eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه یه روز اینترنت کلا قطع شه! یه وانت میخرم با یه بلندگو📣 راه میوفتم تو کوچه خیابونا پُستامو واستون میخونم فک کردین به همین راحتی ولتون میکنم؟😄😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
‏تو تاکسی نشسته بودم یه یارو هیکلی اومد گفت میشه بری عقب بشینی من جلو بشینم؟ گفتم شما مگه بیشتر از من کرایه میدی داش؟ گفت سوالو با سوال جواب نمیدن یکی میزنم صدا گاری بدیا.دیدم حق با اونه رفتم عقب نشستم.💪💪😆🤣😂😂😂😂 🅾 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب.»  🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه سرنشینان عقب کمربند نبندند...😱 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی پسرونه😂😂 دیگه اون ادم قبلی نمیشه😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
همیشه که نباید بنشینیم و بدی های روزمان را مرور کنیم گاهی باید نشست و پا بر روی پا انداخت خوشی ها را شمرد چای نوشید و پشت کرد به تمام نداشتن ها و غصه هایی که عمری با آن زندگی کردیم.
زندگی مانند یک پتوی کوتاه است! آن را بالا میکشید، پایتان بیرون میزند آن را پایین میکشید شانه هایتان از سرما میلرزد آدمهای وسواسی؛ مدام در حال تست اندازه ی پتو هستند و زندگی را نمی فهمند! ولی آدمهای شاد؛ زانوهای خود را کمی خم میکنند و شب راحتی را سپری میکنند. با تفکر شاد زندگی کنید و ازش لذت ببرید... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #گلایه_اطرافیان_از_همسر 💠 گاه اطرافیان و یا خانواده شما از همسرتان #بدگویی کرده و یا گلایه‌ای را مطرح می‌کنند. 💠 در این مواقع باید با حفظ #ادب و احترام نسبت به فرد گلایه کننده، نیّت خیر همسرتان و یا توجیه‌هایی که باعث کم شدن #بدبینی اطرافیان نسبت به همسرتان می‌شود ابراز کرده و حافظ #آبرو و اسرار او باشید! 💠 از طرفی تا می‌توانید گلایه‌ خانواده خود را به همسرتان نرسانید چرا که زمینه‌ساز #کینه، فتنه، بدبینی و سردی روابط می‌گردد! 💠 به تدریج باید با رفتار و گفتار خود دلهای دو طرف را به هم #نزدیک کنید. 💠 در مواقعی که گلایه‌ی آنها اساسی و بزرگ است حتما به #مشاور_دینی خانواده مراجعه نمایید! 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌾با یک روز تاخیر، مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن. بی بی رو بردیم و از اونجا مستقیم ، همه سر خاک منتظر بودن. 🍂چشمم که به قبر افتاد، یاد آخرین شب افتادم و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم. لعن آخرش مونده بود، با اون سر و وضع خاکی و داغون، پریدم توی قبر. 🌾ـ بسم الله الرحمن الرحیم … اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّى و … پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون، که دایی محمد جلوش رو گرفت. لعن تموم شد، رفتم . – اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰى مُصابِهِمْ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰى عَظیمِ رَزِیَّتى اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ 🍂صورت خیس از اشک، از سجده بلند شدم. می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر، دستم رو گرفت. و به دایی محسن اشاره کرد. – مادر رو بده. 🌾با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی . دستش رو گذاشت روی شونه ام. ـ من میگم تو تکرار کن، بخون یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد: ـ بچه است، دفن میت شوخی بردار نیست. 🍂و دایی خیلی محکم گفت: ـ بچه نیست، لحنش هم کامل و صحیحه. و با محبت توی چشم هام نگاه کرد. ـ میگم تو تکرار کن، فقط صورتت رو پاک کن، اشک روی میت نریزه . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌾حال و روزم خیلی خراب بود. دیگه خودم هم متوجه نمی شدم، راه می رفتم از چشمم اشک می اومد. خرما و حلوا تعارف می کردم، از چشمم اشک می ریخت. از خواب بلند می شدم، بالشتم خیس از اشک بود. همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن و نگران من بودن. 🍂ـ این آخر سر کور میشه، یه کاریش کنید آروم بشه. 🌾همه نگران من بودن، ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد، متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد. این روزهای آخر هم که کلا، به جای مهران، نارنجی صدام می کرد. 🍂البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید. نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره. 🌾هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت. با ، با ، با… اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد. بعد از چند ساعت تلاش، بالاخره خوابم برد. ای بود سوت و کور، ای کنار دیوار نشسته داشت می خوند. نماز که به آخر رسید، آرام و سرش رو بالا آورد. 🍂ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد، بزرگ تر از مصیبتی بود که در بر ما وارد شد؟ 🌾از خواب پریدم، بدنم یخ کرده بود، صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود، نفسم بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد. 🍂هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای . چند کلمه ای درباره نماز گفت و گریزی به کربلا زد. 🌾 “سلام الله علیها” با اون مصیبت عظیم، که برادران شون رو جلوی چشم شون کردن، پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن، پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن، اون طور به ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم رو رقم زدن، حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد. حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد. چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه اون خواب و اون کلمات و صحبت های سخنران 🍂باز هم گریه ام گرفت، اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود، از شرم بود. شرم از روی خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب. من، ۷ شب، نماز شبم ترک شده بود. در حالی که هیچ کس، عزیز من رو مقابل چشمانم تکه تکه نکرده بود. . 🌾از این قسمت زندگی مهران قصه ے ما به عشق عمه جان زینب سلام الله علیها زندگی میکنه … . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حماسه ای دیگر از پدران سرزمینم😂 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفاوت حرف زدن خارجی ها و ما در حرف زدن با بچه هامون😐 فقط قیافه بچه ایرانیه 😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #تست_همسرداری 💠هر چند وقت یکبار، از همسرتان بپرسید چگونه همسری برای او هستید؟ آیا توانسته‌اید بخشی از خواسته‌های #همسرتان را محقق کنید؟ از او بخواهید صادقانه رفتارهای #مثبت و #منفی شما را بگوید. 💠 و شما از انتقاداتش استقبال ویژه کنید نه اینکه سبب #مشاجره شود. انتقاد‌پذیری، شما را نزد همسرتان #محبوب و تو دل برو می‌کند.😊 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
مامانا روزشون رو اینجوری شروع میکنن که: گیر میدم به بچه هام سر چیزای الکی برای رضای خدا قربة إلی الله 😕 😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
یکبار از زنی مـوفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد. لبخندی زد و گفت: موفقیت من زمانی آغـاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم. دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می کـردند برداشتم. دست از جنگیدن با خـانواده همسرم کشیدم. دیگر به دنبال جنگیدن بـرای جلب توجه نبودم، سعی نکردم انتظارات دیگران را بـرآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که دربـاره من اشتباه می کند. آنگاه شروع کـردم به جنگیدن برای: اهدافـم رویاهایم ایده هایم و سرنـوشتم روزی که جنگ های کوچک را متوقف کـردم، روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد. هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد. نبردهایمان را عـاقلانه انتخاب کنیم. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 گاه دیده‌اید ، پس از درد زیاد و یا بعد از عمل سخت، روحیه‌ای لطیف پیدا می‌کند و آمادگی روحی بیشتری برای دارد. 💠 یکی از راههای موثر در کسب اخلاق و نرم‌خو شدن این است که عمیقا به بزرگ و متنوع الهی در روز قیامت و جهنّم فکر کنیم. 💠 گاه تفکر عمیق در خدا، حال ما را دگرگون می‌کند و ترس حاصل از آن‌، عامل بازدارنده‌ای برای بروز صفات و ما می‌شود. 💠 بعد از از تفکّر در عذاب سخت خدا، روح ما داده می‌شود و چه بسا بسیاری از عیوب و نقصهای همسر، در نزدمان جلوه‌ می‌کند. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی انشایی است که تنها باید خودمان بنگاریم زندگی می چرخد... چه برای آنکه میخندد چه برای آنکه میگرید... زندگی دوختن شادی هاست... زندگانی هنر هم نفسی با غم هاست... زندگانی هنر هم سفری با رنج است... زندگانی یافتن روزنه در تاریکی است http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبختی را کجا می‌توان یافت؟ از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا می‌توان یافت؟» خدا گفت: «آن را در خواسته‌هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.» با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانه‌ای بزرگ داشتم بی‌گمان خوشبخت بودم.» خداوند به او داد. «اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبخت‌ترین مردم بودم.» خداوند به او داد. اگر... اگر... و اگر... اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود! از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.» خداوند گفت: «باز هم بخواه.» گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.» خدا گفت: «بخواه که دوست بداری... بخواه که دیگران را کمک کنی... بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی...» او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می‌نشیند و نگاه‌های سرشار از سپاس به او لذت می‌بخشد. رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران...» 🌼🍃http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مجبوری جلوی پل پارک کردم، شماره ام رو هم گذاشتم زیر برف پاک کن ، اومدم دیدم ماشینم پنچره...💨 دیدم برام نوشته شارژ نداشتم بهت زنگ بزنم 😳😐 اصن عاشق صداقتش شدم 😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☔️😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 از کارهای قشنگی که محبت همسرتان را در دل شما زیاد می‌کند و نیز او می‌شوید این است که بعد از نماز و اوقات دیگر برای سلامتی، عاقبت‌خیری و یا رفع گرفتاری‌هایش کنید و حتی بدهید. 💠 گاهی به او بگویید برایت، نذر کرده‌ام. 💠 برایش با پیامک بنویس وقتی از خانه می‌روی برایت آیت‌الکرسی می‌خوانم. 💠 حمایت‌های معنوی، زندگی را و لذت‌بخش می‌کند. چنین خانه‌ای برای همسر، و محل آرامش است. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
سه چیز در زندگی هست که دیگر نمی توانید به دستش بیاورید: کلمات بعد از گفته شدن لحظه ها بعد از ازدست دادن زمان بعد از سپری شدن... http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺷﺎﺭﮊ ﺑﺨﺮ برام😌 ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﻬﻮ ﺁﻧﺘﻦ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻓﺖ... ﻣﻦ ﻫﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ… ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻫﯽ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ ﻧﮑﻦ ﺍﺻﻼ ﺻﺪﺍﺕ ﻧﻤﯿﺎﺩ😏😂😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
تصمیم کبری: کبری ازدواج کرده.... 🤔 دیگه شوهرش واسش تصمیم میگیره....!!! 😳 تو هم دیگه بی خیال کبری شو.... 😡 شوهر داره.... 😡 میفهمییییی شوهر..... 😡 واسه همینه تو کتابا حذفش کردن!😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺دستگیری نیازمند ✳️یک روز فرد مستمندى به در خانه آیت‌الله مدرس آمد و تقاضای کمک نمود. در آن روز مرحوم مدرس چیزى نداشت که به آن فقیر بدهد، از سوى دیگر راضى نبود او را با دست خالى بازگرداند. 🔸از این جهت به دخترش گفت: «دیگ آشپزخانه را بگذار دم مغازه مشهدى عبدالکریم (بقال سر محل) و پول آن را گرفته و به فقیر بدهید.» 🔹گفته شد جز این دیگ ظرفى براى طبخ غذا نداریم؟! 🔸گفت: «اشکالى ندارد!» http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🍁پرونده ام رو گرفتیم. ، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت. هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده و این رو هم به زبان آورد. ولی کاری بود که باید انجام می شد. نگران بود جا به جایی وسط ، اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم، به درسم حسابی لطمه بزنه. 🍃روز برگشت، بدجور دلم گرفته بود. چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم، دلم می خواست همون جا بمونم، ولی دیگه زمان برگشت بود. 🍁روزهای اول، توی مدرسه جدید، دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. توی دو هفته اول، با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم. از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم. 🍃یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم. اما حقیقت این بود، توی این چند ماه من خیلی فرق کرده بودم. روحیه ام، اخلاقم، حالتم، تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن، اولش حسابی جا خوردن. 🍁سعید هم که این مدت، یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش، با برگشت من به شدت مشکل داشت. اما این همه علت من نبود. اون خونه، خونه همه بود، پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، همه جز من. 🍃این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود، تنها عنصر اضافی خونه که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت. 🍁شب که برگشت، براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم. نشستم کنارش، یکم زل زل بهم نگاه کرد. ـ کاری داری؟ 🍃ـ دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم. الان که به تکلیف رسیدم، روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ توی دفتر پدربزرگ دیدم، از قول نوشته بود برای برنامه عبادی، روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن. خیلی جدی ولی با احترام، بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم حرفم رو زدم. یکم بهم نگاه کرد، خم شد قند برداشت. 🍁ـ پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو.و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد. فقط صدای تلویزیون بلند بود و چشم های منتظر من. 🍃نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ یا … – هر کار دلت می خواد بکن و زیر چشمی بهم نگاه کرد. – تو دیگه بچه نیستی 🍁باورم نمی شد، حس تمام وجودم رو فرا گرفته بود. فکرش رو هم نمی کردم، روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه و شخصیت و رفتار من رو بپذیره. این یه پیروزی بزرگ بود ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🍃جدای از برنامه های عبادی اون دفتر، برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم. قدم به قدم و ذره به ذره از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم، نباید یهو تخت گاز جلو بری. یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی، یا کلا می بری و از این طرف بوم. 🍁چله حدیثیم تموم شده بود. دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم، که برنامه جدید این چله بشه. یا چیزی پیدا نمی کردم یا 🍃چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت و من همچنان، دست از پا درازتر. سوار های_خطی، داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو روی یه دیوار نوشته بود “خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه” 🍁تا چشمم بهش افتاد، همون حس همیشگی بلند گفت: – آره دقیقا خودشه. و این حدیث برنامه چله بعدی من شد. تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد … قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم 🍃توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه افتاد. چند دقیقه بهش خیره شدم و رفتم تو ـ سلام آقا، نوشتید شاگرد می خوایید. هنوز کسی رو نکردید؟ خنده اش گرفت. چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید، که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم. – چند سالته؟ ـ ۱۵ جا خورد ـ ولی هنوز بچه ای 🍁ـ در عوض شاگرد بی حقوقم، پولش مهم نیست می خوام کار یاد بگیرم. بچه اهل کاری هم هستم، صبح ها میرم مدرسه بعد از ظهر میام. ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃