زنه تو سردخونه با بادبزن شوهر مرحومش رو باد میزد ،
مرد غسال متاثر شد گفت : خواهر اون مرحوم
دیگه گرما و سرما براش فرقی نمیکنه ،😔😔
خودتو اذیت نکن …
زنه گفت : آخه خدا بیامرز بهم گفته بود ، بزار
کفنم خشک شه ، بعد شوهر کن …😳😳
بنظرت الان خشک شده دیگه …😁😂😂
😍http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_676
ولی یکباره....
زیر درخت سپیداری شسته بود و گل ها را دسته می کرد.
فاز این دختر را درک نمی کرد.
این همه راه رفته بود که خانم گل چیده.
پوفی کشید.
بدون اینکه جلب توجه کند برگشت.
ابدا حوصله نداشت خودش را مسخره کند.
مسیر آمده را برگشت.
مدام هم حرص می خورد که چرا آمده.
خودش می آمد.
له له ی دختر مردم که نشده بود.
بین راهی به سلام گفتن های اهالی جواب می داد.
برای این مردم عزیز بود.
تا به الان خیلی کمکشان کرده بود.
هر بار دستش به خیری می رفت.
آخرین خیرش هم زخمی شدنش با گاو حسنعلی بود.
معلوم نبود حسنعلی چه بلایی به سر گاو آورد.
دیگر پیدایش نشد.
وارد خانه ی کوچک مادرش شد.
صدایش را شنید که دارد هر دو را صدا می زد.
کفش هایش را جلوی در از پا درآورد.
-مامان من هستم.
-نمی دونم این دختره کجا رفت.
-میاد نگران نباش.
-کجا رفته؟
پولاد با تمسخر گفت:رفته گل بچینه.
خاله باجی متعجب نگاهش کرد.
پولاد حوصله ی توضیح اضافه را نداشت.
-سفره رو بکش مامان.
خاله باجی سری تکان داد و وارد آشپزخانه اش شد.
بوی قیمه می آمد.
دستپخت خاله باجی عالی بود.
غذا که می پخت بویش تا هفت خاله می رفت.
خصوصا اگر از آن برنج های محلی بودار باشد.
همان هایی که خودش با دست های خودش هرسال سر زمینش می کاشت.
غذا را کشید.
پولاد سفره را پهن کرد.
یکباره سروکله ی پوپک با دسته گل بزرگی پیدا شد.
خاله باجی نق زد.
-کجایی دختر؟ غذا یخ کرد.
-اومدم خاله نگران نباشید.
با ذوق به اتاقش رفت.
لیوان را برداشت.
همه ی گل ها را درون لیوان گذاشت.
این فصل تا می شد گل می چید و درون اتاقش می گذاشت.
زمستان که می آمد دیگر خبری از این قشنگی ها نبود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_670
هتلی بین المللی و مجلل.
فقط افراد خاصی می توانست آنجا اتاق بگیرند.
با این حال همیشه هم کمبود اتاق داشتند.
شاهین طرح سوئیت های کوچکی را سمت غربی هتل داده بود.
فضای اطراف هتل که جز حیاط و استخر به حساب می آمد گسترده و وسیع بود.
می شد حداقل ده سوئیت نقلی و شیک ساخت.
عمویش قرار بود اجازه ی استارت کار را بدهد.
ولی با رفتن پوپک عملا همه چیز خراب شد.
برای همین بود که شاهین هم حال عمویش را داشت.
کلافه بلند شد.
باید می رفت آب بخورد.
پشت سر شیدا وارد آشپزخانه شد.
خانه ی عمویش به وسیله ی یک زن خدمتکار اداره شد.
برای نظافت هم هفتگی چند نفر می آمدند تمیز می کردند و می رفت.
شاهین برای خودش آب ریخت و یک نفس سر کشید.
شیدا به سمتش آمد.
-نگران نباش.
چشمکی زد تا شاهین به دنبالش برود.
شاهین لیوان را روی میز وسط آشپزخانه گذاشت.
بیرون رفت.
درون راهرو که به انباری وصل می شد به هیچ جا دید نداشت.
شیدا با ناز دست شاهین را روی شکمش گذاشت.
-عزیزم نگران نباش، پوپک هم نباشه باز همه چیز به نام بچه مون میشه.
شاهین پوفی کشید.
-من این دختره رو زیر سنگم شده پیداش می کنم.
شیدا با حسادت آشکاری گفت:بره گمشه احمق لیاقت نداره.
شاهین شکم شیدا را نوازش کرد.
لب شیدا را عمیق بوسید.
-دلم برات تنگ شده.
شیدا منظورش را گرفت.
با عشوه ی خاص خودش گفت:عشقم قرار بود صبر کنی بچه مون بیاد دنیا.
صدای خشایار توجه هر دو را جلب کرد.
شاهین با نفرت گفت:این پیر خرفت اگه جلوی دختر نفهمش رو می گرفت این اتفاقا نمی افتاد.
شیدا گونه اش را بوسید.
شاهین را رها کرد و رفت.
فعلا باید همین پیر خرفت را می چسبید.
تا بچه اش به سلامت به دنیا بیاید.
شاهین با او فقط یک سال تفاوت سنی داشت.
یادش بود وقتی فقط 15 سال داشت پدرش به زور شوهرش داد.
فقط بخاطر ثروت خشایار.
بد نبود.
ولی دختر 15 ساله که چیزی حالیش نبود.
همان روزها با دیدن شاهین 16 ساله علاقمندش شد.
آنقدر که بلاخره شاهین را به سمت خودش کشید.
و دست آخر این شد که از شاهین حامله بود.
قرار بود با پوپک ازدواج کند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم این بود توپ رو گرفت
حالا یکم واکنشش کند بود😅
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
بهترین لایه بردار
افرادی ک دچار لکه های پوستی میشوند حداقل هفته ای یکبار از گردن به پایین را نوره و سپس حنا بزنند و بگذارند هرکدام سه تا چهار دقیقه بماند.
سپس با کیسه حمام و سفیدآب بدنشان را کیسه بکشند.
اینکار سبب میشود ک لایه های مرده پوست از آن جدا شود و پوست سفیدی داشته باشند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دبه بیست لیتری اورده گاز ببره برای ماشینش 😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همین کارارو میکنی ک وقتی بزرگ شد میذارتت سالمندان دیگه😂
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
😂😂😂 سر چهار راه بودم یهو ی وانت چراغ قرمزو رد کرد
پلیس تو بلندگو گفت وانت کجا میری؟
وانتیه هم تو بلند گو گفت دارم میرم بار بیارم دیرم شده عجله دارم...
..
.
.
.
.
.
.
.
یعنی ی همچین ملت شادی هستیما...😂😂😂
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌸
محرم نزدیک هست 🖤
به عشق امام حسین (ع) بخونید و منتشر کنید
چند ویژگی منحصر به فرد امام حسین علیه السلام:
🖤تنها امامی که شش ماهه به دنیا آمدند
🖤تنها امامی که از هیچ بانویی شیر نخوردند و تغذیه ی ایشان تنها توسط پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) صورت گرفته است
🖤تنها امامی که روز ولادتشان،پدر و مادر و جد و نزدیکانشان برای ایشان گریه کردند
🖤تنها امامی که در معرکه ی جنگ به شهادت رسیدند
🖤تنها امامی که در دعای توسل ازایشان به عنوان (ایّها الشهید) یاد شده با اینکه همه ی ائمه ی ما شهید شده اند.
🖤تنها امامی که اربعین و زیارت اربعین دارند
🖤تنها امامی که قبر مطهرشان بیش از ده بار توسط ظالمان خراب شد تا اثری از آن باقی نمانَد!! اما همچنان پابرجاست
🖤تنها امامی که بدون غسل و کفن دفن شدند
🖤تنها امامی که سر مبارکش از بدن جدا شد.
🖤تنها امامی که تشنه لب با هزاران زخم تیر و نیزه و شمشیر و سنگ بر بدن به شهادت رسیدند
🖤تنها امامی که بعد از شهادتش،خانواده اش اسیر شدند.
🖤تنها امامی که پدر و مادر و 9 نسلش معصوم بودند.
🖤تنها امامی ک تولدش در ماهی است ک هیچ شهادتی درآن نیست و شهادتش در ماهی است که هیچ تولدی درآن نیست
🖤تنها امامی که خوردن خاک قبرش اشکال ندارد
🖤تنها امامی که دعا تحت قبه ی ایشان به اجابت می رسد
🖤تنها امامی که امام زمان شبانه روز حداقل دو مرتبه بر او گریه می کند!
🖤تنها امامی که سرعت و وسعت کشتی نجاتش از سایر امامان بیشتر است
🖤تنها امامی که یک در بهشت به نام اوست: باب الحسین
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
انشالله هر کسی این متنو میخونه و منتشر میکنه امام حسین در محرم امسال حاجتشو روا کنه
الهی آمین 🙏
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_677
از اتاقش بیرون آمد.
-ببخشید اگه دیر کردم.
-نگرانت شدم مادر جان.
پولاد کاملا بی تفاوت بود.
ابدا برایش مهم نبود.
نشست و بی تعارف بشقابش را پر کرد.
پوپک خیلی ساده مقابلش نشست.
رو به پولاد گفت:برای اتاق شما هم گل چیدم، خیلی حال آدمو خوب می کنه.
پولاد سر بلند کرد.
مستقیم و نافذ نگاهش کرد.
تمام مدت فکر می کرد به این دختر برخورده.
ولی انگار سرحال تر از این ها بود.
-ممنونم.
-خواهش می کنم.
-بشسن بخور دختر، تلف شدی، یه پره گوشت نداری.
پوپک خندید.
-خوبم که.
برای خودش غذا کشید.
پوپک همین بود.
دختری که کم ناراحت می شد.
خوشحالی هایش هم زیاد نبود.
ولی حداقل اینکه چیزهای کوچک هم می توانست خوشحالش کند.
عین چیدن چند شاخه گل.
حتی برای مرد بدخلقی عین پولاد.
اولین قاشق را درون دهانش گذاشت.
-خیلی خوشمزه ای خاله باجی/
قیمه را پر از آلوچه کرده بود.
طعم ترشش حسابی به دهانش مزه داد.
مذاقش همیشه ترش بود.
-این اطراف پر از گل و بته های رنگارنگه...خاله باجی اینجا خیلی قشنگه.
-چشمات قشنگ می بینه دخترجون.
پوپک لبخند زد.
پولاد ساکت بود.
نه حرف می زد و نه جواب حرفی را می داد.
غذایش را هم زود تمام کرد.
باید می رفت اتاق پشت بام را درست می کرد.
پوپک نگاهش کرد.
این مرد خیلی تلخ بود.
نمی دانست چرا؟
دلش می خواست دلیلش را بپرسد.
اما خجالت می کشید.
تازه فضولی هم حدی داشت.
نمی توانست مدام خودش را دخالت بدهد.
بلاخره به وجودش عادت می کرد.
بلاخره می آمد حرف بزند.
نه اینکه اسرار زندگیش را بگوید ها؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_678
ولی حداقل می شد روی هم صحبتیش حساب کرد.
شب های زمستان دق می کرد.
البته اگر آقای مهندس تا زمستان اینجا می ماند.
خاله باجی گفته بود برای پروژه سدسازی آمده.
کارش تمام شد برمی گردد شهر.
خاله باجی می گفت وضع پسرش خوب است.
شرکت دارد.
خانه و ماششین مدل بالا دارد.
کلی برو بیا با این و آن...
هزار بار هم به مادرش گفته بود این گاوها را بفروشد.
خرج زندگیش با او...
حالا که از دهات دل نمی کند...
حداقل پای این گاوها این همه زحمت نکشد.
ولی پیرزن سرسختانه پای گاوهایش مانده بود.
چطور می شد از دلبستگیش گذشت؟
پولاد تشکر کوتاهی کرد و بلند شد.
پوپک به رفتنش نگاه کرد.
اگر کمی با خاله باجی صمیمی تر می شد از بداخلاقی پسرش می گفت.
یک ذره شوخ طبع نبود.
-بخور دختر، غذات سرد شد.
-چشم می خورم.
ولی میلی نداشت.
بیشتر در فکر پولاد بود.
انگار می خواست هرجوری شده کشفش کند.
مردهای ساکت پر از رازند.
کمی به بطن وجودیشان رخنه کنی بلاخره بی طاقت می شوند و همه چیز را می گویند.
مطمئن بود پولاد از چیزی یا رنج می برد یا سعی می کند فرار کند.
وگرنه که در این چند روز خاله باجی مدام از پسرش تعریف می کرد.
برایش جالب بود که همان پسر شاد و شنگول حرف های خاله باجی حالا این همه گرفته باشد.
بیشتر غذایش دست نخورده ماند.
-ظرف هارو من می شورم.
تند و فرز سفره را جمع کرد.
هیچ وقت در عمرش ظرف نشسته بود.
همیشه خدمتکارها بودند که جور زن بودنش را بکشند.
با این حال سعی کرده بود از این به بعد روی پای خودش بایستد.
از ظرف شستن بگیر تا غذا درست کردن و بعد و بعد...
ظرف ها را درون سینک کوچک و تکی آشپزخانه گذاشت.
آب به شدت سرد بود.
روستا کوهستانی بود.
برای همین آبشان همیشه ی سال سرد بود.
بدون آبگرم کن ابدا نمی شد کاری کرد.
همه ی ظرف ها را با آب گرم و دقت نشست.
از کارش رضایت داشت.
بلاخره زن وجودش داشت خودنمایی می کرد.
کارش که تمام شد به اتاقش رقت.
دسته از گل ها را که به زور درون لیوان جا کرده بود را برداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_682
شاهین نیشخند زد.
دست انداخت زیر دست و پایش و بلندش کرد.
بعد از سه ماه بلاخره اجازه داد.
دیوانه این زن بود.
و البته هزاران شب از حسادت مرد که درون آغوش خشایار است.
هربار که فکر می کرد دلش می خواست چاقو بردارد و عمویش را بشکد.
ولی در اصل شیدا زن عمویش بود نه زن او.
کاش می توانست این زن را بگیرد.
برای خودش!
مال خودش!
نه آن پیر مسخره!
بلاخره صاحب این زن و پسرش و تمام آن ثروت می شد.
ثروتی که نیمی از آن مال خودش بود.
ولی عموی طماعش با بدذاتی بعد از مرگ پدرش همه را به نام خودش زد.
برای همین بود از سر انتقام زنش را گرفت.
ولی کم کم عاشق شیدا شد.
جانش شد.
آنقدر که دلش خواست بچه ای از او داشته باشد.
اگر پوپک پیدا نشود...
طلاق شیدا را گرفت.
همچنین تمام آن ثروت را...
خودش و دخترش بروند به درک!
شیدا را به آرامی روی تخت گذات.
تی شرتش را درآورد.
چشمکی به شیدا زد و گفت: عین یه گرگ وحشیم بعد از سه ماه.
شیدا خندید.
-نوچ، نداشتیم دیگه، نی نی اذیت میم.
کنار شیدا دراز کشید.
-من قربون تو و نی نی برم آخه...
-خدا نکنه عشقم.
دست دور گردن شاهین انداخت.
-دلم می خواد تموم بشه شاهین، نمی تونم خشایارو تحمل کنم.
-یکم صبر کن ببینم میشه این دخترو رو پیدا کرد، من و تو به این ثروت احتیاج داریم.
بدبختی هم همین جا بود.
لازم داشتند.
ثروتی که نیمی از آن برای خود شاهین بود.
ولی خشایار دریغش می کرد.
انگار می خواست بگذارد برای بعد از مرگش.
خوب بود فقط یک دختر داشت.
همان یکی هم که خل و چل بود.
آخر هم فرار کرد.
اگر یک جو عقل داشت می ماند.
همان بهتر که رفت.
دیگر هرگز شاهد عروسی خودش و شاهین نمی شد.
نمی خواست شاهین را با هیچ زنی قسمت کند.
این مرد مال خودش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_683
پدر بچه ی درون شکمش بود.
پوپک برگردد یا نه؟
به محض دنیا آمدن پسرش، همین که فهمید خشایار اموالش را به نامش می زند طلاق می گرفت.
فقط خودش مهم بود و شاهین.
بقیه بروند به درک!
شاهین دستش را روی سینه اش گذاشت.
نرم نوازشش کرد.
-دلتنگت بودم.
شیدا به سمتش چرخید.
-منم عشقم.
این دلتنگی کمی متفاوت تر از دلتنگی ها دید و بازدید بود.
کمی عشق می طلبید با چاشنی نیاز...
هم آغوشی و ته اش خیسی دلچسب...
همانی که الان این دو به دنبالش بودند.
**
خاله باجی گفته بود سد زیاد دور نیست.
هوای صبحگاهی حسابی خنک بود.
برای همین بی توجه به بقیه، به محض خوردن صبحانه راه افتاد.
باید به سمت شرق می رفت.
از کنار سپیدارهای کنار رودخانه می گذشت.
جایی که آب شدت می گرفت.
حدود 9 کیلومتری می شد.
زیاد بود.
ولی برای او که می خواست کمی از اطرافش عکاسی کند موردی نداشت.
دوربین عکاسی به درد همین موقعیت ها می خورد.
خاله باجی به هوای اینکه میرود اطراف یک دوری بزند به طویله رفت.
نمی دانست خانم معلم شرتر از این حرف هاست.
پوپک قدم زنان به مسیری که خاله باجی گفته بود رفت.
اطافش پر بود از گل های صحرایی...
شاپرک هایی که به دنبال هم پرواز می کردند.
هرجا که می توانست می ایستاد و عکس می گرفت.
گاهی هم می نشست.
مسیرش برای پیاده روی واقعا سخت و خسته کننده بود.
ولی بلاخره حدود ساعت 12 ظهر بود که رسید.
از بس بین راه بازیگوشی کرد.
از دیدن آب پرفشار و کارگرها ترس برش داشت.
شرایطش اصلا خوب نبود.
چطور می توانستند کار کنند.
نززدیک تر شد.
آقای مهندس را دید.
ایستاده بود.
روی کاپوت ماشینش نقشه ای پهن بود.
خودش را خم کرده در حال نوشتن چیزی بود.
به آرامی نزدیکش شد.
کسی حواسش به او نبود.
-سلام.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسید کدام یک از فرزندان خود را بیش از دیگر فرزندانت دوست داری..!؟؟؟
همسر او گفت: همه آنها را، بزرگشان و کوچکشان، دختر و پسر، همه یکسانند و همه را به یک اندازه دوست دارم.
شوهر گفت : چگونه دل تو برای همه آنها جا دارد..!؟
همسر جواب داد: این خلقت خدا است که دل مادر برای همه فرزندان خود وسعت دارد.
مرد لبخندی زد و گفت: اکنون شاید بتوانی بفهمی که چگونه دل مرد برای چهار زن همزمان وسعت دارد....!!
خدا بیامرزدش...
روشش خوب بود برای قانع کردن ولی موقعیتش كنار كارد و ساطور غلط بود !
مراسم آن مرحوم ، صبح و ظهر و عصر فردا جهت عبرت سایرین در سه سانس برگزار میگردد😐😐☺️
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشپزی پسرها😂😂😂
⬛️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی بامزس😂😂😂
حتما نگاه کنید
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
١. بیمارستان
٢. زندان
٣. قبرستان
• در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
• در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
• در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
پس چه بهتر كه برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢کرم ضد چروک زیرچشم(کرم گشنیز)
↩مواد لازم:
1⃣عسل ۳قاشق غذاخوری
2⃣تخم گشنیز ۲ قاشق غذاخوری
3⃣روغن زیتون ۱ قاشق
مرباخوری
4⃣آب یک استکان
✅تخم گشنیز را كوبیده و داخل یک استکان آب ریخته و۳ دقیقه میگذاریم بجوشد. سپس آن را سرد كرده و صاف می كنیم .
✅از محلول صاف شده ۳ قاشق غذا خوری داخل عسل می ریزیم و روغن زیتون رااضافه می كنیم و به هم می زنیم و روی حرارت بخار آب قرارمی دهیم ,كرم آماده شده را روزی ۲بار به مدت ۱۵دقیقه زیر چشم می مالیم و پس از آن می شوئیم
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
📌5 راز که نباید به هیچکس بگویید :
▪️عکس های شخصی
▫️مشکلات مالی
▪️جزئیات دعوای زن و شوهری
▫️رابطه زناشویی
▪️همسر شما چه فکری راجع به آنها میکند.
👈 راز همیشه هم چیز بدی نیست.آن هارا بین خودتان حفظ کنید و نگذارید استرس خارجی به آن وارد شود.و به این ترتیب رابطه بین شما و همسرتان عمیق تر میشود.دوستان و خانواده شما لازم نیست همه چیز را راجع به رابطه شما بدانند.بعضی چیز ها بهتر از ناگفته بماند.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
دو تا خانم با هم ۱۵ سال زندان بودن
حکم آزادی یکیشون اومد
موقعی که داشت وسایلاشو جمع میکرد رو به دوستش کرد و گفت:
اقدس حالا بقیشو اومدی بیرون برات تعریف میکنم😐😂
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_679
از آشپزخانه پارچی استیل برداشت و پر از آب کرد.
گل ها را درونش نهاد.
خاله باجی که خیالش از بابت ظرف ها راحت بود به طویله رفت.
پوپک از پله ها بالا رفت.
صدای جابه جایی می آمد.
ظاهرا آقای مهندس سخت مشغول بود.
در زد و گفت:یالله.
صدای پوف کلافه ی پولاد را نشنید.
-براتون گل آوردن.
دختر سمجی بود.
ابدا برنگشت تا نگاهش کند.
تمام لباس هایش را آویزان کرده بود.
کتاب ها و لب تابش...
میز کارش و...
پوپک گل ها را روی میز کارش گذاشت.
-فقط همینو کم داشت.
-ممنون.
-خواهش می کنم.
بی تعارف روی صندلی نشست.
-بهم گفتن اینجا زمستون های سختی داره.
-درست گفتن.
-امیدوارم برای رفتن به مدرسه زیادی سخت نشه.
-مدرسه زیاد دور نیست.
-دیدمش.
خب انگار این دخترخانم آمده بود که حسابی فک بجنباند.
خدا به داد برسد.
-کار سدسازی شما کی تموم میشه؟
-مشخص نیست.
-یعنی حالا حالاها ادامه داره؟
-دوسال براش تخمین زدیم.
نیش پوپک شل شد.
پس آقای مهندس حالا حالاها ماندنی بود.
البته زمستان کار سخت بود.
و احتمالا هیچ کس هیچ کاری نمی کرد.
پس حتما برمی گشت شهر.
آن وقت تنهایی با پیرزنی که مدام درون طویله بود دق می کرد.
نگاهی به اتاق انداخت.
کاملا مردانه و ساده.
بدون هیچ نوع وسیله ی اضافی.
پولاد آخرین پیراهنش را هم به دیوار آویزان کرد.
به سمت پوپک برگشت.
حواسش پرت اتاق بود.
-خب خانم من کمی کار دارم...
حرفش تمام نشده بود که پوپک فورا بلند شد.
-ببخشید قصد مزاحمت نداشتم.
-مزاحم نیستی...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_680
-بله ممنونم از اینکه سعی می کنید بهم مزاحم نگید...
خندید.
-ولی هستم.
دستانش را بهم مالید.
-با اجازه.
از اتاق بیرون رفت.
پولاد ایستاد و به رفتنش نگاه کرد.
با اخلاق این دختر کنار نمی آمد.
گاهی به شدت خجالتی بود.
گاهی هم به شدت پررو.
شاید هم زیادی فضول بود.
نگاهی به گل ها انداخت.
هیچ حسی نداشت.
اگر بعدا سروصدای خاله باجی در نمی آمد همین الان همه را به بیرون پرت می کرد.
گل می خواست چه کار؟
چند ماه بود که زندگیش کاملا خراب شده.
یک ماه بود که برای فرار از آن شهر لعنتی و روبرو نشدن با عروس شدنش به اینجا آمد.
بلاخره زن آن نوین بی همه چیز شد.
خوشبخت بود.
همین راضیش می کرد.
و البته مقصر همه چیز خودش بود.
عذابش داد.
عذاب هم کشید.
هنوز هم عذاب می کشید.
روی صندلی به جای پوپک نشست.
از پنجره به بیرون خیره شد.
به کوچه های روستا دید داشت.
سر ظهری هم شلوغ بود.
ترویست ها می آمدند و می رفتند.
پشت خانه شان یک چشمه ی پهناور بود.
یک مکان تفریحی فوق العاده.
هرساله کلی توریست را به خودش می کشید.
اتاق مرتب شده کمی برایش ناآشنا بود.
عادت کرده بود به پایین...
تا به اینجا عادت می کرد زمان می برد.
بلاخره روزهای مزخرفش باید جوری می گذشت دیگر!
مثلا عادت کردن به این اتاق..
به خانم معلم فضول...
فقط مانده بود چرا دو ماه زودتر از موعود خودش را به اینجا رسانده.
قاعده یک هفته قبل از مهر باید اینجا باشد.
کمی عجیب به نظر می رسد.
در تمام این مدت هیچ تماسی هم از خانواده اش نداشت.
در موردشان هم حرف نمی زد.
انگار اتفاقی افتاده باشد.
با کلافگی سر تکان داد.
مثلا داشت پوپک را سرزنش می کرد ه فضول است.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
افلاطون را گفتند :
چرا هرگز غمگین نمیشوی؟
گفت دل برآنچه نمی ماند نمی بندم.
فردایک راز است ; نگرانش نباش.
دیروزیک خاطره بود ; حسرتش رانخور
و امروز یک هدیه است ;
قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر.
از فشار زندگي نترسيد به ياد داشته باشيد که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبديل ميکنه..
نگران فردايت نباش خدای ديروز و امروز خداى فرداهم هست...مااولين باراست كه بندگي ميكنيم.
ولى اوقرنهاست که خدايى ميكند پس به خدايى او اعتمادكن و فردا و فرداها
رابه اوبسپار...
http://eitaa.com/cognizable_wan