حق این دانش آموز صفر است یا بیست؟😮
1-در کدام جنگ ناپلئون مرد؟
(((در اخرین جنگش)))😜
2-اعلامیه استقلال امریکا در کجا امضا شد؟
(((در پایین صفحه)))😝
3-علت اصلی طلاق چیست؟
(((ازدواج)))😛
4-علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟
(((امتحانات)))😉
5-چه چیزهایی را هرگز نمی توان در صبحانه خورد؟
(((نهار و شام)))!!!!🤔😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
📕✍#تلنگر
یک ساعت بعد از اینکه خاکمون میکنن مردم سرمیز ناهار به فکر اینن که نوشابه زرد بخورن یا مشکی!
پس بخاطر حرف همچین مردمی زندگی نکنین !واسه دل خودت زندگی کن👍
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
26.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☝️سالم بودن پيكر پاك يوسف اللهی قبر كنار سردار سليمانی
عکس دیده نشده از حضور امام در بین جمعیت مردم
بعد از سخنرانی در بهشت زهرا امام اظهار تمایل کردند که به داخل جمعیت بروند. یک عکس هم از امام خمینی هست که نه عمامه دارد و نه عبا و وسط جمعیت گیر افتادهاند. امام بعدها میفرمودند: «من احساس کردم دارم قبض روح می شوم»
تعبیر امام این بوده که بهترین لحظات من همان موقعی بود که زیر دست و پای مردم داشتم از بین می رفتم. این خود نهایت تواضع و خلوص امام را می رساند که این طور نسبت به مردم ابراز احساسات داشتند.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📕داستانی واقعی و زیبا از یک دختر پاکدامن
فواید🌸 #آیة_الکرسی 🌸
🌃 شبی دخترک مسلمان از نیویورک آمریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با ژاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش مینمود او را تعقیب می کند.
🔻 دختر بسیار وحشت زده بود
و شروع کرد به خواندن آیت الکرسی
و به الله سبحان و تعالی توکل کرد...
🔸الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت به خانه رسید.
ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده اند.
🔹پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پلیس برود تا قاتل را شناسایی کنند.
🚨 دختر به اداره پلیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت آینه قاتل شناسایی کرد.
پلیس از قاتل می پرسد
که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرا به او حمله نکردی؟
💥 قاتل گفت من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند.
♦️ این است عظمت 🍃توکل به خداوند..
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اعتراف شبکه ماهواره ای به اینکه دنیا در دست صهیونیست هاست و تنها کشور که جلوی اینها ایستاده ایرانه و تشکر ویژه خانم کارشناس از #حاج_قاسم_سلیمانی ، #سردار_سلامی ،#سردار_حاجی_زاده و ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گانتز از ترس موشکهای مقاومت به پناهگاه گریخت
🔹رئیس ائتلاف آبی و سفید رژیم صهیونیستی که برای کارزار انتخاباتی خود در یکی از شهرکهای اطراف نوار غزه حضور داشت، پس از به صدا در آمدن آژیر خطر به پناهگاه گریخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناگفته هایی از چپ و راست مملکت از زمان #انقلاب تا امروز🔺شخصیت هایی که تا به امروز فکر های دیگری راجع بهشان میکردید/استاد #رائفی_پور
ناگفته هایی از چپ و راست مملکت از زمان #انقلاب تا امروز🔺شخصیت هایی که تا به امروز فکر های دیگری راجع بهشان میکردید/استاد #رائفی_پور
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت143🍃
احساس میڪنم دریچہ هاے قلبم بستہ شده .نفس هایم درست بالا نمی آیند.
باید بروم پیش حمید.
فقط اوست ڪہ حال مرا خوب میفہمد.
بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم.
الہام را صدا میزنم
_ببخشید الہام خانم ، من باید برم یہ جایے
الہام_الان تازه سیدعلے خواب رفتہ ،گرسنہ اش بود شیرشو خورد ،بہ سختے خوابوندمش.
_نہ من تنہا میرم ڪارم ڪہ تموم شد میام دنبالش .
از حوریہ خانم خداحافظے میڪنم و از آنجا بیرون میزنم.
دم دماے غروب است ڪہ سر قبر حمید میرسم.
_ سلام رفیق
سلام ڪہ میدهم بغضم میترڪد ...
_حمید میبینے چقدر بدبختم ؟ چقدر روسیاهم ؟
دلتنگم و با تو میل سخنم هست همیشہ
_حمید ڪے میام پیشت؟
میشہ بیام؟خستہ ام خستہ ...
یہ روزِ جمعہ سر همین قبر ، همینجا نشستہ بودم .حُسنا ڪنارم نشستہ بود و قرآن میخواند.
***" _بہ نظرت منم شهید میشم؟
حُسنا_دعا میڪنم ڪہ بشے .تو هم دعا ڪن منم شهید بشم .میدونے حیفہ آدم عاشق با مرگ عادے از دنیا بره.
اگر ما عاشق باشیم باید آرزومون این باشہ عاشقانہ قطره هاے خونمون رو در راهش بدیم.
_پس دعا کن برم سوریہ
حُسنا_دعا میکنم هرچے خیرت هست برات پیش بیاد و در راهے ڪہ هستے شهید بشے. آسید ناراحت نشیا بہ نظر من تڪلیف شما الان سوریہ رفتن نیست.
شما الان هم تو جبہہ هستید.
این سلاح ها و ادوات نظامے رو طراحے
میڪنید و میسازید .
در واقع شما الان دارید میجنگید.
منتها مبارزه شما مستقیم نیست.
این کشور بہ امثال شما نیاز داره. صلابت نظامے این حڪومت اسلامے اونقدر مهمہ ڪہ باید هرڪسے در هر جایے هست تلاش ڪنہ این پرچم بالا نگہ داشتہ بشہ.
امام زمان بہ شما نیاز داره .
تو این راه هم اگر آدم لیاقت داشتہ باشہ میتونہ شهید بشہ.
_پس دعا ڪن ترورم ڪنن .
لبخند زد و گفت :
_دعا میڪنم بنده خوب خدا تا میتونے بہ ڪشورت خدمت ڪنے ، امام زمانتو ببینے و بعد شهید بشے."
حُسنا ...من باید برم.
سر بہ قبر گذاشتم. گریہ امونم را بریده بود.
_حمید جان مثل همیشہ دستمو بگیر . این روزها تو نیستے،حاج حیدر نیست .پس ڪے بہم بگہ چیڪار ڪنم؟
ندایے از درون قلبم بہم گفت :
تاڪے میخواے یڪے دستتو بگیره ،وقتشہ خودت پاشے
خدایا این امتحان کے تموم میشہ؟
ڪتاب قرآن روے قبر را برداشتم .نیت کردم و بازش کردم
"چون کاروان به راه افتاد، پدرشان گفت : اگر مرا دیوانه نخوانید بوی یوسف می شنوم...(۹۴یوسف)"
"چون مژده دهنده آمد و جامه بر روی او انداخت ، بینا گشت گفت :، آیانگفتمتان که آنچه من از خدا می دانم شما نمی دانید."(۹۶)
این تفأل نبود. استخاره هم نبود.
فقط دنبال یہ آیہ بودم تا امیدوار شوم.
بشارت بینایے مرا میدهید...
من فقط با شہادت بینا میشوم نہ چیز دیگر ...همہ درها بستہ شده .همہ اعتماد من از زندگے ام رفتہ .
هیچ راه دیگرے نیست.
خدایا خودت میدونے خیلے وقتہ من تصمیمم را گرفتہ بودم ولے بہم اجازه نمیدادن اما الان با این اتفاق دیگہ امیدے تو زندگے ندارم.
میخوام فقط بہ تو برسم.
زندگے دنیا ارزش موندن نداره.
اللهم الرزقنے شهادت فے سبیلڪ ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت144🍃
حُسنا ★
بخاطر مسایل امنیتے دوباره خونہ رو عوض ڪردند و مرا بہ خانہ ے دیگرے بردند.
در این چند مدت قرار ما در مہدڪودڪ محل ڪار فاطمہ بود.با اینڪہ خیلے سخت بود اما بخاطر جو عمومے ڪہ داشت راحتتر بود.
و چون فاطمہ در مهدڪودڪ قرانے ڪار میڪرد .
حضورخانمهاے محجبہ راحت بود.
روبند و حجاب من مشڪلے ایجاد نمیڪرد.
با مرضیہ روزها بہ مهدکودڪ میرفتم و سیدعلے را آنجا از فاطمہ میگرفتم. اینطورے فاطمہ هم بہ ڪارهایش میرسیدـ
منتها از اول تا اخر در اتاقے ڪنار مرضیہ میماندم.
سعے میڪردم اوقاتم را با ذڪر گفتن و قرائت قرآن بگذرانم.
براے آنڪہ از درسہایم عقب نمانم بہ ڪمڪ مرضیہ و اینترنت گوشیش مقالاتے را سرچ میڪردم و مطالعہ میڪردم.
مثل این یڪ هفتہ ڪہ بہ مہدڪودڪ میرفتیم. امروز هم لباس پوشیدیم و با مرضیہ و آقاے رضایے بہ سمت مہد حرڪت ڪردیم.
_نمیخواے یہ سر برے خونتون؟
مرضیہ_هفتہ پیش ڪہ یہ سر رفتم دیدمشون ، حالا هم باهاشون تلفنے حرف میزنم .
_خدا ڪنہ زودتر این ماموریت تموم بشہ تو هم یہ ڪم بہ خودت برسے .معطل من شدے .منو ببخش
مرضیہ_آدم عجیبے هستے تو اینجا تو این موقعیت بہ جاے اینڪہ فڪر خودت باشے نگران منے؟
_خب تو هم وقتتو براے من گذاشتے ، نمیتونم بیخیال باشم
مرضیہ_موقع اے ڪہ این کار رو انتخاب ڪردم فڪر همہ این چیزها رو ڪردم .من وظیفہ ام هست.
بہ مهد رسیدیم و من و مرضیہ پیاده شدیم.
داخل شدیم .بہ اتاق فاطمہ رفتم. فاطمہ سیدعلے را در آغوشم گذاشت.
مثل همیشہ بیرون اتاق نرفت و ڪنارم نشست.
تو فڪر بود.
_چے شده فاطمہ؟
فاطمہ_از دست شوهرت عصبانیم .دلم میخواد بگیرم اینقدر بزنمش ڪہ نگو
خنده ام گرفتہ بود.
_چرا؟مگہ چیڪار ڪرده؟
فاطمہ_اومده میگہ میخوام برم سوریہ مراقب سیدعلے باش.
نمیدونم چطورے قبول کردن بره .قبلا ڪہ ممنوع الخروجش ڪرده بودن و
فاطمہ حرف میزد و من تہ دلم خالے میشد.من از سوریہ رفتنش ناراحت نبودم همیشہ میگفت دلم میخواهد بروم .
من از اینڪہ مرا ندیده میخواست برود دلم گرفت.
از اینڪہ حتے مرا لایق خداحافظے هم نمیداند .
فاطمہ_منم بہش گفتم مادرش خودش هست مراقبشہ.
حُسنا ...گریہ میڪنے؟ بخدا اگر نامحرم نبود میرفتم و یہ ڪشیده میخوابوندم تو گوشش.
من دارم از دستش حرص میخورم. خدارو شڪر من با این آدم زندگے نمیڪنم. خدا خودش میدونست .الہے شڪرت
نمیدونستم گریہ ڪنم یا بخندم.
_هیچکس مثل طوفان نیست.خیلے منو تحمل ڪرده. حق داره فاطمہ ... حق داره
هیچ ڪس براے من "او" نمیشود.
فاطمہ_ تو هم هے بگو حق داره .من نمیدونم چطور یہ عمر بہ این آدم ...
حرفش را خورد.
میدونم میخواست چہ بگوید. اینڪہ چطور یہ عمر بہ او علاقہ داشتہ .
فاطمہ_حالا میفهمم چہ اشتباهے ڪرده بودم.
من زن احمقے بودم ڪہ با نامزد قبلے شوهرم اینقدر صمیمے بودم یا اینڪہ مجبور بودم ؟
هرڪسے جاے من بود اینطور تحمل میڪرد؟
خدایا حتما توانشو در من دیدے ڪہ مرا اینطور امتحان میڪنے.
_ڪِے میخواد بره؟
فاطمہ_فڪرڪنم دو روز دیگہ، ڪسے خبر نداره ،بہ بقیہ گفتہ میخوام برم ماموریت ڪارے
_یعنے من نمیتونم ببینمش؟
نگاهے بہ سمت مرضیہ انداختم. سرش را پایین انداخت.
_مرضیہ یعنے از دور هم نمیتونم؟
اشڪم چڪید
من چطور میتونم تحمل ڪنم؟ این همہ مدت امید وصلش اینطور نگہم داشتہ بود.لااقل میدونستم اینجاست.تو این شہر و منم بہ بودنش دل خوش بودم.
اما الان ...
تا عصر تو فکر بودم و گاهے اشڪ میریختم.باید هر طورے بود میدیدمش.
نذر صلوات کردم هرجورے شده ببینمش.
امروز فاطمہ دو شیفت بود تا عصر آنجا ماندیم . موقع رفتن فاطمہ سیدعلے را بغل ڪرد . بوسیدمش و خداحافظے ڪردیم .آن طرف خیابون آژانس منتظرش بود.
ڪمے ڪہ دور شد صدایش زدم .
_فاطمہ ... فاطمہ
برگشت و نگاهم ڪرد.
_ ساعت رفتنشو بہم بگو
کیفش از دستش افتاد .
فاطمہ_باشہ
وسط خیابون ایستاده بود
صداے لاستیڪ هاے ماشینے از دور توجہم را جلب ڪرد.فاطمہ خم شده بود و میخواست ڪیفش را بردارد
با تمام انرژے ڪہ داشتم دویدم وسط خیابون و صدایش زدم .
_فاطمہ مراقب باش ...سیدعلے
با تمام توانم او را بہ جلو هل دادم و لحظہ آخر هردو محڪم بہ چیزے خوردیم .احساس میڪردم معلق در هوایم و بعد محڪم بہ زمین خوردم.
احساس سوزشے در سرم داشتم.
علے ...علے ...
آخرین ڪلمہ اے ڪہ بہ زبان آوردم.
و بعد فرو رفتن در تاریڪے مطلق ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
🌸🍃🌸🍃
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که
کودک را در آغوش داشت، با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم. پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید، من پول رو تا شب براتون میارم.
پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیاندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد، همان دکتر، سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری شهید شدن
تصاویر به شهادت رسیدن مدافعان حرم که درخان طومان سوریه در چنین روزهایی مظلومانه درسجده خون به خاک افتادن تا ما در کنار خانواده درکمال آرامش بایستیم ....
پ؛ن؛لحظاتی پیش با مجاهدتهای رزمندگان محور مقاومت شهر خان طومان در سوریه به طور کامل آزاد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمرلی چطور از شر داعش رها شد.
گزارشی از حضور سردار شهید قاسم سلیمانی در شهری که در محاصره داعش بود
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مارگیری در زمستان به کوهستان رفت تا مار بگیرد.
در میان برف، اژدهای بزرگ مردهای دید. ابتدا خیلی ترسید، امّا وقتی دید اژدها مرده است، تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد تا مردم تعجب کنند، و بگوید که اژدها را من با زحمت گرفتهام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشتهام و پول از مردم بگیرد!
او اژدها را کشان کشان تا بغداد آورد.
همه فکر میکردند که اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بیحرکت بود.
مارگیر به کنار رودخانه بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد، مردم از هر طرف دور از جمع شدند.
او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد. اژدها را زیر فرش و پلاس پنهان کرده بود و برای احتیاط آن را با طناب محکم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق، اژدها را گرم کرد یخهای تن اژدها باز شد، اژدها تکان خورد، مردم ترسیدند، و فرار کردند، اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر پلاسها بیرون آمد. مارگیر از ترس برجا خشک شد و از کار خود پشیمان گشت. ناگهان اژدها مارگیر را یک لقمه کرد و خورد. آنگاه دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شکم اژدها خُرد شود... دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بیجان است اما در باطن زنده و دارای روح است و اگر فرصتی پیدا کند، زنده میشود و ما را میخورد.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسطوره رقص ایندگان 😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین وردست پدر تو شستن ماشین
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت145🍃
★طوفان
از سر ڪار ڪہ برمیگشتم یہ سر بہ خونہ رفتم تا چند دست لباس براے سفرم بردارم .
فردا ساعت پنج صبح پروازم بود.
قرار بود دو روز دیگر برویم ڪہ امروز خبر دادند پرواز جلو افتاده و باید زودتر حاضر باشم
زنگ زدم و سفارش غذا دادم. ساعت ۴ کلاس داشتم. باید یہ جورایے ڪلاسم را تمام و با بچہ ها خداحافظے میڪردم. از آن طرف هم میرفتم خونہ پیش مامان وبابا وسیدعلے.
یڪ امشب را باید با علے تنها سر ڪنم میدانم امشب سخت میگذرد براے من.
بعد از خوردن غذا لباس پوشیدم .دنبال پاڪت براے وصیت نامہ ام میگشتم. ڪشو میز اتاق خواب را باز ڪردم ڪہ با عڪس عروسیمان مواجہ شدم.
دست بردم و برش داشتم .
این منم دامادے ڪہ تمام دنیا وعقبایش را در ڪنار این عروس حس میڪرد.
باید از تو بگذرم ،از همہ چیز باید بگذرم.
عڪس را سر جایش میگذارم و پاڪت را برمیدارم. وصیت نامہ ام را روے میز میگذارم واز خونہ بیرون میروم.
ڪلاس را تمام میڪنم .موقع برگشتن بہ خانہ دلم عجیب شور میزند.از اینڪہ باید سیدعلے را بگذارم و بروم نگرانم.
تلفنم زنگ میخورد.
فورا دڪمہ اتصال را میزنم و روے بلندگو میگذارم
_سلام سعید ، دارم رانندگے میڪنم ڪارم دارے؟
صدایش گرفتہ بود.
سعید_سلام . میخواستم بدونم پروازت ساعت چنده؟
_ساعت پنج ، چطور؟ میخواے مانع رفتنم بشے؟
سعید_من نہ ولے ...
_چيہ بگو دیگہ
با فاصلہ حرف میزند
سعید_طوفان... یہ سر باید بیاے ...بریم... بیمارستان .
_بیمارستان براے چے؟ڪسے چیزیش شده؟
سعید_پشت سرتم ماشینو بزن ڪنار بہت میگم.
دلشوره ام بیشتر میشود. سعید هیچوقت خبرهاے خوبے برایم نداشت.
ماشین را ڪنار میزنم و پیاده میشوم. اشاره میڪند سوار شوم.
سوار ماشینش میشوم و او حرڪت میڪند.
_بگو چے شده؟
سعید_نگران نشو ...چطور بگم فاطمہ تصادف ڪرده .
شوڪہ شدم
_فاطمہ ؟ چیزیش شده؟ حالش خوبہ؟
ڪجا بوده؟
یڪ لحظہ یادم بہ سیدعلے می افتد.
_سی...سیدعلے چے؟ اون پیشش بوده؟
سعید بہ من نگاهے مے اندازد
و دنده را عوض میڪند.
سعید_ باهم بودن
_یا قمربنے هاشم ،سعید بگو حالش چطوره؟
سعید_من نمیدونم خبر ندارم گفتم باهم بریم.بچہ ها الان بہم خبر دادن
_یاخدا ، واے ... این دم رفتن دیگہ این چہ بلایے بود سر من اومد.
سعید_فڪر ڪنم قسمت نیست برے، باید بمونے و روے پروژه ات ڪار ڪنے
_چے میگے ،پروژه ڪجا بود، بچہ ام از همہ چیز مهمتره
خدایا خودت ڪمڪش ڪن
یا امام حسین خودت نگهدار هدیہ ات باش.
بہ بیمارستان میرسم و هنوز ماشین توقف نڪرده در را باز میڪنم و با عجلہ بہ سمت ورودے میدوم.
از پذیرش میپرسم ڪسے با این مشخصات با یہ بچہ اینجا نیاوردند؟
منشے پذیرش با ڪمے گشتن میگوید
_چرا؟ دونفر بودند. دوخانم و یہ بچہ
برید اورژانس
بہ سمت اورژانس میدوم و دنبال نشانے از فاطمہ میگردم.
تمام تخت ها را چڪ میڪنم. تا میرسم بہ یڪ تخت ڪہ فاطمہ رویش خوابیده و گریہ میڪند و خانمے با چادر مشکے ڪنارش نشستہ بود.
فقط دنبال سیدعلے میگردم.
دستپاچہ داد میزنم
_سید ...سیدعلے ڪو ؟ ڪجاست؟
فاطمہ بلند میشود و با گریہ میگوید اورژانس اطفال
همان موقع زن دایے و مامان و بابا و طاهر هم از راه میرسند.
فقط نمیدانم چگونہ خودم را بہ اورژانس اطفال میرسانم.
طاهر هم بہ دنبالم می آید.
بچہ ها را یڪ بہ یڪ نگاه میڪنم تا بہ سیدعلے میرسم.
آرام خوابیده
بہ سمتش میروم .پیشانیش را میبوسم و میخواهم بغلش ڪنم ڪہ پرستارے می آید و اجازه نمیدهد.
پرستار_لطفا بغلش نڪنید. شما پدرش هستید؟
_بلہ
پرستار_باید از بدنش عکس گرفتہ بشہ ببینیم شکستگے داره یا نہ.فعلا ڪہ چیز خاصے ازش ندیدیم.
چون تو بغل بوده و موقع افتادن مادرش روش افتاده باید ببینیم آسیبے ندیده باشہ
تو هم فڪر میڪنے فاطمہ مادرش هست؟
برایت بمیرم علے ڪوچڪ من ڪہ بے مادر بہ این روز افتادے.
حُسنا نمیبخشمت .هیچ وقت بخاطر ظلمے ڪہ در حق بچہ ام ڪردے نمیتونم ببخشمت.
_مطمئنید ڪہ حالش خوبہ
پرستار _فعلا بلہ ولے باید نتیجہ عکس بردارے رو ببینیم. ولی بعید میدونم چیزے باشہ
خداروشڪر حال مادرش هم خوبہ فقط فڪرڪنم پاش شکستہ تو اورژانسہ ولے دوستشو ڪہ من دیدم اون خیلے حالش بد بود. بردنش آے سے یو
لحظہ اے دلم براے دوستش سوخت. خدارا شڪر ڪردم ڪہ سیدعلے یا فاطمہ ڪارشان بہ آنجا نڪشید.خدا ڪمڪش ڪند و او هم حالش بہتر شود.
مادر هم از راه میرسد .
چند دقیقہ بعد سعید هم میاید و من باید تہ توے ماجرا را از فاطمہ بپرسم.
از اورژانس اطفال خارج میشویم و پیش فاطمہ میروم. سعید هم بہ دنبالم می آید.
آنجا ڪہ میرسم با دیدن شخص روبہ رویم تمام دنیا روے سرم آوار میشود.
امیر... اینجا چہ میڪند ؟
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت146🍃
با دیدن امیر ڪنار فاطمہ چنان خشمے وجودم را فراگرفتہ بود ڪہ متوجہ هیچ چیز و هیچڪسے نبودم.
جلو رفتم و بہ شونہ اش زدم
_تو اینجا چہ غلطے میڪنے؟
جا خورده بود، فڪرش را هم نمیکرد من جلو بقیہ اینطور با او صحبت ڪنم.
امیر_سلام ...من اومده بودم حال فاطمہ خانم ... یعنے چیز ...خانم رضوے رو بپرسم.
_تو خیلے بیجا میڪنے ، ڪے بہت اجازه داده بیاے اینجا؟مگہ نگفتہ بودم دور و بر من و زندگیم نبینمت؟
امیر_طوفان تو اشتباه میڪنے؟ هدف من بدنیست
دادکشیدم
_خفہ شو ، هدفت بد نیست ڪہ زندگیم رو اینجورے بہ لجن ڪشیدے؟
دنبال چے هستے؟ چرا دست از سر زندگیم برنمیدارے؟
تقریبا هلش دادم.
گمشو از جلو چشمم.
امیر_طوفان من تاحرفمو نزنم ازاینجا نمیرم
بہ سمتش حملہ ڪردم. خون جلو چشمامو گرفتہ بود.لحظہ هایے رو یادم مے آمد ڪہ امیر تو خونہ من ... ڪنار زن من بود و...
یقہ شو گرفتم .
_تو میخواے حرف بزنے ؟ ...توِ نامرد حرفاتو زدے...تو زندگیمو ازم گرفتے ... تو منو بہ خاڪ سیاه ڪشوندے
عصبانے بودم و مشتے حوالہ صورتش ڪردم.
پرستار داد میزد و میگفت :
اقا اینجا بیمارستانه ،بس ڪنید
لطفا زنگ بزنید حراست بیاد
سعید و طاهر جلو اومدند وسعے در آرام ڪردن من داشتند.
میخواستند مارا از هم جدا ڪنند.
صداے بلند بابا بود ڪہ مرا بہ خودم آورد
سید رحمان_ طوفاااان بس ڪن
از امیر جدا شدم.
نفس نفس میزدم.
لباس امیر پاره شده بود و فاطمہ گریہ میڪرد .
مادرم هراسان بود و زن دایے در بُہت بسر میبرد.
لحظہ اے بعد حراست بیمارستان آمد و مارا از بخش اورژانس بیرون ڪرد.
روے پلہ هاے بیمارستان نشستم و دست بہ سر گرفتم .
امیر آن طرفتر ایستاده بود.و با دستش خون بینے اش را میگرفت.
برگشتم بہ طرفش
_چقدر بہت بدهم دست از سرم بردارے؟ ڪہ گورتو گم ڪنے و جلو چشمم نباشے؟
وقتے میبینمت ...
از عصبانیت اڪسیژن بہ حنجره ام نمیرسید
بلند شدم و بہ طرفش رفتم ڪہ طاهر جلویم را گرفت.
_بس ڪنید ...
برگشتم صداے آقاے سعیدے بود.
پشت سرش آقاے مدبرے و سرگرد مؤذنے و چند نفر دیگر
از پلہ ها بالا آمدند.
مؤذنے با سہ مامور بہ سمت راست من ڪہ امیر و سعید ایستاده بودند رفت
مؤذنے_آقاے سعید لطفے شما بہ جرم جاسوسے ، اقدام علیہ امنیت ملے و سوء قصد بہ جان خانم حُسنا حڪیمے بازداشت هستید.
آن سہ مامور اطراف سعید را گرفتند و سرگرد بہ دستہایش دستبند زد.
شوڪہ شده بودم .
_این ڪار ها چیہ؟ یعنے چے؟...اینجا چہ خبره؟
سعید_شما هیچ مدرڪے علیہ من ندارید ، چطور بہ مامور اطلاعات انگ جاسوسے میزنید؟
سرهنگ مدبرے مافوق سعید بہ سمتش رفت
مدبرے_مدرڪت پیش منہ...
سرش را پایین انداخت
مدبرے_هیچ وقت فڪر نمیڪردم زیر دست خودم یہ آدم نفوذے باشہ ، واقعا متاسفم ...ببریدش.
سعید را بردند و من شوڪہ شده بہ رفتنش نگاه میڪردم.
_یہ نفر بہ من بگہ اینجا چہ خبره؟
سعیدے_بفرمایید تو ماشین بهتون میگم .اقای ڪریمے شما هم تشریف بیارید.
فورا گفتم
_من با این هیچ جا نمیام.بگید از جلو چشمم دور شہ
امیر_باید حرفامو بشنوے طوفان ، تو در مورد من و زنت اشتباه فڪر ڪردے
_تو یڪے حرف نزن
سعیدے_آقاے حسینے بس ڪنید. ڪمے آروم باشید الان متوجہ همہ چیز میشد.
امیدوارم حال خانمتون هرچہ زودترخوب بشہ
_حالِ خانومم؟
امیر و سعیدے و مدبرے سرشان را پایین انداختند.
مدبرے دستم را گرفت و مرا پایین برد.
جملہ ها را مرور میڪردم.
حالِ خانومتون؟
_خانمم چہ اش شده؟
راه میرفتیم و هیچڪس حرفے نمیزد.
_چرا ڪسے چیزے نمیگہ؟ اتفاقے براے زنم افتاده؟
سعیدے در را باز ڪرد
بشینید الان همہ چیز رو میگم
نشستم و او هم ڪنارم نشست.
مدبرے و امیر جلو نشستند.
_خب میشنوم
سعیدے نفس عمیقے ڪشید و گفت :
شما از خیلے از اتفاقات اطرافتون بیخبر بودید.
وقتے خانم حڪیمے را گروگان گرفتند همہ براشون سوال بود ڪہ چطور ایشون با وجود اینکه هنوز همسر شما نشدند وارد این ماجرا میشن
قطعا نزدیکترین ڪس بہ حریم شخصے شما از این راز باخبر بوده.یعنے سعید
قضیہ ے گم شدن ناگهانے گوشے شما، تعقیب خانم حڪیمے ، و بعد گروگان گیرے همہ با نقشہ سعید بود.
اونہا فڪر میڪردند با فشار آوردن بہ شما اطلاعات سایت و پروژه را بہشون خواهید داد.
اما تو اون یڪ هفتہ گروگانگیرے متوجہ میشن ڪہ نہ شما و نہ اطلاعات سپاه زیر بار چنین موضوعے نمیره حتے اگر قرار ڪسے کشتہ بشہ.
بنابراین بہترین موقعیت را تہدید میبینند .باید خانم حڪیمے زنده میموند تا با تهدید از طریق جان خانواده و جان شما ، مجبور بہ همڪارے بشہ
من از قبل، در جریانِ تعقیب و گریز بہ خانمتون گفتہ بودم اگر مجبور شدید همڪارے ڪنید.
بنابراین اونہا براے اینڪہ بتونند نقشہ شون رو پیاده ڪنند با یہ معامله صورے خانم حڪیمے را آزاد میڪنند.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
#نسخه_درمانی
بچه ای که دیر به حرف زدن می افته ، یعنی در اعصابش سردی وجود داره به خصوص اعصاب زیر زبان👅
👌ابتدا باید از قند و شکر و نبات پرهیز کنند ⛔️
👌 نواحی زیر زبان ، زیر چانه و ملاج کودک رو در معرض روغن های گرم مثل #روغن_بابونه ، #روغن_میخک ، #روغن_شترمرغ ،#روغن_سیاهدانه قرار بدهند.
👌 زرده تخم کفتر🐣 یا تخم بلدرچین هم موثر است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب داداشم تو خواب هذیان می گفت و جیغ می کشید …
رفتم اتاق می بینم بابام بالا سرشه !
میگم خوب بیدارش کن !
میگه بذار کابوسشو ببینه😜
اینهمه پول دی وی دی میده فیلم ترسناک می گیره بزار سه بعدیشم ببینه 😐😂
#من_و_بابام
🏴 http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره نوشته کاش یکی بود صدای پسرا رو تو 16 سالگی ضبط میکرد
تا به قیافه ما تو 16 سالگی گیر ندن😑
حالا چشای پف کرده و دماغ بادنجونی
و ریش و سیبیل کچلک زدشون بماند😒😆🤣
http://eitaa.com/cognizable_wan
مشهدیه زنگ میزنه به پذیرش هتل، میگه:
تو رو خدا سریع بی ین بالا ! با زنم دعوام رِفته! حالا مِخِه خودشِه از پنجره بندزه بیرون!
پذیرش: ببخشید، اما این یه مسئله کاملا شخصیه و خانوادگیه. ما ترجیح میدیم که دخالتی نداشته باشیم!!!
مشهدیه میگه:
نه !
پنجره وا نِمِرِه !
ای که به هتل مربوط مره..😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️ #تـــݪنگـــر
گفت: حاجی شـــنیدم اگر انسان
درنماز متوجه شود کسی درحال
#دزدیدن_کفـش اوست میتواند
نــماز را بشکند و کفشش را پس
بگــیرد درست است؟؟
شـیخ گفت: بله نــمازی که درآن
#حــواست به کفش باشد اصلا
باید شکست.
#نماز
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
✨﷽
💠 #یڪ_داستان
✨↫مردی نزد خرما فروشی رفت خرما نسیه بخرد. خرما فروش گفت خرمایی بخور ببین پسند نکردی نخر ،خرما ها تازه هست. خریدار گفت: روزهام . روزه قضا داشتم.
✨↫خرما فروش گفت نمی فروشم برو. خریدار گفت چرا، مگر من گفتم دزدم؟ خرما فروش گفت : امروز 5 ماه از ماه رمضان می گذرد وقتی تو حساب خدا را 5 ماه است نگه داشته ای، یقین دارم پول خرمای مرا هم اگر بخری یک سال بعد خواهی داد.
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃