❤️ #زندگی_به_سبک_شهدا
🌹 رضا بینهایت صبور بود، وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمیزد، وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در، چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد، او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم، روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود.
🌸 #شهید_رضا_حاجی_زاده
✍🏻 راوی همسر شهید
🖤@dadashebrahim2🖤
•⸾💔🌙⸾•
مادر شهید میگفت:
ماه ها صبر کردم بیاد ب خوابم، بعد از یه مدت اومد بهش گفتم:چرا دیر کردی مادر؟
گفت:ببخشید داشتن،بازپرسی میکردن
گفتم:باز پرسی؟
گفت:مامان! حواست ب نماز صبحت باشه!
مراقبیمدیگهنه؟
... #امام_زمان
#زندگی_به_سبک_شهدا
@dadashebrahim2
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
هر روز با معرفی یک قسمت از کتاب: 🔴اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا نداشتید؛میتوانید داستانی را انتخ
#قسمت_اول
#روبه_میهن 🌱
فرمانده گفت:
_دارعلی!تعدادی رو با خودش بِبَر میدان فرمانداری!دشمن نفوذ کرده!
دارعلی دوازده نفر داوطلب تازه از راه رسیده را برداشت و پشت سر راهنمای بومی حرکت کرد.قسمت پل نو که هنوز به تصرف دشمن در نیامده بود،شدید زیر آتش توپخانه بود.ساختمان در هم کوبیده و شهر از سکنه خالی شده بود.دود غلیظی از گمرک آبادان به هوا می رفت.افراد گروه شوق داشتند تا زودتر توی خط اول جبهه جنگ مستقر بشوند و با دشمن بجنگند.جوان و بی تجربه بودند.یکی،دو خیابان را پشت سر گذاشتند. راهنما ایستاد و گفت:
_کا اینم فرمانداری ک......
تا آمد بقیه حرفش را بزند،توپ و خمپاره مجال نداد. دود و خاک فضا را پر کرد. آتش که سبکتر شد،مرد راهنما ترکش خورد و روی زمین افتاد و دست روی پهلو گذاشت؛خون از درز انگشتانش بیرون میزد.دارعلی کسی را مامور کرد تا راهنما را به عقب منتقل کند.راهنما که به عقب منتقل شد،از همه طرف زیر آتش قرار گرفتند و زمین گیر شدند. چشم گروه به دارعلی بود تا چارهای کند. اطراف را کاوید.چشمش که به دیواره سیمانی افتاد،داد زد:
_موضع بگیرید... آتیش کنید طرف دشمن!
موضعگرفتند و از پشت دیواره سیمانی آتش ریختند. مراقب جلو بودند و با کوچکترین آتشی،پاسخ میدادند. تا دو،سه زخمی روی دست آنها ماند. جبهه جنگ که آرام شد،جای وضو،تیمم گرفتند و نماز خواندند. با سر نیزه کنسرو لوبیا باز کردند و همراه نان کارتونی خوردند. تا صبح چهار چشمی مراقب جلو بودند و خواب به چشمشان نرفت.
صبح دوباره به طرف آن ها تیراندازی شد. باز به شدت پاسخ دادند. توی بد مخمصهای افتاده بودند. فکرشان از زور آتش مقابل کار نمیکرد. به زمین چسبیده بودند و جرات سر بالا آوردن را نداشتند.مهمات آنها هم داشت ته میکشید.
حوالی ساعت ده راهنمای زخمی، زیر آتش دو طرف خودش را رساند به گروه. از خوشحالی حال کسانی را داشتند که از جنگل انبوه و بیانتهایی نجات پیدا کرده باشند. راهنما که جلو آمد. نگاهی به دیوار سیمانی انداخت و نگاهی به گروه،پرسید:
_کا اینجا موضع گرفتید؟
دارعلی سینهاش را جلو انداخت و گفت:
_بله!
_تیر هم میانداختند؟
_تا دلت بخواد،مهماتمون ته کشیده.
_دشمن رو هم دیدید؟
_مرد حسابی ما خودمون رو هم زورکی میبینیم،چه برسه به دشمن!
_کا دست مریزا! کا بارک الله! کا آفرین... .
دار علی باد انداخت توی غبغب و دوباره سینه جلو انداخت. درست مقابل راهنما قرار گرفت.
_مگه چیشده؟
_مرد حسابی دیروز تا حالا، روبه میهن ،پشت به دشمن،بچه های خودمون رو زیر آتیش گرفتید !
دار علی هوار کشید:
_دشمن پشت سر ما!؟
راهنما دور که شد، گفت:
_بچه ها دیروز گفتن ، دشمن داره بدجوری دفاع میکنه، نگو این عوضی ها بودن!
#زندگی_به_سبک_شهدا
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_اول #روبه_میهن 🌱 فرمانده گفت: _دارعلی!تعدادی رو با خودش بِبَر میدان فرمانداری!دشمن نفوذ کرده
#قسمت_دوم
#کارت_شناسایی 🌱
_امشب رو میمونم!
+جانبازی؟
_بله!
+کارت شناسایی دارید؟
_فراموش کردم!
+مدرکی...چیزی!
_گفتم که همراه ندارم!
+نامهایی،چیزی،گفتی که جانبازم؟
_هسم!یه دفعه اومدم تهرون.
+شرمنده!باید کارت باشه.
_بلاخره راهی چیزی!
+شرمنده!
_من تو سرما،شب رو کجا برم؟
+مامورم و معذور!
_همین!خب دروغ که نمیگم.
+قصد جسارت ندارم. یه مورد مثل شما پیش آمد و من هم اطمینان کردم، اما طرف جانباز نبود،بعدش کلی دردسر کشیدم.
_یعنی دارم دروغ میگم؟
+گفتم جسارت نکردم.
_توجیه نکن!
+برداشت شماست آقا!
_حالا من چیکار کنم؟
+شما بگید من چیکار کنم آقا؟ لااقل مدرکی چیزی.
_مدرک ... ببینم ... آه ... بفرما! این خوبه؟
+تــ تــ تورو خــ خدا ... چــ چــ چشمتون رو بــ بــ بردارید از روی میز!
#زندگی_به_سبک_شهدا
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2
#تلنگر👌
ماهمیشھفکرمیکنیمشھدا یه
کارخاصیکردنکہشھیدشدن❗
نهرفیق...🖐🏻
اونا خیلیکارهارونکردنکه شھید
شدن :))!
🔮کانال مرجع گفتمان
#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهیدانه
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
💐🌴🌺🍀🌺🌴💐
#عاشقانه_ها
#همسرانه
#زندگی_به_سبک_شهدا
#همسر_سردار_شهید
#حاج_ابراهیم_همت
وقتي به #خانه مي آمد ، من ديگر #حق نداشتم #كار كنم .
بچه را #عوض مي كرد ، #شير برايش درست مي كرد . #سفره را #مي_انداخت و #جمع مي كرد ، پا به پاي من مي نشست ، #لباس_ها را #مي_شست ، #پهن مي كرد ، #خشك مي كرد و #جمع مي كرد .
آن قدر #محبت به پاي #زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي #خانه ؛ ولي من تا #محبت_هاي تو را #جمع كنم ، براي يك ماه ديگر #وقت دارم .
نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من #حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از #جنگ تمام مي شوم و گرنه ، بعد از جنگ به تو #نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور #جبران مي کردم .
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
گمنامی را دوست داشت
در وصیت نامه اش به این نکته صریح اشاره کرده بود که:
"مرا غریبانه تحویل بگیرید
غریبانه تشییع کنید
و غریبانه در بهشت معصومه(س) قطعه 31 به خاک بسپارید....
برای #گمنام ماندنش تدبیری هم اندیشیده بود؛
وصیت کرده بود که چیزی روی قبرش ننویسیم....
فقط بنویسیم:
پر کاهی تقدیم به پیشگاه حقتعالی...
🔹برشۍازوصیتنامه
بگوئید ڪه احمد جایش خوب است و شما فڪری به حال خود بڪنید ڪه هنوز ماندهاید 💔😔
#شهیداحمدمکیان
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهیدانه
#شهیدگمنام
#زندگی_به_سبک_شهدا
💌دستم را کشید برد گوشه حیاط
گفت: این پاکتها رو به آدرسهایی
که روشون نوشتم برسون،
وقت نشد خودم برسونم،
زحمتش میوفته گردن تو
پول هایی که برای کادوی عروسیش
جمع شده بود، تقسیم کرده بود
هر پاکت برای یک خانواده شهید..
#شهید_مصطفیردانیپور 🌿
#یادشهداباصلوات 🌸
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
میگفت :
پاک بودن به این نیست که🖇
تسبیح برداری وذکر بگی
پاکی به اینه که تو موقعیت گناه
از گناه فاصله بگیری
اون لحظه ای که میتونی گناه کنی
ولی نمیکنی ثوابش از هزاردور تسبیح 📿
انداختن بیشتره رفیق
#تلنگر
#الهم_رزقنا_شهادت
#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهیدانه
💟#زندگی_به_سبک_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #میثم_نجفی
📀راوے: همسر شهید
💜اقا میثم میگفت: «دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلمانها وقتی به دنیا میآییم، امام حسین علیهالسلام را راحت و همین جوری قبول داریم ولی در دوره جدید، بچهها مفاهیم را اینطور قبول نمیکنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم.
💛دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین چگونهاند. دوست دارم دخترم کتابخوان شود و کتابخوانش میکنم و از این طریق به او یاد میدهم که خدا را بشناسد. دوست ندارم زیاد تلویزیون نگاه کند. گاهی هم به شوخی به من میگفت: «اگر بچهی ما تلویزیونی شود، من ازت راضی نیستم.»
💜دخترمان، حلما، ۱۷روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. میثم خیلی مشتاقِ دیدنِ بچه بود ولی عشقش به حضرت زینب علیهاالسلام بیشتر بود. اگر بیشتر نبود، اول صبر میکرد بچهاش به دنیا میآمد و بعد میرفت اما دیگر هیچچیز نمیتوانست جلوی او را بگیرد.
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداش ابࢪاهــیـــم
🕊داداش ســــــجــــاد
------»»♡🌷♡««------
@dadashebrahim2
------»»♡🌷♡««------