📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎درخت نخل درخت عجیبی است! گویی این درخت اصلا نبات نیست! چیزی شبیه به آدمیزاد است.
وقتی می خواهند نخلی را قطع کنند، می گویند بِکُشش! بی جهت نیست که واحد شمارش نخل هم چون آدمیان، «نفر»است...
نخل تنها درختی است که اگر سَرش را قطع کنی می میرد! بر خلاف همه ی درختان که اگر سرشان را بزنی، بار و بَرگشان بیشتر هم می شود. اما نخل نه! سَرش را که قطع کردی می میرد. مهم نیست ریشه اش در خاک سالم باشد، نخلِ بی سر می میرد!
آب هم اگر از سَر نخل بگذرد و به زیر آب فرو رود، خفه می شود و می میرد! مثل آدمیزاد. درخت مقدسی است... ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ «ﺩﮐﺘﺮ ﮐﺮﯾﻢ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ» ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ!
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻫﻨﮓ، ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺍﺳﺖ! ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎِ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ. ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳَﺮَﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﯾﻌﻨﯽ ﻧِﻤﻮﺩِ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ میمیرد، ﻭَﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ باشد...
#ضرب_المثل
✳️ اصطلاحات وضرب المثلها #سالی_كه_نكوست_از_بهارش_پیداست!
این ضرب المثل درمواقعی به کارمی رود که درانجام کاری ازابتدا مشخص است که چه اتفاقی می افتدودر واقع شروع کارپایان آن رانشان می دهد.
این ضرب المثل به خاطروضع آب و هوادرفصل بهار بوجود آمده است. اگردرفصل بهار بارندگی خوب وکافی باشد می گویند سال خوبی است اما اگر بارندگی نباشد و هوا خشک و گرم باشد می گویند سال خوبی نیست و در واقع «سالی که نکوست از بهارش پیداست.»
در ادامه این ضرب المثل جمله ی دیگری هم هست که امروزه کمتر استفاده می شود و بیشتر مانندیک ضرب المثل جداگانه کاربرد دارد:
«سالی که نکوست ازبهارش پیداست، ماستی که تُرشه ازتغارش پیداست»
قسمت دوم ضرب المثل هم، مانند بخش اولش همان معنا را دارد. درگذشته که ماست رادر تغار (ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست نگه می داشتند)درست می کردند، اگر ماست بد بود و چربی اضافه پیدا کرده بود، هم ارزان تر بود و هم باید فقط در تغار نگهداری و فروخته می شد و قیمت نازلی داشت وخریداران چندانی جز افرادفقیر وتهیدست نداشت. بنابراین تغاری بودن ماست به معنی بد بودن آن بود.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فوری
خبرگزاری صدا و سیما: آیت الله مایک به درک واصل شد!
✅ با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙🔴🌎🌹کلیپ دیده نشده از حاج قاسم
الا یا اهل العالم من حسین را دوست دارم...
🚩 و چقدر زیبا حسین هم او را دوست داشت...
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙🔴🌎 🌹کوچه ای که مسیر عشق "حاج قاسم" و شهدای مدافع حرم بود !😭😭😭
http://eitaa.com/cognizable_wan
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥⭕️ واکنش مجری تلویزیون به خبر ادغام یارانه مالی و معیشتی: بیایید بگید ما منظورتون رو متوجه نشدیم و اشتباه میکنیم!
پ ن پ: دولت جایی نمیخوابه که به ضررش باشه
یا زهرا#اگر خورشید عنایتت طلوع نکند هیچگاه آسمون سخاوت ابری نخواهد شد وزمین ثروت برکتی نخواهد داشت.
خوبان یادمان باشد چادرش دوا وشفای دل های مستضعفان بود#بانسیم محبتش، شمیم معرفت می وزید
#فاطمه_محبت_سخاوت
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت109🍃
امشب قرار بود خانواده حسینے مثلا براے خواستگارے بیایند.
چہ خواستگارے غریبے ...
حالِ خوبے نداشتم.استرس عجیبے تمام وجودم را گرفتہ بود.
لباس پوشیدم و چادرِ سفیدم را بہ سر ڪردم.
مامان و زهرا وسایل پذیرایے را آماده ڪرده بودند.
صداے زنگ در اضطرابم را دوچندان ڪرده بود.
پے در پے نفس میڪشیدم.
زهرا_چتہ حُسنا ؟ تو ڪہ باید خیالت راحت باشہ ، این خواستگارے فرمالیتہ است .ڪار شما از خواستگارے و عقد وعروسے و زفاف هم گذشتہ ... بچہ تون رو باید داماد ڪنید.
از حرف زهرا هم خنده ام گرفتہ بود و هم دلگیر شدم.
منم دوست داشتم مثل بقیہ دخترها مراسم خواستگارے درستے داشتہ باشم.
صداے زنگ در بلند شد و پشت بند آن هم ورود مهمانان .
دم در همراه مامان و زهرا ایستاده بودم .نمیتونستم تو اتاق بمانم و با این تعداد مهمان بعدا روبہ رو شوم.
دایے حبیب در را باز ڪرد و ابتدا آقاے حسینے وارد شدند از همان بدو ورود لبخند بہ لب داشت . پشت سرش هم حاج محسن و بعد هم مادر طوفان و طاهره و نرگس
طاهره لبخند بہ لب مرا بوسید و آرام دست بہ شڪمم ڪشید.
خجالت ڪشیدم
اما مادرش لبخند تلخے بر لب داشت.
پس طوفان ڪجاست؟
قلبم تند تند میزد. ڪسے نبود بپرسد پس او ڪجا مانده؟
دایے حبیب بہ دادم رسید .
حبیب_پس سیدطوفان ڪجاست؟
حاج محسن خندید و گفت:
جامون تو آسانسور نبود فرستادیمش از پلہ ها بیاد.
همان موقع زنگ در بہ صدا در آمدو طوفانِ سرنوشتِ من از پشت در با سبد گل ظاهر شد.
"بخت بازآید از آن در ڪہ یڪے چون تو در آید ★روےِ زیباے تو دیدن در دولت بگشاید ★
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را★
تا دگر مادر گیتے چو تو فرزند بزاید "
کت و شلوار مشکے و بلوز سفیدے پوشیده بود. خیلی مرتب و آراستہ با تہ ریشے کہ آنکارد کرده بود .
دل ربایے و دلم اے واے
سر بہ زیر داخل شد.بہ همہ سلامے از راه دور کرد
بقیہ سرپا ایستاده بودند.
بہ طرف من قدم برداشت...
ڪم مانده بود قلبم از چارچوب سینہ ام
بیرون بزند.
یعنے جلو همہ میخواهد این گلہا را بہ من بدهد؟
جنین درشڪمم شروع بہ تڪان خوردن ڪرده بود.
او هم از دیدن پدرش خوشحال بود.
من اما بیقرار ... آشفتہ و پریشانش بودم.
از نگاهم حالم را فہمید .با لبخند برلب روبہ رویم ایستاد ، دستش را دراز ڪرد و سبد گل را بہ دستم داد.
طوفان_بفرما بانو
دستم میلرزید
_ممنون
از کنار گل ها چشمانش را باز و بستہ کرد و لب زد
طوفان_آروم باش
گل را از دستش گرفتم و بہ زهرا دادم .
از ڪنار احسان ڪہ گذشت .
احسان دستش را فشرد و آرام گفت:
منو ببخش اگر اونجورے برخورد ڪردم.
طوفان_نہ اشڪال نداره ،ڪار خوبے ڪردے برادر باغیرت
ڪنار مامان نشستم .طوفان هم ڪنار مادرش و روبہ روے من نشستہ بود.
سرم را بالا آوردم ونگاهش کردم، لبخندش را بہ سختے جمع و جور میڪرد.
اگر ڪسے نبود حتما ڪنایہ اے بہ من میزد.
مادرطوفان روبہ مادرم ڪرد و گفت :
لیلاخانوم_ببخشید من سیاه پوش اومدم اینجا، آخہ هنوز چہلم برادرم نشده .صلاح دونستیم زودتر تڪلیف این دوتا جوون رو مشخص ڪنیم.
مامان_بلہ ،خواهش میڪنم.
پدرطوفان شروع بہ حرف زدن ڪرد. بابت اتفاقے ڪہ در سفر ڪربلاے ما پیش آمد اظہار شرمندگے ڪرد و گفت:
سیدرحمان_بہتره با شرایط پیش اومده
هرچہ زودتر اینہا شرعا و قانونا زن وشوهر بشن.
مامان بہ دایے اشاره ڪرد . دایے سرفہ اے ڪرد و گفت:
_اگر اجازه بدید من میخوام چند ڪلمہ با سیدطوفان صحبت ڪنم.
پدرومادرش تایید ڪردند و دایے حبیب، طوفان را بہ اتاق من برد.
هرچہ بود تذڪرات مادر بود ڪہ دایی حبیب آن را بہ طوفان منتقل میڪرد.
بعد ازچند دقیقہ از اتاق بیرون آمدند.طاهره سادات فورا بلند شد و گفت اگر اجازه بدید این دو نفر هم برن تو اتاق یہ ڪم صحبت ڪنند .
طوفان با لبخند بہ خواهرش نگاه میڪرد.
مامان اجازه داد ،
طاهره سادات دست مرا گرفت و ڪشان ڪشان مرا بہ طرف اتاقم برد وسط اتاق ایستاده بودیم ڪہ طوفان هم وارد شد.
طاهره چرخید بہ طرفم و دست بہ شڪمم گذاشت و گفت.
_قربون این کوچولو بشم من .حالش چطوره؟
لبم رابہ دندان گرفتم ،از شرم و خجالت گونہ هایم داغ ڪرده بود.
بہ طرف طوفان برگشت و گفت :
فندق عمہ بہ باباش سلام میڪنہ
طوفان دست در جیبش کرده بود و با سرے ڪج لبخند عمیقے زد و نگاهم ڪرد.معذب بودنم را ڪہ دید با همان لبخند سرش را پایین انداخت.
توان ایستادن نداشتم بہ سمت تخت رفتم ونشستم ،طاهره حالم را ڪہ دید از اتاق خارج شد.
خواستم بگویم نہ نرو ...بمان .
من از خلوت دوباره میترسم.
تمام بدنم میلرزید ، دوباره همان ترسِ خلوت اولم با طوفان سراغم آمده بود.
سرم را پایین انداختہ بودم . روے تخت ڪنارم نشست.
هردو ساڪت بودیم
چند بار عمیق نفس ڪشید .
طوفان_چقدر اینجا آرومم، خدا شما را خلق ڪرده براے آرامش من
چندبار زیر لب گفت: الحمدلله ...الحمدلله...الحمدللہ
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت110
وقتے سڪوت مرا دید بلند شد و دور اتاق چرخے زد .
برگشت و با فاصلہ ڪم ڪنارم نشست.
دستاشو بہ هم قفل کرده بود.
طوفان_حُسنا خانوم میخوام منو ببخشے بخاطر همہ ے سختے هایے ڪہ ڪشیدے ،بخاطر همہ بلاهایے ڪہ سرت آوردم .
نمےدونے اون روزها چہ ڪشیدم .
داشتم دیوونہ میشدم.
تو هم نمیدونے چہ بلاهایے سر من اومد.
طوفان_هیچوقت فڪر نمیڪردم دلم اینجورے براے ڪسے پر بگیره و بره . میدونے میخوام اعتراف بڪنم.
حقیقتش من تا حال عاشق نشدم ، یعنے اصلا نمیدونستم چے هست؟
حتے ازدواجم هم با ...با فاطمہ حقیقتا بدون عشق بود.ببخشید اسمشو آوردم نمیخواستم ناراحت بشے فقط جہت درک بہتر بود(
من بہ ازدواج بہ دید تڪلیف همیشہ نگاه میڪردم .الان هم همینطورم ولے خب دروغ چرا یڪے بدجور دلمو لرزوند.
از همون اول ڪہ دیدمت خاص بودے.
اومد جلوم زانو زد.
لبہ ے چادرم رو بہ دست گرفت و گفت
_منو میبخشے؟حلالم میڪنے؟
نمیتونستم جوابش بدهم با سر تایید ڪردم .
خم شد و چادرم رو بوسید .
طوفان_خب خانم حُسنا حڪیمے این بار بدون هیچ اجبارے ، همدمم میشے؟
داشت از من خواستگارے میڪرد.
خنده ام گرفتہ بود.
براے اذیت ڪردنش وقت مناسبے بود.
اخمِ ساختگے ڪردم و گفتم
_اگر دست من بود ڪہ جوابم نہ بود.
این بار هم با اجباره ...فقط بخاطر این بچہ
احساس ڪردم لبخندش جمع شد
طوفان_ یعنے اینقدر بدم؟
بلند شد وایستاد
طوفان_درستہ من لیاقت تو رو ندارم .
میخواست بیرون برود ولے سریع برگشت بہ سمتم و با جدیت گفت :
طوفان_چہ بخواے ،چہ نخواے زن منے .هیچ حرفیم نباشہ
نگاهمون مستقیم بہ چشماے هم بود.لبم بہ خنده کش مے آمد ولے مانع میشدم ڪہ باز بشہ .
عجب اخمے داشت.ولے چشماش میخندید
لبم را بہ دندان گرفتم .
طوفان_جلوشو نگیر بزار باز بشہ
ابروهام بالا پرید
این بار واقعا خنده ام گرفت .خندیدم وگفتم
_عجب دیڪتاتورے هستید
ڪنارم نشست .
طوفان_شما کنارم باش ، همہ جا را دموڪراسے اعلام میڪنم.
_لابد مثل فرانسہ ؟
طوفان_نہ استغفراللہ اونجا ڪہ ڪُشت و ڪشتاره ، لااقل یہ ڪم خشونتش ڪمتر باشہ
داشتم فڪر میڪردم ڪجا رو بگم.
طوفان_اینہا رو ولش کنید
فقط بگو ببینم ، من واقعا دارم پدر میشم؟خودمم هنوز باور ندارم
شیرینے خوشے در وجودم احساس میڪردم.
_منم باورم نمیشہ بین این همہ تلاطم و سختے این هنوز هست و قلبش میزنہ
طوفان_نمیدونے دختره یا پسره ؟
_پسره ...سیدعلے
طوفان_واقعا؟ عمیقا نفس میکشید ...خدایا باورم نمیشہ ...
وایسا ببینم اسمم واسش انتخاب ڪردے ؟با اجازه ڪے؟
–با اجازه خودم
خیلے جدے گفت
طوفان_میدونید ڪہ انتخاب اسم با پدره،چطورے بدون مشورت با من انتخاب ڪردی؟
برگشتم سمتش و با جدیت گفتم
_نخیرم ،اینہمہ من سختے هاشو بڪشم ،اسمشو شما بزارے ؟اصلا عادلانہ نیست.
ڪجا بودید اون موقع ڪہ ضعف و درد و دلہره هاشو من ڪشیدم؟ چقدر استرس تحمل ڪردم؟ اون موقع ڪہ ترسیدم ڪجا بودے؟...اون موقع ڪہ ڪتڪم زدند . من از آبروم گذشتم .
نمیدونم چطور اشڪے از گوشہ چشمم بہ پایین افتاد.
نگاهش بہ اشڪم افتاد .چشماشو با درد بست .
بہ جلو خم شد. دستاشو بہ زانو تڪیہ داد و بہ پیشانے گرفت
طوفان_خدا منو نبخشہ، من طاقت درد ڪشیدناتو ندارم.حتے شنیدنش هم عذابم میده
من غلط بڪنم بخوام نظر بدهم .
تا ابد نوڪرتم.
حسُنا زودتر تمومش کن ،تحمل این دورے رو اصلا ندارم.
این خواستگارے ما بود.
چہ روزگار غریبے ، در خواستگارے درباره اسم پسرمان بحث میڪردیم .
چہ سرنوشت عجیبے داشتیم
من و او ...
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت111🍃
📿پرش زمانے حدودا یڪسالہ
وسایلم را توے چمدان ڪوچڪم چیدم .
من از همہ دنیا فقط یڪ تسبیح داشتم یڪ تسبیح سبز شاه مقصود ڪہ دلم بہ بند بند مہره هایش بند بود.
روز خواستگارے لحظہ آخر ڪہ داشت از اتاق بیرون میرفت برگشت و بہ تخت اشاره ڪرد
طوفان_"اون تسبیح رو اونجا جا گذاشتم ڪہ بگم یادت باشہ دلم اینجا جا مونده ،منتظرم نذار "
اشڪم چڪید روے شاه مقصود
نہ الان وقت مرور خاطرات نیست.
وقتے ازش پرسیدم:
"طوفانِ عشق ، چرا شاه مقصود؟"
تسبیح را بین دستانم انداخت . دستش را بین انگشتانم برد و دانہ هاے تسبیح را بہ حرڪت در آورد:
_"شاه مقصود خواص زیادے داره ، یڪیش ایجاد صلح و دوستیہ ، یڪیش
رفع نگرانے و رسیدن بہ آرامشہ ، تو ڪسب و ڪار هم اثر مثبت داره"
_پس اینڪہ من و تو شب و روز در صلح وصفا با هم حرف میزنیم احتمالا از اثرات شاه مقصوده دیگہ؟
خندید و دلم را مثل همیشہ ربود ، نگاه شیطونے ڪرد و گفت:
_نہ دیگہ اون از اثرات چیز دیگہ است.
_از اثرات چیہ اون وقت؟
طوفان_ازاثرات زندگے ڪردن با یہ زن زشت و بداخلاقہ
از سر سجاده بلند شد و فورا پا بہ فرار گذاشت .
دمپاییم را درآوردم و دنبالش دویدم.
دور میز میچرخید
_بگو غلط ڪردم
طوفان_نمیگم
_نمیگے نہ؟ باشہ عواقبش پاے خودتہ.
دنبالش دویدم و او هم مثل بچہ ها از روے مبل میپرید.
طوفان_دختر خانم ندو برات خوب نیست.
یہ لحظہ زیر دلم درد گرفت ولے توجہے نڪردم.
طوفان_سُرور خانم بہ فریادم برس زشت و بداخلاق ڪہ بود دست بہ زنم داره.
(سرور خانم همسایہ مابود)
حرصم گرفت ،دمپایے را پرتاب ڪردم و واقعا بہ مچ پایش خورد . پاشو بہ دست گرفت.
طوفان_آے ،آے ...پسرم ڪجایے
ڪہ مادرت قصد جونم ڪرده
نفس ڪم آوردم. دست بہ ڪمر گرفتم.
زیر دلم درد میڪرد.
دست بہ شڪم گرفتم.
_آے
طوفان_آخ دلم خنڪ شد ، پسرم داره حسابتو میرسہ . بزن بابا جون ،بزن
بہ حالت قہر رویم را برگرداندم و بہ اتاق رفتم.
روے تخت دراز ڪشیدم.
ڪاش همیشہ قہر میڪردم برایت و تو برایم شعر میخواندے
★
موبایلم زنگ خورد.
_بله
رضایے_سلام خانم حڪیمے ، من پایین منتظرتون هستم.
تسبیح را روے قلبم میگذارم و عطرش را بہ وجودم سرازیر میڪنم.
با شاه مقصود همہ جا بوے تو مے آید.
چمدان کوچکم را برمیدارم و شاه مقصود را بین دستانم سفت میگیرم،
مبادا از من جدا شوے .
چادرم را مرتب میڪنم و بہ پایین میروم.
آقاے رضایے چمدانم را در صندوق عقب میگذارد و من سوار میشوم. استارت میزند و من از دیوارهاے این شہر دور میشوم .
شاه مقصود را میچرخانم
*
صدایش از توے حال مے آید.
طوفان_قہر قہرو شام چے داریم؟
_هیچے، بہ همون خانم خوشگلت بگو برات غذا درست ڪنہ
چند ثانیہ بعد دستے دور ڪمرم پیچیده مےشود و ڪنار گوشم زمزمہ میڪند
طوفان_اون خانم خوشگلہ ڪار داره نمیتونہ
حرصم گرفتہ بود
_پس نون و دندون بخور شب هم برو پیش همون خوشگلہ
_وقتے حرص میخورے مثل بچہ ها میشے
جوابش را ندادم.
خواستم دستش را از ڪمرم جدا ڪنم ڪہ اجازه نداد.
_برو ڪنار
طوفان _نوچ
_ولم ڪن
طوفان_نچ
_چرا؟مگہ نگفتے زشت و بداخلاقم پس چرا ولم نمیڪنے؟
طوفان_چون میخوام پیش خانم خوشگلم باشم
_آهان صحبت شڪم ڪہ وسط میاد حرفات یادت میره منم میشم خوشگل
منو بہ سمت خودش چرخوند
با لبخند نگاهم میڪرد .
دست زیر چانہ ام برد و صورتم را بہ سمت خودش برگرداند
با دستهایش از روے بینے ام تا پایین چانہ ام دست ڪشید
یڪ خط صاف ...
طوفان_تو تاج سرے ...من غلط بڪنم بہت نسبت ناروا بزنم.
خوشگل تر از تو، توےعالم ندیدم .
"باید بگم توے آسمونہا بودم اون لحظہ یا نہ؟"
طوفان_خودت میدونے دوس دارم اذیتت ڪنم ڪہ تو قہر ڪنے و من بیام نازتو بڪشم
بعد هم صدایش را بہ آواز خواندن بلند ڪرد :
من پریشان شده ے موے پریشان توأم
ڪفر اگر نیست بگویم ڪہ مسلمان توأم
من گرفتار تو و موے سیاه تو شدم
منِ سرڪش بخدا رام و براه تو شدم
_موهاے من کہ سیاه نیست.
طوفان_خب این تمثیلہ ...
بازهم بہ آواز خواند:
_ من مست همین موهاے زیتونے تو شدم .
**
_رسیدیم
صداے رضایے مرا از خاطراتم بیرون آورد.
بالاخره بہ شہرم برگشتم.
اینجا بوے تو عجیب مے آید .
جلو ساختمانے نگہ داشت.
پیاده شدم و چمدان را برایم بالا آورد.
آسانسور را براے من زد و خودش از پلہ ها بالا آمد. طبق سوم
روبہ روے در قہوه اے بزرگ ایستادیم.
در باز شد و داخل رفتیم.
آقاے سعیدے با خانم غفورے ڪہ مرضیہ صدایش میزدم بہ استقبالم آمدند .
سعیدے_خوش اومدے دخترم ، امیدوارم بپسندے ، هم ڪوچیک و جمع و جوره هم بہرحال یہ سقف براے شماست.
خانم غفورے هم کہ پیشت هست.
_ممنون
اطراف را نگاهے مے اندازم
یڪ حال نسبتاکوچک با یک دست مبل ،آشپزخانہ اپن ، دوتا اتاق خواب ڪوچڪ هرڪدام با دو تخت.
این خونہ با خونہ من فرق داشت.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯