفس عمیقی کشید. -بهم جون میدن. "تو زمستان باش... من تابستان می شوم... آبت می کنم. ذوب شدنت درون آغوش من... وه، چه فکری! چطوری خانم زمستانی؟" آیسودا دست روی دست پژمان گذاشت. -امروز خسته ات کردم؟ -نه! پوست دست پژمان را نوازش کرد. -یکم آره، خسته شدی. پژمان لبخند زد. آیسودا به سمتش چرخید. دستی به زبری صورت پژمان کشید. یکباره چشمانش درخشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتار بسیار زیبای یه روستایی واقعا زیباست دمش گرم👌 http://eitaa.com/cognizable_wan