اولین انسانی که به فضا پرواز کرد یوری گاگارین فضانورد روسی بود. او در سال 1961 به فضا پرواز کرد. هر چند که او از میان جاذبه زمین خارج نشد ولی به آسانی یک بار زمین را دور زد.
اولین فضانوردانی که از جاذبه زمین خارج شدند فرانک بورمن و ویلیام آندرز آمریکایی بودند. آنها در دسامبر 1968 با آپولوی 8 ماه را دور زدند و بعد از چند روز سالم به زمین بازگشتند.
#مشاهیر #اولین
http://eitaa.com/cognizable_wan
الانُ نبینین بچه ها رو درحد مدلا خوشگل و خوشتیپ میکنن ...
زمان ما همه بچه ها رو کچل میکردن، مدرسه ها شبیه معبد شائولین میشد 😂
○●○●○●○●
😂
👔 @cognizable_wan
👖
#فراری #قسمت_643
می دانست به این راحتی بیرون نمی روند.
پژمان مخالفتی نکرد.
تنها بود و ابدا نمی خواست بین این همه بادیگارد دردسری درست کند.
این مرد آنقدر آدم دور و اطرافش بود که نمی شد زیاد رویش حساب باز کرد.
پس فعلا کاری که این پدر زن قلابی یا واقعی می خواست را انجام می داد.
بعد تصمیم می گرفت چه کند.
یوسف جلو راه افتاد.
پژمان و آیسودا هم به دنبالش.
پژمان با ناراحتی به سرووضع بهم ریخته ی آیسودا نگاه می کرد.
چه بلایی به سر زنش آورده بودند؟
آیسودا به آرامی پرسید: عروسیمون؟
-مهم نیست عقب بیفته!
آیسودا بغض کرد.
نامردی بود.
دست پژمان را گرفت.
انگار می ترسید باز هم جدایشان کنند.
شرطی شده بود.
از بس تمام این سال ها هر بار یک اتفاقی افتاد.
هر بار چیزی مانعشان شد.
باز هم خوب که برای هم هستند.
متعلق به هم.
وگرنه باز قرار بود چه فاصله ای بینشان بیفتد؟
از اتاق کار یوسف بیرون آمدند.
هیچ صدایی نمی آمد غیر از صدای پارس سگی که درون حیاط بود.
آرش پایین پله ها دست به سینه ایستاده بود.
چقدر از این مرد متنفر بود.
او تمام این بازی ها را راه انداخت.
از همان روز اول هم حس خوبی به او نداشت.
آخر هم کار دستش داد.
از پله ها سرازیر شدند.
این همه تجملات به چه دردی می خورد؟
مطمئنا هیچ کدام از پول حلال نبود.
-بگو میز ناهار رو بچینن.
آرش سری تکان داد و گفت: چشم آقا.
آیسودا به آرامی کنار گوش پژمان گفت: این یارو منو دزدید.
پژمان نگاهش روی آرش اسکن شد.
نشانش می داد.
درست بود که الان دستش بسته است.
ولی قرار نبود تا ابد دستش بسته باشد.
یوسف آنها را به سمت میز ناهارخوری راهنمایی کرد.
خودش صدر نشست.
پژمان و آیسودا هم بغل دستش.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_644
خدمه تند و فوری میز را با دو نوع غذا چیدند.
همه چیز عالی بود.
ولی آیسودا رغبتی به خوردن این غذا نداشت.
اصلا به حلال و حرامش مطمئن نبود.
-بفرمایید.
زیرچشمی به یوسف نگاه کرد.
چهره اش زمخت بود.
ولی زیر همان زمختی می شد مرد جذابی را پیدا کرد که جوانیش یلی بوده.
فقط انگار روزگار زیاد با او خوب تا نکرده بود.
هیکل تنومندش هنوز همان بود.
مادرش گاهی از شوهر جذابش می گفت.
با گریه و آه و افسوس هم می گفت.
می گفت خیلی تلاش کردند بهم برسند.
ولی دوستان ناباب پدرش را خراب کردند.
او را درون هچل انداختند.
معتاد شد و قمارباز.
خرید و فروش مواد می کرد.
آنقدر کارش اوج گرفت که مادرش ترسیده بود روزی روی زن و بچه اش هم قمار کند.
برای همین یک شب بارانی از خانه اش فقط با یک چمدان کوچک بیرون زد.
ترسیده بود.
زنی که بترسد هرکاری می کند.
هرکاری برای محافظت از خودش و بچه اش!
هرگز طلاق نگرفت.
ولی خودش را برای همیشه از یوسف مخفی کرد.
آدرسش را حتی به برادرش هم نداد.
هیچ کس از جایشان خبر نداشت.
تا 9 سال پیش که اتفاقی پژمان وارد زندگیشان شد.
که البته او همین را هم به تازگی فهمید که پژمان پسرخاله اش است.
شاید برای همین بود مادرش رضایت داد با پژمان ازدواج کند.
هیچ کس را مردتر از پسر خواهرش ندیده بود.
حق هم داشت.
آیسودا دیر فهمید.
پژمان بشقابش را پر کرد.
-بخور باید بریم.
خوردن زوری که به درد نمی خورد.
یوسف زیرچشمی نگاهشان کرد.
-من اونقدر هم بی رحم نیستم.
آیسودا نگاهش کرد.
-در حق من یا دخترهایی که زندانیت هستن؟
-تو دختر منی و اون کار من؟
آیسودا با نفرت نگاهش کرد.
-مسخره است.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
#آموزنده
💞ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ.
💞ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
💞ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ....
✨بهترین جوابها 👇🏻
🔸بهترین جواب بدگویی:سکوت
🔸بهترین جواب خشم :صبر
🔸بهترین جواب درد:تحمل
🔸بهترین جواب تنهایی:تلاش
🔸بهترین جواب سختی:توکل
🔸بهترین جواب خوبی:تشکر
🔸بهترین جواب زندگی:قناعت
🔸بهترین جواب شکست:امیدواری..
💞برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی..
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگرانه
❌چرا حجاب داری خانم؟
✔️چون با ارزشم
❌یعنی چی!!
✔️یعنی عمومی نیستم
❌اگه خوشگل بودی حجاب نمیکردی حتماً یه چیزی کم داری
✔️آره بیعفتی و بیحیایی کم دارم
❌یعنی من بیعفتم..!؟
✔️اگه با عفت بودی نمیذاشتی از نگاه کردنت لذت ببرن
❌کیا..!؟!
✔️همه مردا غیر از شوهرت
❌خب نگاه نکنن
✔️خب وقتی داری گدایی نگاهشونو میکنی چجوری ردت کنن؟
❌من واسه دل خودم خوشگل کردم..!!
✔️حواست به دل اون خانمی که شوهرش با دیدن تو نسبت بهش سرد میشه یا اون پسر جوونی که شرایط ازدواجو نداره هم هست؟
❌به اینش فکر نکرده بودم..!
✔️خدایی تو خونه هم واسه شوهرت اینجور شیک میکنی؟؟
❌راستش نه کی حوصله داره آخه..!
✔️پس شوهرتم مجبوره بیاد زنای خیابونی رو نگاه کنه مثل این مردایی که زل زدن به تو!!
❌داری عصبیم میکنی دختره امل
✔️من خودمو خوب پوشوندم تو مثل...
لباس پوشیدی پس به من نگو امل
❌خب مُده
✔️آخرین مُدت کَفَنه خانمی
❌هنوز جوونم بذار جوونی کنم فرصت دارم
✔️اگه تو همین حالت ملک الموت بیاد ببرتت چی؟
❌ینی جهنمی میشم؟! نهنه!
✔️یعنی واقعاً بیحجابی ارزش سوختن داره؟!
❌راستش نه
✔️پس خواهر گلم هم خودتو هم مردمو از این فتنه نجات بده
❌چطوری؟!
✔️با حجاب با حیا با عفت با خدا
❌چیکار کنم که بتونم؟!
✔️به رضایت خدا فکر کن به بهشت به امنیت حجاب به پاکیت
❌راستش چادر گرمه دست و پاگیره
✔️بگو آتش جهنم گرمتر است اگر میدانستند (تؤبه۵۱)
✔️دستو پا گیر بودنش حرف نداره
✔️نه میذاره پاهات کج بره
✔️نه دستات آلوده گناه شه
✔️خب خواهرم ؟
❌ینی خدا میبخشه؟
✔️إِنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیِعاً
✔️خدا همهی گناهان رو میبخشه
❌چقد مهربون، ولی آرزوهامو دوستامو... چیکار کنم؟
✔️اَلَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ؟
✔️آیا خدا برای بندهاش کافی نیست🌺
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
#شاه_کلید
💠 جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت : سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.
🔸️قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
🔹️قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد
🔸️قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
💠 شیخ نخودکی فرمود برای قفل اول ، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.
جوان عرض کرد : سه قفل با یک کلید؟؟!
✅شیخ نخودکی فرمود نماز اول وقت ''شاه کلید'' است!
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#این_متن_عالیه
یکی تو *۲۳* سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو *۱۰* سال بعد به دنیا میاره !
اما اون یکی *۲۹* سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو سال بعدش به دنیا میاره..!
یکی هم *۲۵* سالگی فارغ التحصیل میشه
ولی *۵* سال بعدش کار پیدا میکنه ...!
یکنفر دیگه هم *۲۹* سالگی مدرکشو میگیره و بلافاصله کار مورد علاقه شو پیدا میکنه !
یک نفر هم از خوش اقبالیش *۳۰* سالگی
رئیس شرکت میشه اما از بخت بد در *۴۰* سالگی فوت میکنه !
اون یکی دیگه *۴۵* سالگی رئیس شرکت شده ولی تا *۹۰* سالگی سالم تندرست عمر کرده !
اینارو گفتم که هم به خودم و هم به تو یادآوری کنم ؛
کـه ...👇🏻
تو نه از بقیه جلوتری و نه عقب تر !
تو توی زمان خودت زندگی میکنی!
پس با خودت مهربان و آرام باش
سعی کن با آرامش از زندگی ت لذت ببری و
هرگز خودت را با دیگری مقایسه نکن !👌🏻👏🏻
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی فهمیدید برای یه نفر مهمید فکر نکنید دنیاش وابسته به شماست، اون فقط شما رو هم وارد دنیاش کرده.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#امیرمومنان علی علیه السلام :
🍀بدانيد كه اين پوست نازك تحمل آتش را ندارد، پس به خودتان رحم كنيد، شما در مصيبتهاى دنيا آزمايش كرده ايد كه وقتى خارى به بدن يكى از شما مى رود و يا به زمين مى خورد و خونى مى شود و يا شن هاى داغ پايش را مى سوزاند چگونه بيتابى مى كند؟! پس، چگونه خواهد بود اگر ميان دو لايه از آتش قرار گيرد و هم بسترش سنگ و همدمش شيطان باشد؟!
📚نهج البلاغه(صبحی صالح) ص 267 ، خطبه 183
اگر مردی حس کند
که همسرش می خواهید
در مورد اشتباهات یا کمبود های او قضاوت کنید
هیچوقت با او حرف نخواهدزد
و به حرفهایش هم گوش نخواهد داد😊
http://eitaa.com/cognizable_wan
لبخند
اين يكي عمرا اگه تكراري باشه :
يه ليمو با مامانش میره بیرون🍋🚶 وسط راه به مامانش میگه : مامان ؟! 👶
آبليمو دارم ... 😄😁😂
فحش بدین بجان خودم دیگه از این جک های پر معنی نمیزارم
😂😂😂😂😂
🔵 http://eitaa.com/cognizable_wan
افسر نگهم داشت گفتم جناب سروان ما همکارتونیم ایندفعه رو ببخشید، گفت کدوم قسمتی؟
گفتم همیار پلیسم.
بی انصاف ماشینو خوابوند🙈😂😁
****
🤓
👕 http://eitaa.com/cognizable_wan
👖
#فراری #قسمت_645
-غذات یخ کرد.
هیچ میلی به خوردن نداشت.
فقط می خواست برود.
-عین مادرتی.
آیسودا تیز نگاهش کرد.
-اونم اخلاق و رفتارهای تورو داشت.
-واسه همین از دستتون فرار کرد.
-فقط ترسید.
-ترسش بیخود نبود.
یوسف همچنان آرامش داشت.
انگار هیچ حرفی از آیسودا ناراحتش نمی کرد.
فقط خوشحال بود که این دختر را دارد.
خوشحال بود که زنده است.
دختری دقیقا شبیه مادرش.
محتاج دوباره دیدن کتایون بود.
حالا که کتایون را نداشت نیمه ی سیبش که بود.
می توانست با دخترش خوشبخت باشد.
سخت نمی گرفت که باز فرار کند.
آزاد باشند.
ولی گاهی به پدرش سر بزند.
هوای دلش را داشته باشد.
با شوهرش یا بی شوهرش.
خود آیسودا هم متعجب بود.
این مرد هیچ واکنش تندی در مقابل حرف هایش نشان نمی داد.
انگار همه را نشنیده می گرفت.
پژمان که بشقابش را خالی کرد، صندلی را عقب کشید.
نگاه یوسف به بشقاب پر آیسودا ماند.
-چرا نخوردی؟
-میل ندارم.
یوسف با دستمال دور دهانش را پاک کرد و بلند شد.
آن دو هم به تبعیت از او بلند شدند.
یوسف به سمت حیاط راه افتاد.
-می ذارم بری...
هر دو گوش شدند.
-چون نمی خوام تو هم عین مامانت باز ازم فرار کنی.
نوعی بغض درون صدایش بود.
-من بد بودم ولی در حق تو و مادرت نه...
پژمان با غم نگاهش کرد.
انگار حسش را درک می کرد.
حرف هایش معنی حرف هایش پدرش را می داد.
وقتی در سوگ مادرش خون گریه می کرد.
-برو، هرجایی که خواستی زندگی کن، با شوهرت، حرف های منم نشنیده بگیر ولی...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_646
این ولی گفتن ها پر از ناگفته بود.
-ولی ازت می خوام بهم سر بزنی، گاهی بیا اینجا، من خوشبختم که تورو دارم.
پژمان دست جلو برد و بازویش را گرفت.
کاش جرات گفتن این جمله را داشت که این مرد یک دختر دیگر دارد.
و البته آیسودا یک خواهر.
-میاد.
آیسودا متعجب به پژمان نگاه کرد.
ولی برعکس پژمان گفت: میام، اما وقتی که پدرم، فقط بابام باشه نه یه خلافکار...
اشاره ای به عمارتش کرد.
-وقتی که کار و بار سکه اش که با زندگی و آبروی خیلیا بازی میشه رو رها کنه.
تن صدایش را پایین آورد.
ملایم تر گفت: من تمام عمرم یتیم بودم، بابا نداشتم، با بدبختی بزرگ شدم، حالا که میگی بابامی، قهرمان زندگیم باش نه کسی که عالم و آدم ازش بترسن.
یوسف رویش را برگرداند.
آرش از عمارت بیرون آمد و نزدیکشان شد.
پژمان از گوشه ی چشم دیدش.
به سمتش برگشت.
-تو...پس تو کسی هستی که زن منو دزدیدی؟
آرش پوزخند زد.
پژمان گره بین ابرویش انداخت.
به سمتش حرکت کرد.
قبل از اینکه آرش فرصت کند مشت محکم پژمان درون دهانش خورد.
آرش عقب رفت.
ضربه به شدت دردناک بود.
-کسی که به ناموسم چشم داشته باشه می کشم، حالا تو قلمروات هستی یه مشت بسته، ولی پاتو از اینجا بذاری بیرون، زنده برنمی گردی.
یوسف با لذت نگاه کرد.
دخترش دست خوب کسی امانت بود.
آرش با پررویی گفت: چه زری زدی تو؟
یوسف غرید: خفه شو، تو تاوان کارتو پس میدی.
آیسودا به خشم افسار گسیخته ی پژمان نگاه کرد.
جدا باید از این مرد ترسید.
آرش نمی دانست با چه کسی سرشاخ می شود.
-عین پدرتی!
خندید.
-برای عروسیتون میام اگه دعوتم.
آیسودا ملایم تر شده بود.
پژمان چشمانش را از آرش گرفت.
-آخر هفته، اگه باز چیزی خراب نشه.
-خوبه!
رو به آرش گفت: اون دختره، دوستش رو بیار.
آیسودا هیچ تمایلی به دیدنش نداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_647
رو به یوسف با جدیت گفت: دیگه دوست من نیست، ولی خانواده اش منتظرشن، ممنونم که می ذارید بره.
یوسف خاص نگاهش کرد.
مطمئنا بخاطر حرف های پر از بغض و کینه ی آرش بود.
هنوز درست و حسابی این دختر را ندیده بود.
البته خب حق هم داشت.
پژمان، مردی که مقابلش می دید حسابی جذاب بود.
عین پدرش بود.
ارسلان هم جذاب و پر از ابهت بود.
-ممنون میشم بفرستینش خونه اش فقط.
دست پژمان را گرفت.
-بریم؟
پژمان با جدیت به یوسف نگاه کرد.
تمام این مدت ساکت بود.
ولی حالا وقتش بود خودی نشان بدهد.
-ساکت و حرف شو بودنم رو پای بی عرضه بودنم نذارید، دیگه به هیچ وجه نمی خوام آسیبی به زنم و خانواده ام برسه، اگه سکوت کردم فقط به حرمت همون لفظ پدر بود، که اونم ظاهرا خودتون و آیسودا باورش کردین، که من ترجیحم اینه با یه آزمایش دقیق باورش کنم، به عنوان فقط یک پدر هروقت بیاین مهمانید و ما میزبان، قدمتون به چشم، ولی به هر عنوان دیگه بیاید پسر ارسلان می تونه بدتر از خودش باشه.
دستش را سمت یوسف دراز کرد.
-من در هر شرایطی به آدم ها احترام می ذارم.
جمله اش سنگین بود.
یوسف دستش را فشرد.
-خیلی پر دل و جراتی.
-شاید برای همینه که تا الان کسی جرات نکرده به خانواده ام آسیبی بزنه.
یوسف لبخند زد.
کم کم داشت از این پسر خوشش می آمد.
-خوبه!
پژمان دستش را عقب کشید.
در عوض پنجه در پنجه ی آیسودا انداخت.
-شب عروسی می بینمتون.
یوسف سر تکان داد.
با رفتن آن دو، یوسف دست درون جیب نگاهشان کرد.
لبخند جذابی روی لب داشت.
دخترش زنده بود.
همین مفهوم برای اینکه بتواند دنیایش را متحول کند کافی بود.
فقط کاش می فهمید دو دختر دارد نه فقط یکی!
*
-بزن کنار.
پژمان متعجب گفت: چته؟
-میگم بزن کنار.
پژمان ماشین را زیر سایه درختی کنار زد.
آیسودا عین کولی ها خودش را روی پژمان انداخت.
دستانش را دورش کرد و گفت: فقط بذار اینجوری بمونم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_648
پژمان خنده اش گرفت.
شاسی صندلی را فشار داد و صندلی کمی خوابیده شد.
محکم آیسودا را بغل کرد.
آیسودا با بغض گفت: خیلی دلم برات تنگ شده.
-اذیتت کردن؟
-نه، فقط دست و پامو بسته بودن.
انگشت های پژمان از زور غیرت پشت کمر آیسودا فشار آورد.
-اینا نمی دونستن بدون تو من میمیرم.
-حرف نزن.
گردن پژمان را بوسید.
جلوی یوسف و بقیه خجالت می کشید بغلش کند.
ببوسدش.
اظهار دلتنگی کند.
ولی حالا که جاده خلوت بود.
هیچ کس هم نبود.
می توانست شوهرجانش را بغل کند.
سیر ببوسدش.
از دلتنگیش بگوید.
واقعا بدون پژمان چقدر زندگی سخت بود.
سخت و نفرت انگیز.
-نمی خوام بدون تو باشم پژمان.
-نمیشه، قربون خانمم برم من...
آیسودا لبخند زد.
کمی عقب رفت.
پیشانیش را به پیشانی پژمان پسیاند.
-لوس کردن منم بلدی تو؟
پژمان خنده اش گرفت.
-آفرین برای روز اولی خوب بود، یکم تمرین کنی حل میشه.
پژمان بدون اینکه رحم کند دست پشت گردنش انداخت.
لب های آیسودا را اسیر کرد.
آیسودا هم مشتاقانه همراهیش کند.
جان دل بود این دختر.
خدا را شکر می کرد اگر 9 سال طول کشید ولی مال خودش شد.
انتخابش درست بود.
آیسودا میان لب هایشان زمزمه کرد: دوستت دارم، خیلی دوستت دارم.
"بیا همه چیز را از اول شروع کنیم...
از بوسه شروع کنیم.
آنقدر همان اول کاری همدیگر را ببوسیم که جایی برای هیچ چیزی نباشد.
شروعی از این پر عشق تر؟"
صدای بوق یک تریلی هر دو را به خود آورد.
آیسودا ریز خندید.
-بزن بریم خونمون.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر فداکار در خیابان های شهر (بوستون)😍
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وااای عالی بود. 😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاجی قناری آوردم براتون😁
تا حالا دیده بودین؟
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
دختر خطاب به نامزدش : می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند
پسر: منتظرت میمونم عشقم
دختر: خیلی دوستت دارم
پسر: عاشقتم عزیزم...
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد
به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد
پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد ، گفت: آخه چرا؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود و بی امان گریه میکرد.😩
پرستار: شوخی کردم بابا
رفته بشاشه الان میآد!!!
وجدانن من خودم فکر نمیکردم داستان اینطوری تموم شه
ولي بالاخره آدمیزاده دیگه دستشوییش میگیره 😂😂😂😂😂
Join👇
👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دریا اولین عشق مرا بردی ❤️
🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
💁🏼♀ عمه ام تو اینستاگرام یه پیج زده دستبندای📿 دست ساز خودشو میفروشه💰
🤦🏻♀ مامانم ام یه پیج فیک باز کرده میره زیر پستاش مینویسه همینو تو مترو میدن 5 تومن 😐😂
#جوک
http://eitaa.com/cognizable_wan
💊😎😜💊
اهل دلي ميگفت :
تاريخ تولدت مهم نيست،
تاريخ تحولت مهمه.
اهل کجا بودنت مهم نيست،
اهل و بجا بودنت مهمه.
منطقه زندگيت مهم نيست،
منطق زندگيت مهمه.
درود برکسانی که
دعا دارندو ادعا ندارند
نيايش دارند و نمايش ندارند.
حيا دارند و ريا ندارند.
رسم دارند و اسم ندارند.
❣http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 گوش کنیم به گفته رسول خدا صلی الله علیه و سلم که فرمودند:
«اگر با میخ آهنی در سر یکی کوبیده شود بهتر است از این که زن غیرمحرم را لمس کند»
🔸 بسیاری از زنان و مردان مسلمان هستند که بر خود ستم می کنند و با غیر محرم دست می دهند، و عذرهایی می آورند که از گناه زشت تر هست!!!
🔹 می گویند: دلمان پاک است!!!
گویا قلبشان از قلب رسول خدا صلوات الله علیه پاکتر است!
و می گویند اصل نیت انسان است!!!
🔸 آیا (نعوذبالله) به خداوند می خندند؟
🔹 وقتی اصل عمل گناه است، پس نیت به چه کار آید؟
🔸 برادر و خواهر مسلمان توجه کن: اگر با اره سرت را نصف کنند بهتر است برایت تا با نامحرم دست بدهی.
برادر عزیز :
❌دختر عمو
❌دختر عمه
❌دختردایی
❌دخترخاله
❌زن برادر
❌خواهرزن
🔹 تمام این زنها برایت نامحرم، و دست دادن با آنها و غیر از آنها حرام است.
و خواهر گرامی آگاه باش :
❌پسر عمو
❌پسرعمه
❌پسردایی
❌پسرخاله
❌برادرشوهر
❌شوهر خواهر
🔸 دست دادن با تمام این مردها و نامحرمان دیگر، برایت حرام است.
گفتار مؤمنان وقتى به سوى خدا و پيامبرش خوانده شوند تا ميانشان داورى كنند تنها اين است كه مى گويند :
سمـــعنا واطــــعنا (شنيديم واطاعت كرديم) اينانند كه رستــگارنــد (51)
📚 سوره نور🌺
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
طول روز یه مرد
😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😕😕❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
طول روز یه زن
📞😄😍😊😘😜?💃?📞😁😳😂😭😰😱😓😡📞😋😆😵😏😇😉😗😌😳📞😀😜😭😞😫😡📞😜😲😕😠😍😘😳💃?📞?😀😃😄☺😙😞📞😂😢😋😡💌💃😌😘😍💓😋😅😂😘😍😊😃💋😁😘📞😔📞😃📞😒😌😫😫😫😫😫😫
اون سه تا قلب مردا مال زمانیه که ننشون زنگ میزنه 😂😂😂😂
#جوک
http://eitaa.com/cognizable_wan
💊😎😜💊