eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
6.4هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🌹 رضا بی­‌نهایت صبور بود، وقتی بحث‌مان می‌شد، من نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر می‌زدم و با عصبانیت می‌گفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمی‌زد، وقتی هم می‌دید من آرام نمی‌شوم، می­‌رفت سمت در، چون می‌دانست طاقت دوری‌اش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه‌ای از من دور باشد، او هم نقطه‌ضعف‌ام را می­‌دانست و از من دور می­‌شد تا آرام شوم، روی پله‌ی جلوی در می‌نشست و می­‌گفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود. 🌸 ✍🏻 راوی همسر شهید 🖤@dadashebrahim2🖤
•⸾💔🌙⸾• مادر شهید میگفت: ماه ها صبر کردم بیاد ب خوابم، بعد از یه مدت اومد بهش گفتم:چرا دیر کردی مادر؟ گفت:ببخشید داشتن،بازپرسی میکردن گفتم:باز پرسی؟ گفت:مامان! حواست ب نماز صبحت باشه! مراقبیم‌دیگه‌نه؟ ... @dadashebrahim2
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
هر روز با معرفی یک قسمت از کتاب: 🔴اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا نداشتید؛میتوانید داستانی را انتخ
🌱 فرمانده گفت: _دارعلی!تعدادی رو با خودش بِبَر میدان فرمانداری!دشمن نفوذ کرده! دارعلی دوازده نفر داوطلب تازه از راه رسیده را برداشت و پشت سر راهنمای بومی حرکت کرد.قسمت پل نو که هنوز به تصرف دشمن در نیامده بود،شدید زیر آتش توپخانه بود.ساختمان در هم کوبیده و شهر از سکنه خالی شده بود.دود غلیظی از گمرک آبادان به هوا می رفت.افراد گروه شوق داشتند تا زودتر توی خط اول جبهه جنگ مستقر بشوند و با دشمن بجنگند.جوان و بی تجربه بودند.یکی،دو خیابان را پشت سر گذاشتند. راهنما ایستاد و گفت: _کا اینم فرمانداری ک...... تا آمد بقیه حرفش را بزند،توپ و خمپاره مجال نداد. دود و خاک فضا را پر کرد. آتش که سبک‌تر شد،مرد راهنما ترکش خورد و روی زمین افتاد و دست روی پهلو گذاشت؛خون از درز انگشتانش بیرون می‌زد.دارعلی کسی را مامور کرد تا راهنما را به عقب منتقل کند.راهنما که به عقب منتقل شد،از همه طرف زیر آتش قرار گرفتند و زمین گیر شدند. چشم گروه به دارعلی بود تا چاره‌ای کند. اطراف را کاوید.چشمش که به دیواره سیمانی افتاد،داد زد: _موضع بگیرید... آتیش کنید طرف دشمن! موضع‌گرفتند و از پشت دیواره سیمانی آتش ریختند. مراقب جلو بودند و با کوچکترین آتشی،پاسخ می‌دادند. تا دو،سه زخمی روی دست آنها ماند. جبهه جنگ که آرام شد،جای وضو،تیمم گرفتند و نماز خواندند. با سر نیزه کنسرو لوبیا باز کردند و همراه نان کارتونی خوردند. تا صبح چهار چشمی مراقب جلو بودند و خواب به چشم‌شان نرفت. صبح دوباره به طرف آن ها تیراندازی شد. باز به شدت پاسخ دادند. توی بد مخمصه‌ای افتاده بودند. فکرشان از زور آتش مقابل کار نمی‌کرد. به زمین چسبیده بودند و جرات سر بالا آوردن را نداشتند.مهمات آنها هم داشت ته می‌کشید. حوالی ساعت ده راهنمای زخمی، زیر آتش دو طرف خودش را رساند به گروه. از خوشحالی حال کسانی را داشتند که از جنگل انبوه و بی‌انتهایی نجات پیدا کرده باشند. راهنما که جلو آمد. نگاهی به دیوار سیمانی انداخت و نگاهی به گروه،پرسید: _کا این‌جا موضع گرفتید؟ دارعلی سینه‌اش را جلو انداخت و گفت: _بله! _تیر هم می‌انداختند؟ _تا دلت بخواد،مهماتمون ته کشیده. _دشمن رو هم دیدید؟ _مرد حسابی ما خودمون رو هم زورکی می‌بینیم،چه برسه به دشمن! _کا دست مریزا! کا بارک الله! کا آفرین... . دار علی باد انداخت توی غبغب و دوباره سینه جلو انداخت. درست مقابل راهنما قرار گرفت. _مگه چی‌شده؟ _مرد حسابی دیروز تا حالا، روبه میهن ،پشت به دشمن،بچه های خودمون رو زیر آتیش گرفتید ! دار علی هوار کشید: _دشمن پشت سر ما!؟ راهنما دور که شد، گفت: _بچه ها دیروز گفتن ، دشمن داره بدجوری دفاع می‌کنه، نگو این عوضی ها بودن! @dadashebrahim2
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_اول #روبه_میهن 🌱 فرمانده گفت: _دارعلی!تعدادی رو با خودش بِبَر میدان فرمانداری!دشمن نفوذ کرده
🌱 _امشب رو می‌مونم! +جانبازی؟ _بله! +کارت شناسایی دارید؟ _فراموش کردم! +مدرکی...چیزی! _گفتم که همراه ندارم! +نامه‌ایی،چیزی،گفتی که جانبازم؟ _هسم!یه دفعه اومدم تهرون. +شرمنده!باید کارت باشه. _بلاخره راهی چیزی! +شرمنده! _من تو سرما،شب رو کجا برم؟ +مامورم و معذور! _همین!خب دروغ که نمی‌گم. +قصد جسارت ندارم. یه مورد مثل شما پیش آمد و من هم اطمینان کردم، اما طرف جانباز نبود،بعدش کلی دردسر کشیدم. _یعنی دارم دروغ می‌گم؟ +گفتم جسارت نکردم. _توجیه نکن! +برداشت شماست آقا! _حالا من چیکار کنم؟ +شما بگید من چیکار کنم آقا؟ لااقل مدرکی چیزی. _مدرک ... ببینم ... آه ... بفرما! این خوبه؟ +تــ تــ تورو خــ خدا ... چــ چــ چشمتون رو بــ بــ بردارید از روی میز! @dadashebrahim2
👌 ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدا یه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن❗ نه‌رفیق‌...🖐🏻 اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شھید شدن :))! 🔮کانال مرجع گفتمان 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
💐🌴🌺🍀🌺🌴💐 وقتي به مي آمد ، من ديگر نداشتم كنم . بچه را مي كرد ، برايش درست مي كرد . را و مي كرد ، پا به پاي من مي نشست ، را ، مي كرد ، مي كرد و مي كرد . آن قدر به پاي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي ؛ ولي من تا تو را كنم ، براي يك ماه ديگر دارم . نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من داري . يك بار هم گفت : من زودتر از تمام مي شوم و گرنه ، بعد از جنگ به تو مي دادم تمام اين روزها را چه طور مي کردم . 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
گمنامی را دوست داشت در وصیت نامه اش به این نکته صریح اشاره کرده بود که: "مرا غریبانه تحویل بگیرید غریبانه تشییع کنید و غریبانه در بهشت معصومه(س) قطعه 31 به خاک بسپارید.... برای ماندنش تدبیری هم اندیشیده بود؛ وصیت کرده بود که چیزی روی قبرش ننویسیم.... فقط بنویسیم: پر کاهی تقدیم به پیشگاه حق‌تعالی... 🔹برشۍازوصیتنامه بگوئید ڪه احمد جایش خوب است و شما فڪری به حال خود بڪنید ڪه هنوز مانده‌اید 💔😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💌دستم را کشید برد گوشه حیاط گفت: این پاکت‌ها رو به آدرس‌هایی که روشون نوشتم‌ برسون، وقت نشد خودم برسونم، زحمتش میوفته گردن تو پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود هر پاکت برای یک خانواده شهید.. 🌿 🌸 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
میگفت : پاک بودن‌ به این نیست که🖇 تسبیح برداری وذکر بگی پاکی به‌ اینه که تو موقعیت گناه از گناه فاصله بگیری اون لحظه ای که میتونی گناه کنی ولی نمیکنی ثوابش از هزاردور تسبیح 📿 انداختن بیشتره رفیق
💟 🌕شهید مدافع‌حرم 📀راوے: همسر شهید 💜اقا میثم می‌گفت: «دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلمانها وقتی به دنیا می‌آییم، امام حسین علیه‌السلام را راحت و همین جوری قبول داریم ولی در دوره جدید، بچه‌ها مفاهیم را اینطور قبول نمی‌کنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم. 💛دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین چگونه‌اند. دوست دارم دخترم کتابخوان شود و کتابخوانش می‌کنم و از این طریق به او یاد می‌دهم که خدا را بشناسد. دوست ندارم زیاد تلویزیون نگاه کند. گاهی هم به شوخی به من می‌گفت: «اگر بچه‌ی ما تلویزیونی شود، من ازت راضی نیستم.» 💜دخترمان، حلما، ۱۷روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. میثم خیلی مشتاقِ دیدنِ بچه بود ولی عشقش به حضرت زینب علیهاالسلام بیشتر بود. اگر بیشتر نبود، اول صبر می‌کرد بچه‌اش به دنیا می‌آمد و بعد می‌رفت اما دیگر هیچ‌چیز نمی‌توانست جلوی او را بگیرد. 🕊داداش‌ ابࢪاهــیـــم 🕊داداش ســــــجــــاد ------»»♡🌷♡««------ @dadashebrahim2 ------»»♡🌷♡««------