🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_پنجم🌱 #موسی_کِی_بر_میگردد نرگس با دستمال کاغذی عرق پیشانیاش را خشک کرد. ماشین روی
ادامه ....
#قسمت_بیست_و_پنجم2🌱
#موسی_کِی_بر_میگردد
_ از مادرت!یه دفعه بدون مقدمه گفت:《کی زن من میشه؟》گفتمش:《مبارکه!》خندید و گفت: 《مادرم دست بردار نیس. میگه تا زندهام، میخوام دامادیت رو ببینم!》گفتمش:《بدم نگفته.》گفت:《آدم باید مغز خر خورده باشه، یکی دیگه رو هم گیر بندازه. دلواپسی مادرم برای هفت پشتم کافیه! نمیدونی تا میرم مرخصی میگه بنشین! تا میشینم شروع میکنه به تعریف کردن از خوشگلی و خانمی این دختر و اون دختر محل. میگه همشون برات سر میشکنن. چارهای نداشتم برای خلاص شدن، گفتمش هرچی تو بگی مادر!》بعدش موسی کُلی خندید!
+حالا تو چرا میخندی؟!
_میگفت مرخصی آخر، مادرت دستش رو گرفته و برده توی اتاق عقب و عکس بیشتر از ده تا از دخترای محل رو که چسبونده بود به در و دیوار، نشونش داده، برادرت موسی از در و همسایه میشنوه که مادرت روزا تو این کوچه و اون کوچه ، راه میافتاده دنبال زن براش . . . نرگس از کار مادرت هم خبر داشتی؟
زن روسریاش را مرتب کرد و چیزی نگفت. روی تپه که رسیدند، دارعلی ادامه داد:
_برادرت گفت:《مادرم دست بردار نبود و منم ناچار چشمم رو بستم و انگشت گذاشتم روی یکی از عکسا!》بعدش گفت:《تا برگشتم جبهه، نامه مادرم رسید که کار تموم شده، مرخصی بگیر و بیا برای بعله برون!》
نرگس عرق صورتش را گرفت و گفت:
+مادرم هنوز. . . .
_حرفت رو خوردی. مادرت چی؟
+بعد مفقود شدن برادرم، هنوز هم عکس اونو میچرخونه تا براش زن پیدا کنه. میگه موسی برمیگرده!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---