♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت_152🍃
سہ روز گذشت. سہ روز از عمل حُسنا گذشتہ بود و هنوز بہ هوش نیامده بود.
سہ روز از سختترین روز زندگے من گذشتہ بود.
سہ روز از حجم سنگین رازهاے برملاشده زندگیم گذشتہ بود و من دست خالے با بیچارگے و شرمندگے تمام روے صندلے خالے بیمارستان نشستہ بودم.
گاهے ساعتہا فقط بہ یڪ نقطہ خیره بودم.
ساعتہا پشت یڪ پنجره شیشہ اے بہ بالا و پایین شدن خط هاے یڪ مانیتور خیره میشدم.
در قلب زخمیت براے من هم جایے هست؟
چندبار با دڪتر صحبت کردم وقتے براے چڪاپش میآمد ، میگفت:
باید صبر ڪنیم. هیچ ڪارے نمیتونیم انجام بدیم.فقط دعا ڪنید
صندلے هاے اینجا با من رفیق شده بودند.
جاے خواب و خوراڪ من اینجا بود.
محسن و حبیب و احسان هربار میآمدند مرا وادار بہ رفتن میڪردند اما محال بود از اینجا تڪان بخورم .
حبیب_پاشو طوفان ، پاشو برو خونہ یہ ڪم استراحت ڪن
بہ هیچڪس جوابے نمیدادم
بہ خودم میگفتم ڪجا برم ؟ این چند ماه اون سختے ڪشید بخاطر من ، من چند روز نمیتونم تحمل ڪنم ؟
حاج محسن_خب لااقل چیزے بخور ؟
چشمانم را میبندم تا با هیچکس روبہ رو نشوم .
نذڪرڪرده بودم تا وقتے بہوش بیاد روزه میگیرم
احسان_فڪر ڪردے بہ خودت سختے بدے اون حالش خوب میشہ؟
من باید خودم را تنبیہ ڪنم. باید بیشتر از اینہا تنبیہ بشوم
محسن_پرستار میگفت اون روز سرت گیج بوده نزدیڪ بود بیفتے ،لااقل بیا سرمی چیزے بہت بزنن. حال داشتہ باشے اینجا بمونے، خودتو تو آینہ نگاه ڪردے؟
_هیچے نمیخوام، فقط تنہام بذارید
در این سہ روز با اجازه پرستارها داخل اتاق میرفتم.
اول مے ایستادم و خوب نگاهش میڪردم و بعد ڪنارش مے نشستم .
تنہا راه ارتباطے ما یڪ دست بود.
دستش را میگرفتم و تمام امید و عشقم را بہ این دستہا منتقل میڪردم.
میبوسیدمش و بہ محاسنم میڪشیدم . انگشتان ظریفش را بہ چشمانم میڪشیدم تا اشڪهایم را حس ڪند.
سعے میڪردم حرف بزنم تا امید بہ هوشیاریش بیشتر شود.
اما امروز هیچ حرفے براے گفتن نداشتم.
در واقع رمقے برایم نمانده بود.
فقط نگاهش میڪردم.
دیروز روزه ام را با کیڪ و اب میوه ای باز ڪرده بودم.
احساس ضعف داشتم.
بیرون مے آیم
چشمانم را میبندم و سرم را بہ دیوار تڪیہ میدهم.
چند دقیقہ بعد ڪسے ڪنارم مینشیند .
دستے بہ زانوهایم میگذارد .
دستش را میگیرم و لمس میڪنم اما توان باز ڪردم پلڪہایم را ندارم.
_جوونمرد ، براے تنبیہ ڪردن خودت ڪارهاے دیگہ هم میشہ انجام داد.
صداے حاج حیدر بود.صدایش را خوب میشناسم
پلڪہایم را باز میڪنم و سرم را بہ سمتش میچرخانم
_بالاخره اومدے؟ڪجا بودے اینقدر دنبالت گشتم.وقتے باید باشے نیستے ...
ڪسے نبود دستمو بگیره، میبینے پهلوون حالو روزمو ؟
حاج حیدر_مشہد بودم ، حاج محسن اومد پیشم .اشتباه نڪن، اونے ڪہ تا اینجا ڪشوندت دستتو رها نڪرده .حواسش ڪاملا هست.
بعضے وقتہا سخت میشہ براے اینہ ڪہ ببینہ چقدر بہش اعتماد دارے و بہش تڪیہ میڪنے؟
ما آدمہا خطا زیاد داریم ولے اشتباه اینجاست ڪہ توے خطاو اشتباهت بمونے و هیچ تلاشے براے بیرون اومدن از داخلش نڪنے.
تلاشے براے توبہ و پشیمونے نڪنے.
براے جبران، ڪارهاے بهترے وجود داره .
پاشو بیا بریم تا نشونت بدهم چطورے خودتو تنبیہ ڪنے.
دنبال حاج حیدر راه می افتم .تاڪسے میگیرد و باهم بہ آدرسے ڪہ میگوید میرویم.
روبہ روے درب خانہ اے مے ایستد .
زنگ میزند و بعد از چند دقیقہ در باز میشود.
یاالله گویان داخل خانہ میشود.
یڪ خانہ ڪوچڪ قدیمے .
فرش هاے خانہ بہ حدے قدیمے هستند ڪہ زبرے آن را زیر پایت حس میڪنے.
خانمے با چادر رنگے بہ استقبالمان مے آید .
خانم_خوش اومدید حاج آقا ،
خیلے وقتہ منتظرتون بود.بابت سوغاتے تون هم ممنون ،خداخیرتون بده ،بہ دستمون رسید.
وارد اتاقے میشوم ، یڪ اتاق با یڪ تخت و کپسول بزرگے ڪہ ڪنار آن گذاشتہ بودند.
و مردے ڪہ روے تخت خوابیده بود و سقف را نگاه میڪرد.
حاج حیدر_سلام پهلوون ، خوبی؟
بہ سختے صدایش بالا مے آید
_سلام...خوش اومدے...منتظرت بودم...زیارت قبول
حاج حیدر_ فداے تو ...قبول حق ماچاڪریم
آقا سید ! این آقا جلالِ ما از مردهای نیڪ روزگاره ، از رفقاے جبہہ است .
جلو رفتم و پیشانیش را بوسیدم.
چند دقیقہ اے نشستیم و حاج حیدر از خاطرات جبہہ شان گفت.
همان موقع خانمش آمد و باهم چند ڪلمہ اے آرام حرف زدند.
حاج حیدر بلند شد وگفت
حاج خانوم من هستم شما برید.
دست روے شونہ هام گذاشت و گفت: پاشو ...این ڪار توئہ
خانم آقا ڪمال مارا راهنمایے ڪرد بہ طرف حمام.
او را روے دوشم انداختم و داخل بردم و روے صندلے مخصوصے گذاشتم ، بہ جز لباس زیرش بقیہ لباسهایش را در آوردم و مشغول شستنش شدم.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت_153🍃
حقیقتا براے اولین بارم ڪار سختے بود.
مجددا لباس تمیز تنش ڪردم و او را ڪول ڪردم تا اتاق و روے تخت گذاشتم. حاج حیدر غذایش را ڪہ سوپے آبڪے بود بہ دستم داد و من آرام بہ دهانش میگذاشتم.
خودم از گرسنگے ضعف ڪرده بودم.
تنبیہ خوبے بود.
بعد از دادن غذا خداحافظے ڪردیم و از آنجا بیرون آمدیم.
مجددا راه افتادیم این بار پیاده حدود یڪ ساعت راه رفتیم.
در این حین بہ احسان زنگ زدم و از حال حُسنا پرسیدم .هنوز خبرے نبود.
وارد ڪوچہ پس ڪوچہ هاے تنگ و قدیمے شدیم .
حاج حیدر از مغازه اے یڪ توپ پلاستیڪے خرید .
روبہ روے خانہ ے دیگرے ایستاد .در زد و بعد از چند دقیقہ پسر کوچکے در را باز ڪرد.
وارد حیاط شدیم.توپ را بہ پسر داد و سرش را بوسید.
حاج حیدر_مادرت هست؟
پسر_بلہ ، الان صداش میزنم
مامان ...مامان عمو اومده
خانم جوانے در حال پوشیدن چادر بیرون آمد.
سرم را پایین انداختم
_سلام حاج اقا ، خیلے خوش آمدید
حاج حیدر_سلام دخترم ، خوبید؟ حال مادرتون خوبہ؟
خانم_ بہ لطف شما ، بفرمایید بشینید.
روے تخت چوبے گوشہ ے حیاط نشستیم.
خانم_چے بگم...همونجوره
صاحب خونہ اومده بہمون گفتہ تا آخر هفتہ بیشتر وقت نداریم .
سرش را پایین انداخت.
تازه چایے دم ڪردم الان براتون میارم .
حاج حیدر بہ درخت توت توے حیاط نگاهے کرد و گفت: صدقہ دفع بلا میڪنہ ، اجر صدقہ رو فقط خود خدا میده
_شماره ڪارت دارن؟
از جیبش کاغذے جلویم گذاشت . با موبایل بانڪم وجہے را ڪارت بہ ڪارت ڪردم.
آن خانم با سینے چایے آمد .من ڪہ چیزے نمیخوردمـ بلند شدم و بیرون رفتمـ چند دقیقہ بعد حاج حیدر هم از آن خونہ بیرون آمد.
_دیگہ ڪجا باید بریم؟
حاج حیدر_چیہ خستہ شدے؟
_نہ ، نگران زنمم
حاج حیدر نفسش را بیرون داد و گفت:
_صدقہ دفع بلا میڪند ،بالاسرے میبینہ،
براے رضاے خودش نیت ڪن و صدقہ بده
اینبار تاڪسے گرفتیم و دوباره در محلہ دیگرے روبہ رو درڪوچیڪے ایستاد .در زد و بعد از چند دقیقہ مرد جوان لاغراندامے ڪہ روے دوشش عبایے انداختہ بود نفس زنان در را باز کرد
سلام علیڪ ڪردیم و ما را بہ داخل راهنمایے ڪرد.
چندین پلہ و زیر زمینے محقر ڪہ در واقع حجره ڪوچڪے بود.
حاج حیدر درب ورودے خانہ ایستاده و من روے پلہ ها منتظر ماندم.
با طلبہ جوان آرام حرف میزد.احساس کردم معذب بود جلو من حرف بزند.
اما براے لحظہ اے گفتگویشان را میشنوم
حاج حیدر_خانمتو دڪتر بردے چے گفت؟
طلبہ_هیچے دڪتر گفت این لاغرے استخونہا از سوء تغذیہ و ڪمبود ویتامین دے و ڪلسیم هست.تو این زیرزمین آفتاب هم نمیاد .نور ڪم هست.
سرش را پایین انداخت
حاجے بخدا شرمنده اش هستم نمیدونم چیڪارڪنم شش ماهہ گوشت نخریدم.
روم نمیشہ شبہا بیام خونہ.
اون خیلے صبوره. بعضے وقتہا بہم فشار میاد میڱم این لباسو دربیارم و برم دنبال ڪار. عصرها میرم بنایے ولے هنوز ...
حاج حیدر_تحمل ڪن ،خدا بزرگہ مرد ، امام زمان سربازشو تنہا نمیزاره
با فڪرے ڪہ بہ ذهنم میرسد از خانہ بیرون میروم اما قبلش بہ حاج حیدر میگویم
_حاجے چند دقیقہ اے باشید من این اطراف کارے دارم .میرم و میام
از خانہ طلبہ بیرون میزنم و بہ خیابان میروم اطراف را میگردم تا مغازه ے گوشت فروشے پیدا ڪنم.
دقایقے بعد با ڪیسہ اے مشڪے مقابل درب خانہ مے ایستم. حاج حیدر خداحافظے میڪند و از خانہ بیرون می آید.طلبہ پایین پلہ ها ایستاده ، قبل از بستن درب آرام مشماے مشڪے را طورے پشت در میگذارم ڪہ مرا نبیند و فورا در را میبندم.
بہ خیابان ڪہ میرسم اذان را میگویند.
حاج حیدر_تنبیہ امروز تموم شد.
بریم مسجد ...
اذان میگویند ... این یعنے اذن دادن میتونیم در دریاے رحمتش وارد بشیم.
با ضعف و خستگے بزور جنازه ام را بہ مسجد میکشانم .
اللہ اڪبر ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
"دانستنیهای زیبا"
♡﷽♡ #رمان_رؤیاےوصال❤️ #قسمت_153🍃 حقیقتا براے اولین بارم ڪار سختے بود. مجددا لباس تمیز تنش ڪردم و
انشاالله فردا سه قسمت آخر رمان داخل کانال قرار میگیرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر ناز چقدر لطیف😬😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا یه شوهر اینجوری نصیب کنه هروقت دلت گرفت بگی مرد پاشو یهکم قِر بده دلمون وا شه😂
••••••••••••••••••
😁
👚
👖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت کم نیارین😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین راه جلوگیری از خودکشی 😂😂😂😂
هدایت شده از مرکز پخش کتاب آوای بهار
مرکز پخش کتاب آوای بهار
برای تهیه کتاب با ما تماس بگیرید
۰۹۱۲۴۵۱۰۸۲۰
۰۹۱۰۰۷۵۲۹۹۳
جعفری
https://eitaa.com/awaybaharbook
🔴شواهد جدید از مرگ «آیتالله مایک» در سرنگونی هواپیمای آمریکایی به دست طالبان
🔹برخی منابع افغانستانی گفتند که دیآندریا رئیس عملیاتهای مخفی سیا در امور ایران که گفته میشود از طراحان عملیات ترور شهید سلیمانی هم بوده کشته شده است. منابع آمریکایی تا این لحظه از ارائه اطلاعات شفاف در این باره خودداری کردهاند.
🔹 منابع آگاه میگویند این هواپیما حامل دستکم 18 نفر از مقامهای نظامی آمریکا بوده است. فردی که از لحاظ امنیتی در رده بالاتری نسبت به آیتالله مایک قرار داشته هم از جمله سرنشینهای این هواپیما بوده و کشته شده است. منابع ما از ارائه نام این مقام خودداری کردند.
🔹 آنها درباره جزئیات حادثه منتهی به سقوط هواپیما میگویند «E-11A» به دلیل نقص فنی در حال پرواز در ارتفاع پایینتری نسبت به حالت معمول بوده و با شلیک موشک «استرلا-1» که یک سلاح دوشپرتاب روسی است از سوی اعضای طالبان هدف قرار گرفته و ساقط شده است./تسنیم
چند روز قبل یک خبرنگار عراقی توییتی منتشر کرده بود که ایران تمامی اعضای تیم ترور سپهبد قاسم سلیمانی در سازمان سیا و ارتش آمریکا را به درک واصل کرده است
صبح شد و مرد با انرژي و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبيلش شد و به سمت محل کارش حرکت کرد.
در جادهي دو طرفه، ماشيني را ديد که از روبرو ميآمد و راننده آن، خانم جواني بود.
وقتي اين دو به هم نزديک شدند، خانم در يک لحظه سر خود را از ماشين بيرون آورد و به مرد فرياد زد: «حيووووووووون!»
مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «ميمووووووون»
هر دو به راه خودشون ادامه دادند.
مرد به خاطر واکنش سريع و هوشمندانهاي که نشون داده بود خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بيشتري که ميتونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه فکر ميکرد و از کلماتي که به ذهنش ميرسيد خندهاش ميگرفت.
اما چند ثانيه بعد سر پيچ که رسيد حيواني وحشي که از لا به لاي درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توي شيشهي جلوي ماشين و اتومبيل مرد به سمت آن درختان منحرف شد...
و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهميد اسير قضاوت کردن زودهنگام شده.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍🌺#زیبا_نوشت
هميشه خودت را "نقد" بدان
تا ديگران تو را به "نسيه" نفروشند...
سعی كن استاد "تغيير" باشی
نه قربانی "تقدير"...
در زندگی به کسی اعتماد كن كه به او "ايمان" داری نه "احساس"...
هرگز به خاطر مردم "تغيیر" نكن
اين جماعت هر روز تو را "جور دیگری" می خواهند...
شهری كه همه در آن "می لنگند"
به كسي كه "راست" راه می رود می خندند...
ياد بگير تنها کسی كه لبخند تو را می خواهد "عكاس" است
كه او هم "پولش" را می گيرد...
به چیزی كه دل ندارد "دل نبند"...
هرگز تمامت را برای کسی "رو نكن"…
بگذار کمی "دست نيافتنی" باشی...
آدم ها "تمامت" كه كنند، "رهايت" می كنند...
و در آخر"خودت باش"
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎سرخ پوست پيری برای کودکش ازحقايق زندگی چنین می گفت:
در وجود هرانسانی هميشه مبارزه ايی جريان دارد مانند مبارزه دوگرگ
که يکی ازگرگها سمبل بديها مثل: حسد غرور،شهوت، دروغ تکبرو خودخواهی است
و دیگری سمبل: مهربانی عشق، اميد و حقيقت.
سخنان پدر، کودک رابه فکر فرو برد،
تا اينکه پرسيد :
پدر کدام گرگ پيروز ميشود؟
پدر لبخندی زد و گفت :
گرگی که تو به آن غذا ميدهی
💠قِصـّـهای دردنــاک وعبـرت آمـوز💠
💠 اسم من اسماست، دختری مسلمان وعربی ازخانواده ای خیلی متواضع، من شوهرم وخانوادهام راخیلی دوست دارم، خدای مهربان همسری دوست داشتنی و مهربان که دارای اخلاق عالی بود نصیب من کرد.
💠 چهارسال پیش برای زندگی به لندن نقل مکان کردیم، خیلی خوشحال بودم و از زندگیام راضی وخشنود، ... همسرم مرابه همه جاهای دیدنی لندن بردو من دراوج لذت و شادی وصف ناپذیری بودم میتونم بگم من خوشبخت ترین انسان روی زمین بودم.
💠 خداوند به ما پسری داد اسمش را "محمد" گذاشتیم. اکنون 3 سالش هست... بعد از آن دختری بنام "هدیل" که او هم اینک یکسال ونیمش هست... فرزندانم همه دنیای من بودند و من با تمام وجود خودم را در اختیارآنها قرار داده بودم تا آنها را خوشبخت کنم... همسرم مرد خوب و خانواده دوستی بود در یک رستوران عربی درلندن مشغول کار بود.
💠 بعد از دو ماه اتفاقی در زندگیام افتاد که همه زندگی مرا دگرگون کرد، همسرم برام یکiphone کادو گرفت...و من هم طبق معمول همه کاربران اینترنتی، برنامه های دلخواهم را دانلود کردم که ازهمه برنامه ها واتساپ برام جذابتر بود... شروع کردم به برقراری ارتباط با خانواده و دوستانم و عکس بچههایم را برای خانواده وخواهرم در آمریکا فرستادم..
💠 کم کم واتساپ مرا جوری به خودش مشغول کرد که نسبت به خانواده وفرزندانم توجه کمتری داشتم... همه اوقات من شده بود چت کردن بادوستان مجازی که روز بروز بیشترمیشدند.!و دوستانی را دوباره پیداشون کردم که سالها از آنها بیخبر بودم .. حسابی دراین فضای مجازی (مسموم) غرق شده بودم ... من رسما معتاد گوشی و واتساپ شده بودم!
💠 یک لحظه گوشی ازدست من جدا نمیشد.. من که همواره با بچههایم میگفتم و میخندیدم و بازی میکردم وبا هم غذا میخوردیم و... حالا اصلا به آنها اهمیتی نمیدادم و توجه نمیکردم...!! کلا نسبت به خانه وخانواده ام بی توجه شده بودم..!
تانیمه های شب پشت واتساپ مشغول چت کردن با دوستان مجازی ام بودم.. من تاخرخره غرق شده بودم..!!
💠 تقریبا چهارماه بعد از دریافت گوشی از شوهرم یکی از شبها که با دوستم مشغول چت های بیجا و بیهوده که هیچ ربطی به خانواده و یا زندگیام نداشت و فقط وقت تلف کردن بود، مشغول بودم ،طوری غرق چت کردن بودم که حتی یادم نبود که بچه هام تو اتاق دیگه و من تو اتاقی دیگه هستم..
💠 صدایی رشته افکارم پاره کرد، که میگفت: ماما ماما ماما..!! صدای پسرم محمد بود، با عصبانیت برسرش داد زدم و او را ساکت کردم.. چون من بادوستم در واتساپ مشغول بودم ... پسرم ساکت شد ودیگه مزاحمم نشد... بعداز مدتی رفتم تو اتاقشان ودیدم دخترم هدیل رو زمین دراز کشیده وپسرم باچشمانی اشکبار بالای سرش نشسته و او را می نگرد..
💠 داد زدم چی شده؟ ... پسرم جواب دادم من که چندبار صدات زدم مامان جان اما تو سرم داد زدی و نگذاشتی من حرفم رابزنم.. هدیل نمیدانم چی چیزی را بلعیده ونمیتونه نفس بکشه ومن هرچه تلاش کردم نتونستم از گلوش خارح کنم.! دیوانه وار دخترم راتکان میدادم اما بیفایده بود زنگ زدم اورژانس ازآنها کمک خواستم ... دقایقی بعد اونها با آمبولانس اومدند وبعد از معاینه،
دکتر گفت:متاسفم
💠 من نتوانستم برای دخترت کاری کنم..او از دنیا رفته است.! لحظاتی بعد پلیس هم از راه رسید و تحقیقات آغاز شد و مرا با دختر عزیزم که دیگه تو این دنیا نبود به بیمارستان برای تحقیقات بیشتر و انجام آزمایشات متتقل کردند... وقتی شوهرم به بیمارستان اومد ازمن پرسید که چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟ او باور نمیکرد که ما برای همیشه دختر و جگرگوشمون هدیل را از دست دادهایم...
💠 من جسته گریخته براش تعریف میکردم وکوشش میکردم تایه جورایی حقیقت راکتمان کنم اما دروغ گفتن درچهره ام نمایان بود وشوهرم حرفهایم را باور نکرد ومن مجبور شدم حقیقت را کامل بدون کم و کاستی برایش بازگو کردم تا هم خودم از عذاب وجدان آسوده شوم وهم خانوادهام را ازدست ندهم..!
💠 بعد از اینکه من حادثه را بازگو کردم شوهرم که طاقت شنیدن چنین واقعهای را نداشت با فریاد داد زد وگفت: توطلاق هستی طلاق هستی طلاق هستی ... و در حالیکه گریه میکرد بیرون رفت... من اعصابم بهم ریخت و دچار افت و شکست روحی شدیدی شدم ... مرا به بخش دیگری از بیمارستان منتقل کردند...
😔 منِ احمق..
با ندانم کاریهایم..
همه زندگی ام را از دست دادم؛
دخترم،
همسرم،
خانوادهام،
وهمه زندگیام را نابود ساختم
😔 چون بادوستان فضای مجازی و واتساپ مشغول بودم وخانواده ام و فرزندانم را فدا کردم و به آنها بی توجه بودم..!!
📵 این قصه تقدیم به همه زنان و مردانیکه خود را وقف این برنامه ها کرده اند و از دور و بر و خانواده و پدر و مادر و دین و دنیا و زندگی حقیقی خود غافل شدهاند..!!📵
✋⛔️هوشیار باشید..
زنگ خطری برای همه است...
🎀 @cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازم #حسن_ریوندی ترکونده از دستش نده😂😂😂
این قسمت : جوراب بابا🧦😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی به بابا بزرگت گوشی لمسی هدیه میدی😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که ایران از خجالت انگلیس در اومد😂😂😂😂
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت154🍃
در زندگے همہ ما آدمہا یڪ "حاج حیدر" وجود دارد.
اطرافمان را ڪہ خوب نگاه بیندازیم او را میبینیم.
اصلا گاهے حاج حیدر در درون خودمان هست و براے یافتنش بے جہت گرد جہان میگردیم.
فقط ڪافیست اندڪے بیشتر تأمل ڪنیم.
حاج حیدر وجودمان را باید بیابیم تا در جاهایے ڪہ درمانده میشویم دستمان را بگیرد.
و حاج حیدر آن روز دست مرا گرفت.
اگرچہ آن سرزدن ها بنوعے تنبیہ بود اما برایم خودسازے خوبے بود.
باید هر از گاهے خودم را این چنین تنبیہ ڪنم.
بعد از نماز بہ سمت بیمارستان حرڪت ڪردم. در راه بہ احسان زنگ زدم و گفتم ڪہ سیدعلے را برایم بیاورد، دلتنگش هستم شاید با دیدنش جانِ تازه اے بگیرم.
بہ بیمارستان رسیدم و منتظر علے ڪوچڪم بودم.
احسان و الہام با هم آمدند ، سیدعلے را
از دست احسان گرفتم.
_سلام بابایے ، خوبے عزیزم؟
میدونے چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
چشمہاے گرد مشڪیش را بہ من دوختہ و خوب نگاهم میکند.
_مامانے هم دلش برات تنگ شده
بہ طرف اتاقش میروم.
بہ پرستار میگویم باید پسرم مادرش را ببیند.
بہ سختے قبول میڪند.
احسان و الہام از پشت شیشہ مارا نگاه میڪردند. همان موقع مامان و بابا و طاهر هم از راه میرسند.
وارد اتاق میشوم و سید علے را جلو میبرم نزدیڪ نزدیڪ
_سلام مامانے ، میبینے منو ، اومدم پیشت
علے ببین مامان اینجا خوابیده. فقط نمیدونم چرا بامن قہر ڪرده ؟
میدونے بابا مامانتو اذیت ڪرد؟
توهیچوقت مامان رو اذیت نڪن
روے صندلے ڪنار تخت مینشینم و سیدعلے را آرام روے سینہ حُسنا میگذارم دستم را زیرش گرفتم ڪہ فشار بہ قفسہ سینہ اش نیاید.
سیدعلے بوے مادرش را حس ڪرده بود سعے میڪرد خودش را بہ حُسنا بچسباند.
از پشت شیشہ الہام و مادرم گریہ میڪردند و احسان رویش را برگردانده بود انگار تحمل دیدن این صحنہ را نداشت.
_مامان حُسنا ببین من اومدم سیدعلے اومده ها ...
حُسنا پاشو پسرت تو رو میخواد .
چشمہ اشڪم بہ چشمانم فشار آورده بود پلڪہایم میسوخت و میبارید.
سیدعلے بہ گریہ افتاده بود .بوے مادرش را حس میڪرد .
_حُسنا پاشو علے شیر میخواد، پاشو خانومم بخاطر پسرت پاشو
دو دستم بہ سیدعلے بود ڪہ کنار حسنا قرار گرفتہ بود. سرم را روے تخت گذاشتم و گریہ ڪردم.
در دل میگفتم خدایا این صحنہ رو میبینے ، یہ روز هم بچہ هاے فاطمہ روے سینہ مادرشون افتاده بودند .
خدایا بہ معصومیت این بچہ نگاه ڪن نہ بہ گناهڪارے من ...
مادرشو بهش برگردون...
دستام شُل شده بود اما سیدعلے انگار خودش را بہ مادرش گرفتہ بود ڪہ تڪانے نمیخورد .
سرم را بالا آوردم دستے دور علے پیچیده شده بود.
حُسنا با چشمان بستہ دستش را دور علے گرفتہ بود.دستم را رها میڪنم
ڪاملا او را بغل گرفتہ بود.
با بہت بہ صحنہ روبہ رویم نگاه میڪنم .
_این ...دَس ...دست حُسناست.
دست خودشہ
تڪونش داد
خدایا ...
من خواب نیستم؟
از پشت شیشہ گریہ ، بُهت و تعجب بقیہ را میبینم.
همہ بہ طرف اتاق هجوم مے آورند.
من اما شوڪہ شده ام .
هنوز باور نمیڪنم ...
پرستار با سرعت بہ اتاق میاید.
سیدعلے گریہ میکند.
میخواهد او را از حُسنا بگیرد اما حُسنا مقاومت میڪند .
پرستار_خواهش میڪنم همہ بیرون باشید
دڪتر را پیج میڪنند.
در همین حین پلڪہاے حُسنا را میبینم ڪہ حرڪت میڪند.
_پلڪهاش حرڪت داره
بعد از چند دقیقہ دڪتر از راه میرسد.
علایمش را چڪ میڪند .
آرام ڪنار گوشش میگوید
_خانم حڪیمے اگر صداے منو میشنوید دستتون رو شل کنید .
ڪمے دستش را شل میڪند اما دوباره علے را بہ خودش میچسباند .
دڪتر _میتونید چشماتون رو باز ڪنید ؟
نزدیڪ میروم .
حُسنا آرام پلڪہایش را باز میڪند .
باز میڪند و سپش مجددا میبندد
دڪتر_ڪاملا طبیعیہ این بستن پلڪ .ممڪنہ دوباره بخوابہ ، وضعیتش خوبہ ...
نزدیڪ تخت میروم .
نمیدونم حرف بزنم یا نہ
سیدعلے گریہ اش شدید شده .الہام در را باز میڪند خم میشود و با چشمہاے اشڪے سیدعلے را از حُسنا میگیرد و بیرون مے بَرَد.
عشق مادر بہ فرزند چقدر مقدس و بزرگ است.این عشق حُسنا را بہ بیدار شدن مایل ڪرد.
چند دقیقہ بعد دوباره حُسنا پلڪہایش را باز ڪرد.
دوست داشتم با او حرف بزنم اما زبانم قفل شده بود.
بہ دیوار ڪنارش تڪیہ دادم .
چشمانش ڪہ باز شد
چند بار پلڪ زد دور وبر را نگاه ڪرد .
ڪم مانده بود همانجا قالب تہے ڪنم.
چشمش ڪہ بہ من افتاد دیگر طاقت نیاوردم .دست بہ تخت گرفتم و روے آن خم شدم .
اجزاء صورتم از فشار گریہ جمع شده بود.
بغضم ترکید و بے صدا اشڪ ریختم.
پاهایم سست شده بود. روے دو زانو خم شدم
لبش را تڪان میداد.
_خانم پرستار میخواد حرف بزنہ
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت۱۵۵🍃
پرستار پزشکے را صدا میزند ، با ڪمڪ پزشڪ لولہ هاے تنفسے را باز میکند.
و علایم تنفسیش را چڪ میڪنند.
دوباره لبہایش را تڪان میدهد
خم میشوم و گوشہایم را نزدیڪ دهانش میبرم
حُسنا_علے...سیدعلے
در این شرایط هم حواسش بہ سیدعلے است.
_حالش خوبہ، همین جاست .
پرده شیشہ اتاق را کنار میزنم .الہام تا مرا میبیند سیدعلے را بغل کرده نزدیڪ شیشہ مے آورد.
بقیہ هم ڪنارش میایند
_ببین اینجاست.حالش خوبہ
هرکدام براے حُسنا دست تڪان میدهند.
الہام و مادرم گریہ میکنند .احسان دست بہ چشمانش میکشد تا اشڪ هایش را پاڪ ڪند.
در همان حین حبیب و زهرا از راه میرسند و خودشان را بہ شیشہ میچسبانند.
همہ در حال خوشحالے گریہ میڪنند.
رمقے برایم نمانده ،پرستار حالم را ڪہ میبیند صندلے را ڪنار تخت میکشد
پرستار _بشینید دارید از حال میرید. فشارتون بدجور افتاده
الان براتون یہ سِرُم میارم
روے صندلے مینشینم .قلبم از هیجان راه بہ گلویم باز ڪرده
میخواهم حرفے بزنم اما صدا از از گلویم خارج نمیشود.
آرام لب میزنم
_خدایا شڪرت
چشمانش را بہ من دوختہ
همان چشمہایے ڪہ رنگ عوض میڪردند .
گاهے عسلی،گاهے قہوه اے،گاهے میشے
الان اما چشمانش بہ رنگ عسل بود.
با بیحالے سرم را ڪج میڪنم .
_بالاخره بیدار شدے؟
چرا این اشکہا تمومے ندارند.قطره ها از ڪنار پلڪہایم روے گونہ ام میریزد.
آهستہ میپرسد
حُسنا_من ڪجام؟
_بیمارستان ... تصادف کردے
من نبودم تو تصادف کردے.
چشمانم را میبندم ...
_ چرا؟چرا بہم نگفتی؟
جون من اینقدر ارزش داشت ڪہ بذارے اون حرفہا رو بہت بزنم؟
دستش را بالا مے آورد .خم میشوم بہ طرفش
دست بہ محاسنم میڪشد
حُسنا _لاغر شدے...
دستش را میبوسم و بہ چشمانم میگذارم .
_از غم دوریت ، شاید هم حماقت ... شرمندگے
خم میشوم و سرم را روے دستش میگذارم .
_حُسنا منو بخاطر حماقتم میبخشے؟
سڪوت میڪند
سرم را بالا مے آورم.
تاب نگاه کردن مستقیم در چشمانش را ندارم براے همین سرم را پایین می اندازم
_بخدا اگر نبخشے حق دارے.فقط بگو چیڪار ڪنم ببخشے؟
بازهم سڪوت میڪند.
پرستار مے آید و بطرے سِرُم را بالاے سرمبہپایہفلزےوصلمیڪند
پرستاربا پنبہ و الکل روے دستم میکشد و سپس سوزنے فرو میڪند و چسب میزند.
و سپس لولہ را وصل میڪند.
براے لحظہ اے چشمانم را میبندم .
نمیخواستم بخوابم اما مغزم از همہ چیز بیرون مے اید و در خلأیے فرو میروم.
نمیدانم چقدر گذشتہ ڪہ چشمانم باز میشود. دستے روے سرم قرار گرفتہ
این دست حُسناست.
دستش را آرام از روے سرم میدارم و میبوسم.
چشمانش بستہ است با بوسہ من پلڪہایش را باز میڪند.
عمق خستگے و درد را در چہره اش میبینم.
این حُسنا با حُسناے ۵ ماه قبل خیلی فرق دارد.
زیر چشمش گود رفتہ ، صورتش لاغر شده و اندامش نحیف
این دردها براے یڪ زن۲۶ سالہ خیلے ست.
از اول هرچہ بلا سرش آمده مقصرش من بودم .
نگاهش میڪنم
_من بہ تو زیاد ظلم ڪردم ، از روز اول و تو مظلومانہ پابہ پاے من اومدے
من میدونم مستحق بخشش نیستم .
فقط ازت میخوام یہ چیزے بگے...
حرفے بزنے ...اصلا داد بڪش
چرا منو نمیزنے؟
بازهم سڪوت میڪند.
اما بعد آرام لب میزند:
حُسنا_دلت براے دمپایے تنگ شده ؟
براے اولین بار بعد از چند روز لبخند میزنم
_خیلے
خم میشوم و دمپایے بیمارستان را در مے آورم.
_بیا بگیر بزن
لبش بہ لبخند ڪمے ڪش مے آید
حُسنا_قبول نیست ، این پلاستیڪیہ
آن لحظہ دوست دارم با تمام وجود در آغوش بگیرمش و یڪ دل سیر ببوسمش.
هوا را عمیق بیرون میدهم
_تو این چند روز بہ اندازه ۳۰ سال عمرم زجر ڪشیدم .خدا نصیب هیچڪس نڪنہ
خداروشڪر ...الحمدللہ ڪہ تو رو دوباره بہم داد.
_حُسنا منو ببخش، من حالا حالاها با خودم ڪنار نمیام...خودمو باید تنبیہ ڪنم اما تو منو ببخش و ازم دلخور نباش خانم
البتہ تنبیہے از این بالاتر نبودڪہ جلو چشام داشتے پرپر میشدے و هیچ ڪارے ازم برنمیومد.
حُسنا_نگران نباش چہ بخوام ، چہ نخوام بیخ ریشت گیرم .راه دیگہ اے ندارم .
دستش را میگیرم و روے قلبم میگذارم
_جاے تو اینجاست.چہ بخواے چہ نخواے
حُسنا_هنوز دیڪتاتورے؟
_براے تو آره ، براے داشتنت بد دیڪتاتورے میشم.
حُسنا منو میبخشے؟
چشمانش را باز و بستہ میڪند.
حُسنا_شرط داره ؟
_هرشرطے بگے قبولہ
حُسنا_نشنیده؟ ... شاید بہ ضررت باشہ
_مہم نیست،بزار بہ ضررم باشہ
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال🍃
#قسمتآخر 💜❤️💙💚
حُسنا_اول از زورگویے هات ڪم ڪن ... بهم محبت ڪن ... تو بچہ دارے ڪمڪم ڪن ... از همہ مہمتر منو یہ سفر ڪربلا ببر
لبخند میزنم
حُسنا_درضمن اگر بہ من اعتماد دارے هیچ وقت در مورد من قضاوت عجولانہ نڪن
من بہ تو هیچ وقت خی...
چشمهایش را میبندد و نفس میکشد
حُسنا_ خیانت نڪردم و نمیڪنم.
سرم را پایین میندازم .اخم مهمان ابروهایم میشود.
چقدر احساس شرمندگے میڪنم.
_حُسنا منو ببخش
تو مسیر زیباے عشقو به من نشون دادے
اما من مسیر نفرت رو در پیش گرفتم.
اگرچہ هیچوقت نتونستم متنفر باشم اما ...دلخور بودم.
اصلا همش تقصیر اون امیره بے عقلہ، اگر اون جورے حرف نزده بود اگر اون ڪارها رو نڪرده بود .من ...من راجع بہ تو اونجورے فڪر نمیڪردم
هرچے ڪتڪ خورد حقشہ
حُسنا_بنده خدا ...عاشق شده بود.
_عاشق؟ هِہ ... فاطمہ بخواد این خِنگول رو تحمل ڪنہ خیلیہ
یہ عاشقے نشونش بدهم .داشت زندگے منو نابود میڪرد. مگہ میزارم قِسِر در بره
حُسنا_شرطامو قبول ڪردے؟
لبخند میزنم بہ خوبے تو
چقدر شروطت هم مثل خودت خاص هستند.بدون هیچ درد و مشقتے
_تو جون بخواه ...
فورا گفت
حُسنا_ڪیہ ڪہ بدِه
_من میدهم ...
تو ازتبار ڪدام خورشید عشقے کہ این چنین پرتوے محبتت را بر برگهاے خشڪ وجودم میتابانے تا گرمابخش سرزمین سرد و تاریڪ روحم باشد.
میدانم تو ... از قبیلہ بارانے
بر خشکسالے وجود من میبارے و ڪویر تشنہ ام را سیراب میڪنے.
خون ڪدام شیر زن در رگہاے توست؟ ڪہ یڪ تنہ بہ میدان زدے و علیہ هرچہ نامردے و خیانت است شوریدے.
من باید سالہا پاے درس تو شاگردے ڪنم
چرا دنبال شهید در زندگیمان میگردیم.
هرکس اطرافش یڪ شهید زنده دارد و تو براے من یڪ شهید زنده اے....
حسنا_چے میگے زیر لب؟
_هیچے دارم شاعر میشم .
حُسنا _ برام شعر بخون
دستش را میگیرم
_اینے ڪہ میخونم از من نیست
از #فاضلنظرے هست.
"خانہ ی قلبم خراب از یکّہ تازے هاے توست
عشق بازے ڪن ڪہ وقت عشق بازے هاے توست
چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مسٺ
ڪودڪم! دستم پر از اسباب بازے هاے توسٺ
تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبرے ڪردن یڪے از بے نیازے هاے توسٺ
قصّہ ے شیرین نیفتاده است هرگز اتفاق
هرچہ هست اے عشق از افسانہ سازے هاے توسٺ
میهمان خستہ اے دارے در آغوشش بگیر
امشب اے آتش، شب مهمان نوازے هاے توسٺ
🍃دوماه بعد
حُسنا_آسید بیا همین جا بشینیم روبہ روے گنبد میخوام از هردو طرف بہ گنبدها دید داشتہ باشیم
بے زحمت، سیدعلے هم بزار رو کاشے ها
بازے ڪنہ
سیدعلے روے کاشے ها سینہ خیز میرود.
طوفان_اینو ببین اولین باره داره میره جلو
حُسنا_آره داره براے اربابش سینہ خیز میره
نفسش را آه مانند بیرون میدهد
حُسنا_بالاخره اومدم... بعد این همہ سختے ...میدونے طوفان
بہ نظرم راه عشق راه سختے هاست
اصلا کربلا بدون سختے معنا نداره
حسین ویارانش این همہ بلا و مصیبت کشیدند.
میخوان بگن سفر یار بدون چشیدن ذره اے بلا و سختے معنایے نداره.
طوفان_خوشحالم بعد این همہ فراق ودورے بالاخره این وصال میسر شد.
تو این سفر ڪہ میومدیم یادم بہ سفر اول واسارتمون افتاد
حُسنا_واے نہ بہش فڪر نڪن .دوست ندارم خاطرات بد رو یادآورے ڪنم.
خداروشڪر الان اینجاییم واین رؤیا تمام شد.
طوفان_اون خاطرات درستہ تلخ اند ولے منو بہ تو رسوند.
رؤیاے وصال ما بہ واقعیت پیوست.
اینجا در بین الحرمین ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
تا نگاه میڪنے وقت رفتن است ...
همان حڪایت همیشگے
وقت رفتن و مبادا ڪہ ما از قافلہ
ڪربلاییان جا بمانیم.
یاران شتاب ڪنید
"طوفان مهدوے در راه است..."
تمام
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✅ محترم باشید
🔅 بی احترامی به خود، به دیگران و بیاحترامی و بی ادبی در کلام و رفتار همگی از جذابیت شما میکاهد.
شما باید هم در ظاهر آراسته باشید
و هم در باطن وارسته.
🌹 افراد مؤدب و متین و محترم بی تردید جذابند و این جذابیت از درون موج میزند.
💐 محترم و مؤدب و باشخصیت باشید، خواهید دید خود به خود جذاب میشوید.
🌺 یک شخص باکلاس همواره محترمانه صحبت می کند و از بیان کلمات رکیک حتی به عنوان شوخی خودداری می کند.
💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
♨️خاطراتی از #سید_احمد_آقا_خمینی درباره چگونگی پیاده شدن #امام_خمینی (ره) از هواپیما در 12 بهمن 1357:
💠 در مورد چگونگی پیاده شدن #امام از هواپیما مرحوم حاج احمد آقا در مجلسی خاطره جالبی نقل کرده اند. ایشان فرمودند: «وقتی که هواپیما در فرودگاه به زمین نشست حضرت آیت الله #پسندیده (برادر بزرگ امام خمینی) وارد هواپیما شد و پس از سال ها دوری با امام خمینی دیدار کرد و لحظاتی در کنار او به گفتگو نشست.
🔹لحظه رفتن که فرا رسید حضرت امام فرمودند آقا] آیت الله پسندیده باید جلو بروند و من پشت سر ایشان می روم. عرض کردم : مردم 14 سال است که انتظار این لحظه را می کشند، خبرنگاران و عکاسان داخلی و خارجی منتظرند تا این لحظه ی تاریخی را به تصویر بکشند. هرچه اصرار کردم فایده ای نداشت. سرانجام راهی به ذهنم رسید. به عموی بزرگوارم پیشنهاد دادم که ایشان با جمعی از همراهان امام که از #پاریس آمده بودند از هواپیما پیاده شوند و به جمعیت حاضر در سالن استقبال بپیوندند و بعداً امام پیاده شوند. به همین ترتیب عمل شد و بالاخره امام حاضر نشد یکی از آداب معاشرت اسلامی را نادیده بگیرد و از برادر بزرگ خویش جلو بیفتد ولو آن که در چنین شرایط استثنایی که میلیون ها چشم به آن دوخته است، قرار داشته باشد!»
📚 حمید انصاری، مهاجر قبیله ی ایمان، ص128
#امام_خمینی
#دهه_فجر
http://eitaa.com/cognizable_wan
♻️در #نشر حقایق سهیم باشید♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا الان هرچی کلیپ امپول زدنو دیدی بیخیال فقط این یکی رو داشته باش😂
#ضرب_المثل
✳️ اصطلاحات وضرب المثلها #سالی_كه_نكوست_از_بهارش_پیداست!
این ضرب المثل درمواقعی به کارمی رود که درانجام کاری ازابتدا مشخص است که چه اتفاقی می افتدودر واقع شروع کارپایان آن رانشان می دهد.
این ضرب المثل به خاطروضع آب و هوادرفصل بهار بوجود آمده است. اگردرفصل بهار بارندگی خوب وکافی باشد می گویند سال خوبی است اما اگر بارندگی نباشد و هوا خشک و گرم باشد می گویند سال خوبی نیست و در واقع «سالی که نکوست از بهارش پیداست.»
در ادامه این ضرب المثل جمله ی دیگری هم هست که امروزه کمتر استفاده می شود و بیشتر مانندیک ضرب المثل جداگانه کاربرد دارد:
«سالی که نکوست ازبهارش پیداست، ماستی که تُرشه ازتغارش پیداست»
قسمت دوم ضرب المثل هم، مانند بخش اولش همان معنا را دارد. درگذشته که ماست رادر تغار (ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست نگه می داشتند)درست می کردند، اگر ماست بد بود و چربی اضافه پیدا کرده بود، هم ارزان تر بود و هم باید فقط در تغار نگهداری و فروخته می شد و قیمت نازلی داشت وخریداران چندانی جز افرادفقیر وتهیدست نداشت. بنابراین تغاری بودن ماست به معنی بد بودن آن بود.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
•✾•جناب ملا على همدانى رفت مشهد
خدمت آقاى نخودکى، و به ايشان گفت:
مرا موعظه کن!!! ايشان گفت:
✨ #مرنـــــــــــج و #مرنجـــــــــــان✨
•✿•گفت: خب،،، مرنجانش راحت است
کسى را نمیرنجانم
اما... مرنج را چه کنم!؟؟
•✾•ایشان جواب داد
خودت را کسى ندان
عيب کار ما اين است که،،،
ما خودمان را کسى میدانیم❗️
•✿•تا کسى به ما میگويد
بالاى چشمت ابروست، عصبانى میشویم.
•✾•حالا کسى اعصابش ناراحت است و تند صحبت کرده، نبايد شما ناراحت شوى. وقتى خودمان را کسى بدانيم، از همه میرنجيم.
┈••✾•🍃🌸🍃•✾•
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃