#نکات_زیبایی 💕🙈
برای از بین بردن جوش✨
1~ عسل رو به جوشاتون بزنین بعد 15 مین با آب صرد بشورید^🐽^
2~ کمی سیر رو رنده کنین و روی جوش هاتون بزنین بعد 5 دقیقه بشورید[یکم میسوزع ولی تاثیر گذارع]🌈
3~ روغن درخت چای رو به صورتتون بزنین و بعد 15 الی20 دقیقه بشورید🦄
4~ جوش شیرین رو با آب و آبلیمو ترکیب کنین و بزارید روی صورتتون و هروقت
صورتتون خشک شد بشورید🍭
5~ خیار رو خرد کنین و روش آب بریزید و رو بوستتون بزارید و بعد 60 بماند🌸
6~ سرکه سیب: صورتتونو با آب بشورید و با حوله خشک کنین سرکه سیب رو با آب مخلوط کنین و پنبه رو توی اون ببریدو روی جوش هاتون بزنین بعد 10 مین پاکش کنین🏳🌈💭
7~ روغن زیتون رو روی پوستتون بزنین🍋
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
👇داستان عجیب
👳 #مرتاض هندی و بلند کردن #علمای_قم 😳
مرتاضی از هند به قم آمده بود و ادعاهای عجیبی داشت.از جمله اینکه می گفت می توانم انسان ها را با نیروی روحم از زمین بلند کنم ... و راست می گفت.تعدادی از مردم را بلند کرده بود.
روزی در مجمع ما آمد. دوستم سید موسی صدر -بعدها:امام موسی صدر- گفت: اگر می توانی مرا از زمین بلند کن.مرتاض گفت درون آن سینی -که بزرگ هم بود- بنشین.ما با خود فکر کردیم سید موسی حالا وردی ذکری چیزی می گوید و جادوگری این مرتاض را باطل و ویران می کنم.اما مرتاض کمی تلاش کرد و آقا موسی را با سینی حدود یک متر به هوا برد.
وقتی قضیه تمام شد ما سید موسی صدر را-که جوانی نو خط بود- سرزنش کردیم که این چه کاری بود کردی؟ چرا آبروی ماها را بردی. سید گفت: می خواستم طلسمش را بشکنم. ولی هر چه تلاش کردم گویی مرا بسته بودند و نمی توانستم از روی سینی به زمین بپرم.
مرتاض را نزد استاد خود علامه طباطبایی بردیم.
ما که جمعی از شاگردان علامه بودیم و برخی هایمان گویی خود را باخته بودند و بعضی با کمال وقار و اطمینان نفس به همراه این مرتاض به منزل علامه رفتیم.وارد اتاق علامه شدیم. با روی خوش از ما شاگردانش استقبال و برخورد کرد و در گوشه ای نشست. گفتیم که این مرتاض از هند امده و کارهای خارق العاده می کند و برخی نمونه هایش را هم ما دیده ایم.
علامه فرمود: مثلا چه کارهایی؟ گفتیم مثلا انسان را روی هوا بلند می کند. هیچ تعجبی در علامه بر انگیخته نشد و فرمودند خب نشان دهد. مرتاض گفت: به ایشان بگویید می خواهد تا ایشان را بلند کنم؟ وقتی به علامه گفتیم ایشان فرمود: انجام دهد؛ من همینطور که مشغول نوشتن بودم به نوشتنم ادامه می دهم و او کار خودش را بکند.
مرتاض مقداری دم و دستگاهش را در آورد و اورادی می خواند و مدتی کارهایش طول کشید. علامه هم کماکان سرش روی کاغذ بود و کنار دیوار نشسته بود و مشغول نوشتن. مدتی گذشت یک دفعه علامه سر خود را بالا آورد و نگاهی به مرتاض کرد و دوباره سرش را پایین انداخته و مشغول نوشتن شد.
مرتاض در هم شد اما دوباره ادامه داد. اوراد و اذکاری می خواند که ما نمی فهمیدیم و اداها و اطواری هم در می اورد. مدتی گذشت دوباره علامه سرش را لحظه ای بالا اورده و نظری به چشمان مرتاض انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد.
مرتاض که آثار ناراحتی در چهره اش موج می زد و عصبی هم شده بود که نتوانسته بود علامه را از زمین بلند کند باز هم ادامه داد و این بار کارهایش بیشتر طول کشید. علامه در مرحله سوم نگاهش را به او دوخت و اندکی طول داد. مرتاض پا شد و وسایل خود را جمع کرد و بیرون رفت.با سراسیمه گی و التهاب. برخی از ماها پی اش رفتیم و از وی پرسیدیم چه شد؟ نتوانستی؟
با عصبانیت گفت: من تمام نیرو و توان خود را بکار گرفتم تا روح وی را تسخیر کنم و بعد او را از زمین بلند کنم و نهایتا ایشان نگاهی به من کردند و تمام اورادم باطل شد. به علاوه نفوذ نگاهشان جوری بود که کم مانده بود قبض روح شوم. مثل اینکه کسی گلوی مرا گرفته و کم مانده بود خفه شوم. دو مرتبه ى ديگر اينكار را ادامه دادم تا اینكه يافتم روح اين فرد را نمی توان تسخیر کرد و خیلی عظمت دارد.
مرتاض که از شکست خوردنش ناراحت بود و قدرت روحی یکی از پروردگان مکتب امام جعفر صادق و امام زمان علیهما السلام را دیده بود همان شب از قم رفت و تمام برنامه هایش به هم ریخت. ارادت ما هم به علامه ی طباطبایی-علیه الرحمه- بیشتر از قبل شد.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#حقایق_وحشتناک 😱⁉️
درباره عدد 666 چه می دانید؟
همه ما در مورد 666 چیزهای بسیاری شنیده ایم؛ این عدد در عهد جدید انجیل به عنوان «عدد وحش» معرفی شده است که این اواخر به عنوان آنتی کرایست یا همان ضد مسیح (یا همان دجال) شناخته می شود.
فکر می کنم 2000 سالی است که ما را با این عدد عجیب و غزیب متقارن سر کار گذاشته اند اما این فقط یک عدد ساده است مگر نه؟ و یا...؟
این عدد در ریاضیات دارای خواص قابل توجهی نیست، اما وقتی به تاریخچه آن را دنبال می کنیم در کمال ناباوری به انجیل بر می خوریم که در کتاب مکاشفه چنین عددی معرفی شده است.
به عبارت ساده، 666 به عنوان یک کد استفاده می شود، و نه یک چیز خاص و زیرکانه... اگر شما در زمان عهد جدید زنده و سواد بودید به این موضوع ی می بردید.
این متن به عبارتی زبان اصلی اش یونانی بوده است است که در این زبان اعداد به حروف نوشته می شدند - همان اتفاقی که در زبان عبری می افتاد (عبری هم یکی دیگر از زبان های اصلی متون کتاب مقدس است)
برای اعداد کوچک، اولین حرف از حروف الفبای یونانی، آلفا، بتا، گاما، نشان دهنده 1، 2، و 3.... و مانند اعداد رومی، هگامی که شما می خواهید اعداد بزرگ را بنویسید، مثلا 100؛ 1،000 یا 1،000،000 با ترکیب های خاصی از حروف نوشته می شدند.
مثال:
1 I
2 II
3 III
4 IV
5 V
6 VI
7 VII
8 VIII
9 IX
10 X
20 XX
30 XXX
40 XL
50 L
60 LX
70 LXX
80 LXXX
90 XC
100 C
پس متوجه شدیم که هر کلمه دارای مقدار عددی است.
حال بازگردیم به کتاب مقدس، جایی که در فصل 13 کتاب مکاشفه یوحنا می خوانیم:
فارسی:
«و این حکمت میطلبد. هر که بصیرت دارد، بگذار تا عدد آن وحش را محاسبه کند، چرا که آن، عدد انسان است. و عدد او ششصد و شصت و شش است.»
یونانی:
Εδώ χρειάζεται η σοφία. Όποιος έχει μυαλό ας λογαριάσει τον αριθμό του θηρίου, που είναι αριθμός ανθρώπου· ο αριθμός του είναι χξς’ (εξακόσια εξήντα έξι).
انگلیسی:
Let the one with understanding reckon the meaning of the number of the beast, for it is the number of a man. His number is chxs' (six hundred sixty-six)
آیه بالا می خواهد چنین چیزی را به ما بگوید:
«من می خواهم به شما معمایی را بگویم؛ شما باید آن عدد وحش را محاسبه کنید»
وقتی عدد 666 را از آلقبای یونانی ترجمه کنیم به نظرتان چه معنی می دهد؟
خوب، با توجه به نفرت از امپراتوری روم در آن زمان، و به ویژه رهبر آن نرو قیصر (Nero Caesar) که در آن زمان به وی شریر می گفتند، بسیاری از مورخان به دنبال منبع در کتاب مقدس بودند که چیز خاصی نیافتند.
هنگامی که شما در واقع در متن اصلی (آیه انجیل) نگاه کنید، خواهید دید که در همین عبارت حروف 666 در واقع به عبری نوشته شده است که از اهمیت بالاتری از عدد و حروف عددی در زبان یونانی برخوردار است. نویسنده به وضوح در تلاش بود چیزی به ما بگوید.
اگر شما هجی (spelling) عبری 666 را ترجمه کنید، شما در واقع «نرون قیصر» را هجی یا اسپل خواهید کرد.
حتی اگر املای جایگزین عدد حش را هم در نظر بگیرید (که در چندین متون انجیل پیدا شده که کمی متفاوت است) عدد آن 616 است که باز هم نرون قیصر خواهد بود.
نویسنده سعی دارد به صورت معما وار حرف خود را بگوید؛ چرا که کسی تحت آزار و اذیت امپریالیستی نمی آید و بنویسد «ریشه همه شرارت ها قیصر سزار است» شما هم چنین کاری رو انجام نمی دهید و من هم به عنوان نویسنده نیز!
در ضمن، در بالا که نوشتم 666 این عدد در ریاضیات دارای خواص قابل توجهی نیست را نمی توان گفت کاملا درست است چرا که در ریاضیات به عنوان عدد مثلثی شناخته می شود.
⚠️ @cognizable_wan 💀⛔️
#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت9
خشکم زد... انقدر مسمم گفت که مطمئن شدم راست میگه.
ناچارا به دنبالش راه افتادم و سوار شدم.
در پارکینگ رو با کنترل باز کرد و گفت
_آدرس.
نگاهی به اس ام اس پوریا انداختم و گفتم
_الهیه..
نگاهم کرد و گفت
_خونه ی دوستت اونجاست؟
لبم و گاز گرفتم و گفتم
_آره.
بدون حرف راه افتاد و نیم ساعت بعد جلوی آدرسی که گفتم نگه داشت.
بدون تشکر خواستم پیاده بشم که بند کیفم رو گرفت.
برگشتم... نگاه سردش رو به نگاهم دوخت و گفت
_به خاطر یه دوستی احمقانه سرت و به باد نده دختر جون اون آدمی که این وقت شب با بهونه کشوندتت اینجا اون بالا برای تنت دندون تیز کرده
اخمام و در هم کشیدم و گفتم
_پوریا چنین آدمی نیست.
پوزخندی زد و گفت
_همه ی شما دخترا ساده این راحت میشه با دو جمله رام تون کرد.
با طعنه گفتم
_مگه چند تا دختر و رام کردی که میگی همتون؟هه... هه... کافر همه را به کیش خود پندارد. شب بخیر
پیاده شدم و در رو محکم کوبیدم.
به شماره ی پوریا اس دادم رسیدم که اون هم گفت برم طبقه ی پنجم. در ساختمون باز شد و من بدون توجه به سنگینی نگاه امیرخان وارد شدم و در رو بستم
#پارت10
آب دهنم و قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم.
بوی دود میومد،با این جمع چندان شلوغی نبود اما همون ها چنان سر و صدا داشتن انگار هزاران نفر توی خونه ن
پوریا دستش رو دور کمرم انداخت و کشدار گفت
_خوش اومدی نازنینم.
لبخند اجباری زدم و طاقت نیاوردم.گفتم
_تو مشروب خوردی؟
خندید و گفت
_حالا یه پیک طوری نیست بیا راهنماییت کنم لباساتو عوض کنی.
خواست به سمت پله ها هلم بده که گفتم
_زیاد نمیمونم.
سر تکون داد
_اوکی هانی.
به سمت دوستاش رفتیم. هر کدوم به نحوی رفتار عجیبی داشتن.
رفتاری فرا تر از مستی.پوریا دو جام پر کرد و یکیش رو به سمت من گرفت و گفت
_امشب که نمیخوای سخت بگیری؟
لیوان و از دستش گرفتم و گفتم
_نه.
خودش یک نفس لیوانش رو سر کشید اما من معذب به لیوان نگاه می کردم.
من اینجا چی می کردم؟اگه یک درصد بابام م فهمید من اینجا بین این همه جوون مست.
تنم لرزید و به دروغ به لیوانم لب زدم.
یکی از دختر ها به سمتم اومد و کنارم نشست.
از جعبه ای خاص قرصی بیرون کشید و گفت
_میخوری؟
پوریا نگاهی بهش انداخت و گفت
_ترنج اهلش نیست.
کنجکاو پرسیدم
_این چی هست؟
با طعنه گفت
_قرص سر درد.
متعجب گفتم
_سر درد؟ممنون اما من سرم درد نمیکنه.
دختر قهقهه ی بلندی کرد و با خنده گفت
_چه عزیز پاستوریزه ای این با بقیه ی قرص های سردردی که خوردی فرق داره اونا درد سرت و آروم میکنه این کل تنت و آروم میکنه یه جوری که انگار رفتی رو ابرا میخوای؟
با تردید نگاهش کردم و سر کج کردم.
قرص و کف دستم گذاشت.
پوریا با لبخند محوی نگاهم میکرد. برای اینکه پاستوریزه به نظر نیام قرص و دهنم گذاشتم و بدون آب قورتش دادم
🔻🔻🔻🔻🔻🔻http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
احساس شکست
روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشهاى در وسط صندوقچه آن را به دو بخش تقسيم کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمىداد.
ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مىکرد، همان ديوار شيشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى صندوقچه نيز نرفت !!!
میدانید چـــــرا ؟
ديوار شيشهاى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سختتر، آن ديوار بلند باور خودش بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_451
-بذار من بزنم این بار، خب؟
پژمان خنده اش گرفت.
-باشه؟
-زخم زیلیم کنی؟
-نه بابا.
-مگه خوابت نمی اومد؟
آیسودا دکمه های مانتویش را باز کرد.
زیرش فقط یک تاپ بود.
مانتو و روسریش را روی صندلی گذاشت.
-ولی بذار من بزنم.
-بزن.
آیسودا ذوق زده دور خودش چرخید.
موهایش دورش پخش شد.
آنقدرها بلند نبود.
با این حال بلند بود.
تا نشیمنگاهش می رسید.
پژمان مبهوتانه نگاهش کرد.
لعنتی چرا این همه زیبا بود.
"غزل نریز...
این مو است یا مصرع های عاشقانه ی سعدی؟
تو حافظ را هم در جیب گذاشته ای...
می خواهی بمیرم؟"
بی اختیار به سمتش رفت.
آیسودا فهمید.
با شیطنت قدم عقب گذاشت.
خودش را به تخت رساند.
روی تخت نشست.
پژمان درست مقابلش ایستاد.
-خیلی خاصی دختر!
-خاص برای مرد جذاب خودم.
پژمان را روی تخت کشاند.
بافت تنش را درآورد و روی زمین گذاشت.
-بغلم کن.
پژمان فورا بغلش کرد.
-خوابم میاد.
واقعا هم خوابش می آمد.
صورتش را به زیر گلوی پژمان برد.
بوی تنش را به سینه کشاند.
پژمان دستانش را محکم دورش حلقه کرده بود.
-مرسی که تو زندگیمی.
پژمان حرفی نزد.
فقط گذاشت درون آغوشش نفس بکشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_452
این بار صبر جواب داد.
آنقدر صبر کرد تا بلاخره این دختر مال خودش شد.
دختری که می توانست تصاحبش کند.
ولی به خودش قول داده بود تا شب عروسیشان دست نگه دارد.
جایزه اش می شد شب عروسی!
چیزی که به دلش قول داده بود.
****
صدای همهمه می آمد.
به زور پلک باز کرد.
آیسودا هنوز درون آغوشش خواب بود.
با رخوت دست زیر سر آیسودا کشید.
دختر بیچاره اصلا حالیش نبود اطرافش چه خبر است.
بلند شد و روی تخت نشست.
بافتش که روی زمین افتاده بود را تن زد.
از اتاق بیرون رفت.
هوا تاریک بود.
مگر چقدر خوابیده بود؟
از پله ها سرازیر شد و گفت: چه خبره؟
مشاور جلو آمد.
دستپاچه و ناراحت بود.
-آقا گرگ زده به گله؟
-یعنی چی؟
-دسته جمعی حمله کردن، یکی دوتا نبودن.
پژمان هم ترسید.
-چه اتفاقی افتاده؟ دقیق بگو.
-آقا چندتا چوپون ها که عین همیشه رفتن چرا، دم غروبی یه گله گرگ بهشون حمله می کنن، سگ هارو تیکه پاره کردن، دوتا چوپونا زخمی شدن، از هر گله چندتا گوسفند رو کشتن و بردن.
عجب فاجعه ای!
-گوسفندا به درک، حالا دوتا چوپونا چطوره؟
-یکیش خیلی حالش بده، ولی اون یکی بهتره الحمدالله.
-این فصل که گرگا از کوه پایین نمیان.
-حتمی چیزی برای خوردن پیدا نکردن زدن به گله، شکار از این راحت تر؟
حق با مشاور بود.
عصبی گفت: بیا بریم ببینم چیکار میشه کرد.
ناراحت گله نبود.
هرچند که این گله ها همگی مال خودش نبود.
با این حال غصه ی چوپان ها را می خورد.
امیدوار بود گله شان بیمه باشد.
خسارت وارده جبران شود.
-بیمارستانن؟
-بله آقا.
-بریم یه سر به خونواده هاشون بزنیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
کاري ک عينک افتابي با قيافه پسرا ميکنه يه کيلو مواد ارايشي با صورت دخترا نمي کنه 😐
لامصب عينک افتابي رو ک بر ميدارن کاخ ارزوهات تبديل ميشه به يه همکف چهل متري !!!
😐😐😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره 11 سالشه پست گذاشته :
سالها با تــــــــــــــــــــــــو خاطره داشتم
ولی افسوس که زمونه از هم جدامون کرد ..!!
فکر کنم منظورش با مای بیبی بوده....!!!
😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
این شعر طنز فوق العادس...
حتما تا آخر بخونین 😁
ای زن به تو از شوهرت اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن طبخ کباب است
هرچند که تعظیم به مخلوق روا نیست
تعظیم به شوهر بکنی عین ثواب است
بد نیست که از غر زدنت نیز بکاهی
مخصوصاً اگر شوهرت اعصاب خراب است
تا وصله ی پوشاک تو معلوم نباشد
چادر به سرت کن که مهم حفظ حجاب است
هر زن که نوازش نکند شوهر خود را
بدجور پس از مرگ گرفتار عذاب است
از شوهرش آن زن که اطاعت ننماید
از دوزخیانی ست که در قیر مذاب است
احسنت بر آن زن که همان اوّل صبحی
رختش همگی شسته و بر روی طناب است
باید قفس از جنس طلا ساخت برایش
زن مثل قناری ست ولی مرد عقاب است
مرد است که اصل است چنان موج خروشان
زن وصل به اصل است، قشنگ است، حباب است
آرایش زن نیز خودش چیز عجیبی ست
معلوم نشد چیست، لعاب است؟ نقاب است؟
حتّی نتوانست بفهمد قلم صنع
زن چیست در این بین، سؤال است؟ جواب است
البتّه مشخّص شده از مهریه اش که
از ثانیه ی عقد سرش توی حساب است
مردان همه باید دو سه تا زن بستانند
مقصود از این کار هوس نیست، ثواب است
دلواپس شعرم همه ی عمر؛ زنم گفت:
دلواپس نان باش که این خربزه آب است
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
متاسفانه شاعر نگون بخت همان شب بطور نامشخص از دار دنیا رفت 😄✌️
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan