دیروز رفتم یه کفش خریدم یارو گفت میشه ١۷۰تومن.
کارت کشید دیدم ١۷۵تومن کم شده یهو اس ام اس بانک اومد:
۵تومن شیرینیه کفشت بود خدایی خیلی بت میاد 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
سکوت کن بانو سکوت کن
بگذار نا گفته بمانی
بگذار ناشناخته بمانی
بگذار در تب و تاب تعبیرت بمانند
بگذار ندانند چگونه سازهاشان را برای رقصاندنت کوک کنند
بگذار مبهوت و گیج بمانند در خم اولین کوچه شخصیت تو
بگذار سر به مهر بمانند چشمان راز الودت
بگذار ندانند رگ خواب تو را
لب باز نکن بانو نه ! لب باز نکن
بگذار لبانت حریم شود روح نازکت را
بگذار امن بماند سرزمین رویاهای برفی ات
لب باز نکن بانو! لب باز نکن
ادم های این دیار اهلی نیستند
میان نااهلان تفسیر می شوی تعبیر می شوی تسخیر می شوی
سکوت کن بانو! لب باز نکن! حالا نه! اینجا نه...!
روزی شنیده می شوی بی انکه لب باز کنی
بی انکه بگویی
خوانده می شوی بی هیچ سخنی
روزی سکوتت پر از صدا می شود بانو
برای گوشی که اهلی شده باشد.........
💞http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_547
پژمان بد تا کرد.
ولی برمی گشت.
خوب می شناختش!
عمرا اگر دست از سرش بردارد.
خصوصا که حالا پولاد هم بود.
پولاد به وضوح گفت که دست از سرش برنمی دارد.
درون میدان پژمان تنها نبود.
پس برمی گشت.
ولی تنبیه می شد.
مستحقش بود.
نباید پیش داوری می کرد.
تاوان حلقه ای که از دستش کشید را پس می داد.
آب بینی اش را بالا کشید.
بدنش به سردی بادی که می وزید عادت کرد.
دیگر لرز نداشت.
دلش بی نهایت برایش تنگ می شد.
برای خودش...
عطر نفسش...
در آغوش کشیدن های محکم و مردانه اش...
ولی تحمل می کرد.
باید کمی طعم نداشتن را می کشید.
برای پژمانی که بعد از چندین سال دارا شده بود و عادت کرده بود به آیسودا، حالا این نبودن عذابش می داد.
باید کمی عذاب می کشید.
بدجنس نبود.
فقط باید تلافی امروز و البته چهارسال زندانی شدنش را می داد.
کوتاه نمی آمد.
حتی اگر از دلتنگیش بمیرد.
هرشب گریه کند.
خودش را خانه نشین کند.
او زنش را رها کرد.
زنی که سال ها دوندگی کرد تا مال خودش بشود.
زنش می ماند.
هیچ کسی غیر از پژمان اختیار این تن را نداشت.
و نخواهد هم داشته باشد.
اگر تا آخر عمرش وضع همین می شد دیگر هرگز سمت هیچ مردی نمی رود.
عشقی که به پژمان داشت را هیچ کس نمی توانست درک کند.
حتی خود پژمان.
وگرنه اینگونه تنهایش نمی گذاشت.
نفس عمیقی کشید.
نمی دانست چقدر آن بالا ماند.
ولی صدای باز شدن در را شنید.
با در حیاط نگاه کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_548
پژمان بود.
از همان بالا نگاهش کرد.
هیچ تلاشی نکرد که نشانش بدهد کجاست.
شانه هایش خمیده بود.
از همان بالا چهره ی درهم و ناراحتش را می دید.
ولی ابدا دیگر نه قصد توضیح داشت نه توجیح!
پژمان باید خودش با خودش کنار بیاید.
بی میل کمی پایش را تکان داد.
ارتفاع زیادی نداشت.
همه اش 4 متر بود.
می پرید هم اتفاقی برایش نمی افتاد.
با این حال قصد نداشت ضعیف النفس باشد.
هیچ بلایی سر خودش نمی آورد.
فرار هم نمی کرد.
او دیگر فراری نبود.
نگاهش را به آسمان دوخت.
هلال ماه کم کم داشت زیر ابرها فرو می رفت.
آسمان تاریک تر می شد.
تهی بود.
حس می کرد هیچ چیزی شادش نمی کند.
مرده ها هم بهتر از او بودند.
با ودش لب زد: خوب نیستم.
-اینجایی!
تن صدای پژمان او را از جا پراند.
به عقب برگشت.
از پله بالا آمده بود.
اخم کرد و جوابش را نداد.
فقط رو گرفت.
حوصله اش را نداشت.
حس کرد کنارش نشست.
از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
-اینجا چیکار می کنی؟
دلش می خواست از حلقه اش بپرسد.
ولی هنوز آنقدر خوار نشده بود.
هنوز غرور داشت.
اگر او پژمان بود این دختر هم آیسودا بود.
دخترخاله ی سرتق همین مرد!
-از سکوتت خوشم نمیاد.
-برام مهم نیست.
جواب رک آیسودا، پژمان را برآشفت.
-یه چیزی هم بدهکار شدم؟
آیسودا پوزخند زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_549
-من و تو مگه نسبتی هم داریم؟
این حرفش شدیدا به پژمان زور آمد.
-مواظب حرف زدنت باش.
-مثلا قراره چه اتفاقی بیفته؟
صدایش به قدری سرد بود که پژمان جا خورد.
برگشت و به نیمرخش نگاه کرد.
توقع این رفتار را از آیسودا نداشت.
او را صبورتر از این حرفها تصور می کرد.
آیسودا هم برگشت و نگاهش کرد.
-پسرخاله، من و تو از همون وقتی که گفتی همه چیز تموم شد دیگه نسبتی با هم نداریم، فردا هم صیغه رو فسخ می کنی.
دست پژمان مشت شد.
آیسودا پوزخند زد و بلند شد.
دقیقا لبه ی پشت بام ایستاده بود.
خودش را کنار کشید.
بدون گفتن شب بخیر راهش را گرفت و رفت.
ولی درون دلش غوغا بود.
خدا خدا می کرد پژمان فسخ صیغه را قبول نکند.
ابدا نمی خواست از این تنهاتر شود.
بدون پژمان می مرد.
با زحمت و ترس از پله بیرون رفت.
باید می خوابید.
سرش درد می کرد.
ناخوش احوال بود.
لخ لخ کنان وارد خانه شد.
یکراست به اتاقش رفت.
رخت خواب را انداخت و دراز کشید.
ولی رخت خواب پژمان را نینداخت.
نمی خواست نشلن بدهد منتظر آمدنش است.
پشتش را به در کرد.
دوباره اشکش پایین آمد.
این دل زبان نفهم حالیش نبود.
هی ساز خودش را می زد.
بهانه ی پژمانش را می گرفت.
مردی که میم مالکیت به نافش بسته بود.
ولی حالا دیگر فقط پسرخاله بود.
خاله ای که هرگز ندید و نشناخت.
سرش را زیر پتو برد.
هق هقش خفه بود.
دوستش داشت.
بی نهایت دوستش داشت.
بدون پژمان چه خاکی درون سرش می ریخت؟
بدون داشتنش؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_550
خودش می دانست که شانه هایش می لرزد.
دست خودش نبود.
قلبش داشت می سوخت.
"جفت و جور نمی شود با عقل من...
نبودنت را می گویم...
می آیی یا بیایم؟"
حالش آنقدر بد بود که فکر می کرد به همین زودی سکته می کند.
به حال هیچ کسی هم فرقی نداشت.
اصلا بود و نبودنش مهم نبود.
یک بدبخت و بی کس کمتر!
خدا از همه شان بگذرد...
ولی او از پدرش نمی گذشت.
از پژمان نمی گذشت.
حتی از مادرش که زود رهایش کرد.
شانه هایش بیشتر لرزید.
مگر تا کی می توانست تحمل کند؟
پژمان حتی وقتی در مورد فسخ صیغه گفت هیچ حرفی نزد.
پس راضی بود.
نمی توانست که خودش را آویزان مردم کند.
حتی اگر این مرد تمام زندگیش باشد.
حتی اگر نبودنش می توانست او را به کشتن بدهد.
صدای باز شدن در اتاق را شنید.
فورا ساکت شد.
ابدا نمی خواست پژمان از حالتش متوجه ی چیزی بشود.
ترحم عذابش می داد.
تکان هم نخورد.
حس کرد پژمان بی حرکت بالای سرش ایستاده.
طولی نکشید که باز هم از اتاق بیرون رفت.
برآشفته شد.
این وقت شب کجا می رفت؟
ساعت نزدیک دو شب بود.
از زیر لحافش بیرون آمد.
صورتش را پاک کرد.
به دنبال پژمان از اتاق بیرون رفت.
پژمان درون بهارخواب داشت کفش هایش را می پوشید.
فورا مقابلش ایستاد.
با همان صدای گرفته و لرزان پرسید:کجا میری؟
-برو بخواب.
-خوابم نمیاد، میگم کجا میری؟
پژمان بلند شد.
از بس گریه کرده بود که صورتش داغان به نظر می رسید.
بی طاقت به سمتش رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
آبشار های آنجل، بلندترین آبشار جهان:
آبشار آنجل در ونزوئلا با ارتفاع 984 متر بلندترین آبشار جهان محسوب می شود.
⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه انفجار باطری گوشی آیفون 😱
❥❥❥ http://eitaa.com/cognizable_wan
سرجلسه امتحان یه آقا بغل دستم نشسته بود
منم داشتم بهش توضیح میدادم که چجوری تقلب کنه 😎😈✌
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اونم فقط گوش میداد امتحان که شروع شد پاشد ورقه ها روپخش کرد😳😊😁😂😂🚶🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با یخ چه گل قشنگی درست کرد 😍
http://eitaa.com/cognizable_wan 👈
❥❥❥●●••٠٠⬛️٠٠••●●❥❥❥
🌹
✅بازی کردن با همسر
✍ گاهی با همسر خود در خانه مشغول بازی و سرگرمی شوید و آن را با نشاط و هیجان و شوخیهای مناسب انجام دهید.
سرگرمی و بازی و خندههای لابلای آن، باعث میشود گاهی کدورتها و رفتارهای سنگین زن و شوهر نسبت به یکدیگر از بین برود و محبت و علاقه جدید در زندگی جریان پیدا کند.
💞http://eitaa.com/cognizable_wan 💞
💙🌹🌹❤️
خالم داشت به مامانم ميگفت برا بچت زن بگير،پسر به اين نجيبي،موهاي مشكي،دندوناي رديف،اصيل...
خلاصه تمام مشخصات اسبو گفت😐😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰زیارت حسین(ع) باعث «افزایش روزی» و «پیشگیری از بلا»
🔹امام باقر (علیه السلام):
پيروان ما را به زيارت مزار حسين (ع) امر کنید؛ زيرا زيارتش روزى را فراوان، و عمر را دراز میکند و بلاهای سخت را دور میکند، و بر هر مؤمن كه امامتش از جانب خدا را باور دارد، #واجب است.
🔻تهذیب الاحکام، ج ۶، ص ۱۲۱
🌹 #شهادت-امام_باقر_علیه_السلام_تسلیت
مواد غذایی که نباید ناشتا مصرف شوند
نوشابه 🍷
نوشیدنی سرشار از اسید کربونیک است که با مخلوط شدن با اسید معده باعث حالت تهوع می شود.
گوجه فرنگی 🍅
مصرف ناشتای آن باعث می شود اسید گوجه به اسید گوارش واکنش نشان دهد و در مواردی باعث ایجاد سنگ در معده شود.
🍮قهوه
⚠️خوردن قهوه ناشتا مفید است یا مضر
🍮کافئین موجود در آن برای معده مضر است و بهتر است ابتدا یک لیوان آب مصرف کنید.
🍛غذاهای پرادویه
با واکنش نشان دادن به دیواره معده آسیب می رساند.
چای
میزان زیاد اسید در آن روی دیواره معده تأثیر می گذارد.
🍚ماست
اگرچه این لبنیات سرشار از پروبیوتیک (باکتری مفید) است اما در صورت تماس این باکتری های مفید با اسید معده، باعث مشکلات گوارشی می شود.
🍌موز
با مصرف ناشتای موز، منیزیم در بدن به طور ناگهانی افزایش پیدا می کند و تعادل منیزیم و #کلسیم در بدن به هم می ریزد.
🍃🌹
✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
🍎🍏🍎
👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_551
ولی آیسودا یک قدم به عقب رفت.
نگرانش بود.
بی نهایت دوست داشت.
ولی ترحمش را نمی خواست.
-فقط باید با خودم کنار بیام.
-لازم نیست.
چشم های پژمان سو زد.
انگار نمک پاشیده باشند.
-برو بخواب حالت خوب نیست.
دوباره اشکش پایین آمد.
-دلت به حالم می سوزه نه؟ فکر می کردی بری میمیرم؟ من تمام این سال هام تنها بودم از حالا به بعدم تنها میشم، چه فرقی کرده؟ هیچی، فقط یک فرق کوچیک داره، الان به مردونگی یه مرد اعتماد کردم که نباید می کردم.
تن صدایش پایین بود.
پژمان عصبی دستش را بیخ گلوی آیسودا گذاشت و به سمت دیوار پشتش هولش داد.
-بس کن، بس کن!
آیسودا حتی سعی نکرد که دستش را هم جدا کند.
به شدت بهم ریخته بود.
دودوتا چهارتایش جور در نمی آمد.
یکباره دستش را عقب کشید.
-ببخشید.
آیسودا به همان حالت ماند.
اطرافشان تاریک بود.
به زور همدیگر را می دیدند.
-نکن دختر، من طاقتشو ندارم.
اشک های آیسودا بلند نمی آمد.
پژمان با هول و ولا محکم در آغوشش کشید.
چقدر دلتنگش بود.
چقدر محتاج بودنش بود.
جوری بغلش کرده بود انگار می ترسید واقعا از دستش بدهد.
می ترسید پولاد درون زندگیش رخنه کند.
این مرد دست برادر نبود.
خوب در این چند سال که رقیبش شده بود می شناختش.
واقعا برای به دست آوردن یک چیز تلاش می کرد.
تا بدستش هم نمی آورد رهایش نمی کرد.
-تو زن من می مونی!
چنگ زد به کمر آیسودا!
-هیچ کس نمی تونه این قضیه رو تغییر بده.
-غیر از خودت.
پژمان بیشتر به خودش فشارش داد.
-تا تسویه حسابمو نکنم بی خیال نمیشم.
دوئل جدی در راه بود.
حالا غیر از ترس از دست دادن ترس جدیدی هم به جان آیسودا رخنه کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_552
تن عقب کشید.
-دیگه گریه نکن.
آیسودا ترسیده فقط نگاهش می کرد.
حالش به شدت ناخوش بود.
حس می کرد هیچ توانی برای زندگی کردن ندارد.
انگار که درون باتلاق افتاده باشد.
با اینکه جمله ی پژمان کاملا امری بود ولی باز هم اشکش پایین آمد.
-نرو، نگران می مونم.
-نگران نباش، هیچ اتفاقی برای من قرار نیست بیفته.
بازوی آیسودا را فشرد.
اما هیچ حرف دیگری نداشت بزند.
هر دو عصبی و داغان بودند.
انگار بختک بدبختی روی زندگیشان افتاده باشد.
همه چیز دست به دست هم داده بود که در نیمه ی خوش زندگیشان غم سرازیر شود.
-برو بخواب.
-کجا میری؟
-هتل!
از پله های بهارخواب پایین رفت.
آیسودا با پای برهنه دنبالش رفت.
ولی همان جا بالا ایستاد.
پژمان بدون اینکه برگردد و پشت سرش را ببیند رفت.
آیسودا لبه ی بهارخواب نشست.
واقعا ناراحت بود.
انگار تمام جانش رفته باشد.
"آخرین قطار هم رفت.
من جا نمانده ام...
فقط برای رفتن نیامده بودم."
چند دقیقه ای که منتظر ایستاد بلند شد.
این روزها هم می گذشت.
بلاخره خدا دلش به حالشان می سوخت.
کمی نرمتر حالشان را می پرسید.
اشک هایش را پاک کرد.
در را باز کرد و داخل شد.
پیرمرد و پیرزن خواب بودند، خدا را شکر!
ابدا نمی خواست زخمی روی دلشان بگذارد.
نفس عمیقی کشید.
روی تشکش دراز کشید.
کاش عین همیشه بغل تشک خودش برای پژمان هم تشک پهن می کرد.
حداقل با دیدن جای خالیش نمی رفت.
کنارش دراز می کشید.
شاید محکم بغلش می کرد.
می گفت همه چیز تمام شده.
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
آری از پشت کوه آمده ام...
چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت، حرام خورد!
برای عشق خیانت کرد
برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
می گویند: از پشت کوه آمده!
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و
تنها دغدغه ام
سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_553
ولی نکرد.
تقصیر خودش بود.
لعنت به این غرور لعنتی!
-خدایا خودت کمکمون کن!
**
-بسه آسو، خواهش می کنم.
دیگر گریه نمی کرد.
اما به شدت کم حرف شده بود.
بی انگیزه و تحرک!
-بلند شو بریم یه دوری بزنیم حال و هوات عوض بشه.
-حوصله ندارم سوفی.
-بخاطر اون مردیکه آخه؟
-در موردش حرف نزن.
خاله سلیم هم به حرف آمد.
-راست میگه، پاشو برو یه دوری بزن حالت بهتر بشه.
-هیچی حال منو بهتر نمی کنه.
سوفیا دستش را محکم کشید.
-بلند میشی یا بلندت کنم؟
خنده اش هم نیامد.
اصلا هیچ چیزی وجود نداشت که شادش کند.
خموده بلند شد.
-یه تیپ دلبر بزن تا به این آقا پژمان بفهمونیم کیو از دست داده.
چقدر سوفیا دلخوش بود.
او ابدا پژمان را نمی شناخت.
وارد اتاقش شد.
لباسی درآورد و پوشید.
هیچ آرایشی نکرد.
تمایلی هم به آرایش کردن نداشت.
به محض بیرون آمد سوفیا اخم کرد.
-این چه سرووضعیه؟
-گفتم حال ندارم.
-به من چه؟
-سر به سرم نذار سوفی.
از خانه بیرون آمد.
درون بهارخواب کفش پوشید.
سوفیا پوفی کشید.
امان از دست این دختر.
جلوی در او هم کفشش را پوشید و همراه با آیسودا بیرون رفتند.
آیسودا درون کوچه، به خانه ی پژمان نگاه کرد.
کارگرها کار می کردند.
نادر هم بالای سرشان بود.
ولی خبری از پژمان نشد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_554
دلش گرفت.
انگار قرار نبود این روزها روی خوش ببیند.
پولاد چطور یکهو وارد زندگیش شد؟
چطور پژمان را پیدا کرد؟
کاش از یکی از این دو پرسیده بود.
-بیا دیگه!
با غم به سوفیا نگاه کرد.
روزهای خوبی را با دوست پسرش می گذارند.
مردی که مدام از او تعریف می کرد.
هدایای رنگارنگ می ریخت.
به قول سوفیا به او بها می داد.
هیچ وقت کار داشتن را بهانه نمی کرد.
هنوز هم حس خوبی به این ماجرا نداشت.
شاید چون تجربه ی ناموفق یک رابطه ی احمقانه را با پولاد داشت.
ولی همین که می دید سوفیا خوشحال است خوشحال بود.
و امیدوار بود این شادی پایدار هم بماند.
-بریم یکم خرید کنیم حالت جا بیاد.
-می دونی که...
-بله می دونم حوصله نداری، حال نداری، شکست عشقی خوردی...
به طنز کلام سوفیا توجه نکرد.
می دانست دارد همه ی سعیش را می کند تا سرحالش بیاورد.
ولی ظاهرا بی فایده بود.
این غم آنقدر بزرگ بود که هیچ چیزی سرحالش نمی آورد.
کنار خیابان تاکسی گرفتند.
سوفیا یک بند حرف می زد.
چیزهای جالبی که از پنجره می دید را نشانش می داد.
بلند می ندید تا با خنده هایش او را هم بخنداند.
ولی آیسودا ساکت بود و پر از غم.
لودگی های سوفیا هم بی نتیجه بود.
خیابان نظر پیاده شدند.
-می خوای از اینور بریم، که اول یه دوری تو خاقانی بزنیم؟
-برام فرقی نمی کنه.
سوفیا دستش را گرفت و با خودش کشید.
-راستی آرشم میاد.
اگر هروقت دیگری حتما یک جنگ و دعوا راه می انداخت.
ولی امروز کشش را نداشت.
بیاید.
به او ربطی نداشت.
سوفیا زیرچشمی نگاهش کرد.
می خواست ببیند جار و جنجال راه نمی اندازد؟
ولی آیسودا ساکت بود.
چه بر سر این دختر آمده؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
شوهره گوشیش خونه جامونده بود..
ظهر با همسرش تماس میگیره میگه :
گوشیمو گم کردم هرچی بهش زنگ میزنم کسی جواب نمیده!!!
بدبخت شدم چندتا قرار مهم کاری واجب داشتم که قرار بود با من تماس بگیرن..
همسرش می گه :
عزیزم ناراحت نشو گوشیت خونه جا مونده.
مهندس شهرتی (شهره خانم) پیام زد گفت ناهار زود بیا عشقم همون لباسایی رو که برام خریدی رو پوشیدم بیا ببین.
حاج سهیلی زاده (سهیلا خانم) پیام داده عصرساعت ۶ میاد همون قرار همیشگی تا باهم بریم دربند به خاطر سالگرد اشنایمون جشن بگیرم،
ازشهرستان میناب دکتر حاجتی (مینا جون ) پیام داده فردا حتمآ بری پیشش امپول داره براش بزنی،
اقای شکوهی شهرداری منطقه (شکوه خانم همسایه) پیام داده شب شام بری پیشش تا از خجالتت به خاطر چک پاس شده اش ازت تشکر و قدردانی کنه!!
عزیزم منم چون دیدم سرت شلوغه خیلی برای تحکیم خانواده تلاش میکنی با همه شون هماهنگ کردم شب بیان خونه خودمون شام درست کردم بهشون گفتم من نیستم تا باتو راحت باشن
عزیزم عاشق کار و تلاشتم .
داداش هام و بابام دایی هام و عموهام هم میان کمکت کم نیاری
هر وقت مهمونی تمام شد بگو بیام خونه رو جم و جور کنم....
برای شادی روحش دعا کنیم 😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
⏰منتظر زمان مناسب نمانيد:
اقدام كنيد.
💟منتظر عشق نمانيد:
احساسش كنيد.
⚠️از شكست نترسيد:
از آن استفاده كنيد.
♻️منتظر مسير نباشيد:
ايجادش كنيد.
✅منتظر فرصت نباشيد:
خلقش كنيد.
🌀به كم قانع نشويد:
بهترين ها را بدست آوريد.
⭕مقایسه نکنید:
منحصر به فرد باشيد.
⛔️با بدشانسي ها نجنگيد:
تغيير وضعيت دهيد.
🚫به اشتباهاتتان فكر نكنيد:
از آنها ياد بگيريد.
📛عقب نشيني نكنيد:
عبور كنيد.
♠️چشم هايتان را نبنديد:
ذهنتان را باز كنيد.
♦️از زندگي نگريزيد:
آن را بپذيريد.
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan