✔️چند نکته مهم
🌸با انسانهاي مثبت معاشرت کن؛ چون آنها بر انديشه وعقل ورفتارت تأثير مي گذارند؛ وتو بصورت ناخودآگاه به انساني مثبت تبديل خواهي شد؛ وآنگاه شروع به تاثير بر ديگران خواهي کرد !!
🌸اگر کسي با تندي تو را نصيحت کرد، سخنش را قطع نکن، واز ملاحظاتش استفاده کن؛ چون در پشت تندي اش محبت عميقي قرار دارد، مانند کسي نباش که ساعت زنگدار را مي شکند فقط بجرم اين که او را بيدار کرده است.
🌸لبخند برايت نان نمي خرد..!! ولي برايت دلهايي را مي خرد.!" پس آفرين به ديني که لبخند را عبادتي قرار داده که بخاطر آن محبوب مي شويم...
🌸ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﻨﮕﺮﯾﺪ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ .ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﮕﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻨﯿﺪ. ﺍﻭ ﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﮔﺸﻮﺩﻧﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺸﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﻨﺶ ﻧﯿﺴﺖ.
🌸ﺍﮔﺮ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﯼ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﻨﺪ ﺗﺎ ﻏﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﻮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻧﮕﺮﺩﺩ.
http://eitaa.com/cognizable_wan
پنجم اسفندماه، زادروز دانشمند بزرگ ایرانی خواجهنصیرالدین طوسی روز مهندس نامیده شده است.
روز مهندس بزرگداشت همه مهندسینی است که سختیها و مشقتهای رسیدن به این جایگاه را لمس کردهاند
مهندسی درواقع علم خدا در طبیعت است
فقط یک مهندس است که به قدرت خداوند از این زاویه نگاه میکند
تنها یک مهندس است که به همهچیز از زاویه علت و معلول نگاه میکند
در نگاه یک مهندس هیچچیز نمیتواند خارج از منطق و نظم اتفاق بیفتد
یک مهندس از زاویه دیگری جهان را میبیند
این روز را به تمام مهندسان زحمتکش خصوصا مهندسین محترم عضو گروه تبریک میگویم
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
*در زندگی باستان شناس نباشیم*
🔴یکی از عوامل نابود کننده زندگی زناشوئی، یادآوری خاطرات تلخ گذشته است.
🔹یادآوری خاطرات گذشتهتان اگر برای روشسازی و حل مشکل باشد، مانعی ندارد و در برخی از موارد توصیه نیز میشود. امّا غالباً با برگشت به گذشتههای دور، صرفاً دعوایی علیه همسرتان مطرح میکنید و قصدتان این است که شواهدی بر ضعفها و کاستیهای او جمعآوری کنید.
🔸این کار نه نتها مشکل شما را حل نخواهد کرد بلکه وضعیت را از آنچه هست بدتر میکند.
✅بنابراین بهترین راه این است که خاطرات تلخ را از ذهنتان پاک کنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روز پدران مهربان پیشاپیش مبارک😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
پسر بچه ای فیلمی در باره امپراطور چین میدید.....
.
.
.
فیلم که تمام شد
رو کرد به مادرش و گفت :
مامان منم وقتی بزرگ شدم مثل این امپراطور هفت تا زن میگیرم.....
یکی آشپزی کنه.....
یکی لباسامو بشوره.....
یکی خونه رو تمیز کنه.....
یکی برام آواز بخونه.....
یکی منو ببره حمام.....
یکی شبا برام قصه بگه.....
یکی هم مشت و مالم بده.....
.
.
.
.
مادر پرسید :
خوب یکی دیگه نمیخوای که بغلت بخوابه؟ پسر گفت :
نه من تو رو دوست دارم
من فقط توی بغل تو می خوابم
.
.
.
چشمان مادر پر از اشک شد
پسرش را بغل کرد و بوسید
و از پسرش پرسید:
خوب اونوقت
زنهات کجا بخوابن ؟
.
پسر گفت :
برن پیش بابا بخوابن.....
.
اینبار چشمان پدر پر از اشک شد و پسرش را در آغوش گرفت
و گفت : پسرم هرچه زحمت برات كشيدم حلالت باشه ....😉😂 😂😂😂😂🤣🤣🤣
پیشاپیش روز پدر مبارک
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
3.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترفند برای خانمها
http://eitaa.com/cognizable_wan
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺نحوه وصول و برگشتزدن چک در قانون جديد
http://eitaa.com/cognizable_wan
رشوه ی هوشمندانه
کشاورز مستأجری با صاحب خانهاش جر و بحث داشت. ماهها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمیآمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند.
بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد.
وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیشتر طرف صاحب خانه را میگرفت تا او را.
بالاخره کشاورز گفت: «چه طوره برای شام قاضی پیر، یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم.»
وکیل با ترس و لرز گفت: «تو چه کار میکنی؟! این رشوه است!»
کشاورز با شرم و خجالت گفت: «نه بابا، این فقط یه هدیه ی محترمانهست، نه بیشتر.»
وکیل جواب داد: «همینه که بهت میگم، اگه می خوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن.»
خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد!
کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت: «مرغابیها رو فرستادم .»
وکیل گفت: «نه؟!»
کشاورز گفت : «چرا، اما به اسم صاحب خونهم فرستادم .»😅
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و پنجم
وقتی همه چیز را گفتم طعم تلخی بر کامم نشست و جان و دلم هواي محبوبه کرد، یک لحظه از همه اطرافم غافل شدم ، و با قلبم به محله ای کوچک در نجف سفر کردم تا باز چشم هاي محبوبه را ببینم، در همان لحظه که غافل بودم آن مرد گفت : سینه ات که خوب شد، آن زن را هم به زودی می گیری، اما تهی دستی و فقر تو باقی می ماند تا از دنیا بروي .
حرف هایش تنها توانست مرا از نجف بار دیگر به کوفه آورد حرف هایش را شنیدم ، اما توجهی نکردم و گفتم :
به کنار قبر مسلم نمی روی ؟
- برویم .
با قدم هاي آرام و با طمأنینه به طرف مسجد رفتیم، به جایی که می رفتیم بسیار توجه داشتم همان لحظه که وارد محوطه مسجد شدیم ، گفت: نماز تحیت مسجد نمی خوانی ؟ او کنار شاخص که در مسجد است ایستاد و من هم پشت سرش ایستادم، فاصله ی کمی با او داشتم، االله اکبر گفتم و نماز را شروع کردم.
مشغول نماز بودم و فاتحه الکتابی برای قلب مرده ام می خواندم، اما حواسم به او بود ، اتفاقاً او هم در حال خواندن سوره حمد بود، اهل مبالغه نیستم، ولی هیچ قرائتی را را به زیبایی قرائت او نشنیده بودم، یک لحظه فکری مثل برق از سرم گذشت، با خود گفتم:نکند این مرد امام زمان باشد ؟ یاد حرفهای عجیبش افتادم
که می گفت : سینه ات خوب شد، آن زن را خواهی گرفت .......
این جملات را تنها می توانست امام زمان بگوید، ما بین نماز در همین فکر بودم که ناگهان نوری تمام آن مرد را احاطه کرد، دیگر او را نمی دیدم اما باز هم صدایش را می شنیدم، بدنم به لرزه افتاد و از ترس نمی توانستم نمازم را قطع کنم، نماز را هر طورکه بود تمام کردم، با تمام شدن نماز آن نور مقداری بالا رفت و از من فاصله گرفت، نمی خواستم برود ، من هنوز با او کار داشتم، باید از آن همه بی ادبی معذرت خواهی می کردم، دلم فریاد می کشید که چیزی بگو، نگهش دار وگرنه می رود، انگار قفل به زبانم زده بودند، نمی توانستم حرفی بزنم، می دانستم اگر برود چه ضرری کرده ام، از همه اعماق وجودم فریاد زدم: نرو....... آقاجان نرو... زبانم بند آمده از آن همه بی ادبی که به شما کردم، من شما را نشناختم.
قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد، دستم را به سینه بردم،قلبم داشت آتش می گرفت، با
دست به سینه ام چنگ زدم و با صدایی بلندتر که سوزَش سنگ را آب می کرد ادامه دادم:
_ من کسی را ندارم، یک امشب را بامن به صبح برسان، مولاي من، شنیده ام که جدت حسین از کوچه اي می گذشت، چند جذامی در کوچه نشسته بودند و چیزي می خوردند، به جدتان تعارف کردند، آقا امام حسین از اسب پایین آمد نزدیکشان رفت، تحویلشان گرفت، گفت: روزه ام وگرنه با شما همسفره می شدم. اما شما فردا به خانه ام بیایید تا میهمان من باشید.
مولاي من، جدتان با جذامی ها همنشین شد و دعوتشان را لبیک گفت، آقاي من، من که از جذامی کمتر نیستم، خواهش می کنم بمان، بماااان که من امشب طعم پدر داشتن را چیشیده ام، بمان تا عقده هاي دلم را وا کنم، مولاي من، اگر من بدم و بدی کردم، تو خوبی و جز خوبی از تو برنمی آید، یک امشبی با من بمان با من به سر کن. مولاي من. کاش تو را زودتر به یاد می آوردم، صدایت آشنا بود ولی....
ولی نمی دانم چرا به یاد نیاوردم، تو همان هستی که هزار بار در خواب دیده ام، شما همان هستی که وقتی در خواب می خواستم از صخره اي بیفتم، مرا در آغوش گرفتی و روی زمین نشاندی، شما همانی که وقتی بهشت را در رویا می دیدم، بیش از خود بهشت می درخشیدی همانی که مرا از افتادن در آتش جهنم نجات داد، به تو ضرری نمی رسد که لحظه اي بیشتر پیش من بمانی، به خدا دلم خون است، من تو را می خواهم، آرامش یعنی بودن با تو... نرو... دور نشو.... شما به من وعده دادید که تا قبر مسلم همراهی ام می کنید، می دانم که شما وعده دروغ نمی دهید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و ششم
جمله آخر را که گفتم، نور بالای سرم به طرف قبر مسلم بن عقیل حرکت کرد، انگار تمام دنیا را به من دادند، از روی زمین بلند شدم، بدون اینکه خاك لباسم را بتکانم، دنبالش راه افتادم، از گریه و اشک، تنها صورتی خیس و هق هقی کودکانه برایم مانده بود.
با هیچکدام از حوادث زندگی ام اینگونه کودکانه برخورد نکرده بودم، خودم را شکستم، التماس کردم، مثل کودکان به دنبالش راه افتادم، تنها به این خاطر که اهمیت ماندن یا رفتنش را درک می کردم، دنبالش می رفتم در حالی که تنها چشمم به آسمان بود، آسمانی که حالا ستاره دنباله دارش در چند قدمی من قرار داشت، دیگر دوست نداشتم جلوي پایم را ببینم، دیگر دوست نداشتم سرم را پایین بگیرم، من به معنای واقعی داشتم سر به هوا می رفتم. زودتر از من به قبر مسلم رسید و بالاي قبه حرم مسلم ایستاد، من کنار قبر مسلم ایستادم، من کنار مسلم بودم، مردي که صدها سال پیش مردم کوفه پشتش را خالی کردند، اول دعوتش کردند و بعد به هوای زر و دینار در مسجد رهایش کردند، کنار مسلم بودم ولی دلم جای دیگری بود، پیش مردی که سالیان سال کوفیان و کوفی صفتانی چون من نان و نمکش را خوردیم، اما نمکدان شکستیم و فراموشش کردیم، تا زمانی که به دیوار مشکلات رسیدیم او را یاد کنیم و بگوییم: پس چرا ظهور نمی کنی؟ باز هم چشمانم بالاي قبه را می کاوید، آرزو می کردم باز هم چشمانش را ببینم، چشمان مشکی و پر تب و تاب او بر چشمان عسلی محبوبه می چربید، او بود، اما از چشم من پنهان، حاضر بود و از دیدگان من غایب، حضور داشت و ظهور نداشت، چقدر زندگی تلخ می شود زمانی که عطرش را استشمام کنی اما نتوانی ببینی
اش، براي بیشتر با او بودن کاری از دستم ساخته نبود، هر لحظه قلبم مظطرب تر از لحظه قبل می تپید و با هر تپش التماس می کرد، نکند برود و این لحظه آخر باشد؟!
_ اقا اگر می شود نرو...
صدایم می لرزید، دلم آه می کشید، هرکسی مرا می دید متوجه می شد که چه کودکانه دست به دامانش شده ام.
_ اگر می روي لابد مرا با خود ببر.
مطمئن بودم صدایم را می شنود، اما جواب نمی داد، دوست داشتم حداقل یک بار دیگر صدایش را بشنوم، قطره ای اشک روی صورتم سرازیر شد. - قول می دهم تمام عمر خادمی تان را کنم اعتراف می کنم که اشتباه کردم، به همه امیدوار بودم و از شما ناامید، اعتراف می کنم به عاطف، ابواسحاق و حتی شکارچی رو آوردم و از شما روگرداندم.
وقت نماز صبح شده بود و کسی براي نماز صبح به مسجد نیامد، من در آتش می سوختم و اشک از چشمم روان بود، اما مردم را نمی دانم ، شاید خدایشان در برف دیشب یخ زده بود که نمی خواستند عبادتش کنند،از او خجالت می کشیدم نمازم به تأخیر بیفتد. همان جا کنار قبر مسلم نیت کردم و به نماز ایستادم، به والضالین حمد که رسیدم، زبانم قفل کرد، او رفت، به همین سادگی و مرا به حال خودم رها کرد، حق
هم داشت، من چهل شب آمدم و هر بار تنها محبوبه را خواستم، دلی که پر بود از حب محبوبه، چگونه می توانست برای امام زمانش هم جایی داشته باشد؟
نماز را که تمام کردم، دلم بسیار گرفت، جای خالی اش همچنان حس می شد، با هر نفس، عطر نرگس می گرفتم و حسرت، به دست بازدم می سپردم. و چقدر سخت است که عطر وجودش در پَساپس چشمانت خوش رقصی کند، اما خودش رفته باشد. این یعنی کیش و مات شطرنج عشق.
بعد از رفتنش احساس کردم حالم خوش نیست، انگار تازه به هوش آمده بودم، دوان دوان به سمت حیاط دویدم، سمت همان جایی که کنارش نشسته بودم، آتش خاکستر شده بود، هنوز هم فنجان آنجا بود، همه جا بوی نرگس میداد، ناخواسته خمیدم و اشک از چشمم جاری شد، دلم او را می خواست، سرم را روي زمین گذاشتم، پیشانی ام روي دستم جا گرفت و با هر نفس سوز گریه ام بیشتر شد.
آفتاب صبحگاهی روی برف های سطحی زمین می درخشید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و هفتم
عاطف از دور می دوید و سمت من می آمد،
نفس نفس میزد، بلند شدم و محکم بغلش کردم.
_ باورم نمی شود! فکر می کردم فقط یک رویاست!
_ عاطف چه خوب شد که آمدی.
- در خواب دیدم اینجایی....تو اینجایی!
از آغوشش در آمدم، دستم را روی شانه اش گذاشتم، به چشم هایش خیره شدم و گفتم:
- خداي من، یعنی تو هم او را دیدي! دیدي چقدر زیبا بود؟ چه لحن دلنشینی داشت، بی شک تو هم عاشق او شدی؟
چشمان عاطف گرد شد و گفت:
_ احساس می کنم حالت خوب نیست رفیق،
_ من حالم خوب است، از هر وقتی بهتر، نمی دانم شایدم خوب نیست یعنی تا او بود حالم
خوب بود، ببین سینه ام خوب شده، دیگر سرفه نمی کنم، دیگر نمی سوزد.
_ محمد، از چه کسی حرف میزنی.
_ از مهدی(ع) ، از امام زمانم .
_ در این مدت چه بر تو گذشته؟
_ باور کن، باور کن او را دیدم با من قهوه خورد، ببین، ببین هنوز فنجانش اینجاست، به من گفت به محبوبه می رسی، گفت سینه ات خوب می شود، شاید باورت نشود، از همان لحظه که
گفت سینه ام خوب شد، اصلاً... چطور بگویم.
_ محمد، او مدت هاست که غایب است.
صدایم را بالا بردم.
_ من که نگفتم ظهور کرده، گفتم آمد پیش من. گفتم قهوه خورد، چرا نمیخواهی حرفم را باور کنی.
احساس یک دروغگو را داشتم، از هر چه دروغ و دروغگو متنفر بودم، هیچوقت فکر نمی کردم کسی مرا به چشم یک دروغگو ببیند.
__
بچه هایی که برف کم روي زمین را، گوله می کردند و با برف دنبال هم می دویدند با دیدن ما، لحظه ای ایستادند، به کالسکه پر رزق و برقی که از محله ای فقیرنشین می گذشت نگاه کردند و دوباره به بازي شان ادامه دادند، عاطف می دانست از دستش ناراحتم، بدون اینکه به من نگاه کند گفت: عجیب است با آن سکه هایی که من به تو داده بودم باید خیلی وقت پیش راه خانه شان را پیش می گرفتی!
با آنکه می دانستم ، پشتش به من است و مرا نمی بیند، سرم را به طرف دیوار تاشو اتاقک کالسکه برگرداندم و بی تفاوت به او سکوت کردم.
_ قهر نکن حالا، به من حق بده که حرف یک جوان بی عقلی چون تو را که شب تا صبح در این سرما سر کرده باور نکنم.
_ من بیش از اینکه یک جوان متوهم باشم، رفیقت هستم.
_ چی.... نمی شنوم.
_ مهم نیست ، من یاد گرفته ام جایی که کسی خریدار حرفهایم نیست سکوت کنم.
_ چرا مثل دختران ناز می کنی! ببینم حالا مطمئنی اینبار محبوبه را به تو می دهند.
_ دیگر همه چیز تمام شده، خواهی دید که من متوهم و خیالباف نیستم.
با اعتقاد حرف می زدم، و گرچه نمی توانستم چهره عاطف را ببینم اما سکوت و آرامشش نشان می داد که تا حدودي حرفهایم را باور کرده.
_ اتفاقاً اینبار با آرامش به خانه می روم و شک ندارم که محبوبه برای من است.
دستم را روي صورتم گذاشتم و چشم هایم را بستم، هنوز می شد بوی نرگس را حس کرد. در آن مدت از نجف چندان دور نبودم، اما واقعاً وطن حس دیگري داشت.
عاطف بیراه نمی گفت، باورش سخت بود که امام غایب به دیدار کسی چون من بیاید، عاطف با باورنکردنش به من فهماند که آنچه بر من گذشت را به هیچ کس نگویم و داستان آن شب را مثل یک راز پیش خودم نگهدارم، چشمانم را باز کردم، رسیدیم به همان محله ای که همه روزهاي خوش کودکی را برایم تداعی می کرد.
_ نگهدار.
ناگهان عاطف افسار اسب ها را کشید و هر دو اسب به ضربی محکم از حرکت ایستادند.
_ چه شده محمد؟
_ صبر کن ما که نمی توانیم بدون هیچ دعوتی، صبح اول وقت درِ خانه سلیمان را بزنیم.
_ پس چه کار کنیم.
_ فعلاً می رویم خانه ما.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#مخصوص_متاهل_ها
🍃اگر با نظر همسرت #مخالفی
🍃اجازه بده جملاتش رو #تموم کنه
🍃از همون اول با #نه گفتن جبهه نگیر
🍃بگو راجع به این موضوع #فکر میکنیم تابدونه #الکی مخالفت نمیکنی👌👏
http://eitaa.com/cognizable_wan