#فراری #قسمت_587
از پشت عمارت صدای ضعیف گاو و مرغ و خروس ها می آمد.
حوصله نداشت.
خوابش هم می آمد.
البته عمرا اگر آغوش گرم پژمان را رها می کرد و برای دیدن آن جک و جانورها می رفت.
-خیلی دلم برات تنگ شد.
-ببخشید.
صورت آیسودا را بوسید.
-دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه...هنوز هم دوسش داری؟
-نه!
نه گفتنش محکم و قاطعانه بود.
جوری که پژمان نفس راحتی کشید.
-ازم نپرس لطفا، من دوس ندارم در مورد مردی حرف بزنم که جلوی چشمام خیانت کرد، اصلا مهم نیست، یه چیز اشتباهی بود که تموم شد، تمومش کردم، ولی همه چیز برمی گرده به وقتی که من تورو تو زندگیم پررنگ نکرده بودم، من از وقتی که اومدی و کنار خونه ی حاج رضا خونه گرفتی هیچ وقت نگاهم به هیچ مردی نیفتاد، تو فکر هیشکی نرفتم، همه چیزم در اختیار تو بود.
مطمئن بود که راست می گوید.
چون مدام کنارش بود.
-می دونم.
-لطفا باور کن که تو تنها مرد زندگی منی.
-باور می کنم.
-خیلی دوست دارم.
سینه ی پژمان را بوسید.
-خوبه که هستی.
پژمان هنوز اخم هایش درهم بود.
فکر اینکه آیسودا شب تنها و گرفتار چند نااهل شده عصبیش می کرد.
کاش می فهمید چه کسانی بودند.
مادرشان را به عزا می نشاند.
کسی حق نداشت به زنش نگاه چپ بیندازد.
حساب پولاد هم که سوا بود.
نه بخاطر این ادبش می کرد که روزی زنش دوستش داشته.
سرجایش می نشاندش فقط به این دلیل که هنوز نمی خواست دست از سر زنش بردارد.
هنوز کری می خواند.
تهدید می کرد.
مبارزه طلبی می کرد.
آیسودا خودش را درون آغوشش جمع کرده بود.
خیلی زود هم خوابش برد.
ولی پژمان بیدار بود.
به همه چیز فکر می کرد.
خصوصا به آنهایی که جوری می توانستند زنش را آزار بدهند.
تا یه ماه دیگر عروسیشان را برگذار می کرد.
دیگر اجازه نمی داد کسی به زنش نزدیک شود.
هرچند الان هم مال خودش بود.
به چهره ی در خوابش نگاه کرد.
در حد جانش این دختر دوست داشتنی را می پرستید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_588
بوسه ای روی گونه اش گذاشت.
سعی کرد او هم بخوابد.
ولی خوابش نمی آمد.
به آرامی دستش را زیر سر آیسودا درآورد.
باید می رفت کمی به کارهایش می رسید.
بالش را زیر سرش مرتب کرد.
دوباره گونه اش را بوسید.
دل کندن از این دختر چقدر دشوار بود.
ملاف نازکی روی تنش کشید.
جلوی آینه ایستاد.
موهایش را مرتی کرد و از اتاق بیرون زد.
فعلا صبحانه نمی خورد تا آیسودا هم بیدار شود.
تازه 9 صبح بود.
یک ساعت دیگر بیدار می شد.
قرار بود قاچاقی برایش چندتا طاووس بیاورند.
آرزوی آیسودا را برآورده می کرد.
امروز هم در اصل به همین بهانه آمده بودند.
منتها می خواست خیالش راحت شود.
تا خیالش راحت نمی شد کاری نمی کرد.
از آخرین روزی که به روستا آمدند حدود 4 ماهی می گذشت.
مشاور منتظرش بود.
جلوی در عمارت روی صندلی نشسته و دفتر و دستکش هم طبق معمول همراهش بود.
همین که سایه اش روی مشاور افتاد، مرد بیچاره فورا بلند شد.
دفترش را بست و سلام داد.
پژمان دست هایش را درون جیب شلوار گرمکنش فرو برد.
-چه خبر؟
-سلامتی آقا.
-پرنده ها رسیدن؟
-بله آقا، همه چیز همون جوریه که دستور فرمودین.
طاووس در ایران کم بود.ولی در هند به وفور می شد پیدا کرد.
هر 5 طاووس را قاچاقی برایش آوردند و از راه زمینی!
اول وارد افغانستان شده بود و از آنجا به زاهدان.
پرنده های بیچاره عذاب کشیدند تا رسیدند.
همراه مشلور به سمت چپ عمارت حرکت کردند.
قسمت چپ را به بهای تقریبا منصفانه ای از یکی از روستاییان خریدند و جای دیگری زمینی دادند تا بسازد.
کل خانه و زندگی روستایی با لودر صاف شد.
در عوض محیط بکری برای طاووس ها ساختند.
دقیقا با همان شریط آب و هوایی!
درختان استوایی زیادی هم کاشته شد.
و البته گل های رز...
همه چیز باید دقیقا همانطوری می بود که آیسودا می خواست.
پول داشت که آرزوهایشان برآورده شود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بارم یه مغازه آتیش گرفته بود
پریدم تو عمق آتیش یه دختررو نجات بدم
آتش نشانه گفت بیا بیرون
گفتم انسانیتت کجا رفته ؟
گفت باشه ولی اون مانکنه بیا بیرون😐😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
↑¯\_(ツ)_/¯↑
پدر زنم اس داده:
هلو ساعت ۸ دم در حاضر باش میام دنبالت!
منم که فکر کردم اشتباهی اس داده و ازش گاف گرفتم، جواب دادم:
باشه شفتالوی من
مانتو خوشگلمو میپوشم میام عجیجم😘
جواب داد: مرتیکه بی شعور، هلو یعنی سلام!
آخه تو کی میخوای آدم شی
من چه گناهی کردم که تو دامادمی
http://eitaa.com/cognizable_wan
در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است...
تنها کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حد اعلای خوشبختی را نیز درک کند.میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است...
پس زندگی کنید و خوشبخت باشید.هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده انسان را آشکار کند، همه شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود :
صبر...... امید....
http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا زیر بغلتان بوی پرنده ی مرده میدهد ؟؟؟🤔
آیا بوی دهانتان هر جانداری را از شعاع ۱۰۰متری از پای در میاورد ؟؟؟😕
آیا بوی جورابهایتان فیل را فلج و زمین گیر میکن😷
*
*
*
*
*
*
خااااک تو سرکثیفت کنن !!!
چیه ؟انتظار داری بگم تن تاک بپوشی؟؟
نه…تن تاک که معجزه نمیکنه که…
تو دیگه الان کپک زدی 😷
برو وزارت دفاع اونجا میشه بعنوان سلاح شیمیایی ازت استفاده کرد 😁😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
↑¯\_(ツ)_/¯↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقای قشنگی که سال ها قبل در خانواده های پر جمعیت می افتاد...
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
دبیرستان معلم ادبیاتمون داستان پادشاه و لباس نامرئی که بهش گفتن فقط حلالزادهها میتونن ببیننش رو تعریف کرد.فرداش اومد تکالیف رو چک کنه.
دید یکی از بچه ها هیچی ننوشته. بهش گفت این چیه؟! رفیق ما هم گفت اینو فقط حلالزادهها میتونن ببینن
اخراج شد ولی واقعا میارزید😐😂😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره 11 سالشه پست گذاشته :
سال ها با تــــــــــــــــــــــــو خاطره داشتم
ولی افسوس که زمونه از هم جدامون کرد ..!!
.
.
.
فکر کنم منظورش با مای بیبی بوده....!!!
😂😂😂😂
😜
👚 @cognizable_wan
👖
#فراری #قسمت_589
نه درون بانک خاک بخورد.
وارد محوطه شدند.
با شیشه های به ارتفاع 5 متر یک گلخانه ی 700 متری را ساخته بودند.
پر از درخت و گل های رنگی.
5 طاووس روی تنه ی یکی از درخت ها نشسته بود.
ظاهرا مشاور بعضی از درخت های حیاط را قطع نکرده بود.
پرنده های دیگری هم به چشم می خورد.
مشاور با خجالت گفت: آقا با اجازه تون چند تا بلبل و قناری هم اینجا ول کردم.
-کار خوبی کردی.
فضای خیلی بزرگی بود.
پژمان با لذت به اطراف نگاه کرد.
همه چیز همان طوری بود که می خواست.
با لذت بوی گل ها را به شامه اش فرستاد.
-ممنونم.
-خواهش می کنم آقا.
پس بلاخره کار این گلخانه تمام شد.
نمی شد درون شهر این گلخانه را ساخت.
ولی محیط اینجا جان می داد برای این گلخانه.
حسابی دلبری می کرد.
آیسودا عاشق اینجا می شد.
مطمئن بود خوشش می آید.
دوری درون گلخانه زد.
خودش را نزدیک طاووس ها کرد.
ولی طاووس ها ترسیده بال زدند.
کم کم تا اهلی شوند و به وجود آدم ها عادت کنند زمان می برد.
از گلخانه بیرون آمد.
-همه چیز رو به راهه؟
-بله آقا، هروقت مسل داشته باشید به املاک و باغات سر می زنیم.
-بعد از ناهار می فرستم دنبالت، برو دامداری.
-چشم.
مشاور راهش را گرفت و رفت.
مرد ساده ای بود.
و البته خیلی خوش قلب!
کمی دور عمارت قدم زد.
سری به چندتا گاو پشت عمارت زد.
وقتی برگشت آیسودا در حالی که چشمانش را عین یک بچه ی تخس می مالید از پله ها سرازیر شد.
-صبح بخیر.
-ظهر شد.
-زیاد نخوابیدی.
دقیقا ساعت ده از خواب بیدار شد.
با ناز خودش را آویزان آغوش پژمان کرد.
-چرا نخوابیدی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_590
-خوابم نبرد.
-چرا؟
-داشتم فکر می کردم.
-به چی؟
-مهم نیست، بریم صبحونه بخوریم؟
آیسودا متعجب پرسید: صبحونه نخوردی؟
-منتظر شدم بیدار بشی.
بعد می گویند نباید قربان صدقه ی مردها رفت.
این ها که مرد نیستند...
فرشته های خوش غیرتند در لباس مردی چهارشانه با نگاهی عاشق!
چانه ی پژمان را بوسید.
-من نمیرم برا تو آخه؟
پژمان خندید.
-برات یه چیزی دارم.
-چی؟
-بعد از صبحانه.
به سمت آشپزخانه رفتند.
-خوابم خیلی عمیق بوده، اصلا نفهمیدم رفتی.
-خسته بودی.
-یکم.
وارد آشپزخانه شدند.
خاله بلقیس تند و فرز درحال تهیه ی ناهار بود.
-سلام خاله جون.
-سلام عزیزم.
صبح دیده بودشان.
با این حال باز هم جلو آمد و گونه ی آیسودا را بوسید.
-خاله بلقیس صبحونه رو تو حیاط بچینید لطفا.
-حتما عزیزم.
با پژمان بیرون رفتند.
-نگفتی چی داری برام.
-گفتم بعد از صبحانه.
-بدجنس نباش.
پژمان فقط لبخند زد.
آیسودا لب برچید.
پژمان که مخفی کاری می کرد لجش می گرفت.
پشت میز درون حیاط نشستند.
هوای دلپذیری بود.
درخت نارون کهن حیاط حسابی سایه گسترده بود.
آیسودا پا روی پا انداخت.
حس زندگی داشت.
بودن با پژمان همه رقمه خوب بود.
دستش را زیر چانه اش زد و خیره خیره نگاهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
رسول الله(ص) میفرمایند:
هر كس يك فضيلت از فضيلت هاي امیرالمؤمنین💚(س) را به ياد آورد و به آن معتقد باشد،خداوند گناهان گذشته و آينده اش را مي آمرزد.هر كس يكي از فضيلت هايش را بنويسد،تا اثري از آن نوشته باقي باشد فرشتگان براي او طلب آمرزش ميكنند.هر كس به يك فضيلت از فضيلت هاي او گوش فرا دهد گناهاني را كه با شنيدن مرتكب شده خداوند مي آمرزد.هر كس به نوشته اي از فضيلت هاي او نگاه كند،گناهاني را كه با ديدن مرتكب شده خداوند ميبخشايد
____________
منبع:مائه منقبه،ص١٨١،ح١٠٠.مولف:ابن شاذان قمی
💕 داستان کوتاه
دیوانه ی عاقل
در زمانهای قدیم ، در شهری ، حاکمی ظالم حکمرانی میکرد.
مردم از ترس جانشان، با ظلم او خو گرفتند و سکوت را بر حق خواهی ترجیح میدادند.
بازرگانی که اهل همان شهر بود، بعد از مدتی طولانی به دیارش بازگشت...
پس از استراحت تصمیم گرفت سری به بازار بزرگ شهر بزند.
وقتی وارد بازار شد مردی را دید که با صدایی بلند به حاکم و اطرافیانش دشنام میفرستاد و حرفهایی را به آنها نسبت میدهد، اما گزمه ها بی تفاوت از کنارش رد میشدند.
یکی از گزمه ها را آشنا دید و از او دلیل بی تفاوتیشان را پرسید، گزمه گفت: مگر او را نمیشناسی؟
او روزگاری از عاقلان شهر بود، بخت برگشته مدتیست به دیوانگی سر میکند.
بازرگان خوب که به آن مرد نگاه کرد او را شناخت و از گزمه پرسید؛ بین خودمان باشد این مرد که حرفهایش حقیقت است پس چگونه بعضی از همین مردم او را به تمسخر گرفتند؟
گزمه هم پاسخ داد؛ او تا وقتی عاقل بود و بر حرفهایش سکوت میکرد، نه کسی با او کاری داشت نه اینگونه به تمسخر با او رفتار میشد تا اینکه روزی نامه ای به حاکم نوشت.
پس از آن حاکم دستور داد او را به محبس بیندازنش، و بعد از مدتی که آزادش کردند، دیگر آن آدم سابق نبود و رفتارهای عجیب و غریبی از خود بروز میداد.
اکنون هم مدتیست با فریاد به حاکم بد و بیراه میگوید.
از آن قضیه چند روزی گذشت...
مرد بازرگان در بازار مشغول به قدم زدن بود، ناگهان نگاهش به سمت غریبه ای جلب شد که با تعجب به مرد دیوانه و رفتارش نگاه میکند و از بی تفاوتی گزمه ها در عجب بود.
بازرگان به او نزدیک شد و آهسته گفت:
در این شهر اگر میخواهی با کارهای حاکم مخالفت کنی یا باید عاقل باشی و سکوت را ترجیح دهی یا دیوانه باشی و فریاد بزنی.
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفته بودم قصابی ، خیلی هم شلوغ بود😐
قصابه ، گوشت هرکی آماده میشد اینجوری صداش میزد: 📢
گوساله کی بود ؟؟🗣☹️
گوسفند بیا جلو !☹️
به یکی هم گفت: تو گوسفندی؟؟☹️
گفت نه آقا من گاوم 😶
خوشبختانه من جیگر خواسته بودم😊
گفت جیگر بیاد جلو😂✋
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_591
پژمان متعجب پرسید: چیزی شده؟!
-نه اصلا.
-پس این نگاه...
-فقط دوست دارم نگات کنم، ده روز نداشتمت.
وقتی از ده روز حرف می زد انگار یک قرن گذشته.
قلبش تیر می کشید.
عین حالا که از هیجان قلبش تیر می کشید.
ولی جلوی پژمان دست روی سینه اش نگذاشت.
نمی خواست حساسش کند.
تازه یادش رفته بود که بروند دکتر.
مطمئن بود بخاطر فشار این ده روز است.
وگرنه سابقه ی تیر کشیدن قلبش را نداشت.
-دیگه پیش نمیاد.
-نه دیگه نمی ذارم پیش بیاد، دیگه حق نداری بدون من جایی بری، هیچ جا، فقط حق داری صبح بری سرکارت تا ساعت 2 خونه باشی و تا فردا صبح کنار من.
پژمان خنده اش گرفت.
-پس کی به کارها برسه.
-من کمکت می کنم.
مکثی کرد و گفت: من می ترسم پژمان، من دیگه از نبودنت خیلی می ترسم.
هیچ فقط فکرش را هم نمی کرد آیسودا این همه دلبسته و البته وابسته اش شود.
دختر سرسختی که 8 سال جانش را به لبش رساند حالا آنقدر دلداده بود که مدام از رفتنش می ترسید.
خوشبختی از این پرنگ تر؟
-من جایی نمیرم.
-می دونم، قرار نیست دیگه جایی بری، مواظبم باش من از بدون تو بودن میمیرم.
پژمان از روی صندلی بلند شد.
جلوی پای آیسودا زانو زد.
گونه اش را نوازش کرد.
-دیوونه شدی؟
-نه، فقط منو خیلی ترسوندی، و حالا حالاها این ترس تو دلم هست.
پژمان هر دو دستش را بالا آورد و بوسید.
-ببخشید، ببخشید عزیزدل من.
-پژمان...
چشمانش غبار گرفته شد.
--منو نذار برو، هیچ جا، حتی واسه یه نیمروز.
اخم های پژمان درهم کشیده شد.
اصلا فکرش را هم نمی کرد از نظر روانی این بلا را به سر آیسودا آورده باشد.
آیسودا این همه شکننده نبود.
-نترس دیگه.
آیسودا به زور لبخند زد.
با آوردن صبحانه پژمان بلند شد.
کنار آیسودا نشست.
باید زود از این حال و هوا بیرونش می آورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_592
میز صبحانه مقابلشان چیده شد.
آیسودا به میز نگاه کرد.
عاشق تخم مرغ سرخ کرده بود.
تکه ای از نان محلی ها را برداشت و با لذت اولین لقمه اش را درون دهان گذاشت.
پژمان با نگرانی نگاهش می کرد.
ترس برش داشته بود.
ظاهرا ضربه ی روحی بدی به آیسودا زده که باید خیلی زود جبرانش می کرد.
-آخی خیلی وقته صبحونه محلی نخورده بودما.
-نوش جانت.
-تو هم بخور.
پژمان از قوری برای خودش چای ریخت.
-بریزم برات؟
-آره!
آیسودا نگاهش کرد.
اخم های درهم پژمان را دوست نداشت.
مطمئن بود نگران حالش است.
دیگر نباید در مورد ترسش حرف بزند.
بلاخره با گذر زمان حل می شد.
شاید هم از عشق و علاقه ی زیادی بود.
پژمان فنجان چای را مقابلش گذاشت.
-امروز برنامه چیه؟
-از عمارت بیرون نمی ریم.
آیسودا فورا گفت: آخه چرا؟ مگه قرار نبود بریم باغ میوه؟
-یه چیز بهتر دارم برات.
آیسودا مشکوکانه نگاهش کرد.
با چشمانی ریز شده گفت: چی داری برام؟
-گفتم صبحونه تو بخور.
-تو آخرش منو می کشی.
پژمان فقط لبخند زد.
آیسودا برایش یک لقمه تخم مرغ گرفت.
دستش را دراز کرد و پژمان لقمه را گرفت.
"با من بیا...
نبض می دهی به دلم دلبر...
فصل ها که فرقی ندارند...
من ته این کوچه باغ شیرین منتظرم."
از کنارش صدای پرنده ی عجیبی می آمد.
آیسودا با کنجکاوی گفت: می شنوی پژمان؟
-چیو؟
-صداهارو..
-صبحونه تو بخور، وقت نداریم.
حس می کرد پژمان دارد چیزی را از او مخفی می کند.
لقمه ی بعدی را گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد میگن چرا شوهر کمه😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا خدا😱😱
اینا را کجاش گذاشت😱😂😂
😂http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا بعضی افراد زیاد غذا می خورن یا
زیاد می خندن یا بلند صحبت میکنن؟
این GIF علمی به یکی از دلایل اصلی اشاره میکند... 👌
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
ﺭفیقش ﺑﺎﺵ
ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﻨﯿﺪﮐﻪ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺭﻓﯿﻘﺶ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﭘﯿﺪﺍ کرده و ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ او ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﯿﺪ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ انجام بدهید..
http://eitaa.com/cognizable_wan
نابینا شدن یک زن ۴۱ ساله به علت دوش گرفتن با لنز در چشمش
این زن دومین قربانی است و پیش از این نیز یک مرد ۲۹ ساله بریتانیایی که با لنزهای چشمش دوش میگرفت و به استخر نیز میرفت نابینا شده بود
پزشکان میگویند بودن لنز در چشم در زمان دوش گرفتن باعث یک عفونت نادر چشمی و در نهایت کوری میشود.
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت دردناک رفتن به وسط میدون گاوبازی
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندان سليمان (زندان ديو) يكى از مخوف ترين مناطق ايران در تكاب اذربايجان غربى كه قطر دهانه آن ۶۵ متر و هزاران سال پيش بر اثر رسوبات به وجود آمده است
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_593
چایش کمی سرد شده بود.
لقمه را به دست پژمان داد و چایش را نوشید.
دوست داشت زودتر بداند پژمان می خواهد چه کند.
حس می کرد هیجان زده است.
پژمان درون آرامش صبحانه اش را می خورد.
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا قرار است کاری کند.
-پژمان جان...
پژمان بی خیال بود.
-تموم نشد صبحونه خوردنت؟
-حرص نخور.
-جون به لبم کردی.
پژمان فقط لبخند زد.
-چرا تو نمی خوری؟
-چون هیجان زده ام.
خنده ی پژمان پررنگ تر شد.
دیوانه ی همین حالات و رفتارش بود.
آنقدر درون تنش زندگی جریان داشت که تا آخر عمر هم کنارش خسته نمی شد.
از روی صندلی بلند شد.
این همه هیجان را نمی توانست با نشستن محار کرد.
-باهام بیا.
دستش را سمت آیسودا دراز کرد.
آیسودا بلند شد و دستش را گرفت.
چقدر امنیت درون این دست ها بود.
او را به قسمتی برد که قبلا نبود.
-گلخونه زدی؟ قبلا نبود.
-خونه اینجا رو خریدیم اضافه کردیم به عمارت.
آیسودا متعجب به سمت گلخانه ی شیشه ای که ارتفاع بلندی داشت رفت.
-گلخونه برای چی بود؟ ما که کلی باغ و گلخونه داریم.
پژمان لبخندش را حفظ کرد.
در شیشه ای گلخانه را باز کرد.
-امیدوارم خوشت بیاد.
آیسودا را به داخل کشاند.
آیسودا با چشمان باز داشت رویا می دید.
طاووس ها...
دلش می خواست جیغ بزند.
از آن جیغ های کر کننده...
-باور نمی کنم.
دست پژمان را رها کرد.
قدم به قدم جلو رفت.
5 طاووس که انگار دوتا نر بود و سه تا ماده.
کنار هم در حال خوردن بودند.
اطراف پر بود از گل و درخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_594
آنقدر شوکه بود که نمی فهمید چه بگوید.
پژمان واقعا آرزویش را برآورده کرده بود.
جالب بود که اینجا از آرزویش هم قشنگ تر بود.
بغضش گرفت.
به سمت پژمان برگشت.
چند قدمی جلو رفت و مقابلش زانو زد.
پژمان از حرکتش متعجب شد.
فورا نشست.
آیسودا داشت گریه می کرد.
-آیسودا...
-نمی دونم چی بگم، نمی دونم.
پژمان محکم بغلش کرد.
-هیچی، فقط لذت ببر.
دستان آیسودا باز شد و دور کمر پژمان حلقه.
-من حتی یه کلمه ی خوبم برای تشکر پیدا نمی کنم ازت.
-لازم نیست.
صورتش از گریه خیس شده بود.
پژمان صورت خیسش را با انگشتانش پاک کرد.
-دیگه نمی خوام ببینم گریه می کنی.
لحنش کاملا دستوری بود.
آیسودا لبخند زد.
-نریز اینارو دیگه.
-چشم.
پژمان بلندش کرد.
به طاووس ها اشاره کرد.
-اینا برای توئه، هرچیزی که من دارم برای توئه.
-خودت باشی برای من کافیه.
دست دور کمر پژمان انداخت.
با لذت به طاووس ها نگاه کرد.
قبلا هیچ وقت طاووس از نزدیک ندیده بود.
پرنده های بزرگی بودند.
بزرگ و بسیار زیبا!
چشمانشان پر از غرور.
-سه تاش انگار ماده ان نه؟
-آره!
یکی از نر ها دمش را باز کرده بود و جلوی ماده ها خودنمایی می کرد.
آیسودا با خنده گفت: نگاش کن چطوری داره رژه میره.
پژمان بی توجه به طاووس ها گیر خنده ی آیسودا بود.
"فهمیدی چرا شعرهایم این همه رنگ دارند؟
تو را...
از شعرهای سعدی دزدیده ام."
صورتش رنگ می گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan