بحرالمیت، پست ترین نقطه جهان:
دریای بحر المیت با ارتفاع 422 متر پایین تر از سطح دریا، پست ترین ساحل جهان را دارد. این دریاچه در مرز اردن و فلسطین اشغالی واقع است. جاده دور این دریاچه نیز کم ارتفاع ترین جاده جهان محسوب می شود. به دلیل شوری بیش از حد آب ( 10 برابر بیشتر دریای مدیترانه) این دریاچه، هیچ موجود زنده ای در آن زندگی نمی کند ، به همین دلیل هم نام این دریاچه بحر المیت یا دریای مرده است.
⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
خانمه تو پروفایلش عکس چندتا گل رو گذاشته و نوشته: آقامون غیرتیه گفته عکستو نذار!
شوهرش براش کامنت گذاشته: اقدس تو خودت خجالت میکشی با45 سال سنو 120 کیلو وزن عکستو بذاری دیگه چرا پای منو وسط میکشی !!! 😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب خواب دیدم شوهرم رفت زیر تریلی هجده چرخ باجیغ از خواب پریدم.
تا نیم ساعت میلرزیدم گوشیموبرداشتم بهش زنگ زدم دیدم شارژم صفره ...
خودموبه درو دیوار میکوبیدم
یهو یادم اومد من ازدواج نکردم
بعد که اروم شدم یادم اومد پسرم😐
فشار زندگیه میفهمی😅
http://eitaa.com/cognizable_wan
1.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ملچ مولوچشو😂
پیشبندو😁
کراوات رو پیشبندو😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
گاهی در زندگی ، نیازمند لحظاتی میشویم که نه فکر کنیم نه احساس کنیم نه ببینیم نه بشنویم ونه باشیم که چیزی را تجربه کنیم . محتاج نبودنیم ، گاهی باید مرد ، ولی نه برای مرگ ابدی . برای زندگی به گونه ای دیگر “نبودن” برای “بودن متفاوت” و تنها این حس است که مارا تا ابدیت می برد.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ساخت_یخ_های_شربتی
تخم ریحان جوری که اب به خودش جذب میکنه ولی خاکشیر توی اب شناور هست که واسه ریختن داخل قالب ای اضافی بریزید بیرون
وقتی آدم قالب می ندازه داخل شربت جون میده نگاهش کنه 😘
http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز
#پارت29
چند تقه به در زدم و منتظر موندم.
انگارکر شده بود که صدای در زدنم و نمی شنید. محکم تر به در کوبیدم وچند بار پشت هم زنگ در و زدم که بالاخره در و باز کرد.
بدون نگاه کردن به سرو وضعش داخل رفتم وگفتم تو رفتی سراغ پوریا.
در و بست وبا صدایی گرفته گفت
صدا تو بلند نکن مهمون دارم.
نگاهی به اطراف انداختم وتازه متوجه ی دکمه های نمیه باز بلوزش شدم.
نگاهم وازش دزدیدم که گفت درسته من رفتم ولی فکر نمی کنی به جای داد وهوار باید ازم تشکر کنی. اون رسما تو روبی صاحاب می دونه.
بقض کردم اما اون اشک توی چشمم و ندید وگفت بعدا راجع بهش حرف می زنیم فعلا بهتره که بری.
سرتکون دادم... اون چه گناهی داشت ک بخوام مزاحمش بشم؟
خواستم در وباز کنم که صدای دخترونه ای مانع شد
امیر...
برگشتم، همون طوری که حدس می زدم الی بود با یه تاپ شلواری که حسابی اندام خوش تراشش و به نمیایش می
ذاشت.
نگاهی به من ونگاهی به امیرخان انداخت و پرسش گرانه گفت معرفی نمیکنی عزیزم؟
معلوم بود امیر خان هیچ از این وضعیت راضی. برای این نجاتش بدم گفتم من همسایه ی طبقه واحد روبه رویی هستم
پدرم یه پیغام داشتن که من امدم به امیر خان برسونم.
سری به نشونه ی تفهیم نشون داد وگفت
که این طوری خوش وقت شدم.
خیلی منطقی برخورد کرد. کاملا
خانومانه وبرازنده.
سرتکون دادم که با چهره ای متاسف گفت امیر نمی خواست کسی من و اینجا ببینه میشه این قضیه ...
وسط حرفش پریدم و گفتم
خیالتون راحت ! حالا من هم یه راز از امیر خان داشتم. جالب میشه اگه خبرشون رو توی اینترنت پخش می کردم!
هر دومعرف بودن و مطمنا این خبر می تونست داغ و تازه باشه
#پارت30
در رو باز کردم مامانم با دیدنم با نگرانی گفت
این چه رنگ و روییه؟چت شد یهو؟حاضر شو...حاضر شو بریم بیمارستان.
بابام گفت
میرم ماشینو بیارم
تند گفتم
نه من خوبم بابا.
چه خوب بودنی تو آینه نگاه کردی؟
چیزی نگفتم. بیشتر از حالم فکرم بود که داشت روانیم می کرد.
ممکن بود؟ممکن بودحامله باشم؟ اگه باشم چی؟
با فکری مشغول به سمت اتاق رفتم وگفتم
من خوبم فقط میخوام بخوابم لطفا تنهام بذارید.
دراتاق رو بستم و همونجا سر خوردم.
یعنی چنین چیزی ممکن بود؟
اگه حامله باشم و بابام بفهمه .
مثل برق از جام پریدم و اولین مانتویی
که به دستم رسید رو پوشیدم و شالی روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم
مامانم با دیدنم از روی مبل بلند شد وگفت کجا داری میری با این حالت؟
به سختی جواب دادم
هیچی مامان میرم تو حیاط یه هوایی بخورم
نموندم تا اعتراض کنه و از خونه بیرون زدم دکمه ی آسانسور و زدم و وقتی دیدم
تو طبقه ی اونه مسیر پله هارو در پیش گرفتم
با فکر احمقانه ای قدم هام و تند برمی داشتم تا اگ بچه ای هم هست سقط بشه وبمیره تا زمانی که برسم داروخونه
وبی بی چک بگیرم هزار بار مردم وزنده شدم از داروخونه بیرون اومدم و نگاهی به اطراف انداختم. موبایلم و در اوردم
وشماره ی پوریا رو گرفتم.
به بوق چهارم صداش تو ی گوشم پیچید
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#فراری
#قسمت_473
از خیر کشتنش گذشته بودند.
وگرنه الان کارش با کرام الکاتبین بود.
دل رحمی نبود.
فقط بوی گندش نباید اینجا پخش می شد.
آرش نگاهی به افق قرمز رنگ انداخت.
برای امروز کافی بود.
رئیس خانه نبود.
فعلا که به عنوان معاون اول جای رئیس نشسته بود.
پاچه ی خاکی شلوارش را تکاند.
چند تا از بچه زیر بغل مرد کتک خورده را گرفتند و بیرون بردند.
بادی به غبغبش انداخت.
ریاست کردن را دوست داشت.
مخصوصا که همه چیز هم دستش بود.
ولی اهل خیانت کردن نبود.
سوز سردی از طرف غرب می آمد.
لباس گرم تنش نبود.
به نگهبان دم در اشاره کرد که حواسش به رفت و آمدها باشد.
خودش هم داخل ساختمان شد.
فضای گرم زیادی مطبوع بود.
عکس بزرگی از رئیس با کت و شلوار مارک"لورند" به تن داشت.
ژست گرفته عکس انداخته بودند.
جلوی قاب ایستاد.
نگاه تیز مرد را دوست داشت.
جوری نگاهت می کرد انگار از زیر و بمت خبر دارد.
گاهی هم واقعا همینطور می د.
جالب بود که از ناخودآگاه بقیه هم خبردار می شد.
خودش می گفت از تمرین زیاد است.
از زندگی سختی که طی کرده.
آرش دست هایش را درون جیب شلوارش فرو کرد.
دلش می خواست یک روز پا جای پایش بگذارد.
امپراتوری مافیای خودش را بسازد.
شاهی کند.
ولی هنوز خیلی جوان بود.
برای این کارها زمان و پختگی زیادی می خواست.
هنوز هم گاهی رئیس خفتش می کرد.
می فهمید چه در سر دارد.
الان می خواهد چه کند؟
هنوز تمرین و بلدی می خواست.
از جلوی قاب کنار رفت.
بلند صدا زد: سوسن یه چای بیار.
کمی حساب و کتاب داشت که باید انجام می داد.
محموله ی دخترهایی که فرستاده بودند پول خوبی عایدشان کرده بود.
باید همه چیز را میزان می کرد.
به سمت دفتر کار خودش رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_474
یک دفتر اختصاصی و شیک و پیک!
جایی که برخلاف سلیقه ی همیشگی رئیس چیده شده بود.
بلاخره معاون اول بودن یک مزیت هایی داشت.
با فراغ بال وارد دفترش شد.
تا رئیس نیامده باید کارهایش را می کرد.
*
-من نمی تونم نواب.
نواب عصبی نگاهش کرد.
-چه مرگته تو؟
-مشخص نیست؟
بلند شد.
کتش را از دور صندلی چرخ دارش درآورد.
-کجا؟
-میرم خونه.
-تو انگار راستی راستی حالت خرابه.
خنده اش گرفت.
-بگم زود متوجه شدی یا دیر؟
کتش را تن زد ولی دکمه هایش را نبست.
حتی دو دکمه ی باز پیراهنش را هم نبست.
بحث جذابیت نبود.
عادت شده بود.
-باز چه مرگته؟
-هیچ!
-با توام پولاد؟
-میرم یکم خونه استراحت کنم، همین روزا با پژمان نوین قرار دارم.
-چرا؟
-شخصیه!
نواب متعجب نگاهش کرد.
او که سایه ی نوین را با تیر می زد.
چه خبر شده بود؟
از جایش بلند شد.
روبروی پولاد ایستاد.
-برام دقیقا بگو داری چیکار می کنی؟
-والا بخدا هیچی!
-خیلی گرفته ای!
-بخاطر اشتباهاتمه.
-باور کنم پشیمونی؟
پولاد دست روی شانه اش زد.
جوابش را نداد.
لازم هم نبود.
-مواظب شرکت باش، امروز با اصلانی جلسه داریم.
-نمیای؟
-نه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_475
از شرکت بیرون زد.
این روزها حال و حوصله ی کار کردن را نداشت.
فقط می خواست تنها باشد.
بیخود می گفتند تنهایی بد است.
اتفاقا خیلی هم خوب و دلچسب است.
برای او که این روزها جواب می داد.
قبل از اینکه پژمان نوین را ببیند باید یک سر به روستا و مادرش می زد.
پیرزن خیلی دلتنگی می کرد.
گناه داشت.
با آسانسور به پارکینگ آمد.
کم کم داشت به سمت دلمردگی می رفت.
اتفاق بدی بود.
برای اویی که از زندگیش همیشه لذت می برد می توانست شروع یک فاجعه ی غم انگیز باشد.
درون پارکینگ سوار ماشینش شد.
ناهار نداشت.
حوصله ی آشپزی هم نداشت.
باید سر راه غذا می خرید.
لعنت به تمام اتفاقات بدی که پشت سر هم افتاد تا زندگیش را نابود کند.
از پارکینگ بیرون زد.
حال و هوای کوهستانی روستا سرحالش می آورد.
به محض اینکه وارد خیابان شد دختری در حالی که می دوید جلوی ماشین آمد.
با صدای نخراشیده ای روی ترمز زد.
کمربند داشت وگرنه با این ترمز میخ به جلو پرت می شد.
دختر در حالی که نفس نفس می زد دستش را روی قلبش گذاشت.
انگار عجله دارد.
دستش را بالا آورد تا عذرخواهی کند.
پولاد با عصبانیت پیاده شد.
خیلی زندگیش گل و بلبل بود که یک شر جدید هم برای خودش بسازد.
-دیوونه ای دختر؟
-ببخشید.
هنوز نفس نفس می زد.
-اگه زده بودم بهت چی؟ چش نداری اطرافت رو ببینی؟
-آقا گفتم ببخشید.
پولاد عصبی بود.
دخترک موهای چتریش را مرتب کرد.
کوله پشتی سیاه رنگی داشت.
با ظاهری دخترانه!
شبیه یک دختر مدرسه ای شیطان بود.
پولاد منتظر جواب دیگری نماند.
دوباره به سمت ماشینش رفت.
پشت فرمان نشست و رفت.
دخترک هم به پشت سرش نگاه نکرد.
همه چیز به خیر گذشت.
ولی پولاد هنوز هم عصبی و ناراحت بود.
شانس که نداشت.
از زمین و زمان هم برایش می بارید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_476
رفتن آیسودا و تجاوزش به ترنج کم بود که حالا تصادف هم به لیستش اضافه شود.
باز هم خوب بود زود ترمز کرد.
وگرنه کارش ساخته بود.
اشتهای خوردنش را از دست داد.
با این تفاسیر پیش می رفت هیکلی که برای خودش ساخته بود از بین می رفت.
بدشانسی بود دیگر.
با این حال سر راه غذا خرید.
باید می خورد.
عصر باشگاه داشت.
اهل پروئین و پفکی کردن خودش نبود.
هیکلی که ساخته بود حاصل چندین سال ورزش بود.
به خانه که رسید، غذا را روی اپن گذاشت.
خودش هم لباس تعویض کرد.
امروز بعد از باشگاه حرکت می کرد روستا.
شاید سال تحویل آنجا بماند.
بد نبود.
فامیل را هم می دید.
دیدارها تازه می شد.
بلکه از این فکر و خیال بیرون می آمد.
چند روزی حال و هوایش عوض می شد.
تا کی؟
تا کجا؟
هر کسی ظرفیتی داشت.
چوب خطش پر شده بود.
عاشقی به درد او نمی خورد.
نابودش می کرد.
تن و بدنش را می لرزاند.
وقتی مدام ادامه می داد و به بن بست می خورد...
با لباس راحتی بیرون آمد.
غذایش را روی میز گذاشت.
فقط توانست چند لقمه برای رفع گرسنگیش بخورد.
همین هم غنیمت بود.
بلند شد و پای تلویزیون نشست.
روتین زندگیش مزخرف بود.
یک مرد کسل کننده که هیچ کس دوست نداشت وقتش را با او طی کند.
روزگارش بد می گذشت.
و همچنان منتظر تماس پژمان نوین بود.
شاید هم بیخودی به او زنگ زد.
امیدوار باز هم به بن بست نخورد.
**
محکم به دختری خورد.
نگاهش بالا آمد.
چه چشمان محسور کننده ای داشت.
لب باز کرد تعریف کند.
ولی مرد قد بلند دست دختر جوان را گرفت.
آرش فورا عذرخواهی کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
حاضرنیستم باتمام دنیایم عوضش کنم...☺️😍
حجـابـم مــال مـن است...😚😃
حـق من است...😍
چـہ درگرماهای آتش گونه...😥😰
وچـہ درسـرمـاهـای ســوزنــاک
نہ بـہ مانتــوهــای تنگ وکـوتـاه دل میبندم..😌😖
نہ بہ پـاشنـہ هـاے بـلند😏😤
میپــوشـم سـیاه ســاده ی سنگین خــودم را...😓😎
تـاببرم دل از امـام زمـانم😌🤗
وهـرگاه که مـرا در خیابان مینگـرد بہ جای دردگرفتـن قلبش🙃😔لـبخـندی بیـایـد روی لـبش😞😔
یــاصاحب الزمان📿🔑
آقـای بــے هـمتـاے مـن😔✋
یـڪ نـگاه شـما🤕🤒
می ارزدبه صد نـگاه دیگـران☹️😤
مـن وچـادرم ازتـہ دل میـگـوییم
🙄😚
لـبیـڪ یـاصـاحب الـزمان(عــج)
🙌📿
چــادر آداب دارد❗️
آدابـش را ڪہ شنـاختـے وابـسـتـہ اش مـیـشوے...😍😍
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan