فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه فاطمیه ای شد امسال😭
🔸شور و نوای حاج محمود برای حاجقاسم
✦❥•••••❉•••••❥✦
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارایش دخترای ایرانی😂
#حسن_ریوندی
⬛️•••❥•ʝøɪɴ
http://eitaa.com/cognizable_wan
16.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تكيهگاه تاريخي ۱۲بهمن
🔹تقويم ايران به ۱۲ بهمن ماه رسيد که روزي بزرگ در حافظه تاريخي کشورمان است
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت135
روزها باید میگذشت و من هم از آن هرچند سخت، ولے میگذشتم.
وقتے فاطمہ سیدعلے را پیشم مے آورد .بہ اتاقم میبردمش و باهاش در خلوت صحبت مےڪردم.دلتنگے هایم را بہ سیدعلے میگفتم تا بہ پدرش برساند.
فاطمہ_ خوبہ ڪہ سیدعلے رو میبینے یاد سیدطوفان میفتے. دلتنگیتو با سیدعلے خالے میڪنے. این پسر با پدرش انگار سیبے هستند ڪہ از وسط نصف شده اند .
اصطلاحش "کپے ِ برابر با اصل" بود.
سیدعلے شیر میخورد و من نگاهش میڪردم .دستش را گرفتہ بودم و میبوسیدم
پسرم انگار از قحطے آمده است.
_خوبہ ڪہ شبیہ باباطوفانے ، لااقل وقتے نگاهت میڪنہ یاد من نمیفتہ ڪہ عصبے بشہ
فاطمہ ڪمے نگران و عصبے بہ نظر میرسید.
_چے شده؟
فاطمہ_سیدعلے خیلے شبها بیقرارے میڪنہ ، منو ڪہ میبینہ گریہ میڪنہ ، میدونہ میخوام بیارمش پیش تو
عمہ فڪر میکنہ بہ من عادت ڪرده .
ڪمے سرش را پایین انداخت.میخواست چیزے بگوید ولے تردید داشت.
_بگو فاطمہ حرفتو بزن
فاطمہ_عمہ اون روز یہ سوالم ازم پرسید . گفت سید علے بہ تو خیلے وابستہ شده اگر زمانے حسنا برنگشت براش ... براش مادرے میڪنے؟
چشمهایم بہ وضوح دو دو میزد .
ڪمے بہ خودم لرزیدم
چرا برنگردم؟مگر قرار نیست برگردم .
بہ چشمهایش نگاه میڪردم ، از من خجالت میڪشید.
_چرا خجالت میڪشے؟
فاطمہ_همینجورے
_خب تو چے گفتے؟
فاطمہ_من ؟ من فورا گفتم اصلا فڪرشم نڪنید، مادرش برمیگرده خودش بچہ شو بزرگ میڪنہ، من تازه گذشتہ رو فراموش کردم نمیخوام بہش برگردم
لبخندتلخے زدم.
الان وقت وصیت ڪردنہ ، برات سختہ ولے باید بگے
"وعسے أن تکرهوا شیئا و هو خیر لڪم "
چہ بسا چیزے ڪہ برایت ناخوشایند هست اما خیر تو در آن است.
_فاطمہ اگر عمرم نڪشید و رفتم... براش مادرے ڪن باشہ؟
دردل میگفتم
چہ با طوفان ...چہ بدون طوفان
چطور اینقدر جسارت داشتم ڪہ چنین حرفے بزنم ؟ چطور دلم آمد ...
من از بے مادرے فرزندم میترسم .
اما پیشڪشے عشق ...نہ اینبار مثل قبل نیست. این حق من نیستـ باید باشم و خودم پسرم را بزرگ ڪنم.باید زندگیم را پس بگیرم.
فاطمہ_این حرفو نزن ، خودت این وسط پس چہ ڪاره اے ؟ ان شاء اللہ زودتر تڪلیفت مشخص میشہ و سر خونہ زندگیت میرے.
در ضمن اصلا فڪرشو نڪن ڪہ من دوباره ... ببین خیالت راحت باشہ من ثانیہ اے نمیتونم بہ زندگے گذشتہ ام برگردم .لطفا دیگہ این قضیہ رو تکرار نڪن ...یہ ڪم حالم بد میشہ
_ببخشید چنین قصدے نداشتم.
فاطمہ_میدونم تو بہ فڪر سیدعلے هستے.ان شاء الله خودت براش مادرے میڪنے. من اگر بخاطر تو و این بچہ مظلوم نبود ثانیہ اے این وضعیت را تحمل نمیڪردم. فڪر نڪن بخاطر پسر عمہ ام هست.فقط بخاطر توئہ ڪہ عجیب تونستم باهات ارتباط برقرار ڪنم و زندگیم رو متحول ڪردی.شاید بہترین دوستے ڪہ تا حالا داشتم تویے
خندید و گفت :
یہ زمانے دشمنم محسوب میشدے اما خیلے وقتہ خواهرم شدے .
بغلش ڪردم
_تو خوبے ڪہ همہ رو خوب میبینے .
ازم جدا شد و ڪمے بو ڪشید
فاطمہ_ حُسنا بوے عطر یاس میدے.
تورو خدا دیگہ نزن ڪہ شوهرت گیر میده چرا دوستت عطر یاس میزنہ
تو از عطر من هم فرار میڪنے؟
همان موقع تلفنش زنگ خورد.
گوشیش را برداشت و با دیدن اسم روے صفحہ ، چشمهایش رنگ تعجب گرفت.
فاطمہ _طوفانہ ... یعنے چیڪار داره؟
_جواب بده
فاطمہ_بلہ سلام
اشاره ڪردم بزار روے بلندگو
دڪمہ بلندگو را زد.
طوفان_سیدعلے پیش شماست؟
صداے ِ طوفانِ من بود.
بعد از چهار ماه صدایت را مےشنوم...
طاقت نداشتم .دستامو بہ صورت گرفتم و اشڪام ناخودآگاه ریخت.دستم را بہ دهان گرفتم تا صداے هیجان زده ام را نشنود.
حرف بزن خوبِ من ... حرف بزن
فاطمہ_بلہ
طوفان_ڪجا هستید؟
فاطمہ_خونہ دوستم ، یہ ڪم باهاش کار داشتم .
طوفان_میدونم ، انگار ڪار هرروزتون هست اینجا اومدن
یا خدااااااا
طوفان_ڪارتون ڪہ تموم شد پایین منتظرتون هستم تو ماشین .سیدعلے را بیارید.
تلفن را قطع کرد.
فاطمہ_واے حُسنا بدبخت شدم .آدرس اینجا رو پیدا ڪرده ، الان چیڪار ڪنم؟
مرضیہ فاطمہ را آرام کرد و برایش توضیحاتے داد ڪہ وقتے پایین رفت چطور جوابش را بدهد.
من اما در فڪر دیدن تو بودم.
ڪنار پنجره رفتم و آرام پرده را ڪنار زدم. طوفان جلو خونہ تو ماشین نشستہ بود.
ڪاش بیرون مے آمدے تا براے ثانیہ اے نگاهت ڪنم.
یڪ ثانیہ هم سهم من نیست با مرام؟
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت136🍃
مرضیہ_ببین فاطمہ کیفتو اینجا بذار ، رفتے پایین من تو آیفون تصویرے میگم کیفت جا مونده برات میارمش پایین .
اگر هم پرسید بگو این همکارم تو مهدکودکه
فاطمہ_باشہ ...باشہ
فاطمہ استرس داشت من هم دست ڪمے از او نداشتم .
_آروم باش ، توڪل بہ خدا ڪن .چند تا نفس عمیق بکش
فاطمہ سیدعلے را بغل ڪرد و پایین رفت.
چند دقیقہ بعد مرضیہ آیفون را برداشت
و بہ فاطمہ گفت ڪہ کیفت جامونده.
گوشیش را برداشت و تماسے با رضایے گرفت ڪہ مبادا خودش را نشان دهد.
چادر رنگیش را پوشید و پایین رفت.
ڪنار پنجره رفتم وگوشہ پرده را آرام ڪنار زدم .
ڪنار ماشین ایستاده بود و سیدعلے را بغل گرفتہ بود.
بالاخره دیدمت .بعد از چہار ماه دورے ...دیدمت .
باور نمیڪنم میبینمت .خودتے طوفانِ من؟
دستمو بہ دهان گرفتم و هق هق وار گریہ ڪردم .
عزیز ِ حُسنا ڪجا بودے؟ چرا نیومدےمنو ببینے؟
چقدر لاغر شدے طوفانم.محاسنت هم ڪہ زیادے بلند شده .
سرتو بالا بگیر و نگاهم ڪن .من اینجام ... این بالا
مرضیہ ڪیف را بہ فاطمہ داد و در را بست.
حس بدے داشتم ، نگران این بودم مبادا فاطمہ جلو بنشیند. اما او در ِعقب را باز کرد و نشست.
طوفان سیدعلے را بہ فاطمہ داد
لحظہ ے آخر ڪہ میخواست سوار ماشینش شود سرش را بالا آورد و نگاهے بہ پنجره انداخت.
پرده را انداختم .دست بہ قلبم
گرفتم .
_واے نڪنہ منو دیده باشہ؟
نہ نہ اون لحظہ پرده را سریعا انداختم.
مرضیہ داخل اتاق شد.
مرضیہ_خدارو شڪر این چند وقت بیرون نرفتے اگر چہ بیرون هم میرفتے متوجہ نمیشد.
اما خب دیگہ اینجا جاے موندن نیست.رد اینجا رو زدن باید احتیاط ڪرد .
فورا شماره آقاے سعیدے را گرفت.
مرضیہ_قرار شد تا یڪ ساعت دیگہ بیاد اینجا
من اما هنوز در هیجان دیدن یارم بودم.
از وقتے دیده بودمش ، دلتنگیم چندبرابر شده بود.
دوست داشتم همین الان از خونہ بیرون بزنم و سراغش بروم .
اما افسوس ڪہ نمیشد ...
حدود یکساعت بعد آقاے سعیدے آمد و مرضیہ ڪلیت ماجرا را تعریف ڪرد.
سعیدے_اینجورے باید خونہ رو عوض ڪرد و شما هم محل دیدارتون باید محل کار خانم رضوے یعنے مہدڪودڪ باشہ .
مرضیہ_اونجا رفت وآمد زیاده همہ میشناسن خانم رضوے رو مشڪلے پیش نمیاد؟
سعیدے_نہ مشڪلے پیش نمیاد ، شما قبلش باهاش هماهنگ کن و تدابیر لازم رو انجام بدید .اونجا از لحاظ مڪان جاے بہترے هست.
صحبت بہ تدابیر اطلاعاتے رسید و من ترجیح دادم از آنجا دور شوم .
بہ اتاقم رفتم و روے تخت نشستم .پاهایم را در شڪمم جمع کردم و سرم را روے زانوهایم گذاشتم.
دلتنگیم آنقدر زیاد بود ڪہ قلبم دیوانہ وار خودش را بہ قفسہ سینہ ام میڪوبید.
طوفان ... ڪجایے ؟
ڪار ِ من شده روزانہ مرور خاطراتت ...
خوب یادم هست.
"یہ روز عصر زنگ در آپارتمان بہ صدا در اومد. از چشمیہ در نگاه ڪردم،هیچڪس نبود.
توجہے نڪردم ، دوباره زنگ در بہ صدا در آمد. اینبار هم نگاه ڪردم ڪسے نبود.چادرم را پوشیدم و در را باز ڪردم.
شاخہ گلے جلو صورتم قرار گرفت .یہ شاخہ گل رُز سفید
طوفان_بفرمایید شاهزاده خانم
خنده ام گرفتہ بود.
_پس صاحب این دستہا ڪجا هستند؟
خودش را بہ جلو پرت کرد و گفت:
_صاحب این دستہا رفتہ بودن گل بچینن براے خانومشون دیگہ.
ڪلے هم خار رفتہ تو دستم.
دستش را جلو آورد ڪہ من نگاهے بیندازم
میدونستم منظورش چیہ؟
دستاشو بوسیدم
_خوب میشن
طوفان_آهان حالا شد .همہ خارها ڪنده شدن
_اے شیطون ...
نگاهے بہ گل ڪردم
_چقدر خوشگلہ ممنون آقا ...حالا مناسبتش چیہ؟
طوفان_مگہ مناسبت میخواد ؟ همینجورے گرفتم
_نہ دیگہ من تو رو میشناسم،اهل این چیزها،نیستے
طوفان_هیچے خانم جون از بس گفتے چقدر بے احساسے ،لااقل ڪادویے گلے چیزے بخر منم گفتم بہ حرف خانمم گوش ڪنم.
_ممنون خودت گل بودے ولے واقعا خوشگلہ ...حسابے ذوق ڪردم .
طوفان_قابل تو رو نداره البتہ خانوم ما خوشگلتره ها
اینهم در وصف خانم خونہ ام :
"از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
معشوق تو زیباست ، قشنگ است ، ملیح است
اعضاے وجودم همہ فریاد ڪشیدنت احسنت ، صحیح است...صحیح است...صحیح است."
ومن در دل چقدر ذوق زدم براے شعرت .
هنوز شاعرانہ هایت را بہ یاد دارم .
دلتنگتم
محبوبِ دلِ خستہ من! ڪجایے ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
برجام هسته ای
برجام نفتی (IPC#)،
برجام بانکی (#FATF)،
برجام زيست محيطی (#معاهده_پاريس)،
برجام فرهنگی (#سند_۲۰۳۰)،
و ...
همه اينها يعنی بازی در زمين دشمن،
يعنی بی اعتنایی به اصول انقلاب،
يعنی بی توجهی به مصلحت مردم،
يعنی مسيری که انتهايش نه آقایی، که بردگی ملت ماست🙁
* http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴خوب شد برجام امضا شد که "فهمیدیم" آمریکا قابل اعتماد نیست
حاج قاسم رو ترور کردند "فهمیدیم" آمریکا باید از منطقه برود
امام حسین رو شهید کردند "فهمیدیم" یزید ظالمه
یک تاریخ هزینه شد تا یه عده دیرفهم بفهمند!
در حالی که میشد فقط با گوش کردن به "ولیخدا" هزینه نداد!
🔗 امیر عباس
🔴 http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔️داستان بسیار جالب امتحان عشق⛔️
🔻پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقهام ازدواج کردم. ما همدیگرو تا حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس میکردیم. میدونستیم بچهدار نمیشیم، ولی نمیدونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمیخواستیم بدونیم. با خودمون میگفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه، بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول میزدیم، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز علی نشست روبروی من و گفت: «اگه مشکل از من باشه، تو چی کار میکنی. خیلی سریع بهش گفتم: «من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.»
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: «تو چی؟»
گفت: «من؟»
گفتم: «آره اگه مشکل از من باشه... تو چی کار میکنی؟»
برگشت و زل زد گفت: «تو به عشق من شک داری؟»
فرصت جواب نداد و گفت: «من وجود تو رو با هیچی عوض نمیکنم.»
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: «پس فردا میریم آزمایشگاه.»
گفت: «موافقم، فردا میریم.»
نمیدونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه میجوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟! سر خودمو گرم؟کردم تافکر نکنم. طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هر دو آزمایش دادیم گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطراب رو میشد خیلی آسون تو چهره هر دومون دید.
بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو میگرفتم. دستام مث بید میلرزید. داخل آزمایشگاه شدم و جوابو گرفتم.
علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمیدونم که تغییر چهرهاش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا میگذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: «علی، تو چته؟ چرا این جوری میکنی؟»
اونم عقدهشو خالی کرد و گفت: «من بچه دوس دارم مهناز. مگه گناهم چیه؟! من نمیتونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.»
دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم: «اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟»
گفت: «آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان میبینم نمیتونم. نمیکشم...»
نخواستم بحث رو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت میگشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاق رو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: «میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمیتونم خرج دو نفر رو با هم بدم، پس از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.»
دلم شکست. نمیتونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا زده زیر همه چی. دیگه طاقت نیاوردم، لباسام رو پوشیدم و ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم، یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
توی نامه نوشته بودم: «علی جان، سلام، امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم. باید بدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچهدار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم کهi عیب از توئه، باور کن اون قدر برام بیاهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم. اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم...مهناز.»
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه نجات کشور از تمامی بحرانها فقط عمل به این جمله امام خمینی است:
«من التماس میکنم، من دست مردم را میبوسم، این غربزدهها را کنار بگذارید...»
پس معیار انتخاب ما امسال در بین نمایندگان مجلس "غربسنجی" است آنکه وابسته به غرب است را کنار میگذاریم.
رفیقم زنگ زده بی مقدمه میپرسه میدونی قیمت نبات چنده؟ 😐
میگم : نه! چطور؟
پرسید : نقل چی؟
گفتم : نه بابا نمیدونم! میخوای عروسی کنی؟
گفت : نه… 😐
فقط می خواستم ثابت کنم خیلی خری!
آخه از قدیم گفتن خر چه داند قیمت نقل و نبات!!! 😐
مردم بد قاطی کردنا!! 😂😂😂😂گ
#من_و_رفیقم
🏴 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش موشا بعد ازین که راجب ویروس کرونا شنیدن و نمیخواستن این دفعه تقصیر بیوفته گردنشون😁😅😂😂
🏴 http://eitaa.com/cognizable_wan