eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🍃چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ... صدای اذان بلند شد ... لای چشمم رو باز کردم ... اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد... - خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ... 🌺و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود ... 🍃باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب ... من رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ... 🌺دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ... 🍃تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ... چهره اش پر از شرمندگی ... که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ... 🌺آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ... 🍃هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ... و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم ... توهم بود یا واقعیت؟ ... اما فردا ... 🌺حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ... و افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ... 🍃هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌺حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ... 🍃بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ... - ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ... 🌺و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید... اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ... 🍃دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ... 🌺با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ... 🍃آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ... - پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ... 🌺- می خوای بخوابی بی بی؟ ... - نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ... ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قاضی به دزده میگه: تو این همه دزدی رو تنهایی انجام میدی؟ دزده میگه: ای آقا، مگه توی این دور و زمونه میشه به کسی اعتماد کرد 😂😂‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
✅پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود، پدر دختر ميگويد: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم! پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: ان شاءالله خدا او را هدایت میکند دخترگفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد...؟ 🔹حكايت اين روزهاست... 🌼🍃 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🎀سیاست های زنانه🎀👠 📌ما زن ها احساساتی هستیم و همین احساساتی بودنمون باعث چندین رفتار در ما میشه  📌 مثلا ما زن ها زیاد گریه میکنیم و از اونجایی که مردان منطقی هستن چنین رفتارهایی از ما براشون تعریفی نداره 📌چ همیشه تو این جور مواقع آقایون میخوان راهکاری پیدا کنن که شما رو آروم کنن و تمرکزم ندارن و در نتیجه نه تنها با گریه کردن ما، اون عکس العملی که ما میخوایم رو نشون نمیدن بلکه عصبی میشن خانومااااا نمیگم گریه نکنید ، گریه کنید ولی زیاد پیاز داغش رو زیاد نکنید و برای هر موضوعی گریه نکنید ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
يكيو دوست داشتم اونقدر بهش فكر كردم كه تصورى كه ازش داشتم از خود واقعيش سبقت گرفت. بعدا ديگه خودشو دوست نداشتم، تصور ذهنى خودمو دوست داشتم! http://eitaa.com/cognizable_wan
پسر جوانی به پیرمردی نزدیک شد. چشم در چشمش دوخت و به او گفت: من می دانم که شما خیلی خیلی آدم عاقل و موفقی هستید، دلم می خواهد راز زندگی را از زبان شما بشنوم. پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و جواب داد: من سرد و گرم زندگی را بسیار چشیده ام و به این نتیجه رسیده ام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه می شود: ۱-اولین کلمه « اندیشیدن» است؛ یعنی همیشه به ارزش هایی فکر کن که دلت می خواهد زندگی ات را بر پایه ی آنها بسازی. ۲- دومین کلمه « باور داشتن» است؛ یعنی وقتی همه ی آن ارزش ها را مشخص کردی، حالا خودت را باور کن. ۳- سومین کلمه « در سر داشتن رویا» است؛ یعنی رویای رسیدن به خواسته هایت را در سر داشته باش. و چهارمین و آخرین کلمه« شهامت» است؛ یعنی وقتی که خودت باور کردی و به ارزش وجودی خودت کاملا پی بردی، حالا نوبت به آن می رسد که با شهامت هر چه تمام تر، رویاهایت را به واقعیت تبدیل کنی. آن پیرمرد کسی جز « والت دیسنی» (بنیانگذار شرکت بزرگ و موفق دیسنی لند) نبود. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❤️رازهای شاد زیستن اغلب مردم تعریف و تمجیدها را ظرف چند دقیقه فراموش می‌ کنند، اما یک اهانت را سال‌ ها به‌ خاطر می‌ سپارند. آن‌ ها مانند آشغال‌ جمع‌ کن‌ هایی هستند که هنوز توهینی را که مثلا بیست‌ سال پیش به آن‌ ها شده با خود حمل می‌ کنند و بوی ناخوشایند این زباله‌ ها همواره آنان را می‌ آزارد. برای شاد بودن باید بر افکار شادتمرکز کنید. و باید ذهن خود را از زباله‌ های تنفر، خشم، نگرانی و ترس رها کنید... ┏━━━🍃🍂━━━┓ http://eitaa.com/cognizable_wan ┗━━━🍂🍃━━━┛
. نورون های آینه ایی چه هستند ؟ وقتی کسی جلوی شما خمیازه می کشد، شماهم اين كار را تكرار می كنيد. مسبب این حالت ، سلول های عصبی خاصی در مغز است که به آنها نورون های آینه ای می گویند. وظیفه این نورون ها از رفتار و کردار دیگران است. مراقب هم نشینان خود باشید، های آینه ای مغزتان بدون آگاهی شما، شما را مشابه اطرافیانتان می کند. اساتید دانشگاه کالیفرنیا معتقدند که این نورون ها بخاطر اینکه شبیه آینه رفتارهای دیگری را کپی می کنند در فراگیری زبان و تقلید اهمیت زیادی دارند. امام علی علیه السلام : همنشین خوب نعمت و همنشین بد ، بلا و مصیبت است . ┏━━━🍃🍂━━━┓ http://eitaa.com/cognizable_wan ┗━━━🍂🍃━━━┛
طرف روش نميشه به باباش بگه زن ميخوام.....😓😐 بهش ميگه :بابا من يه پتو دو نفره خريدم......😍😊 باباش ميگه :دستت دردنکنه بزارش برا منو مامانت.....😢😐😕😕 💊😎😜💊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
بچه‌ها اگه تو این مدت از من خطایی دیدین... شما خطای دید دارین! 😆 من خیلی گلم 😊 والا.... 😌 http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 پنجاهم 🥀با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم. همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم. با تکرار جمله اش به خودم اومدم. تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت. هنوز رو نگفته بودم که 🥀– پسرم، این شب ها، شب دعاست، اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر. من عمرم رو کردم، ثمره اش رو هم دیدم. عمرم بی برکت نبود، ثمره عمرم، میوه دلم اینجا نشسته. گریه ام گرفت. 🥀– توی این شب ها، از چیزهای بزرگ بخواه. من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام، من ازت راضیم، از خدا می خوام خدا هم ازت راضی باشه. پسرم یه طوری زندگی کن، خدا همیشه ازت راضی باشه. من نباشم، اون دنیا هم واست دعا می کنم. دعات می کنم، همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود، تو هم سرباز امام زمان بشی. 🥀حتی اگر مرده بودی، خدا برت گردونه. دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. همون طور روی زمین، با دست، چشم هام رو گرفته بودم و گریه می کردم. نیمه جوشن، ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد. اما اون شب، خواب به چشم های من حروم شده بود و فکر می کردم. 🥀در برابر چه بها و و تلاش اندکی، در چنین -عظیمی، از دهان یه با اون همه درد، توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست، توی آخرین -قدر زندگیش، چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود. 🥀– خدایا، من لایق چنین دعایی نبودم، ولی سیدم، با دهانی در حقم کرد که . اونقدر که توی خواب هم لب هاش به صلوات، حرکت می کنه. 🥀خدایا، من رو لایق این دعا قرار بده. . ✍ ...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌻با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی، معدلم بالای هجده شده بود. پسر خاله ام باورش نمی شد، خودش رو می کشت که – جان ما چطوری کردی که همه نمراتت بالاست؟ 🌻اونقدر اصرار می کرد که منی که اهل قسم خوردن نبودم، کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم. دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد، رگ های صورتم که هیچ، رگ های چشم هام هم بیرون می زد. 🌻ولی از حق نگذریم، خودمم نمی دونستمط چطور معدلم بالای هجده شده بود. سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم، اما با درس خوندن توی اون شرایط، بین خواب و بیداری خودم و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ، چرت زدن های سر کلاس، جز لطف و ، هیچ دلیل دیگه ای برای اون نمی دیدم. خدا به ذهن و حافظه ام داده بود. 🌻دو ماه آخر، دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت و کمک بقیه فایده نداشت. اون روز صبح، روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد، تا من برم مدرسه. اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد. نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن، آب بکشن و بلافاصله خشک کنن، 🌻تصمیمم رو قاطع گرفته بودم. زنگ کلاس رو زدن، اما من به جای رفتن سر کلاس، بعد از خالی شدن دفتر، رفتم اونجا. رفتم داخل و حرفم رو زدم. – آقای مدیر، من دیگه نمی تونم بیام مدرسه. حال مادربزرگم اصلا خوب نیست، با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده، دیگه اینطوری نمیشه ازش کرد.اگه راهی داره، این مدت رو نیام. و الا امسال ترک تحصیل می کنم. 🌻اصرارها و حرف های مدیر، هیچ کدوم فایده نداشت. من محکم تر از این حرف ها بودم و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم. در نهایت قرار شد من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه بخونم. ✍ ...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌾دایی یه خانم، استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه و توی کارها کمک کنه. لگن گذاشتن و برداشتن و کارهای شخصی مادربزرگ. از در که اومدم، دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال و بوش… خیلی ناراحت شدم، اما هیچی نگفتم. آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم. اون خانم رو کشیدم کنار 🌸– اگر موردی بود صدام کنید، خودم می شورمش. فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید. می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید، مادربزرگم اذیت میشه. شما فقط کارهای شخصی رو بکن، تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم. 🌾هر چند دایی، انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود و جزء وظایفش بود و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده، اما اونم بود و طبیعی که خوشش نیاد. دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد. دیگه گوشتی به تنش نمونده بود، مثل پر از روی تخت بلندش کردم. 🌸ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید، با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید. – دلم بهم خورد، چه گندی هم زده. مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد، اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم. زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود، حالا توی سن ناتوانی 🌾با عصبانیت بهش چشم غره رفتم که متوجه باش چی میگی. اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد، قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و با لحن زشتی گفت: – نترس، تو بچه ای هنوز نمی دونی، ولی توی این شرایط، اینها دیگه هیچی نمی فهمن. این دیگه عقل نداره، اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره. به شدت بهم غلبه کرد، برای اولین بار توی عمرم،کنترلم رو از دست دادم. مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت و سرش داد زدم: 🌸– مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟حرف دهنت رو بفهم، اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل، قد اسب، شعور و معرفت نداری که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری. شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی، نه یه آدم سالم. این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند، من با افتخار می کشم به چشمم. اگر خودت به این روز بیوفتی چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ اونم جلوی خودت ایستاد به فحاشی و اهانت، دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد. با همه وجودم داد زدم. 🌾– من مرد این خونه ام، نه اونی که استخدامت کرده. می خوای بهش شکایت کنی؟ برو به هر کی دلت می خواد بگو. حالا هم از خونه من گورت رو گم کن، برو بیرون..... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌸مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد. وقتی چشمم به چشمش افتاد، خیلی خجالت کشیدم. – ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم. دوباره حالتم جدی شد: 🌾– ولی حقش بود، نفهم و بی عقل هم خودش بود. شما منی. بی بی هیچی نگفت، شاید چون دید نوه ۱۵ ساله اش، هنوز هم از اون دعوای جانانه، ملتهب و بهم ریخته است. رفتم در خونه همسایه مون و ازش خواستم کمک خواستم. کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم. 🌸خاله، شب اومد و با ندیدن اون خانم، من کل ماجرا رو تعریف کردم. هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد و حق رو به من داد، اما توی اون شب نوشتم: 🌾– امروز به شدت عصبانی شدم. خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم. نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم. اون شب پیش ما موند. هر چند بهم گفت برم استراحت کنم، اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه به خاطر اون بو و شرایط، به اندازه یک اخم ساده یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش، حرمت مادربزرگ رو بشکنه. حتی اگر دختر مادربزرگ باشه. رفتم توی حمام و ملحفه و لباس ها رو شستم. 🌸نیمه شب بود. دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم. هوا چندان سرد نبود، اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم. 🌾خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت. منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم، کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری از شدت سرما، فک و دندون هام محکم بهم می خورد. حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره. ۳ ساعت بعد، با صدای از خواب بیدار شدم. دیدم خاله، دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته تا بالاخره لرزم قطع شده بود. ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بزرگترین پل طبیعی در دنیا تا زمانی که Google Earth شروع به فعالیت نکرده بود، ناشناخته ماند. این پل که "پل پری" یا Fairy Bridge نام دارد در چین واقع شده و اولین بار با گوگل ارث کشف شد. http://eitaa.com/cognizable_wan
كشتى پرسپوليس، نخستين ناو جنگى ايران بود كه توسط ناصرالدين شاه وارد خليج فارس شد. ناصرالدین شاه بمنظور توسعه نیروی دریایی، موفق بخرید اين کشتی 650 تنی مجهز به4 توپ کروپ از آلمان گردید http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جالب و شنیدنی قابل توجه جوونای عزیز http://eitaa.com/cognizable_wan
اخرین جملات یک سوسک هنگام کشته شدن توسط یک مرد ...بکش اره بیا منو بکش بدبخت، تو حسودیت میشه، از این که زنت از من میترسه ولی از تو نمیترسه😂😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#درسنامه به قلبت❤️رجوع کن اگر حالت خوبست به باورهایت ایمان بیاور اگر حالت خوب نیست همچون خانه کلنگی آن رابکوب و از نو بساز برای #تغییر دیر نیست
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌺خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود. بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود. تا مادربزرگ تکان می خورد، و مهربان بهش می رسید. توی بقیه کارها هم همین طور، حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود. 🍃با اومدن ایشون، حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم، سبک تر شده. اما این حس خوشحالی، زمان زیادی طول نکشید. با درخواست خاله، مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه. من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم، جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود. فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست. 🌺بعد از گذشت ماه ها، بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم. خاله با همه تماس گرفت. 🍃بزرگ ترها، هر کدوم سفری چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی. دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد. از همه بیشتر دایی محمد موند. یه هفته ای رو پیش ما بود، موقع خم شد پای مادربزرگ رو بوسید. بی بی دیگه حس نداشت. 🌺با گریه از در خونه رفت. رفتم بدرقه اش، دستش رو گذاشت روی شونه ام. – خیلی مردی مهران، خیلی برگشتم داخل، که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد. – مهران، بیا پسرم – جونم بی بی جان، چی کارم داری؟ – کمد بزرگه توی اتاق، یه جعبه توشه. قدیمیه مال مادرم، توش یه ساک کوچیک دستیه 🌺رفتم سر جعبه، اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد. ساک رو آوردم، درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد. 🍃– این ساک پدربزرگت بود. با همین ساک دستی می رفت . که شد این رو واسمون آوردن. ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه، همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار. آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد. – رو خیلی وقته نوشتم. لای قرآنه، هر چی داشتم مال بچه هامه. بچه هاشونم که از اونها ارث می برن. اما این ساک، نه 🌺دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه. این ، مال توئه، علی الخصوص دفتر توش ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌈تمام وجودم می لرزید. ساکی که بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود، رفتم دوباره گرفتم. وسایل بود. دو دست پیراهن قدیمی، که بوی خاک کهنه گرفته بود. اما هنوز سالم مونده بود و روی اون ها یه و جیبی، با یه دفتر! 🌺تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم. بازش که کردم، تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه. 🍃کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود، از ذکرهای ساده، تا برنامه ، ، و . ریز ریز همه اش رو شرح داده بود، حتی دعاهای مختلف 🌺چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم، که بی بی صدام کرد. – غیر از اون ساک، اینم مال تو و دستش رو جلو آورد و رو گذاشت توی دستم 🍃– این رو از برام آورده بود، داده و . می گفت که آزاد بشه، اونجا هم واست تبرکش می کنم. 🌺خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم. دلم ریخت، تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد، داره می کنه. گریه ام گرفته بود. 🍃– بی بی جان، این حرف ها چیه؟ دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ – مرگ حقه پسرم ! خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد. امان از روزی که بی خبر بیاد و فرصت و جبران رو از آدم بگیره. 🌺دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره. سرم هم توی دستش نمی موند. می نشستم بالای سرش و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش، لب هاش رو تر می کردم، اما بازم دهانش خشک خشک ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ #پندانـــــــهـــ اينو هميشه يادت باشه گذشته رو ديگه ندارى،آينده رو هنوز ندارى. تنهاچيزى كه دارى لحظه ى حال است كارى كن به حساب بيادوخوب ازش استفاده كنى
اگه خواستی تکیه بدی نه به "چهره ها " اعتماد کن ؛ نه به "زبون ها" به دوتا چیز؛ اما میشه تکیه کرد... "یکی" مرام و مردونگی "دومی " انسانیت. اولی نمک می شناسه دومی ظلم نمی کنه 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
غمت نباشه وقتی: چاره ساز خداست😇✨ وقتی: 💕خدا بهترین جواب رو به توکلت خواهد داد🌸☺️ ۰‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‌‌ .¸¸.•°˚˚°❃🍁.¸¸.• 🍂.¸¸.•°˚˚°❃ .¸¸.• 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🍃✨بی حس و حال تر از همیشه، روی تخت دراز کشیده بود. حس و رمق از چشم هاش رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد. هر چی لب هاش رو تر کردم، دیگه فایده نداشت. وجودش گر گرفته بود. گریه ام گرفت، بی اختیار کنار تختش گریه می کردم. حالش خیلی بد بود، خیلی. 🍃✨شروع کردم به خوندن، هر چی که شنیده بودم و خونده بودم. از و بچه ها. اشک می ریختم و روضه می خوندم. از ، که لب هاش از عطش سوخته بود. از گریه های و . معرکه ای شده بود. 🍃✨ساکت که شدم، دستش رو کشید روی سرم. بی حس و جان، از خشکی لب و گلو، صداش بریده بریده می اومد. – بخون شروع کردم، چشم هاش می رفت و می اومد. – ” اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین… به سلام آخر زیارت رسیده بود. 🍃✨– عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً … چشم های بی رمق خیس از اشکش، چرخید سمت در. قدرت حرکت نداشت، اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه. با دست بهم اشاره کرد بایست، ایستادم 🍃✨دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم، من ضجه زنان گریه می کردم و بی بی دونه دونه با سر سلام می داد. دیگه لب هاش تکان نمی خورد. اما با همون سختی تکان شون می داد و چشمش توی اتاق می چرخید. 🍃✨دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم – اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ … وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ … وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ … وَعَلى … سلام به آخر نرسیده، به فاصله کوتاه یک سلام، چشم های بی بی هم رفت. 🍃✨دیگه پاهام حس نداشت. خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم. از آداب میت، فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم. نفسم می رفت و می اومد و اشک امانم نمی داد ساعت ۳ صبح بود … ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🍃✨با همون حال، تلفن رو برداشتم. نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم. اولین شماره ای که اومد توی ذهنم، خاله معصومه بود. 🍃✨آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد. اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم. چند دقیقه، تلفن به دست، فقط گریه می کردم. از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد. آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود. ده دقیقه بعد از رسیدن خاله، دایی و زن دایی هم رسیدن محشری به پا شده بود. کمی آروم تر شده بودم، تازه حواسم به ساعت جمع شد. با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ، رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم. 🍃✨با الله اکبر نماز، دوباره بی اختیار، اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم. برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم. یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم. حال و هوای نمازم، حال و هوای نماز نبود. 🍃✨مادربزرگ رو بردن، و من و آقا جلال، پارچه مشکی سر در خونه زدیم. با شنیدن صدای قرآن، هم وجودم می سوخت و هم آرام تر می شد. کم کم همسایه ها هم اومدن. عرض تسلیت و دلداری و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم. هر کی به من می رسید، با دیدن حال من، ملتهب می شد. تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد. بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن. 🍃✨با رسیدن مادرم، بغضم دوباره ترکید. بابا با اولین پرواز، مادرم رو فرستاده بود . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مرد جوان وارد طلافروشي شد و حلقه‌اي را انتخاب کرد. طلافروش پرسيد: «آيا مي‌خواهيد داخل حلقه نوشته‌اي حک شود؟» مرد جوان گفت: «بله، لطفاً حک شود: تقديم به عزيزترينم، مریم.» طلافروش پرسيد: « خواهر شماست؟» مرد گفت: «قرار است با هم نامزدشويم.» طلافروش گفت: «من اگر جاي شما بودم اين را داخل حلقه نمي‌نوشتم. اگر نظر شما يا او عوض شود ديگر نمي‌توانيد از اين حلقه استفاده کنيد.» مرد گفت: «پيشنهاد شما چيست؟» طلافروش گفت: «اين را تقديم مي‌کنم: به اولين و آخرين عشقم. با اين کار شما مي‌توانيد از اين حلقه بارها استفاده کنيد. من خودم هم همين کار را كردم. 😜😂😂 كليد اسرار: طلا فروشہِ پدرسوختهٔ بیشعور (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا میدانید فقط یک ایرانیه که توی رستوران بعد از خوردن غذاش درخواست ظرف یکبار مصرف میده تا ۲ لقمه باقیمونده غذاشو ببره خونه چون فکر میکنه پول داده ؟ http://eitaa.com/cognizable_wan