6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ "فتنه شاید" با صدای مجتبی اللهوردی و شعری که در حضور رهبری خوانده و باعث تحسین رهبر انقلاب شد!
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت77🍃
بہ محض خروج از بیمارستان مہرداد را دیدم ڪہ سوار ماشینش شد.
لبخند مهربونے زد و گفت
_سلام خانم دڪتر اگر ماشین ندارے برسونمت؟
_سلام نہ ممنون ماشین آوردم ،مزاحم نمیشم خداحافظ
مہرداد آرام گفت :هیچ وقت مزاحم نیستے
ازپارڪینگ بیرون اومدم ، باران شروع بہ باریدن ڪرد.
من عاشق هواے بارانیم. شیشہ را پایین دادم .
طبق عادت هر روزم از آینہ بہ عقب نگاهے انداختم، دوباره پژو نوڪ مدادے اما اینبار ماشین تمیزتر و چہره طوفان واضح تر بود
یڪ هفتہ از پایان محرمیت ما گذشتہ بود و در این یڪ هفتہ هر روز از بیمارستان تا خونہ دو ماشین تعقیبم میڪردند ،بہتر بگویم اسڪورتم میڪردند.
یڪ روز پژو ۲۰۶سفید و سہ روز بعدے پژو پارس نوڪ مدادے.
درستہ در این چہار روز، چہره راننده را نمیدیدم ولے حدس اینڪہ باید طوفان باشد سخت نبود.چون ڪسِ دیگہ اے با من ڪاری نداشت.
خستہ شده بودم .با تمام وجودم جہاد با نفسم میڪردم .
طوفان برخلاف این چند روز ڪہ ڪارے بہ ڪارم نداشت،اینبار مرتبا چراغ میداد ڪہ بایستم.
"چرا من از دست تو نمیتونم نفس بڪشم؟ آخہ تا ڪِے این بازے ادامہ داره ؟خستہ ام خستہ میفہمے ؟ "
برافروختہ شدم .
ماشین را گوشہ اے نگہ داشتم. طوفان هم پشت سرم توقف ڪرد .
با عصبانیت پیاده شدم وچادرم را سفت گرفتم و بہ سمتش رفتم. شیشہ اش را پایین داد
تقریبا داد زدم :
_چرا دنبالم راه افتادید؟چرا دست از سرم برنمیدارید؟ یڪ هفتہ است محرمیتمون تموم شده .تازه دارم فراموشِت مےکنم.
چے از جونم میخواے؟
اولش تعجب ڪرده بود بعد با درد چشماشو بست.
سیدطوفان _فڪر میڪردم... برات مهمم
دادزدم _بسہ آقاے خوش غیرت...بسہ خوشے زده زیر دلت،آره؟ اونہم دوتا دوتا ؟...
مگہ چند روزه دیگہ عروسیت نیست .چرا یہ هفتہ است دنبالم راه افتادے و تعقیبم میڪنے؟
از ماشین پیاده شد و روبہ روم ایستاد قدم تا سر شونہ اش میرسید ، باران شلاق وار میبارید وچادرم خیس خیس شده بود.
متعجب نگاهم ڪرد
سیدطوفان_ چے میگے حُسنا یہ هفتہ ڪجا بود؟ من امروز تو رو دیدم .
_تو نہ و شما .حُسنا نہ و خانم حڪیمے میدونے ڪہ نامحرمیم .
یہ روز قبل عید بهتون پیام داده بودم گفتم همہ چیز تموم شده چرا دوباره دنبالم راه افتادید؟
از موهایش آب میچڪید ، قطرات باران محاسنش را خیس ڪرده بود و با چشمان مشکیش نگاهم میڪرد، دوباره دلم لرزید .
بہ عقب برگشتم .
طوفان محرمِ من نیست.
سیدطوفان_ڪدوم پیام؟ من قبل عید گوشیمو گم ڪردم. شماره ات تو گوشیم بود، زنگ زدم دڪتر بہرامے رفتہ بود خارج ،پرسنل بیمارستان هم شماره ات رو بہم ندادن. البتہ نمیخواستم مزاحمت بشم الان هم اتفاقے دیدمت.
_بہ فرض ڪہ حرفاتون درست باشہ، حالا چے میخواے ، چرا نمیزارے زندگے ڪنم؟
دست بہ سرش ڪشید ، ڪلافہ نگاهم ڪرد
_من نمیخوام مزاحمت باشم .فقط...فقط نگرانتم
_نگران؟ نمیخوام نگرانم باشے.من نیاز بہ ترحم ڪسے ندارم
سیدطوفان_حُسنا ...خانوم !مےدونم چے میگے لطفا بهم فرصت بده خودمو پیدا ڪنم .
اشکم چڪید.عاجزانہ نگاهش ڪردم
_من طاقت ندارم ، بزار فراموشت ڪنم،
طوفان ما سہم هم نیستیم.
عصبانے شد
سیدطوفان_نمےتونم ...دِ نمیتونم لعنتے چطورے فراموشت ڪنم؟شب وروز دارم عذاب میڪشم.
_چے شده ؟؟؟؟
سر برگرداندم .مہرداد ...اینجا چیڪار میڪرد؟
مہرداد_ جریان چیہ ؟این آقا مزاحمت شده ؟
سیدطوفان با خشم بہ طرفش چرخید _بہ شما ربطے نداره آقا، تو ڪار خانوادگے دخالت نڪن
مہرداد یقہ سید طوفان را گرفت .قدش از طوفان کوتاهتر ولے جثہ اش تنومند تر بود.
_ از کِے تا حالا حُسنا خانواده تو شده؟
طوفان با دستش بہ سینہ ے مہرداد ڪوبید و او رابہ عقب هل داد
_شما چہ ڪاره باشے؟ اسمشو با چہ حقے بہ زبون میارے؟
اے واے تو رو خدا دعوا نڪنید
هیچڪدام صداے مرا نمیشنیدند
مہرداد عصبانے شد
_من چہ ڪارشم ؟ من ...من نامزدشم
وااااااے نهههههه ، الان وقتش نبود.
دست بہ زانو گرفتم .
طوفان جا خورد .بہ ماشین تڪیہ داد
سیدطوفان _ ازڪِے؟ ... گفتم از ڪِے نامزدتہ
مہرداد_خیلے وقتہ. اصلا بہ تو چہ ...تو چیڪاره باشے؟
رو بہ من ڪرد درمانده پرسید
_این... این راست میگہ؟ آره؟
داد زد : آرههههه؟
من اما زبانم قفل شده بود. دهانم باز میشد اما هیچ آوایے از آن خارج نمیشد.
حالاڪہ اینجورے پیش رفت بہتر ،تا باور ڪند همہ چیز تمام شده.
سڪوت مرا ڪہ دید دو دستش را بہ سرش گرفت.
تحمل نگاه دردمندش را نداشتم.سرم را پایین ا
_بےوفا میذاشتے یہ ڪم بگذره بعد ... تازه یہ هفتہ است .
تو مرا بےوفا خطاب میڪنے و من تو را ... من خطا نڪردم طوفان.
چشمہایم سیاهے میرفت وتمام بدنم مے لرزید.دست بہ زمین گرفتم.دو مرد بہ این سمت میدویدند
_طوفان چے شده؟
_هیچے سعید برو ...فقط برو از اینجا
طوفان رفت .بدون ماشین هم رفت .
آن مرد تنہا رفت.آن مرد قلبش شڪست و در باران رفت...
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت78🍃
حُسنا با تنے خستہ و قلبے رنجور بہ خانہ رسید.
دلش گرفتہ بود. این جور مواقع آرامش دل را ڪجا میتوان یافت ؟
الابذڪر الله ...تطمئن القلوب
وضو گرفت سجاده اش را پہن ڪردو ڪمے گلاب بہ دست وصورتش زد تا غمش فرو ڪش ڪند.
تسبیح تربت را برداشت و عمیق بوڪشید و بوسید.
قران را روے قلبش گذاشت.تا نیروے ماوراءیے قرآن بہ قلبش نفوذ ڪند.
_هرجورے بشہ ، تو با منے و من غصہ ندارم. آشوب هم ڪہ باشم ، آرامشم تنہا تویے، اڪسیر حیاتم چنگ زدن بہ ریسمان محبت توست.
بہ سجده رفت و با خداے خودش عاشقانہ خلوت ڪرد.
در اتاق چند ضربہ خورد و چند ثانیہ بعد الہام وارد شد.
حُسنا را ڪہ در آن حال دید ، دلش گرفت.
روے تخت نشست و بہ حالِ خوب حُسنا غبطہ خورد .
شانہ هایش لرزید و اشڪ گونہ هایش را خیس ڪرد. از ڪارے ڪہ ڪرده بود هم خوشحال بود و هم ناراحت.
حُسنا سر از سجده برداشت.با چشمہاے قرمز و پف ڪرده و صورت خیس بہ خواهرش نگاهے انداخت.
الہام دلش آغوش خواهرانہ میخواست. آغوشے ڪہ مرهم دل تنگش باشد.
حُسنا حالش را فهمید ،دستش را دراز ڪرد و او ڪہ منتظر همچین لحظہ اے بود خودش را در آغوش خواهرش انداخت.
گریہ ڪرد ،سرش را روے زانوے خواهر بزرگش گذاشت و حُسنا موهاے تہ تغارے خانہ را با محبت نوازش میڪرد.
الہام_ خوش بہ حالت با خدا میتونے حرف بزنے.
_تو هم میتونے عزیزم ، فقط یہ دل شڪستہ میخواد ڪہ تو دارے و یہ جاے خلوت
الہام_بعضے وقتہا از دستش عصبانے میشم چرا همہ چیز اونجورے ڪہ ما میخوایم نمیشہ ؟
حُسنا لبخند زد و نگاهش را بہ پنجره دوخت
_مادر وقتے خیلے بچہ اش رو دوست داره ، بچہ مریض ڪہ میشہ دوست نداره بیماریشو ببینہ ، اما بچہ اصرار میڪنہ بستنے و شڪلات و هر چیزے ڪہ براے مریضیش مضره میخواد. پاهاشو بہ زمین میڪوبہ ،گریہ میڪنہ
مادر دلش میسوزه ولے نمیخواد تب و رنج بیشتر بچہ اش رو ببینہ . واسہ همین اجازه نمیده بخوره.
بچہ اولش ڪلے گریہ میڪنہ ،قہر میڪنہ حتے دلش میشڪنہ ، وقتے حالش خوب شد مامانش بہش همہ اونہا رو میده ، بعدها ڪہ بزرگتر شد متوجہ میشہ تو اون زمان بہترین ڪار ، نخوردن اون چیزها بود.
حالِ ما هم همینطوره ، اگر خالق خودمون رو عاقل تر از خودمون میدونیم ، باید بزاریم ڪارشو انجام بده ، فقط ما یہ ڪم باید صبور باشیم. هرچیزے در زمان خودش اتفاق میفتہ .
الہام_خیلے سختہ تحملش ، خیلے درد داره ، آرزوهایے ڪہ همیشه داشتے بهشون نرسے .
_میدونم ، منم حرفتو ڪاملا درک میڪنم، خودم هم با تو همدردم
ناگہان حُسنا یاد چیزے افتاد ...
_خدایا منو ببخش ، راهنماے تو جلوے منہ و من دنبال ریسمان نجات میگردم .
_ الہام یادتہ یہ بار بہت گفتم تو سختے ها نامہ امام علے بہ امام حسن رو بخون. همون وصیتشون ...
میدونے اونجا علے براے پسرش چے
نوشتہ؟
الہام_نہ، چے؟
_چرا خودم فراموش ڪردم ؟
حُسنا انگار انرژے دوباره گرفتہ بود
_ این نامہ طولانیہ ،فقط ابتداے جملہ شون خیلے مهمہ
بہ این مضمون میفرماید :"این نامہ از پدرے ڪہ رو بہ رفتن از این دنیاست بہ پسرے ڪہ هیچ گاه بہ آرزوهایش نخواهد رسید ..."
بیا اینجورے بهش نگاه ڪنیم ، علے و پسرش ڪہ اختیار تمام ڪائنات بہ دستشون هست میتونند هر چیزے رو فقط اراده ڪنند تا داشتہ باشند اما اون بہ فرزندش میگہ تو این دنیا قرار نیست حتے تو کہ بعدمن امام میشے هم بہ آرزوهات برسے.
این بہ معنے نا امید شدن نیست. ما باید براے اهدافمون تو زندگے تلاش ڪنیم فقط باید بدونیم اگر بہ آرزوهامون نرسیدیم ڪم نیاریم.
میدونے بہ نظر من هرجوان یا نوجوانی اگر اینو الگو خودش قرار بده وقتے بہ هدفش یا حتے عشقش نرسید ، دست بہ خودڪشے نمیزنہ، معتاد نمیشہ ، افسرده نمیشہ ...
ما باید از بچگے یادمیگرفتیم زندگے یعنے سختے و رنج ...با رنجہ ڪہ بعدا لذت معنا پیدا میڪنہ .باید بہ بچہ هاے آینده یاد داد.
الہام_تا حالا اینجورے بہش نگاه نڪرده بودم .یہ ڪم سختہ ولے شاید بشہ راجع بہش فڪر ڪرد ...
بلند شد و نشست
الہام_میگم حُسنا تو یہ پا مشاورے براے خودت ...از این بہ بعد بیام پیش تو
هر دو خواهر خندیدند .
خوبہ ڪہ غصہ ها همیشگے نیست.
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
11.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 طنز من بلد نیستم😂😂
فوق العاده براے دانلود❤️
#روحانی😝😂
#پیشنهاددانلود👌
#انتقامسخت
#سردار_سلیمانی
http://eitaa.com/cognizable_wan
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎وقتی ۵۲ نقطه فرهنگی ترامپ در بین اپوزیسیون اختلاف می اندازد!
فقط اونی که میگه زیر دانشگاهها جمهوری اسلامی یه عالمه موشک قایم کرده😂
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥⭕️ افشاگری مهم یک نماینده مجلس:
🔺با افکار و برنامه های حسام الدین آشنا بیشتر آشنا شوید!
🚫 از شهادت حاج قاسم چه کسانی بیشترین سود را بردند⁉️
آقای رئیسی به داد ایران برس❗️❌
خیییییلی مهم ببیند و نشر دهید
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت79🍃
بعد خواستگارے اون شب، قرار بود حبیب و زهرا باهم صحبت ڪنند تا با درونیات هم بیشتر آشنا شوند.
حبیب نگاهے بہ ساعت انداخت یازده و نیم شب، با خودش فڪر ڪرد این وقت شب یعنے بیدار است؟
موبایلش را برداشت و براے زهرا پیام فرستاد
_سلام زهرا خانوم ! بیدارید ؟اگر موقعیت دارید میخواستم تماس بگیرم
زهرا در اتاقش دراز ڪشیده بود و پاے اینترنت، دنبال مدل لباس میگشت با دیدن پیام حبیب هیجان زده شد و نشست .
_سلام بلہ بیدارم
حبیب شماره زهرا را گرفت ، بعد از چند بوق ، تماس وصل شد
حبیب _سلام زهرا خانم ،خوب هستید؟
_سلام ممنون ...شما خوبید؟
زهرا صدایش میلرزید ، خودش هم نمیدانست چرا با وجود یڪ متر زبانے ڪہ بقول حُسنا دارد با شنیدن صداے حبیب ، دست وپایش را گم ڪرده است.
حبیب_مزاحم ڪہ نیستم
زهرا_نہ مراحمید
ڪاش همہ مزاحمت ها از سمت تو باشد.
هر دو ساڪت بودند
حبیب ڪہ تا قبل از آن ڪلے سوال قرار بود بپرسد باشنیدن صداے زهرا همہ را از یاد برد.
حبیب_حقیقتش خیلے حرف براے گفتن داشتم ، نمے دونم چرا فراموش ڪردم .
زهرا در دلش قند آب میشد و لبخند از لبش ڪنار نمے رفت.
حبیب نفس عمیقے ڪشید و گفت :
هیچ وقت فڪر نمیڪردم بتونم حتے براے چند دقیقہ باهاتون صحبت ڪنم چہ برسہ بہ خواستگارے و آشنایے
اون روز هم برام مثل معجزه بود .
زهرا_چرا؟
حبیب_آخہ فڪر میڪردم اگر پا پیش بزارم جواب رد میدید
زهرا_چطور همچین فڪرے ڪردید؟
حبیب_میگفتم خب شما با این پرستیژ اجتماعے بہرحال پزشڪے گفتن ،احتمالا پیش خودتون منِ مهندس مڪانیڪِ یہ لا قبا رو آدم هم حساب نمیڪنید .
حبیب نمیدانست ڪہ زهرا خیلے وقت است دلش ،در خانہ دوستش حُسنا جا مانده .
زهرا_اشتباه فڪر میڪردید.
حبیب _پس یعنے منو قبول داشتید؟
چہ اشڪال داشت زهرا حقیقت را بگوید
با خجالت گفت :
_بله
_میتونم بپرسم از ڪِے؟
زهرا_نہ دیگہ نمیشہ
حبیب خندید و زهرا دلش با شنیدن خنده هاےِ مردِ پشت خط ڪمے لرزید .
حبیب_خداروشڪر خیالم راحت شد حالا وقت اقرار ڪردن منہ .
روزهایے رو یادمہ ڪہ یہ دختر خانم چادرے خیلے شاد وسرزنده با دوستش تو خیابون بستنے میخوردن،اون دختر اصلا حواسش نبود ڪہ دایے دوستش پشت سرشون داره راه میره ، میگفت :"حُسنا چقدر دایے ات گنده دماغہ ...انگار از دماغ فیل افتاده ، دلم میخواست اونروز ڪہ جامون گذاشت با ڪفش بزنم تو اون ڪلہ اش .حیف ڪہ دخترم و شرم وحیا نمیزاره "
منم از پشت سر گوش میدادم و میخندیدم .فقط نفهمیدم ناغافل چرا دستشو عقب پرت ڪرد و بستنے بہ لباس من خورد.
بعد هم ڪہ با جیغش دو متر از جا پریدم.
زهرا از پشت گوشے لبش را بہ دندان گرفتہ بود ، بادستش بہ سرش زد و با خودش گفت
خاڪ بہ سرم هنوز یادشہ ، وااے ڪہ چہ ڪار احمقانہ اے ڪردم .
حبیب_ نميدونم چے شد بعد اون روز دوست داشتم یہ جورایے سر بہ سرش بزارم و تلافے کارشو جبران ڪنم .
زهرا_خوب هم جبران ڪردید
وقتے تو حیاط منتظر حُسنا بودم و شما داشتید ماشین میشستید، نفهمیدم چطور از پشت سر یہ سطل آب و کف روم ریختہ شد.
حبیب دوباره خندید و گفت :مثل موش آب ڪشیده شده بودید
فقط وقتے نگاهتون رو دیدم واقعا از ڪارم پشیمون شدم .دوست داشتم یہ جورایے از اونجا فرار ڪنم.
زهرا _براے همین شلینگ آب رو روے خودتون گرفتید؟
حبیب_آره میخواستم احساسِ همدردے ڪنید.
خلاصہ اینڪہ منو ببخشید . همہ ے این ڪارها براے این بود ڪہ بگم
برام مهم هستید،...خیلے وقتہ دلم گیرِ یڪے بود و اسمش ڪہ میومد دلم مے لرزید.
زهرا خانوم... من خیلے وقتہ دلم پیش شما گیره ، میدونم عاقبتم با شما بہ خیره ..من سختے هاے زیادے ڪشیدم ، بدون پدر ومادر تا اینجا رسیدم ،فقط خواهرم حوریہ ڪنارم بود .
زهرا ...خانوم ...میشہ مایہ ے آرامش من باشید؟
زهرا دست روے قلبش گذاشت ، احساسِ داغے میڪرد. دستاش میلرزید .
با خودش گفت یعنے همہ با شنیدن این حرفہا حالشون دگرگون میشود یا من فقط اینجورے ام
خودش را جمع و جور ڪرد و گفت :
_ان شاء اللہ، فقط مواظب باشید ڪہ سرتون بہ باد نره...
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت80
_خب خواهرے بگو بینم چیڪار ڪردے تونستے خودتو نگہ دارے بہ ڪامران زنگ نزنے؟
الہام_ آره سیم ڪارتم رو عوض ڪردم .چند روز اول خیلے سخت بود. بہتر بگم برام درد داشت .هنوز هم همینطورم
خوبہ این مدت سرگرم مهمونے بودم ولے بازهم وقتے سرم خلوت میشہ یادش ڪہ میفتم ،قلبم درد میگیره
باورت میشہ بوے هر عطرے ڪہ میاد من یاد اون میفتم؟ احساس میڪنم همہ عطر اونو بہ خودشون زدن.
الہام نمیدونست ڪہ قلب خواهرش جایے در بین همین آدمہا گیر است.
الہام_وقتے با عقلم میسنجم متوجہ میشم اصلا معیارهایے ڪہ من میخوام رو نداره ، یہ جورایے مامانیہ ،مستقل نشده هنوز .من دوست ندارم مرد اینقدر ضعیف باشہ .تمام بحث و دعواهامون هم سر همین چیزها بود همیشہ.
اما دلم ...هنوز گیره
_این حالتہا طبیعیہ ،بهرحال خاطرات با هم بودنتون هست .دلبستگیہ ... یہ ڪم صبورے ڪن حل میشہ
ڪاش ما آدمہا قبل از دل بستن ، با عقل پیش میرفتیم بعد دل میبستیم .
الہام _بلہ اے ڪاش ...
****
بعد از آن شب بارانے سیدطوفان تندخو وعصبے شده بود.حالش خوب نبود
ابہامات زیادے ذهنش را درگیر ڪرده بود.
ڪلافہ در حیاط خانہ پدرے اش راه میرفت.
انگار معادلات هندسہ تحلیلے حل میڪرد.
بہ حُسنا فڪر میڪرد و بہ نامزدیش...
_ امڪان نداره حُسنا بہ این زودے نامزد ڪنہ.اون خودش مقیده، میدونہ تو عدّه نمیشہ عقد ڪرد.خب شاید در حد خواستگارے باشہ...
یعنے مہرداد همہ چیز رو مےدونہ؟
ڪلافہ بود.
طوفان حُسنا را مال خودش میدید.
مےدانست ڪہ رویش تعصب دارد.
فڪر اینڪہ مرد دیگرے او را تصاحب ڪند عذابش میداد.
در این چند روز هر وقت فاطمہ سمتش میرفت نمیتوانست درست او را ببیند.
همہ چیز را حُسنا میدید . در دست حتے چشمہاےفاطمہ، حُسنا را میدید
نمیخواست بہ این دختر بیچاره خیانت ڪند ،اما ناغافل دلش جاے دیگرے گیر ڪرده بود.
ڪاش میتوانست فاطمہ را ناامید ڪند. اما نمیتوانست دلے را بشڪند آنہم دلے ڪہ با هزار آرزو بہ او تکیہ ڪرده بود.
نسبت بہ هر دو نفرشان عذاب وجدان داشت.
لب حوض فیروزه اے نشست شیر آب را باز ڪرد آستین لباسش را بالا زد و شروع بہ وضو گرفتن ڪرد.
بہ مسح سر ڪہ رسید ذهنش بہ این جملہ متوقف شد.
_چرا حُسنا گفت چہار روزه تعقیبم میڪنے؟یعنے ڪے دنبالشہ؟
سریعا دست بہ جیب برد و گوشیش را در آورد. شماره سعید را گرفت .بعد از یڪ بوق جواب داد:
سعید_جانم سید ، بگو
_سلام، سعید این چندروز شما یا بچہ هاتون طرف بیمارستان یا...( برایش سخت بود اسم حُسنا را ببرد )
سمت خانم حڪیمے نرفتید؟
سعید_سلام ، نہ بہ جز همون یہ بار دیگہ نرفتیم.
_مطمئنے هیچڪس اونو تعقیب نمیڪنہ؟
_آره
طوفان ذهنش علامت سؤال شده بود.
سعید_چیزے شده طوفان ؟
_نمےدونم
سعید_مربوط بہ شب بارونیہ؟
_شاید، نمےدونم. میگفت چہار روزه دارے تعقیبم میڪنے ولے من نبودم .نمےدونم ڪیہ ڪہ دنبالشہ.
دستے بہ موهایش ڪشید
_نگرانشم سعید
سعید_نگران نباش چیزے نیست ڪسے بہ اون ڪارے نداره .تو ڪلاه خودتو بپا باد نبره
سعید نمیدانست در دل این مرد چہ طوفانے بہ پاست.
مادر از پشت پنجره پسرش را تماشا میڪرد.
طوفان وقتے از سفر ڪربلا برگشت ،جور دیگرے شده
شاید ڪمے صحبت ڪردن وادارش ڪند علت تغییر رفتارش را بفہمد.
با سینے چاے بہ حیاط رفت و روے تخت چوبے نشست .
مادر_سیدطوفان بیا مادر یہ استڪان چایے بخور ...
طوفان وضو گرفت و ڪنار مادرش نشست .
مادر_ طوفان! مادر ،چرا گرفتہ اے؟همش تو فڪرے؟ از وقتے برگشتے یہ جورے شدے، امروز هم ڪہ فاطمہ با چشماے اشڪے از اینجا رفت.
طوفان _چیزے نیست مامان ،یہ ڪم درگیرم ، فاطمہ هم ... شرایط منو درڪ نمیڪنہ هے گیر میده ڪے عروسے بگیریم ؟
مادر_خب مادر راست میگہ ، تو ڪہ پات خوبہ الحمدلله، براے چے نمیرید دنبال ڪارهاتون؟
طوفان_ مادر ِمن چہ عجلہ اے دارید آخہ؟
گفتید زن بگیرم گفتم چشم ، گفتید دختر داییت دلش با توئہ ، دلشو نشڪن گفتم باشہ فقط در حد نامزدے... گفتید خوب نیست نامزد باشید عقد ڪنید.
الان گیر دادید داییت پابہ قبلہ است ، آرزو بہ دلہ عروسے دخترشه ، زودتر عروسے بگیریم.
حاج خانوم ! من اصلا آمادگیشو ندارم.
مادر_چرا آمادگیشو ندارے؟ ۳۰سالتہ، یعنے هنوز زوده؟
طوفان_بحث این چیزها نیست، احساس میڪنم فاطمہ... هنوز بچہ است .
خودش هم میدونست این حرفہا بہانہ است
مادر_وااه این حرفا چیہ میزنے ؟ من ۱۶ سالم بود زن سید رحمان شدم . فاطمہ ۲۲ سالشہ، بچہ است؟
طوفان_من چے میگم شما چے میگید . هیچے مادر جون ...من غلط ڪردم .
فقط یہ ڪم بہم وقت بدید.
اللہ اڪبر ...
صداے اذان مسجد بلند شد .آستین لباسش را پایین داد و دڪمہ هایش را بست. بہ سمت مسجد راه افتاد تا شاید این آتش درونش قدرے فروڪش ڪند .
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
36.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖊 افشاگری های امید دانا از سرطان اصلاح طلب:
✔️ راس جریان نفوذ، حسن روحانی است
✔️ اعتماد به نفس ترور سردار سلیمانی را روحانی و ظریف به آمریکائیها دادند
🔴 از رفراندوم حاج قاسم تا رفراندوم ابومهدی
🔹واقعیت این است جوامع اسلامی طی دو سه قرن گذشته، بعلت گرفتاری به حکام فاسد و بیعرضه در مواجهه با تمدن جدید غرب و نظامهای استعماری، دچار انفعال و وابستگی شدید سیاسی و اقتصادی و فرهنگی شدهاند.
🔸تفکر و تز "توسعه وابسته" نه فقط در ایران که در سراسر کشورهای مسلمان همچون مصر، #عراق، حجاز و عربستان، ترکیه و سایر ممالک اسلامی نهادینه شده است و طیفی در جوامع اسلامی شکل گرفته است که عمدتاً دانشآموخته دانشگاههای اروپایی است و معتقد است برای حل مشکلات اقتصادی و اجتماعی راهی جز پیروی از غرب و نسخههای غربی و کپی برداری از ساختارهای غربی نیست!
🔹جمهوری اسلامی با هدف قرار دادن همین تز، ایده جدیدِ "ما می توانیم" را مطرح ساخت و موجب امیدواری سایر ملتها شد و این ما میتوانیم را در خیلی از عرصهها به نمایش گذاشت. اما آن تفکر بیمارگونه، هنوز در دنبالههای غرب در ایران جاری و ساری است تا جائیکه امروز نماینده این طیف در کسوت ریاست جمهوری ایران بعد از دستاویز شدن ۶،۷ ساله به غرب، به صراحت میگوید: " #من_بلد_نیستم بدون ارتباط با دنیا[آمریکا و اروپا] مشکلات اقتصادی کشور را حل کنم"!
🔸سالهاست ما در ایران گرفتار این جریان فکری هستیم؛ با همین نظر ، از قدرت هستهای کشور عبور کردند و سالها حرف از رفراندوم میزدند برای عبور از قدرت موشکی و اقتدار منطقهای ایران پیشنهاد رفراندم میدادند!
🔹تشییع چندده میلیونی #حاج_قاسم_سلیمانی به عنوان نماد اقتدار بینالمللی و نفوذ منطقهای ایران نشان داد که مردم ایران به هیچ وجه از اقتدار دفاعی و منطقهای خود نخواهند گذشت و در احترام به نماد این سیاست راهبردی تمام قد میایستند!
🔸بعد از شهادت حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس فرمانده حشدالشعبی، نه تنها ایران بلکه حس انتقام از آمریکا را در سراسر جهان اسلام بالاخص عراق بوجود آمد. مطالبه خروج آمریکا از عراق به مطالبه اول گروه های سیاسی عراق تبدیل و طرح آن در مجلس تصویب و دولت ملزم به اجرای این تصمیم شد.
🔹تجمع میلیونی مردم عراق علیه حضور نظامی آمریکا در این کشور را میتوان رفراندوم ابومهدی دانست. حاج قاسم و ابومهدی رفراندوم بزرگی در ایران و عراق برگزار کردند که دولتها و خاک کشورهای مسلمان، نباید وابسته به آمریکا و قدرتهای استکباری باشد. آیا این رفراندوم را میبینید؟
🔸آیا غربگرایان ایران و عراق حاضرند و این تنفر عمومی ملتها از آمریکا را ببینند؟
✍ 👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan