فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای باز شدن خوراکیا رو شنیدن😂😂😂😂
📃رفع گرمازدگی در تابستان:
✍تخم شربتی
✍گلاب
✍هندوانه
✍به لیمو
✍شربت آبلیموی تازه
✍شربت خیار
✍شاهتره
✍عناب
✍سویق سیب
✍سیب
✍پاشیدن آب خنک به بدن
✍نوشیدن آب خنک
✍در معرض باد خنک قرار گرفتن
✍چکاندن بنفشه کنجدی در بینی
💦در این شرایط از نوشیدن آب یخ و دوش گرفتن با آب یخ اجتناب شود.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_609
تا خرخره خورده بود.
تلوتلو راه می رفت.
به زور توانسته بود آدرسش را پیدا کند.
حالیش نبود مردم چه می گویند.
اصلا مردم مهم نبود.
خودش و خواسته ی قلبیش مهم بود.
دکمه های بالای پیراهنش باز بود.
کتش پر از چروک و آویزانش بود.
کفش هایش لنگه به لنگه بود.
انگار ندیده که درست بپوشد.
با همان وضع زارش جلوی در خانه ی حاج رضا ایستاد.
دستش را روی زنگ گذاشت.
بدون اینکه انگشتش را بردارد.
صدایش باعث شد حاج رضا با عجله دمپایی بپوشد و به سمت در بیاید.
به محض باز کرد در، پولاد عقب رفت.
پوزخندی زد و با چشمانی نیمه باز به حاج رضا نگاه کرد.
-تو داییشی؟
همین جمله ی کوتاه سوالی توجه ی حاج رضا را جلب کرد.
-اومدی سراغ کی جوون؟
-میگم تو داییشی؟
تن صدایش را بالا برد.
حاج رضا متعجب نگاهش کرد.
-حالت خوب نیست جوون، بیا داخل یه آبی به صورتت بزن.
دست جلو آمده ی حاج رضا را پس زد.
پوزخند زد.
-من حالم خیلی هم خوبه.
کلمات کشیده و ناموزون ادا می شد.
حاج رضا با تاسف و البته نگرانی نگاهش می کرد.
ظاهرا خیلی حالش بد بود.
-خوبی، خیلی خوبی، ولی حتما برای کاری اومدی دم در خونه ی من، بیا داخل حرف بزنیم.
-آسو کجاس؟
سرمنشا پیدا شد.
-تو خونه، بیا داخل می بینیش.
پولاد بدون اینکه بداند حاج رضا راست گفته یا نه داخل رفت.
حاج رضا او را لبه ی حوض نشاند.
برگشت و در را بست.
احتمالا این پسر همانی بود که برای مدتی رابطه ی پژمان و آیسودا را خراب کرد.
مقابلش نشست.
-می خوای یه آب بزنی صورتت؟
-من از تو کمک خواستم پیری؟
حاج رضا فقط نگاهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_610
انگار این جوان زیادی جوش آورده بود.
-آسو کجاست؟
-تو چه نسبتی باهاش داری؟
پولاد با انگشت به سینه اش زد.
-زن منه، مال منه، عشق منه.
حاج رضا با تاسف نگاهش کرد.
پس اوضاع واقعا خراب بود.
-خب؟
-خب دیگه چی؟ بگو بیا می خوام با خودم ببرمش.
-نیستش.
پولاد نعره زد: کجاست؟
حاج رضا با نگرانی دستانش را بالا آورد تا ساکتش کند.
آخر هم مجبور می شد زنگ بزند پلیس تا بیایند و ببرنش.
-صداتو بیار پایین جوون.اینجا در و همسایه داریم.
خاله سلیم از سروصداها از خانه بیرون آمد و درون بهارخواب ایستاد.
چادر گل گلی سفیدش را به سر داشت.
-چی شده رضا؟
حاج رضا با تاسف فقط سر تکان داد.
پولاد سر بلند کرد و به خاله سلیم نگاه کرد.
خنده اش گرفت.
همه بودند الا آنی که می خواست.
-زن من کو؟
-اون دختر شوهر داره؟
پولاد بلند شد.
عین وحشی ها یقه ی حاج رضا را گرفت.
-حرف دهنتو بفهم پیری، آسو فقط زن منه.
حاج رضا اشاره داد تا خاله سلیم به پلیس زنگ بزند.
این جوان افسار پاره کرده بود.
خاله سلیم فورا داخل رفت.
حاج رضا دست روی دست پولاد گذاشت.
-اروم باش جوون، با قلدری هیچی پیش نمیره.
-به آسو بگو بیاد باید بریم.
-گفتم بره بهش زنگ بزنه.
پولاد کمی آرام تر شد.
نفسش که بوی الکل می داد محکم درون صورت حاج رضا فوت می شد.
حاج رضا آرامش کرد که بنشیند.
ابدا نمی خواست آبروریزی شود.
این همه سال آبروداری نکرده بود که حالا با عربده ی یک جوان مست از هم بپاشد.
پولاد دوباره لبه ی حوض نشست.
حاج رضا با ملایمت گفت: آسو رو زاز کجا می شناسی؟
پولاد جوابش را نداد.
-نمی خوای حرف بزنی؟
-راحتم بذار پیری.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ آیا میدانید
👌 چای به لیمو دارای ویژگی های تسکین دهنده خاصی است.
✍️ این چای برای رفع مشکلات معده و سوء هاضمه مفید بوده و درد معده را درمان می کند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_611
-راحتم بذار پیری.
دلش می خواست همان جا بخوابد.
از حوض پایین آمد.
بی توجه به حاج رضا روی زمین خاکی دراز کشید.
دستش را زیر سرش گذاشت و پلک هایش را بست.
حاج رضا با دلسوزی نگاهش کرد.
این جوان نیاز به کمک داشت.
با تاسف به سراغش رفت.
به زور زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد.
-باید بری خونه.
-راحتم بذار.
-یه آدرس بده بهم، می برمت خونه.
پولاد دستش را کشید که تلو تلو خورد.
روی زمین نشست.
حاج رضا دوباره زیر بازویش را گرفت.
-بیا بریم داخل بخواب، اینجا درست نیست.
پولاد مخالفتی نکرد.
انگار دنیا هم بلاخره مقابلش کم آورده بود.
با تنی خم و افتاده همراه حاج رضا از پله ها بالا رفت.
کمی عصبی بود و پرخاشگر.
ولی بیشتر گیج بود و حال خودش را نمی فهمید.
با هم وارد خانه شدند.
خاله سلیم با ترس نگاه کرد.
حاج رضا گفت: اگه زنگ زدی کنسلش کن، این جوون باید بخوابه.
خاله سلیم فورا رفت و زیرایش پتو و بالش آورد.
همان جا روی زمین کنار مبل ها گذاشت.
حاج رضا او را خواباند و پتو کشید.
خاله سلیم گفت: چی شده؟ این کیه؟
-خدا بهتر می دونه، ولی هرکی هست به آیسودا و پژمان ربط داره.
-این دخر بدبخت یه روز خوش نداره.
حاج رضا با نگرانی روی مبل نشست.
-پژمان باید بدونه.
-شر به پا میشه رضا.
-نمیشه با این مشکل سرسری طی کرد، این جوون خیلی محقه.
خاله سلیم هم نگران بود.
می ترسید باز بین پژمان و آیسودا بهم بخورد.
-هرچی صلاح می دونی همونو انجام بده.
وارد آشپزخانه شد.
خورش فسنجان شامشان در حال پختن بود.
نگاهش کرد و سرش را دوباره گذاشت.
زیر سماور را هم روشن کرد.
زیر لب با خودش گفت: خدایا بخیر بگذرون.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_612
-باید بریم.
اخم تلخی بین ابروهایش نشسته بود.
-چی شده؟
آیسودا متعجب به پژمان که در حال جمع کردن پوشه ی روی میز کارش بود نگاه کرد.
اصلا نمی فهمید چه خبر است؟
-پولاد خونه ی دایی رضاست.
آیسودا به شدت جا خورد.
چشمانش درشت شد.
انگار به گوش هایش شک کرده که پژمان این حرف را زده.
-اونجا؟! چطوری؟!
-مست کرده، باید این قضیه یه بار برای همیشه حل بشه.
حق با پژمان بود.
هرچه از این قضیه بیشتر می گذشت نمکش بیشتر می شد.
این نمک می توانست سوزش زخم را بیشتر کند.
-الان میرم آماده میشم.
از اتاق کار پژمان بیرون رفت.
یکراست به اتاق مشترکشان رفت.
قید آرایش کردن را زد.
فقط لباس عوض کرد و ساک کوچکش را بست.
از پله ها پایین آمد.
خاله بلقیس متعجب به عجله شان نگاه کرد.
-چیزی شده دخترم؟
آیسودا لبخند زوری به خاله بلقیس که کنار آشپزخانه ایستاده بود زد و گفت: نه قربونت برم.
پژمان هم از اتاق کار بیرون آمد.
پوشه را به دست آیسودا داد و گفت: برو بیرون الان میام.
پژمان رفت تا لباس عوض کند.
آیسودا هم با خاله بلقیس و خدمه خداحافظی کرد.
دلش برای طاووس هایش تنگ می شد.
از ساختمان بیرون رفت.
یک راست به سراغ طاووس ها رفت.
برای آخرین بار نگاهشان کرد.
قربان صدقه ی زیبایشان رفت.
ذوقشان را کرد.
وقتی پژمان صدایش زد دل کند.
باید بعد عروسی فورا می آمد.
سکوت اینجا بهتر از هیاهوی شهر بود.
همراه پژمان سوار ماشین نشست.
خاله بلقیس هم با کاسه ی آبش پشت سرشان ایستاد.
به محض حرکت آب را پشت سرشان ریخت.
آیسودا برایشان دست تکان داد.
دل تنگ همه شان می شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
سرجلسه امتحان یه آقا بغل دستم نشسته بود
منم داشتم بهش توضیح میدادم که چجوری تقلب کنه 😎😈✌
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اونم فقط گوش میداد امتحان که شروع شد پاشد ورقه ها روپخش کرد😳😁😂😂🚶🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅مقایسه دو قشر از جوانان جامعه ما
🌸🍃🌸
🔵 جوانی سر نماز برای گناهش در حضور
خدا گریه می کند..
🔴 جوانی بخاطر اینکه دوست نامحرمش
جوابش کرده گریه می کند..
🔵 جوانی پاسی از شب را قرآن میخواند
و به تفکر میپردازد..
🔴 جوانی نامه دوست نامحرمش در فضای
مجازی را تا صبح نگاه میکند و تفکر میکند
🔵 دختری چادرش را محکم میگیرد تا باد
شرمنده اش نکند..
🔴دختری جلوی باد میرود تا دیگران به او نگاه کنند و تازه میگوید آنها باید چشمشان را بپوشانند...
🔵 جوانی کسی بهش فحش میده , و در
جوابش میگوید : من امروز روزه ام
🔴 جوانی حتی به مادرش بخاطر دیر آوردن
غذا فحش میدهد...
🔵 جوانی خونش بر زمین میریزد برای دفاع
از دین، آن هم در سرزمین غربت...
🔴 جوانی سر قاچاق مواد مخدر تیر میخورد
و خون آلوده میمیرد...
🔵جوانی ریش کوتاهی میگذارد تا سنتی را
زنده کند..
🔴جوانی ابرو میگیرد تا فتنه اى را زنده کند...
🔵جوانی دست مادرش را میبوسد..
🔴جوانی دست روی مادرش بلند میکند...😔
🔵 جوانی پدر پیرش را به دوش میگیرد
و به زیارت میبرد...
🔴 جوانی پدرش را به دوش میگرد و به
خانه سالمندان میبرد...
💠 و پروردگار ﷻ می فرماید :
هرگز اهل جهنم و اهل بهشت
یکسان نیستند، اهل بهشت رستگارانند.
[سورة الحشر 20]
⚠ http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرداري
عوامل خیانت: •انتقام جويي
گاهي بي وفايي حس انتقام جويي يك زن را بيدار ميكند.
گاهي زنان برخلاف ميل باطني به همسر خيانت ميكنند، تا به اون بفهمونه خيانت چقدر دردناكه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
▫️همسرت را تحسين كن هرگز با فرض اين كه خودش اين چيزها را مي داند ، از تحسين كردن غافل مشو . مشكلي پيش نخواهد آمد اگر بارها با خلوص نيت به او بگويي : دوستت دارم ♥️
http://eitaa.com/cognizable_wan
هروقت یه کار خوب و مثبت میکنم مامانم با افتخار میگه دختر خودمی و اصلا همه چیت به خودم رفته
ولی فقط کافیه یهجا یه کار بد کنم فوری میگه همون شبیه عمه هاتی😐😑😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظات احساسی خداحافظی عروس با پدرش ❤️😢
لحظات زیبایی بود اما عروس دیگه شورش رو درآورد 😜😂😂
🌷🌷🌷
#قدرت_عشق
گویند که ...
در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان
مردم به سیاه خان شهرت داشت
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد
او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود
در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت
بنابرین استادان معماری به کارگران
تنومند و قوی و با استقامت نیاز
داشتند تا مصالح را به دوش بکشند
و بالا ببرند
وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد
و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و ور دستانش آجرها
را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند
روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت
میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند
کریمخان از سیاه پرسید
چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت
و همه به بالا میرسید!
سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
بیخ گوش کریمخان گفت
قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود
چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه ی پدرش رفته
سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد
اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار
یک سال عقب می افتد
او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند
کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد
کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت
امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی
این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت
فردا کریمخان مجددا به بازار رفت
و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا
پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود
بعد رو به همراهان کرد و گفت
ببینید عشق چه قدرتی دارد
آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان
آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
راه های مقابله و درمان افسردگی
🌹با توجه به میزان و شدت افسردگی
🌹دارو درمانی و روان درمانی
🌹تغییر الگوهای رفتاری و اصلاح رفتارهای نادرست و ناپسند
🌹تغییرات شرایط موجود و تصحیح روابط موجود
🌹تنظیم خواب شماست،سعی کنید شبها عموما بخوابید چرا که بهترین خواب ها خواب شب هست ولی در کل سعی کنید خواب منظمی داشته باشید و در ساعات منظمی بخوابید و همچنین هرگز نزدیک غروب نخوابید چون سبب ایجاد کسالت و بالا رفتن غلظت خون و امکان سکته می شودو بیشتر از ۶تا ۸ ساعت نخوابید و سعی کنید صبح ها زود بیدار شوید و کمتر از سه ساعت در شبانه روز هم نخوابید
🌹تغذیه خوب و مناسبی داشته باشید به شکلی که خوردن مداوم سردیجات را کنار بگذارید و از همه نوع مواد غذایی بالاخص میوه و سبزیجات و شیر و لبنیات و برنج و گوشت و خرما و حبوبات و آب کافی و انواع دمنوش ها و نوشیدنی ها چون خاکشیر و ...و عسل و گردو و ...و تخمه ها و مواد دارای روی و ویتامین دی و ب و ...و سی در غذای شما باشد،
🌹پیاده روی و ورزش کافی در طول روز داشته باشید حداقل نیم الی یکساعت در روز را به ورزش اختصاص دهید
🌹حداقل ربع ساعت در معرض نور ملایم خورشید قرار بگیرید تا ویتامین دی کافی به شما برسد
🌹روزانه حداقل ده دقیقه الی یکساعت مطالعه داشته باشید
🌹سعی کنید با افراد مثبت یا مطالب مثبت در ارتباط باشید و از افراد منفی و کسانیکه به شما میگویند نمی شود و نمی توانی و ...دوری کنید
🌹برای خودتان برنامه ایی منظم از کارها با توجه به اهداف و استعداد ها و خواسته هایتان قرار دهید
🌹ساعاتی را به یاد گرفتن و یاد دادن و کمک کردن بی چشم داشت به دیگران اختصاص دهید
🌹اگر شاغل نیستید حتما به دنبال یافتن یا ایجاد یک شغل مناسب و درآمد زا با توجه به توانمندی ها و هنرها و مهارتها و...تان باشید بیکار و بی پول و درآمد ننشینید حتی اگر ثروتمند هستید
🌹سپاسگذاری کلامی و رفتاری و عملی و ...را نسبت به خودتان و دیگران و خالق هستی روزانه تمرین کنید
🌹یکی از علل نماز دقیقا تمرین سپاسگذاری و یاد آوری همه چیزها و نکات مثبت اطرافمان به ما از کوه و جنگل و بیابان وحیوانات تا داشتن سلامتی و قدرت تفکر و صحبت کردن و... است و نشان دادن راه های استفاده از آنها در جهت تحقق خواسته ها و دعاها و آرزوهایمان و کمک به خود و دیگران است و تمرین تفکر کردن در جهان هستی و در جهان میرامون و خود و خودشناسی و خداشناسی و علت آفرینش و هدف و...
🌹برای خودتان حتما هدفیابی و هدف گذاری کنید و به سمت اهدافتان با تمام امکان گام برادارید و اگر امکانش را ندارید سعی کنید امکانش را ایجاد کرده و بسازید
🌹سعی کنید محیط اطرافتون رو منظم کنید و بطور روزانه حداقل پنج تا ده دقیقه در روز رو به گرفتن دوش بالاخص دوش آب سرد در بهار و تابستان اختصاص بدید
🌹سعی کنید خوش قولی رو تمرین کنید و هر کاری رو هم در سر وقت خودش انجام بدید و روزانه تعدادی یک یا چندتا از کارهای عقب افتاده قبلا نتون رو انجام بدید
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_613
به محض دور شدنشان گفت: اونجا چی می خواد؟
-تورو.
از حرف بی پرده ی پژمان خجالت کشید.
لب گزید و گفت: ببخشید.
-تقصیر تو نیست که عذرخواهی کنه، اون نجس دست بردار نیست.
-پس حالا حالاها کوتاه نمیاد.
-این بار برای همیشه از زندگی ساقطش می کنم.
لحنش جوری بود که آیسودا ترس برش داشت.
پر از خشونت و سردی بود.
انگار که هیچ رحمی نداشته باشد.
البته که حق هم داشت.
هرکس دیگری هم بود از اینکه مدام یک نفر برای خواستن زنش پیش قدم میشد قاتی می کرد.
پژمان تا الان زیادی هم صبوری کرده بود.
جای تعجب داشت تا الان سر پولاد را زیر آب نکرده.
پژمان با سرعت بالایی می رفت.
انگار بخواهند پرواز کند.
البته شانس با آنها یار بود.
جاده خلوت و ساکت بود.
هیچ صدایی نمی آمد.
فقط سکوت بود و سکوت.
البته به جز گاز دادن ماشین توسط پژمان.
آیسودا هم ترجیح داده بود ساکت سرجایش بنشیند.
ابدا نمی خواست خودش را درگیر کند.
می ترسید پژمان به او هم حرفی بزند.
گاهی دلش برای پولاد می سوخت.
گاهی هم نه!
فقط مانده بود مردی که چهار سال حتی یک بار هم دنبالش نیامد، چه شده که حالا هی سینه چاک می کند.
مگر همان چهارسال پیش قیدش را نزد؟
حالا هم برود.
این مسخره بازی ها واقعا جنون آمیز بود.
و البته مسخره.
درکش نمی کرد.
بلاخره با رسیدن به شهر ضربان قلب آیسودا تندتر شد.
نمی فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد.
ترس داشت.
امیدوار بود عین چاله میدانی ها کارشان به کتک کاری نکشد.
زشت بود.
مردم چه می گفتند؟
تازه آبروریزی وقتی بدتر می شد که بدانند همه چیز بخاطر اوست.
تازه انگ بی غیرتی هم به پژمان می چسباندند.
ابدا نمی خواست این اتفاق بیفتد.
رسیده به خانه ی حاج رضا، پژمان پیاده شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_614
آیسودا هم به تبعیت از او پیاده شد.
دلش عین سیر و سرکه می جوشید.
هوا تاریک شده بود.
کوچه خلوت بود.
اذان را تازه گفته بودند.
چون صدای مکبر از مسجد می آمد.
پژمان کلید انداخت و داخل شد.
آیسودا هم عین جوجه اردک به دنبالش.
کاری از دستش برنمی آمد.
غیر از اینکه به دنبالش برود.
جلوی بهارخواب کفش های چرم خالصی بود که نویی برق می زد.
همراه پژمان داخل شدند.
مردی روی تشک خواب بود.
حاج رضا در حال اقامه ی نمازش بود.
خاله سلیم هم پشت سرش.
آیسودا هنوز هم رنگ پریده و پر از ترس بود.
پژمان بالای سر پولاد ایستاد.
پولاد با چهره ای رنجور در خواب بود.
زیر لب ناله کرد: آسو منو ببخش.
دست پژمان که بالای سرش ایستاده بود مشت شد.
آیسودا با ترس نگاه می کرد.
ترسید پژمان در همان حالت به او حمله کند.
حاج رضا نمازش را تمام کرد و خوش آمد گفت.
چهره اش پر از تاسف بود.
-چرا راش دادین داخل.
-این جوون نیاز به کمک داره.
پژمان پوزخند زد.
-چه کمکی؟ بیشتر از اینه که به ناموسم چشم داره؟
-اینجوری با شاخه شونه کشیدن هیچ چیزی حل نمیشه؟ فقط و فقط درد روی درد تو و این جوون میاد، یه بار برای همیشه باید باهاش صحبت کنید، اون منتظر برگشتن آیسوداست.
آیسودا با دست جلوی دهانش را گرفت.
چقدر رقت انگیز بود.
-حالیش می کنم.
حاج رضا با جدیت گفت: فعلا اینجا خونه ی من، حرمت مهمون هم واجب، این جوون فعلا تو حال خودش نیست، بیدار که شد باهاش حرف بزنید و راضیش کنید، با دشمنی کردن هیچ چیزی حل بشو نیست.
حق با حاج رضا بود.
پژمان هم زور زد تا عاصی نشود.
به سرش نزند در همان حالت خواب به او حمله کند.
حاج رضا تسبیحش را کنار گذاشت.
خاله سلیم هم نمازش را تمام کرد و خوش آمد گفت.
آیسودا هنوز با همان حالت ترسیده ایستاده بود.
همه چیز به طرز عجیبی ترسناک بود.
باعث می شد نتواند درست نفس بکشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
کودک سفیدپوست
مردی همسرش را نزد خلیفه دوم برده و گفت:
خودم و زنم سیاه هستیم و او پسری سفید به دنیا آورده. خلیفه رو به جمع کرده و نظر ایشان را خواست؛ همه گفتند زن باید سنگسار شود.
مأموران اجرای حکم که زن را میبردند، در میانه راه با امیرمؤمنان علی(ع) برخورد کردند و حضرت ماجرا را پرسیدند و آنان شرح ماوقع گفتند. حضرت (ع) رو به مرد کرده و پرسیدند: آیا زنت را متهم مىکنی؟ مرد گفت: نه.
حضرت باز هم سؤال کردند: آیا در حال قاعدگى با او همبستر شدهاى؟ مرد تأیید کرد و گفت: بله، یک شب که ادعا مىکرد قاعده است، من گمان کردم به جهت سرما عذر مىآورد؛ پس با او همبستر شدم. حضرت از زن نیز پرسید که آیا شوهرت در آن حال با تو نزدیکى کرده است؟ زن هم تأیید کرد.
در این زمان امیرمؤمنان علیهالسلام به آنان فرمود: برگردید که این فرزند، پسر شماست و علت سفیدشدنش این است که خون حیض بر نطفه غلبه کرده است؛ آنگاه که این کودک بزرگ شود، رنگ پوست او سیاه میشود.
┅❅❈❅┅
http://eitaa.com/cognizable_wan