🔴 سوال می شود که چرا این قدر توصیه به چادر می کنید؟
✅ جواب:
این سه ملاک را رعایت کنید هر چه می خواهید بپوشید:
🔻 1: آن چه که می پوشید تمام اعضای بدن شما، از سر تا به پا را بپوشاند(بجز دستها تا مچ و گردی صورت) هر چه می خواهید بپوشید.
🔻 2: تمام برجستگی های بدن شما را بپوشاند. هر چه می خواهید بپوشید.
🔻 3: توجه نامحرم را به شما جلب نکند. هر چه می خواهید بپوشید.
✔️ درست است که دین اسلام تنها به اصل پوشش اعم از چادر، مانتو و مانند آن تکیه کرده است و همه مراجع تقلید هم می گویند: برای زنان کافی است که حجاب کامل را با هر لباس مناسبی، در برابر مرد نامحرم رعایت کنند
ولی با توجه به این که حجاب اسلامی حجابی است که باید داری سه ملاک باشد و #بهترین_گزینه ای که می تواند این سه ملاک را در خود جمع کند چادر است لذا توصیه به چادر می شود.
👇👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#پرسش_پاسخ
#ملاکهای_دختر_شایسته
🔴ازش پرسیدم چرا فکر می کنی باید قبل ازدواج رابطه دوستی داشت❓
گفت: خب باید یه جوری شناخت حاصل بشه ... من یه دخترم، باید پسرها و روحیاتشون رو بشناسم.
✅گفتم من یه راه حل قرآنی سراغ دارم.توی آیه ۲۵ سوره نساء خدا یه دختر خوب برای ازدواج رو توصیف میکنه و به این سوال شما که چه جوری پسرها رو باید شناخت جواب داده:
✅ با اجازه خانوادهشون با دختران ازدواج کنید.(پدرها مرد هستن و جنس خودشون رو بهتر میشناسن، تازه دنیا دیده هم هستن) فَانْکِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِن
✅َّ دنبال دخترانی باشید که #حریم(حصن) دارن مُحْصَنات
✅ #عفیف باشند:غَیْرَ مُسافِحات
✅ وَ لامُتَّخِذاتِ أَخْدان :این هم به زبون خودمونی کسانی که دوست پسر نداشته باشن.
💢اون وقت این روانشناسهای غربی میان میگن قبل ازدواج دوست باشین
یه ملاک کاملا غیردینی🚫
🎓 🎓
🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 172
به مبل اشاره کرد و گفت: بشین!
نمی خواست سرپیچی کند.
که پژمان هم مدام چشم غره نثارش کند.
ترجیحا سعی می کرد دختر خوبی باشد.
نشست.
پژمان مقابلش زانو زد.
چرا پیراهن نمی پوشید؟
دیدن عضله هایش زیر و رویش می کرد.
دست آیسودا را میان بزرگی دستش گرفت.
چسب زخم را با احتیاط برداشت.
تنش از عرق یا هر چیز دیگری بود برق می زد.
انگار با روغن به تمام بدنش مالیده باشد.
نگاهی به زخم دست آیسودا انداخت.
زخم تقریبا عمیق بود.
-باید بخیه بشه.
-لازم نیست.
-من تشخیص میدم یا تو؟
پزشک بود.
پزشکی که هیچ وقت طبابت نکرد.
شنیده بود بخاطر پدرش پزشکی را خواند.
همان تا عمومی هم بیشتر نرفت.
بعد آن را کنار گذاشت.
خودش را سرگرم کارهای دلخواهش کرد.
-هیچی تو خونه ندارم که برات بخیه بزنم.
با ترس گفت: نمی خوام.
می دانست از سوزن و امپول می ترسد.
قبلا هم که مریض می شد ترجیح می داد هر چه قرص و شربت است بخورد ولی آمپول نزد.
حالا هم که ظاهرا از سوزن بخیه می ترسید.
بی توجه به آیسودا بلند شد.
باید زنگ می زد نادر چیزهایی که می خواست را برایش بیاورد.
-چیکار می کنی؟
پشتش را به آیسودا کرد و گوشیش را از روی میز برداشته...
شماره ی نادر را گرفت.
-سلام، کجایی؟
گوش تیز کرد.
-چندتا چیز می خوام جلدی میری داروخونه می خری میاری!
پوفی کشید.
کار خودش را می کرد.
-برات همه رو پیام می کنم.
بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.
ذاتا مغرور و خودخواه بود.
بدون اینکه برایش مهم باشد آدمی که طرف صحبتش است اصلا کیست؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 173
شاید یکی از دلایلی که دوستش نداشت همین غرور بود.
از بالا می دید.
ولی می خواست صادق باشد، پژمان هیچ وقت با او مغرور نبود.
اما تازگی زیادی کلاس می گذاشت.
به سمت آیسودا برگشت.
-خونه حاج رضا همه چیز مرتبه؟
-فعلا آره!
-خوبه!
به سمت آشپزخانه رفت تا چای درست کند.
آیسودا به کتابی که روی صندلی گهواره ای ولو شده بود نگاه کرد.
پژمان مگر کتاب هم می خواند؟
چرا قبلا نفهمیده بود؟
از جایش بلند شد.
این خانه را با این وضع آشفته که می دید عصبی می شد.
-ول کن اون چای رو، بیا اینجا رو درست کنیم.
-مگه چشه؟
-چش نیست، خیلی بهم ریخته اس.
پژمان با لبخند نگاهش کرد.
چقدر اولین بارها را که از آیسودا می دید برایش شیرین بود.
مثلا این جز اولین بارهایش بود که نسبت به خانه اش حساس می شد.
از آشپزخانه بیرون آمد.
-می خوای چیکار کنی؟
-این مبلا باید جاشون عوض بشه.
-باشه.
آیسودا با زخم دستش نمی توانست کاری کند.
همان جا ایستاد.
با اشاره ی دست مدام می گفت وسایل را کجا بگذارد.
پژمان عادت به این کارها نداشت.
ولی برایش جالب بود.
دست آخر وقتی به سالن نگاه کردند همه چیز به طرز خوب و بهتری به چشم آمد.
هیچ وقت نباید منکر سلیقه ی زنانه شد.
زن ها بهترین بودند.
آیسودا با رضایت سر تکان داد.
-عالی شد.
صدای سوت کتری می آمد.
آب هم به جوش آمد.
خود آیسودا به آشپزخانه رفت تا چای را دم کند.
آشپزخانه هم زیاد تعریفی نبود.
این دیگر کار خودش بود.
بعدا می آمد سر حوصله همه ی وسایل را می چید.
هرچند ظرف و ظروف خیلی کمی درون آشپزخانه بود.
-چای خشک کجاست؟
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 174
پژمان کنارش وارد آشپزخانه شد.
از کابینت بالای کتری برقی جعبه ی چای خشک را در آورد.
به دست آیسودا داد.
آیسودا چای را درون کتری ریخت.
چای را دم کرد و به سمت پژمان برگشت.
پژمان دقیقا مقابلش بود.
قد بلند و چهارشانه!
از آنهایی که باید سرت را بالا بگیری تا به صورتش نگاه کنی.
-بزرگ شدی.
آیسودا با حسرت گفت: کنار تو آره!
حرفش برای پژمانی که فقط می خواست خوشبختش کند کمی سنگین بود.
صدای زنگ نگاه هر دو از پنجره به در انداخت.
احتمالا نادر بود.
وسایلی که می خواست را خریده و آورده بود.
-برو بشین میام.
تی شرتش را از چوب لباسی دم در به تن زد.
از ساختمان بیرون آمد.
آیسودا کنجکاوانه از پنجره به بیرون نگاه کرد.
پژمان در را باز کرد.
مرد پشت در را نمی دید.
چیزهایی درون پلاستیک را از او گرفت و در را بست.
از جلوی پنجره کنار رفت.
پژمان داخل شد و گفت: وسایل بخیه رو آوردم.
رنگش پرید.
جلوی خودش زنگ زد که بیاورند.
ولی فکر نمی کرد به این زودی!
اصلا نمی خواست اجازه بدهد زخمش را بخیه کند.
-برو بشین.
-گفتم لازم نیست، خودش خوب میشه.
-برو بشین دختر!
به حرفش که گوش نداد، بازویش را گرفت و روی مبل نشاندش!
-ببین، خوب میشه خودش...
-از چیه سوزن می ترسی؟
-نمی خوام، چرا مجبورم می کنی؟
اخم کرد.
محتویات پلاستیک را روی میز گذاشت.
به زور دست آیسودا را گرفت.
-تکون بخوری بیشتر دردت میاد.
کم کم داشت اشکش در می آمد.
مگر زور بود؟
نمی خواست سوزن بخورد.
یکی از آمپول ها را برداشت و با ماده ی بی حسی پر کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 175
-چشماتو ببند تا نبینی دارم چیکار می کنم.
حس کرد دارد می لرزد.
-آروم باش دختر.
-آیسودا!
خنده اش گرفت.
حتی در این شرایط هم می خواست که اسمش را صدا بزند.
خودش به عمد دختر دختر میگفت.
دوست داشت این قضیه مهم شود که حرفی برای گفتن با هم داشته باشند.
حساسیت هایش جالب بود.
آمپول را کار زخم به دستش زد.
موادش را خالی کرد و فورا بیرون کشید.
آیسودا با فرو رفتن آمپول تکانی خورد.
رویش را برگردانده بود تا چیزی نبیند.
به محض اینکه پژمان دستش را رها کرد رویش را برگرداند.
-تموم شد؟
-نه، گذاشتم بی حس بشه که بخیه کنم.
آه از نهادش بلند شد.
-اینقد ترسو نباش!
-تو جای من نیستی.
پژمان لبخند زد.
تا بی حس شود بلند شد و به آشپزخانه رفت.
دوتا لیوان چای ریخت و برگشت.
آیسودا به ساعت نگاه کرد.
کمی دیر شده بود.
امیدوار بود خاله سلیم نگرانش نشود.
و البته فضولی سوفیا خانم هم گل نکند.
-بخور، گرمت می کنه.
از گرفتن دست یخ زده اش فهمید به خاطر ترس کمی فشارش بالا و پایین شده.
با دست راستش لیوان را برداشت.
خوشرنگ و داغ بود.
کمی مزمزه کرد و فورا با اخم گفت: اینکه شیرین نیست!
-شیرین می خوری؟
چپ چپ نگاهش کرد.
-واقعا نمی دونستی؟ عجیبه!
می دانست، فقط قند در خانه نداشت.
چون معمولا قند نمی خورد.
البته اگر درون مهمانی یا رستورانی یا هرجایی غیر از خانه ی خودش باشد و برایش بیاورند، می خورد.
-قند تو خونه ندارم.
آیسودا لیوان چایش را روی میز گذاشت.
حسی درون انگشتش نداشت.
پژمان نیمی از لیوانش را خالی کرد و آن را روی میز گذاشت.
نخ و سوزن بخیه را برداشت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
Rasaneye Aftab4_6005968901064623390.mp3
زمان:
حجم:
12.23M
قطعه استودیویی "یتیم سر به زیر..."
به مناسبت شهادت امیرالمومنین (علیه السلام)
با صدای: محمد حجت محبی
از آلبوم صوتی شب های بی قراری
♻️ #کلیپ_صوت_مذهبی ♻️
www.SahebZaman.org پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی صاحب الزمان عجkarimi-poshte-daram(www.sahebzaman.org).mp3
زمان:
حجم:
1.4M
🎶 خدایـــا اگر بنده ای بدکارم ،شوق رحمت دارم... اشک غم میبارم ،بیقرارم
😭
🍃 #التماس_دعا
1_11457188.mp3
زمان:
حجم:
4.61M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 تو لیلةالقدر منی...
👤 استاد #رائفی_پور
سلنا گومز خواننده و بازیگر مشهور هالیوودی که بیشترین فالوور رو توی اینستاگرام داره ، چند روز پیش توی جشنواره کن گفته:
شبکه های اجتماعی برای نسل من خیلی مخرب بودن و من خیلی نگرانم...
کافی بود این حرف رو امام جمعه یه شهر میزد اون وقت غربزدههای لیبرال بهش حمله میکردن که تو یه ادم عقب موندهای...😒
🔴👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#زمین_گرد_است_یا_زمان
در ٤ سالگى👈موفقیت یعنی: کثیف نکردن شلوار
در ٦ سالگى👈موفقیت یعنی: پیدا کردن راه خانه از مدرسه
در ١٢ سالگى👈موفقیت یعنی:داشتنِ دوست
در ١٨ سالگى👈موفقیت یعنی:گرفتن گواهى نامه رانندگى
در ٣٥ سالگى👈موفقیت یعنی:پول داشتن
در ٤٥ سالگى👈موفقیت یعنی:پول داشتن
در ٥٥ سالگى👈موفقیت یعنی:پول داشتن
در ٦٥ سالگى👈موفقیت یعنی:تمدید گواهى نامه رانندگى
در ٧٠ سالگى👈موفقیت یعنی:داشتنِ دوست
در ٧٥ سالگى👈موفقیت یعنی:پیدا کردن راه خانه
در ٨٠ سالگى👈موفقیت یعنی:کثیف نکردن شلوار
حالا به نظرتون زمین گرده یا زمان ؟👌
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸استاد ریاضی گفت: بچه ها به جای روزه گرفتن ، دلی را به دست آورید ، گرسنه ای را سیر کنید!
🔹گفتم استاد: اگر ما به جای معادله ریاضی در برگه امتحانی برای تو شعر زیبایی بنویسیم به ما نمره قبولی می دهی؟
🔺این دیالوگ، یکی از مغالطه های مشهور در جامعه ماست
🔺این به جای اون.. اون به جای این..
نوعی بهانه جویی برای کتمان دو امر مطلوب
🔺مغالطه ای برای کنار زدن امر خدا
#پندانه
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
#اين_شعر_عاليه👇🏻
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند
هرچه فریادش، جوابش را نمی پرداختند
داد میزد خواندهام هفتاد سال، هرشب نماز
پس چه شد اینک ثوابِ آن همه راز و نياز
یک ندا آمد : چرا تهمت زدی همسایه ات
تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات
گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی
ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا ڪن رحمتی
آن ندا گفتا همان کس که ؛ زدی تهمت بر او
طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو👌🏻
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan