✅مقایسه دو قشر از جوانان جامعه ما
🌸🍃🌸
🔵 جوانی سر نماز برای گناهش در حضور
خدا گریه می کند..
🔴 جوانی بخاطر اینکه دوست نامحرمش
جوابش کرده گریه می کند..
🔵 جوانی پاسی از شب را قرآن میخواند
و به تفکر میپردازد..
🔴 جوانی نامه دوست نامحرمش در فضای
مجازی را تا صبح نگاه میکند و تفکر میکند
🔵 دختری چادرش را محکم میگیرد تا باد
شرمنده اش نکند..
🔴دختری جلوی باد میرود تا دیگران به او نگاه کنند و تازه میگوید آنها باید چشمشان را بپوشانند...
🔵 جوانی کسی بهش فحش میده , و در
جوابش میگوید : من امروز روزه ام
🔴 جوانی حتی به مادرش بخاطر دیر آوردن
غذا فحش میدهد...
🔵 جوانی خونش بر زمین میریزد برای دفاع
از دین، آن هم در سرزمین غربت...
🔴 جوانی سر قاچاق مواد مخدر تیر میخورد
و خون آلوده میمیرد...
🔵جوانی ریش کوتاهی میگذارد تا سنتی را
زنده کند..
🔴جوانی ابرو میگیرد تا فتنه اى را زنده کند...
🔵جوانی دست مادرش را میبوسد..
🔴جوانی دست روی مادرش بلند میکند...😔
🔵 جوانی پدر پیرش را به دوش میگیرد
و به زیارت میبرد...
🔴 جوانی پدرش را به دوش میگرد و به
خانه سالمندان میبرد...
💠 و پروردگار ﷻ می فرماید :
هرگز اهل جهنم و اهل بهشت
یکسان نیستند، اهل بهشت رستگارانند.
[سورة الحشر 20]
⚠ http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#همسرداري
عوامل خیانت: •انتقام جويي
گاهي بي وفايي حس انتقام جويي يك زن را بيدار ميكند.
گاهي زنان برخلاف ميل باطني به همسر خيانت ميكنند، تا به اون بفهمونه خيانت چقدر دردناكه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
▫️همسرت را تحسين كن هرگز با فرض اين كه خودش اين چيزها را مي داند ، از تحسين كردن غافل مشو . مشكلي پيش نخواهد آمد اگر بارها با خلوص نيت به او بگويي : دوستت دارم ♥️
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
هروقت یه کار خوب و مثبت میکنم مامانم با افتخار میگه دختر خودمی و اصلا همه چیت به خودم رفته
ولی فقط کافیه یهجا یه کار بد کنم فوری میگه همون شبیه عمه هاتی😐😑😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظات احساسی خداحافظی عروس با پدرش ❤️😢
لحظات زیبایی بود اما عروس دیگه شورش رو درآورد 😜😂😂
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
🌷🌷🌷
#قدرت_عشق
گویند که ...
در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان
مردم به سیاه خان شهرت داشت
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد
او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود
در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت
بنابرین استادان معماری به کارگران
تنومند و قوی و با استقامت نیاز
داشتند تا مصالح را به دوش بکشند
و بالا ببرند
وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد
و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و ور دستانش آجرها
را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند
روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت
میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند
کریمخان از سیاه پرسید
چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت
و همه به بالا میرسید!
سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
بیخ گوش کریمخان گفت
قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود
چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه ی پدرش رفته
سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد
اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار
یک سال عقب می افتد
او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند
کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد
کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت
امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی
این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت
فردا کریمخان مجددا به بازار رفت
و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا
پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود
بعد رو به همراهان کرد و گفت
ببینید عشق چه قدرتی دارد
آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان
آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
راه های مقابله و درمان افسردگی
🌹با توجه به میزان و شدت افسردگی
🌹دارو درمانی و روان درمانی
🌹تغییر الگوهای رفتاری و اصلاح رفتارهای نادرست و ناپسند
🌹تغییرات شرایط موجود و تصحیح روابط موجود
🌹تنظیم خواب شماست،سعی کنید شبها عموما بخوابید چرا که بهترین خواب ها خواب شب هست ولی در کل سعی کنید خواب منظمی داشته باشید و در ساعات منظمی بخوابید و همچنین هرگز نزدیک غروب نخوابید چون سبب ایجاد کسالت و بالا رفتن غلظت خون و امکان سکته می شودو بیشتر از ۶تا ۸ ساعت نخوابید و سعی کنید صبح ها زود بیدار شوید و کمتر از سه ساعت در شبانه روز هم نخوابید
🌹تغذیه خوب و مناسبی داشته باشید به شکلی که خوردن مداوم سردیجات را کنار بگذارید و از همه نوع مواد غذایی بالاخص میوه و سبزیجات و شیر و لبنیات و برنج و گوشت و خرما و حبوبات و آب کافی و انواع دمنوش ها و نوشیدنی ها چون خاکشیر و ...و عسل و گردو و ...و تخمه ها و مواد دارای روی و ویتامین دی و ب و ...و سی در غذای شما باشد،
🌹پیاده روی و ورزش کافی در طول روز داشته باشید حداقل نیم الی یکساعت در روز را به ورزش اختصاص دهید
🌹حداقل ربع ساعت در معرض نور ملایم خورشید قرار بگیرید تا ویتامین دی کافی به شما برسد
🌹روزانه حداقل ده دقیقه الی یکساعت مطالعه داشته باشید
🌹سعی کنید با افراد مثبت یا مطالب مثبت در ارتباط باشید و از افراد منفی و کسانیکه به شما میگویند نمی شود و نمی توانی و ...دوری کنید
🌹برای خودتان برنامه ایی منظم از کارها با توجه به اهداف و استعداد ها و خواسته هایتان قرار دهید
🌹ساعاتی را به یاد گرفتن و یاد دادن و کمک کردن بی چشم داشت به دیگران اختصاص دهید
🌹اگر شاغل نیستید حتما به دنبال یافتن یا ایجاد یک شغل مناسب و درآمد زا با توجه به توانمندی ها و هنرها و مهارتها و...تان باشید بیکار و بی پول و درآمد ننشینید حتی اگر ثروتمند هستید
🌹سپاسگذاری کلامی و رفتاری و عملی و ...را نسبت به خودتان و دیگران و خالق هستی روزانه تمرین کنید
🌹یکی از علل نماز دقیقا تمرین سپاسگذاری و یاد آوری همه چیزها و نکات مثبت اطرافمان به ما از کوه و جنگل و بیابان وحیوانات تا داشتن سلامتی و قدرت تفکر و صحبت کردن و... است و نشان دادن راه های استفاده از آنها در جهت تحقق خواسته ها و دعاها و آرزوهایمان و کمک به خود و دیگران است و تمرین تفکر کردن در جهان هستی و در جهان میرامون و خود و خودشناسی و خداشناسی و علت آفرینش و هدف و...
🌹برای خودتان حتما هدفیابی و هدف گذاری کنید و به سمت اهدافتان با تمام امکان گام برادارید و اگر امکانش را ندارید سعی کنید امکانش را ایجاد کرده و بسازید
🌹سعی کنید محیط اطرافتون رو منظم کنید و بطور روزانه حداقل پنج تا ده دقیقه در روز رو به گرفتن دوش بالاخص دوش آب سرد در بهار و تابستان اختصاص بدید
🌹سعی کنید خوش قولی رو تمرین کنید و هر کاری رو هم در سر وقت خودش انجام بدید و روزانه تعدادی یک یا چندتا از کارهای عقب افتاده قبلا نتون رو انجام بدید
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#فراری #قسمت_613
به محض دور شدنشان گفت: اونجا چی می خواد؟
-تورو.
از حرف بی پرده ی پژمان خجالت کشید.
لب گزید و گفت: ببخشید.
-تقصیر تو نیست که عذرخواهی کنه، اون نجس دست بردار نیست.
-پس حالا حالاها کوتاه نمیاد.
-این بار برای همیشه از زندگی ساقطش می کنم.
لحنش جوری بود که آیسودا ترس برش داشت.
پر از خشونت و سردی بود.
انگار که هیچ رحمی نداشته باشد.
البته که حق هم داشت.
هرکس دیگری هم بود از اینکه مدام یک نفر برای خواستن زنش پیش قدم میشد قاتی می کرد.
پژمان تا الان زیادی هم صبوری کرده بود.
جای تعجب داشت تا الان سر پولاد را زیر آب نکرده.
پژمان با سرعت بالایی می رفت.
انگار بخواهند پرواز کند.
البته شانس با آنها یار بود.
جاده خلوت و ساکت بود.
هیچ صدایی نمی آمد.
فقط سکوت بود و سکوت.
البته به جز گاز دادن ماشین توسط پژمان.
آیسودا هم ترجیح داده بود ساکت سرجایش بنشیند.
ابدا نمی خواست خودش را درگیر کند.
می ترسید پژمان به او هم حرفی بزند.
گاهی دلش برای پولاد می سوخت.
گاهی هم نه!
فقط مانده بود مردی که چهار سال حتی یک بار هم دنبالش نیامد، چه شده که حالا هی سینه چاک می کند.
مگر همان چهارسال پیش قیدش را نزد؟
حالا هم برود.
این مسخره بازی ها واقعا جنون آمیز بود.
و البته مسخره.
درکش نمی کرد.
بلاخره با رسیدن به شهر ضربان قلب آیسودا تندتر شد.
نمی فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد.
ترس داشت.
امیدوار بود عین چاله میدانی ها کارشان به کتک کاری نکشد.
زشت بود.
مردم چه می گفتند؟
تازه آبروریزی وقتی بدتر می شد که بدانند همه چیز بخاطر اوست.
تازه انگ بی غیرتی هم به پژمان می چسباندند.
ابدا نمی خواست این اتفاق بیفتد.
رسیده به خانه ی حاج رضا، پژمان پیاده شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_614
آیسودا هم به تبعیت از او پیاده شد.
دلش عین سیر و سرکه می جوشید.
هوا تاریک شده بود.
کوچه خلوت بود.
اذان را تازه گفته بودند.
چون صدای مکبر از مسجد می آمد.
پژمان کلید انداخت و داخل شد.
آیسودا هم عین جوجه اردک به دنبالش.
کاری از دستش برنمی آمد.
غیر از اینکه به دنبالش برود.
جلوی بهارخواب کفش های چرم خالصی بود که نویی برق می زد.
همراه پژمان داخل شدند.
مردی روی تشک خواب بود.
حاج رضا در حال اقامه ی نمازش بود.
خاله سلیم هم پشت سرش.
آیسودا هنوز هم رنگ پریده و پر از ترس بود.
پژمان بالای سر پولاد ایستاد.
پولاد با چهره ای رنجور در خواب بود.
زیر لب ناله کرد: آسو منو ببخش.
دست پژمان که بالای سرش ایستاده بود مشت شد.
آیسودا با ترس نگاه می کرد.
ترسید پژمان در همان حالت به او حمله کند.
حاج رضا نمازش را تمام کرد و خوش آمد گفت.
چهره اش پر از تاسف بود.
-چرا راش دادین داخل.
-این جوون نیاز به کمک داره.
پژمان پوزخند زد.
-چه کمکی؟ بیشتر از اینه که به ناموسم چشم داره؟
-اینجوری با شاخه شونه کشیدن هیچ چیزی حل نمیشه؟ فقط و فقط درد روی درد تو و این جوون میاد، یه بار برای همیشه باید باهاش صحبت کنید، اون منتظر برگشتن آیسوداست.
آیسودا با دست جلوی دهانش را گرفت.
چقدر رقت انگیز بود.
-حالیش می کنم.
حاج رضا با جدیت گفت: فعلا اینجا خونه ی من، حرمت مهمون هم واجب، این جوون فعلا تو حال خودش نیست، بیدار که شد باهاش حرف بزنید و راضیش کنید، با دشمنی کردن هیچ چیزی حل بشو نیست.
حق با حاج رضا بود.
پژمان هم زور زد تا عاصی نشود.
به سرش نزند در همان حالت خواب به او حمله کند.
حاج رضا تسبیحش را کنار گذاشت.
خاله سلیم هم نمازش را تمام کرد و خوش آمد گفت.
آیسودا هنوز با همان حالت ترسیده ایستاده بود.
همه چیز به طرز عجیبی ترسناک بود.
باعث می شد نتواند درست نفس بکشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
کودک سفیدپوست
مردی همسرش را نزد خلیفه دوم برده و گفت:
خودم و زنم سیاه هستیم و او پسری سفید به دنیا آورده. خلیفه رو به جمع کرده و نظر ایشان را خواست؛ همه گفتند زن باید سنگسار شود.
مأموران اجرای حکم که زن را میبردند، در میانه راه با امیرمؤمنان علی(ع) برخورد کردند و حضرت ماجرا را پرسیدند و آنان شرح ماوقع گفتند. حضرت (ع) رو به مرد کرده و پرسیدند: آیا زنت را متهم مىکنی؟ مرد گفت: نه.
حضرت باز هم سؤال کردند: آیا در حال قاعدگى با او همبستر شدهاى؟ مرد تأیید کرد و گفت: بله، یک شب که ادعا مىکرد قاعده است، من گمان کردم به جهت سرما عذر مىآورد؛ پس با او همبستر شدم. حضرت از زن نیز پرسید که آیا شوهرت در آن حال با تو نزدیکى کرده است؟ زن هم تأیید کرد.
در این زمان امیرمؤمنان علیهالسلام به آنان فرمود: برگردید که این فرزند، پسر شماست و علت سفیدشدنش این است که خون حیض بر نطفه غلبه کرده است؛ آنگاه که این کودک بزرگ شود، رنگ پوست او سیاه میشود.
┅❅❈❅┅
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#بمناسبت_عید_غدیر
💎💎 استدلال علامه امینی و سوالی که بی جواب ماند
**
♦زمانی علمای اهل تسنن مرحوم علامه امینی (صاحب کتاب الغدیر) را برای صرف شام دعوت می کنند.
اما علامه امینی امتناع می ورزد و قبول نمی کند .
آنها اصرار می کنند که علامه امینی را به مجلس خود ببرند.🔸🔸🔸🔸🔸
به علت اصرار زیاد علامه امینی دعوت را می پذیرد و شرط می گذارد که فقط صرف شام باشد وهیچ گونه بحثی صورت نگیرد آنها نیز می پذیرند.
پس از صرف شام یکی از علمای اهل سنت که در آن جمع زیادی از علما نشسته بود (حدود 70 الی 80 نفر) می خواست بحث را شروع کند که علامه امینی گفت :
قرار ما این بود که بحثی صورت نگیرد
اما باز آنها گفتند : پس برای متبرک شدن جلسه از همین جا هر نفر یک حدیث نقل کند تا مجلس نورانی گردد.
ضمناً تمام حضار درجلسه حافظ حدیث بودند و حافظ حدیث به کسی گفته می شود که صد هزار حدیث حفظ باشد.
آنان شروع کردند یکی یکی حدیث نقل کردند تا اینکه نوبت به علامه امینی رسید .
علامه به آنها گفت شرطم بر گفتن حدیث این است که ابتدا همگی بر معتبر بودن یا نبودن سند حدیث اقرار کنید . همه قبول کردند .
سپس علامه امینی فرمود : قال رسول الله (صلوات الله علیه ) : من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه : هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است .
سپس از تک تک حضار در جلسه در رابطه با معتبر بودن حدیث اقرار گرفت و همه حدیث را تایید کردند .
سپس گفت حال که همه حدیث را تایید کردید یک سوال از شما دارم ، بعد از کل جمع پرسید :
آیا فاطمه الزهرا ( سلام الله علیها ) امام زمان خود را می شناخت یا نمی شناخت ... ؟
اگر می شناخت ، امام زمان فاطمه ( سلام الله علیها ) چه کسی بود ؟
تمام حضار مجلس به مدت ربع ساعت ، بیست دقیقه ساکت شدند و سرشان را به زیر انداختند و چون جوابی برای گفتن نداشتند یکی یکی جلسه را ترک کردند و با خود می گفتند اگر بگوییم نمیشناخت ، پس باید بگوییم که فاطمه ( سلام الله علیها ) کافر از دنیا رفته است و حاشا که سیده نساء العالمین کافر از دنیا رفته باشد و اگر بگوییم می شناخت چگونه بگوییم امام زمانش ابوبکر بوده ؟
در حالی که بخاری ( از سرشناس ترین علمای اهل سنت ) گفته : ماتت و هی ساخطه علیهما - فاطمه ( سلام الله علیها ) در حالی از دنیا رفت که به سختی از ابوبکر و عمر غضبناک بود "
چون مجبور می شدند بر حقانیت و امامت علی بن ابیطالب (علیه السلام ) اقرار بورزند سکوت کرده و جلسه را با خجالت ترک کردند.
زحمت نشرش با شما .یا علی
🌹 صلی الله علیک
یا امیر المومنین(ع)
صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا(س)
🌸🍃
ღ http://eitaa.com/cognizable_wan
┗ ━⇱━ ღ 🍃🌸
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
مکالمه ی پدر
با فرزند خردسالش:::👶
👨:بگو بابا
👶:ماما
👨:بگو باااا بااا
👶:ماما
👨:بااااااا بااااا
👶:مااااااا ماااااا
👨:بگو بابا دیگه کثافط.....
👶:کثافط!
👨:نه .... بگو بابا
👶:کثافط!!
👨:اصن ببخیال! بگو ماما
👶:کثافط!
👨:بگو مااااا ماااا
👶:کثافط!
👩:در همین لحظه مادر وارد میشه....
👩:سلام عزیزم....جاااان...بگو مامان....
👶:کثافط!!!!
👩:چی ؟!!؟کی این حرفو یادت داده؟؟؟؟؟؟؟؟
👶:بابا!!!!!😕
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
یک شیخی ﺗﻮی جمعی ﮔﻔﺖ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ !😃😃
آﻗﺎﯾﻮﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ 😳😳😳ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﭻ ﭘﭻ ﮐﺮﺩﻥ ...
ﺣﺎﺝ آﻗﺎ در ﺍﺩﺍﻣﻪ گفت : ﺑﻠﻪ ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺷﺪﻡ ! 😁😁
ﻫﻤﻪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﻠﯿﻬﺎ ﺍﺷﮏ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ... 😢😢
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ حاضرین در ﻣﺠﻠﺲ هماﻥ ﺷﺐ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﻋﯿﺎﻟﺶﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰ ﺧﻭﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ غذا درست ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ : ﻋﯿﺎﻝ !
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ بودم ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ! 😃😃
ﻭ ﻣﺮﺩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﺍﯼ🍲 ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ! لطفاً برای ﺳﻼﻣﺘﻴﺶ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﻦ !
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺩﺭ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﺍﻭﻝ ، آﺧﺮ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﻦ ...!!! ﺍﻋﺼﺎﺏ ﻣﺼﺎﺏ ﻧﺪﺍﺭﻥ !!!😄
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین عالیه
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش تقلب زدن
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#فراری #قسمت_615
پژمان با عصبانیت نیم نگاهی به پولاد انداخت.
همه اش زیر سر این نسناس بود.
--باید بریم دکتر.
-فردا میریم.
-فردا برای من مفهومی نداره.
خاله سلیم به سمتشان برگشت.
-چی شده؟
آیسودا لبخند زد.
-هیچی خاله جون، پژمان بزرگش می کنه.
صدایش را پایین آورد.
با حرص گفت: میشه با این کارت بیشتر از این بهم فشار نیاری؟ خب بیا شام بخور دیگه.
حربه ی خوبی بود که پژمان را مجاب کند بی خیال پولاد شود.
و البته با اعصاب آرامی سر سفره بنشیند.
پژمان هنوز هم پر از خشم بود.
با این حال بلند شد.
کنار آیسودا پای سفره نشست.
خاله سلیم بشقاب هر دو را پر کرد.
-نوش جونتون.
حاج رضا برای اینکه فضا را کمی بهتر کند پرسید: خوش گذشت این چند روز؟ هوا چطور بود؟
پژمان که جواب نداد.
ولی آیسودا با ذوق از طاووس هایش گفت.
از هوای خنک و میوه های رسیده...
از صبحانه های محلیش.
آنقدر با هیجان می گفت که پژمان هم برگشت و نگاهش کرد.
آیسودا سخاوتمندانه لبخندی به رویش زد.
-بخند جونم، هیچی نباید حالمونو خراب کنه.
قاشقی پر از برنج کرد و درون دهان گذاشت.
طعم بی نظیر خورش فسنجان خاله سلیم حرف نداشت.
غذایش را تا نیمه خورد و عقب کشید.
پژمان که بیشتر از یکی دو لقمه نخورده بود.
حاج رضا لیوانی دوغی ریخت و به دست آیسودا داد.
-دیگه باید بیدار بشه، خیلی وقته خوابیده.
پژمان از کنار سفره عقب کشید.
-دستت درد نکنه زن دایی.
-تو که چیزی نخوردی؟
-بسم بود.
آیسودا به آرامی لب زد: بخاطر پولاده.
خاله سلیم به ناراحتی سر تکان داد.
عجب اوضاعی شده بود.
کی این دو بچه روی آرامش را می دیدند؟
آیسودا به کمک خاله سلیم سفره را جمع کرد.
پولاد تکان خورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_616
نگاهش به سقف افتاد.
بوی غذا می آمد.
و یک بوی خاص دیگر...
اینجا کجا بود؟
مزه ی دهانش آنقدر تلخ و بدمزه بود که می خواست همان جا بالا بیاورد.
فورا بلند شد و نشست.
یک باره با چند چهره ی آشنا و ناآشنا روبرو شد.
پتو را کنار زد.
دستی به موهای آشفته اش کشید.
اینجا چکار می کرد؟
نگاهش قفل نگاه پژمان شد.
جا خورد.
آنقدر گیج بود که نمی فهمید اطرافش چه خبر است
پژمان پوزخندی حرامش کرد.
-خب؟
-اینجا چه خبره؟
-والا تو قراره توضیح بدی که چه خبره؟
هیچ چیزی یادش نمی آمد.
همه چیز درون ذهنش تار بود.
از جایش بلند شد.
پیرمرد و پیرزن مهربانی با نگرانی نگاهش می کرد.
و بلاخره آیسودا...
چهره اش ترسیده و رنگ پریده بود.
-می تونم یه آبی به صورتم بزنم؟
حاج رضا دستشویی را نشانش داد.
-برو پسرم.
پولاد رفت.
پژمان دستش را مشت کرد.
اگ به حرمت خانه ی حاج رضا نبود گردنش را خورد می کرد.
پولاد سرحال تر از دستشویی بیرون آمد.
آب جای دهانش زده بود تا مزه ی مزخرفش برود.
از مژه های بلندش آب می چکید.
-من معذرت می خوام که این سوالو می پرسم، ولی اینجا کجاست؟
آیسودا جوابش را داد: خونه ی دایی من!
پولاد سر تکان داد.
-نمی دونم چطور سر از اینجا درآوردم، احتمالا بخاطر زیاده روی بوده، فقط اومدم که بگم...
نگاهش را به آیسودا دوخت.
-تمومش کردم، برای خودم و شما تمومش کردم.
پژمان و آیسودا متعجب نگاهش کردند.
حتی حاج رضا هم متعجب بود.
وقتی مست بود چیز دیگری می گفت.
بدون هیچ حرف اضافه ای راهش را گرفت و رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
واکنش ۹۰ درصد دخترا وقتی بهشون میگی این دختررو نگاه چقد خوشکله؛
ایششش، آخه این کجاااش خوشکلههه،منم مثه این ۴ کیلو لوازم آرایشی بمااالم از اینم خوشکلتر میشم😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
برای جذب همسرتون باید مغناطیس باشید!
آهنربا باشید و نه آهن!
آهنربا کاری نمیکنه ، وایمیسته اونایی که باید جذب شن خودشون میان سمتش
شما کافیه ابراز کنی ، مغناطیس وجودت رو ابراز کنی با همین روش های ساده کلامی، نوشتاری، در قالب هنر، در قالب خودآرایی و .... و بعد میبینی که همسرت جذب شده بدون اینکه به زور بخوای به خودت بچسبونی
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
✅حضرت موسی(ع) چگونه قبض روح شد؟
☀️امام صادق(علیه السلام) فرمود:
روزی عزرائيل نزد موسى(ع) آمد.
موسى به او گفت: تو كيستى؟ او گفت: من فرشته مرگم.
موسى(ع) گفت: چه می خواهی؟ او گفت: آمده ام روح تو را قبض كنم.
موسى(ع) گفت: از كجاى بدنم روحم را قبض مى كنى؟
عزرائيل گفت: از ناحيه دهانت .
موسى(ع) گفت: چرا؟ من که با اين زبان و دهان با خدايم، سخن گفته ام.
عرزائيل گفت: از ناحيه دستهايت.
موسى(ع) گفت: چرا؟ من که با دستهايم كتاب آسمانى تورات را حمل كرده ام.
عزرائيل گفت: از ناحيه پاهايت.
موسى(ع) گفت: چرا؟ من که با پاهايم به (طور سينا) براى مناجات با خدا رفته ام.
گفتگوى موسى و عزرائيل ادامه يافت. تا اينكه عزرائيل گفت: من دستور دارم كه تو را رها کنم، تا هر وقت كه خودت مرگ را خواستى به سراغت آيم.
از آن پس، موسى مدتى زنده ماند. تا اينكه روزى در بيابان عبور مى كرد، مردى را ديد كه قبر مى كَند. به او گفت: مى خواهى تو را در كندن قبر كمك كنم؟ آن مرد گفت: آرى.
موسى(ع) او را كمك كرد تا قبر كاملا آماده شد. در اين هنگام، آن مرد خواست به ميان قبر برود بخوابد تا ببيند قبر چگونه است.
موسى(ع) گفت: من داخل قبر مى روم تا ببينم چگونه است.
موسى داخل قبر رفت و در ميان قبر خوابيد و هماندم مقام خود را در بهشت ديد. گفت: خدايا مرا به سوى خود ببر.
عزرائيل، بى درنگ روح موسى(ع) را قبض كرد و همان قبر، قبر موسى(ع) گرديد، و آن كسى كه قبر را مى كَند، خود عزرائيل به صورت انسان بود.
(به همین دلیل، هیچکس از محل قبر حضرت موسی(ع) خبر ندارد.)
به اين ترتيب خداوند خواست، بنده شايسته اش موسى(ع) با رضايت و خشنودى به لقاءالله بپيوندد.
📘منابع:
علل الشرايع ص 70
داستانها و پندها، ج5
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
برای همسرتان یک دوست واقعی باشید؛
تا همیشه حس کند یک همراه همیشگی، یک عاشق و یک دلگرمی دوست داشتنی در کنارش هست
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلچین حسن ریوندی 😂
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
📚 #داستان_عشق جوان به دختر پادشاه
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت...
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت،
به او گفت:
پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد!!
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت!
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست...
در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد ...
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))
جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم؟
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۸ مرداد ۱۳۹۸