✨﷽✨
✅منزلت نماز گزار
✍حضرت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
هيچ مؤمنى نيست كه به نماز ايستد، مگر آن كه در فاصله بين او تا عرش، نيكى بر او فرو ريزد و فرشته اى بر وى گماشته شود كه آواز دهد: اى فرزند آدم! اگر بدانى از نمازت چه بهره اى مى برى و با چه كسى راز و نياز مى كنى هرگز خسته و روي گردان نمى شدى. (بحار الأنوار)
تا زمانى كه در نماز هستى دَرِ خانه پادشاهى مقتدر را مى كوبى و هر كه دَرِ خانه پادشاه را بسيار بكوبد سرانجام آن در به رويش باز مى شود. ( مكارم الأخلاق )
حضرت امام على عليه السلام:
هرگاه آدمى به نماز ايستد ابليس از اين كه مى بيند رحمت خدا او را فرو پوشانده است حسودانه به وى مى نگرد.( الخصال )
انسان هرگاه در نماز باشد بدن و جامه او و هر آنچه پيرامونش مى باشد تسبيح مى گويند. (علل الشرائع)
💥اگر نمازگزار بداند كه چه هاله اى از جلال خدا او را فرو مى پوشاند هرگز دوست ندارد كه سر خود را از سجده اش بر دارد.
📚الخصال : ۱۰/۶۲۳
http://eitaa.com/cognizable_wan
کشف ابر سیاره جدید شبیه زمین.
ناسا با تجهیزات خود ستاره ای را کشف کرد که GJ 357 نامگذاری شد و اکنون سیاره ای شبیه زمین که به دور آن میچرخد را با ماهواره نقشه برداری فرا خورشیدی گذران TESS کشف کرده است که GJ357d نامگذاری شده و بسیار محیطی قابل سکونت دارد.
این ابر سیاره فرا خورشیدی در منطقه قابل سکونت این ستاره قرار دارد و به اندازه مریخ که از خورشید انرژی میگیرد, از ستاره خود انرژی دریافت میکند.
این ابر سیاره در فاصله 31 سال نوری منظومه خورشیدی قرار دارد و وزن آن دست کم 6 برابر جرم زمین است و هر 55.7 روز یک بار به دور ستاره خود میگردد.
اکنون دانشمندان باید چگالی جو این ابر سیاره را تعیین کنند. اگر چگالی جو آن کافی باشد, میتواند گرمای مناسب سیاره را جذب کند و آب مایع در سطح آن جاری کند که از نشانه های شباهت به زمین و قابل سکونت بودن آن است.
#کشف
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم سم خریدم دیدم فاسده بردم به فروشنده گفتم اینکه تاریخش گذشته،
فروشنده گفت داداش این که خودش سم هست، فاسدم شده ببین چه پدری از حشرات موزی دربیاره 😐😜😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢همسرانه
✍اگر شوهرتان هر روز از ظاهر شما انتقاد كند چه اتفاقی میافتد؟
حس بسيار بدی است، نه؟!
بدانيد وقتی شما مرتبا از وضعيت مالی همسرتان انتقاد میكنيد؛ حسی بسيار بدتر به او دست میدهد!
💥به شما اخطار میدهم اگر اين كار را مرتبا انجام میدهيد، بزودی محبت همسرتان را از دست میدهيد.
بهتر است برای هر نوع انتقاد دست و پاشکسته و با احتیاط جلو بروید...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ،
ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ!
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﯼ
ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﺼﻪ ﺧﻮﺩﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ
ﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮﺍﻣﺎﻧﺖ
ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ
ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐﺍﻭﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ...
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ
ﮔﺮﯾﺨﺖﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑ
ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦﻭﺿﻊ
ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ،
ﺍﯾﻨﺠﺎﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ !
ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ
ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ
ﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﺎﻥ، بی پناه ﻣﺎﻧﺪﻡ.
ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑث ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ
ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﻭ ﺭﺍﮔﻔﺘند ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ
ﻣﺎ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺂﯾﯿﻢ.
ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ
ﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ
ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﯾﺮ ﻭﺑﺮﺵ
ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ
ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ یخ زده
ﻣﺮﺩه اﻧﺪ
ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ:
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻡ
ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﻭﺳﻂ ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ که ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﺒﺮﻧﺪ.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_545
پژمان بیشتر از اینکه شرمنده باشد عصبی بود.
امروز مدام آمپر می چسباند.
یک چیزهایی بالاتر از طاقتش بود.
غیرتش نشانه می رفت.
دایره المعارف مردانگیش پر از غلط املایی و نگارشی شده بود.
مقصر نیمی از آنها هم خوش بود.
از جلوی آیسودا بلند شد و از اتاق بیرون زد.
آیسودا به رفتنش نگاه کرد.
دوباره زیر گریه زد.
بغلش نکرد.
دلداریش نداد.
دلتنگش نشد.
نگرانش نشد.
دیگر دوستش نداشت!
در اتاق باز شد.
خاله سلیم وارد اتاقش شد.
با دلسوزی نگاهش کرد.
نمی توانست هیچ حرفی بزند.
فقط کنار آیسودا نشست.
-بیا بغلم دخترم.
آیسودا را بغل کرد.
آیسودا بیشتر از قبل زیر گریه زد.
چقدر احساس تنهایی می کرد.
نه پدری داشت که پشتش باشد...
نه مادری که مرحم دردش!
تنها بود.
تنها و بی کس!
تخلیه که شد از خاله سلیم جدا شد.
-اینجا راه داره برای پشت بوم؟
خاله سلیم حیرت زده پرسید: پشت بوم چرا؟
-فقط می خوام برم بشینم، یکم فکر کنم، هوای تازه بهم بخوره.
خاله سلیم نگران نگاهش کرد.
-خوبی؟
-قرار نیست خودکشی کنم.
لبخند زد و پشت دست پیرزن را بوسید.
-یه پله ی فلزی پشت ساختمون هست.
-ممنونم.
از جایش بلند شد.
امروز به اندازه ی تمام عمرش گریه کرده بود.
آنقدر که به شدت سرش درد می کرد.
از اتاق بیرون آمد.
به حاج رضا نگاه نکرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_546
نمی خواست قیافه ی بهم ریخته اش را ببیند.
پیرمرد بیچاره حقش نبود که اینگونه درد بکشد.
گناهی نداشت که بین دو خواهر زاده اش اسیر شود.
از پله های بهارخواب پایین آمد.
هیچ وقت تا الان پشت خانه نرفته بود.
خودش هم نمی دانست چرا نرفته.
پشت ساختمان یک پله ی فلزی بود.
همیشه از ارتفاع می ترسید.
ولی این بار می خواست تجربه اش کند.
چیزی بالاتر از نبودن پژمان نبود.
دو طرف پله را گرفت و اولین قدمش را روی پله گذاشت.
کمی می ترسید.
ارتفاع واقعا ترسناک بود.
کمی زانوهایش لرز داشت.
آرام آرام روی پله های آهنی پا گذاشت و بالا رفت.
نور پشت ساختمان خیلی کم بود.
ارتفاع و تاریکی وهم برانگیز بود.
بلاخره با هر جان کندنی بود خودش را به سطح پشت بام رساند.
باد خنکی می وزید.
لباسش نازک بود و لرز کرد.
ماه نیمه بود و پررنگ!
عین یک هلال دوست داشتنی.
به سمت روشن ساختمان رفت.
همان جایی که درخت های انار و انجیر بودند.
لبه ی پشت بام نشست و پاهایش را آویزان کرد.
کارش اشتباه بود.
خودش بهتر از هرکسی می دانست.
ولی تمایلی عجیبی داشت با این روشن شکنجه شود.
برای دوست داشتن پژمان باید شکنجه شود.
عاشقش بود.
دیوانه وار دوستش داشت.
ولی...
چطور مردی با منطقی که خودش با چشم دیده بود می توانست این همه وحشی شود.
افسار پاره کند و بی فکری!
آن هم پژمان نوین!
مردی که همه رویش حساب ویژه ای باز می کردند.
اصلا یک پژمان نوین می گفتند صد تا از دهانشان می ریخت.
بعد بخاطر حرف پولاد...
مردی که شعور هیچ چیزی را نداشت...
همه چیز بهم ریخت.
خدا لعنتش کند.
این بار صبوری می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
کیفیت آپارتمان سازی یه جوری شده که
یه بار با هندزفری آهنگ گوش میدادم، همسایمون زده به دیوار داداش قبلی رو یه بار دیگه پلی کن!
یعنی میخواستیم کاغذ دیواری عوض کنیم، موقع کندنش چند بار یالله گفتم یه وقت معلوم نباشن 😁😜😅
http://eitaa.com/cognizable_wan
قطار می رود
تو می روی !
تمام ایستگاه می رود !
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام !
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام !
قیصر امین پور
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
سر راه یه نیسان چپ کرده بود، بارش کله ی گوسفند بود که احتمالا برای طباخی ها میرفت، پیاده شدیم بریم کمک کنیم، راننده گفت: آقا این کله ها رو بردارید ببرید میمونه اینجا خراب میشه، مردم هم شروع کردن به جمع کردن، این وسط یه آقایی اومد گفت: داداش پاچه نداری؟؟😂😂
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒
دیروز رفتم یه کفش خریدم یارو گفت میشه ١۷۰تومن.
کارت کشید دیدم ١۷۵تومن کم شده یهو اس ام اس بانک اومد:
۵تومن شیرینیه کفشت بود خدایی خیلی بت میاد 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
سکوت کن بانو سکوت کن
بگذار نا گفته بمانی
بگذار ناشناخته بمانی
بگذار در تب و تاب تعبیرت بمانند
بگذار ندانند چگونه سازهاشان را برای رقصاندنت کوک کنند
بگذار مبهوت و گیج بمانند در خم اولین کوچه شخصیت تو
بگذار سر به مهر بمانند چشمان راز الودت
بگذار ندانند رگ خواب تو را
لب باز نکن بانو نه ! لب باز نکن
بگذار لبانت حریم شود روح نازکت را
بگذار امن بماند سرزمین رویاهای برفی ات
لب باز نکن بانو! لب باز نکن
ادم های این دیار اهلی نیستند
میان نااهلان تفسیر می شوی تعبیر می شوی تسخیر می شوی
سکوت کن بانو! لب باز نکن! حالا نه! اینجا نه...!
روزی شنیده می شوی بی انکه لب باز کنی
بی انکه بگویی
خوانده می شوی بی هیچ سخنی
روزی سکوتت پر از صدا می شود بانو
برای گوشی که اهلی شده باشد.........
💞http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_547
پژمان بد تا کرد.
ولی برمی گشت.
خوب می شناختش!
عمرا اگر دست از سرش بردارد.
خصوصا که حالا پولاد هم بود.
پولاد به وضوح گفت که دست از سرش برنمی دارد.
درون میدان پژمان تنها نبود.
پس برمی گشت.
ولی تنبیه می شد.
مستحقش بود.
نباید پیش داوری می کرد.
تاوان حلقه ای که از دستش کشید را پس می داد.
آب بینی اش را بالا کشید.
بدنش به سردی بادی که می وزید عادت کرد.
دیگر لرز نداشت.
دلش بی نهایت برایش تنگ می شد.
برای خودش...
عطر نفسش...
در آغوش کشیدن های محکم و مردانه اش...
ولی تحمل می کرد.
باید کمی طعم نداشتن را می کشید.
برای پژمانی که بعد از چندین سال دارا شده بود و عادت کرده بود به آیسودا، حالا این نبودن عذابش می داد.
باید کمی عذاب می کشید.
بدجنس نبود.
فقط باید تلافی امروز و البته چهارسال زندانی شدنش را می داد.
کوتاه نمی آمد.
حتی اگر از دلتنگیش بمیرد.
هرشب گریه کند.
خودش را خانه نشین کند.
او زنش را رها کرد.
زنی که سال ها دوندگی کرد تا مال خودش بشود.
زنش می ماند.
هیچ کسی غیر از پژمان اختیار این تن را نداشت.
و نخواهد هم داشته باشد.
اگر تا آخر عمرش وضع همین می شد دیگر هرگز سمت هیچ مردی نمی رود.
عشقی که به پژمان داشت را هیچ کس نمی توانست درک کند.
حتی خود پژمان.
وگرنه اینگونه تنهایش نمی گذاشت.
نفس عمیقی کشید.
نمی دانست چقدر آن بالا ماند.
ولی صدای باز شدن در را شنید.
با در حیاط نگاه کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_548
پژمان بود.
از همان بالا نگاهش کرد.
هیچ تلاشی نکرد که نشانش بدهد کجاست.
شانه هایش خمیده بود.
از همان بالا چهره ی درهم و ناراحتش را می دید.
ولی ابدا دیگر نه قصد توضیح داشت نه توجیح!
پژمان باید خودش با خودش کنار بیاید.
بی میل کمی پایش را تکان داد.
ارتفاع زیادی نداشت.
همه اش 4 متر بود.
می پرید هم اتفاقی برایش نمی افتاد.
با این حال قصد نداشت ضعیف النفس باشد.
هیچ بلایی سر خودش نمی آورد.
فرار هم نمی کرد.
او دیگر فراری نبود.
نگاهش را به آسمان دوخت.
هلال ماه کم کم داشت زیر ابرها فرو می رفت.
آسمان تاریک تر می شد.
تهی بود.
حس می کرد هیچ چیزی شادش نمی کند.
مرده ها هم بهتر از او بودند.
با ودش لب زد: خوب نیستم.
-اینجایی!
تن صدای پژمان او را از جا پراند.
به عقب برگشت.
از پله بالا آمده بود.
اخم کرد و جوابش را نداد.
فقط رو گرفت.
حوصله اش را نداشت.
حس کرد کنارش نشست.
از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
-اینجا چیکار می کنی؟
دلش می خواست از حلقه اش بپرسد.
ولی هنوز آنقدر خوار نشده بود.
هنوز غرور داشت.
اگر او پژمان بود این دختر هم آیسودا بود.
دخترخاله ی سرتق همین مرد!
-از سکوتت خوشم نمیاد.
-برام مهم نیست.
جواب رک آیسودا، پژمان را برآشفت.
-یه چیزی هم بدهکار شدم؟
آیسودا پوزخند زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_549
-من و تو مگه نسبتی هم داریم؟
این حرفش شدیدا به پژمان زور آمد.
-مواظب حرف زدنت باش.
-مثلا قراره چه اتفاقی بیفته؟
صدایش به قدری سرد بود که پژمان جا خورد.
برگشت و به نیمرخش نگاه کرد.
توقع این رفتار را از آیسودا نداشت.
او را صبورتر از این حرفها تصور می کرد.
آیسودا هم برگشت و نگاهش کرد.
-پسرخاله، من و تو از همون وقتی که گفتی همه چیز تموم شد دیگه نسبتی با هم نداریم، فردا هم صیغه رو فسخ می کنی.
دست پژمان مشت شد.
آیسودا پوزخند زد و بلند شد.
دقیقا لبه ی پشت بام ایستاده بود.
خودش را کنار کشید.
بدون گفتن شب بخیر راهش را گرفت و رفت.
ولی درون دلش غوغا بود.
خدا خدا می کرد پژمان فسخ صیغه را قبول نکند.
ابدا نمی خواست از این تنهاتر شود.
بدون پژمان می مرد.
با زحمت و ترس از پله بیرون رفت.
باید می خوابید.
سرش درد می کرد.
ناخوش احوال بود.
لخ لخ کنان وارد خانه شد.
یکراست به اتاقش رفت.
رخت خواب را انداخت و دراز کشید.
ولی رخت خواب پژمان را نینداخت.
نمی خواست نشلن بدهد منتظر آمدنش است.
پشتش را به در کرد.
دوباره اشکش پایین آمد.
این دل زبان نفهم حالیش نبود.
هی ساز خودش را می زد.
بهانه ی پژمانش را می گرفت.
مردی که میم مالکیت به نافش بسته بود.
ولی حالا دیگر فقط پسرخاله بود.
خاله ای که هرگز ندید و نشناخت.
سرش را زیر پتو برد.
هق هقش خفه بود.
دوستش داشت.
بی نهایت دوستش داشت.
بدون پژمان چه خاکی درون سرش می ریخت؟
بدون داشتنش؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_550
خودش می دانست که شانه هایش می لرزد.
دست خودش نبود.
قلبش داشت می سوخت.
"جفت و جور نمی شود با عقل من...
نبودنت را می گویم...
می آیی یا بیایم؟"
حالش آنقدر بد بود که فکر می کرد به همین زودی سکته می کند.
به حال هیچ کسی هم فرقی نداشت.
اصلا بود و نبودنش مهم نبود.
یک بدبخت و بی کس کمتر!
خدا از همه شان بگذرد...
ولی او از پدرش نمی گذشت.
از پژمان نمی گذشت.
حتی از مادرش که زود رهایش کرد.
شانه هایش بیشتر لرزید.
مگر تا کی می توانست تحمل کند؟
پژمان حتی وقتی در مورد فسخ صیغه گفت هیچ حرفی نزد.
پس راضی بود.
نمی توانست که خودش را آویزان مردم کند.
حتی اگر این مرد تمام زندگیش باشد.
حتی اگر نبودنش می توانست او را به کشتن بدهد.
صدای باز شدن در اتاق را شنید.
فورا ساکت شد.
ابدا نمی خواست پژمان از حالتش متوجه ی چیزی بشود.
ترحم عذابش می داد.
تکان هم نخورد.
حس کرد پژمان بی حرکت بالای سرش ایستاده.
طولی نکشید که باز هم از اتاق بیرون رفت.
برآشفته شد.
این وقت شب کجا می رفت؟
ساعت نزدیک دو شب بود.
از زیر لحافش بیرون آمد.
صورتش را پاک کرد.
به دنبال پژمان از اتاق بیرون رفت.
پژمان درون بهارخواب داشت کفش هایش را می پوشید.
فورا مقابلش ایستاد.
با همان صدای گرفته و لرزان پرسید:کجا میری؟
-برو بخواب.
-خوابم نمیاد، میگم کجا میری؟
پژمان بلند شد.
از بس گریه کرده بود که صورتش داغان به نظر می رسید.
بی طاقت به سمتش رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
آبشار های آنجل، بلندترین آبشار جهان:
آبشار آنجل در ونزوئلا با ارتفاع 984 متر بلندترین آبشار جهان محسوب می شود.
⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه انفجار باطری گوشی آیفون 😱
❥❥❥ http://eitaa.com/cognizable_wan
سرجلسه امتحان یه آقا بغل دستم نشسته بود
منم داشتم بهش توضیح میدادم که چجوری تقلب کنه 😎😈✌
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اونم فقط گوش میداد امتحان که شروع شد پاشد ورقه ها روپخش کرد😳😊😁😂😂🚶🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با یخ چه گل قشنگی درست کرد 😍
http://eitaa.com/cognizable_wan 👈
❥❥❥●●••٠٠⬛️٠٠••●●❥❥❥