eitaa logo
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
7.4هزار ویدیو
70 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_بیست_و_چهارم🌱 #دل_و_جگر ظهر رضا معاون گردان نفس زنان داخل سنگر شد. _هاشم آقا،پیک گردان پناه
🌱 نرگس با دستمال کاغذی عرق پیشانی‌اش را خشک کرد. ماشین روی جاده آسفالت پیش می‌رفت. دارعلی گفت: _این جا سنگر بود . . . تا هوا زیاد گرم نشده، باید بریم بالا! با انگشت تپه را نشان داد. _اون موقع جاده خاکی بود. پر از دست انداز. شب حمله وقتی با تویوتا می‌گذشتیم، می‌خواستم بیارم بالا. +گودی‌های نعل شکل چیه؟ _سنگر تانک! صبح حمله که برگشتیم، می‌دونی رو جاده چی‌دیدم؟ +نه؟ خیره شد توی چشمان عسلی نرگس. _همه اون دست اندازا جنازه دشمن بود! +جنازه!وحشتناکه! دارعلی ماشین را کنار رودخانه نگه داشت. پیاده شدند. به نرگس گفت: _موسی همین‌جا مفقود شد. نرگس چادرش را تا زد و توی کیف دستی گذاشت. دست هم را گرفتند و پا گذاشتند روی پل کائوچوبی لرزان رودخانه. رسیدند پای تپه، دارعلی گفت: _تپه همینه! زن ایستاد. دست روی دو زانو گذاشت و نفس نفس زد. _خسته شدی؟ +آره! _باید سنگرش رو نشونت بدم.سید عبط بطاط اون طرف مرز منتظره. باید زودتر بریم شلمچه. کنار زن نشست. دست روی دست او گذاشت. _بعد از مفقود شدن. یه نامه دست بود. +نامه! از کی؟ ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_بیست_و_پنجم🌱 #موسی_کِی_بر_می‌گردد نرگس با دستمال کاغذی عرق پیشانی‌اش را خشک کرد. ماشین روی
ادامه .... 🌱 _ از مادرت!یه دفعه بدون مقدمه گفت:《کی زن من میشه؟》گفتمش:《مبارکه!》خندید و گفت: 《مادرم دست بردار نیس. می‌گه تا زنده‌ام، می‌خوام دامادیت رو ببینم!》گفتمش:《بدم نگفته.》گفت:《آدم باید مغز خر خورده باشه، یکی دیگه رو هم گیر بندازه. دلواپسی مادرم برای هفت پشتم کافیه! نمی‌دونی تا می‌رم مرخصی می‌گه بنشین! تا می‌شینم شروع می‌کنه به تعریف کردن از خوشگلی و خانمی این دختر و اون دختر محل. می‌گه همشون برات سر می‌شکنن. چاره‌ای نداشتم برای خلاص شدن، گفتمش هرچی تو بگی مادر!》بعدش موسی کُلی خندید! +حالا تو چرا می‌خندی؟! _می‌گفت مرخصی آخر، مادرت دستش رو گرفته و برده توی اتاق عقب و عکس بیشتر از ده تا از دخترای محل رو که چسبونده بود به در و دیوار، نشونش داده، برادرت موسی از در و همسایه می‌شنوه که مادرت روزا تو این کوچه و اون کوچه ، راه می‌افتاده دنبال زن براش . . . نرگس از کار مادرت هم خبر داشتی؟ زن روسری‌اش را مرتب کرد و چیزی نگفت. روی تپه که رسیدند، دارعلی ادامه داد: _برادرت گفت:《مادرم دست بردار نبود و منم ناچار چشمم رو بستم و انگشت گذاشتم روی یکی از عکسا!》بعدش گفت:《تا برگشتم جبهه، نامه مادرم رسید که کار تموم شده، مرخصی بگیر و بیا برای بعله برون!》 نرگس عرق صورتش را گرفت و گفت: +مادرم هنوز. . . . _حرفت رو خوردی. مادرت چی؟ +بعد مفقود شدن برادرم، هنوز هم عکس اونو می‌چرخونه تا براش زن پیدا کنه. می‌گه موسی برمی‌گرده! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---