داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_یازدهم🌱 #خرجشون_هدر_رفت _شوهرت مجروح جنگه؟ جای نرگس، دارعلی جواب داد: _اگه چیزیه، به خودم ب
#قسمت_دوازدهم🌱
#جن_هندوانه
وسط تعریف بچه های گردان، چشم دار علی میرفت به هنداونه ای بزرگ و دراز عمو برات که پای خاکریز، جلو منبع آب سبز شده بود و چشمک میزد. عمو برات از همان روز اول به هندوانه آب داده بود، بزرگش کرده بود و بارها گفته بود:
_کسی چپ نیگاش کنه، با من طرفه! به موقع بین همه تقسیم میشه.
میان حرف و گفتگو، موضوع کشیده شد به جن. عمو برات پدر هاشم، بحث جن را جدیتر به دست گرفت و گفت که اجنه چه میکنند و چه نمیکنند. میان تعریف،کسی فریاد زد:
_اونجا ....عمو برات از بس از جن گفتی، ماشینت جنزده شد!
نگاهها رفت به شیب خاکریز که بیشتر مواقع، ماشین آبرسانی عمو برات به دلیل خرابی استارت، آنجا بود تااحتیاجی به هُل دادن نداشته باشد. حالا ماشین خودبهخود راه افتاده بود! همه از جا بلند شدند و پشت سر عمو برات دویدند. با هزار زحمت ماشین آبرسانی را متوقف کردند و برگرداندن جای اولش.
خسته و کوفته که برگشتند، دوباره عمو برات شروع کرد به تعریف کردن. میان حرف های عمو برات، موسی یک دفعه کوبید توی سرش.
_ وای ... دیدی چیشد؟
هاشم گفت:
_چرا کولی بازی در میآری!؟
موسی با لکنت زبان، بوته هندوانه را با انگشت نشان داد و گفت:
_جـِـ... جــِ... جن، هندونه رو خورده!
#ماه_رجب
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2
داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_یازدهم #ویشکا_1 ساعت دو بعد ظهر ڪلاس اندیشه اسلامے داشتیم موضوع ڪلاس درمورد هدف خلقتبود استاد
#قسمت_دوازدهم
#ویشکا_1
پگاه با هیجان زیاد مشغول تعریف خاطرات خنده دار شد نگین نگاهے به من ڪرد ویشڪا خیلے توے فڪر هستے،لبخندے زدم نه داشتم خاطره ے پگاه را گوش مے ڪردم
نیم ساعت بعد به مرڪز خرید رسیدیم پگاه جلوے مرڪز ماشینرا پارڪ ڪرد داخل مرڪز رفتیم سالن بزرگ ڪه دور تا دور آن فروشگاه هاے زیادے بود ڪه در آن اجناس مختلف به فروش مے رسد،به سمت فروشگاه ے رفتیم ڪه انواع مانتو در آن وجود داشت
مانتوها رنگ هاے شاد و بسیار دلنشین بودند،بیست دقیقه اے زمان گذاشتم تا توانستم چند تا مانتوے بلند ورنگ شاد انتخاب ڪنم و به سمت پیشخوان فروشنده بردم تا هزینه را پرداخت ڪنم پگاه جلو آمد
این مانتو ها ڪه انتخاب ڪردے خیلے بلند هست ببین آن طرف فروشگاه مانتو هاے جلو باز با ڪلے طرح وجود داره
آن مانتو ها خیلے ڪوتاه هستند اصلا احساس راحتے نمے
ڪنم وقتے آن ها را مے پوشم از فروشگاه بیرون آمدیم
نگین نگاه عصبانے به من ڪرد
ویشڪا بیست دقیقه هست ما توے این فروشگاه منتظرهستیم آن وقت تو این مانتو ها راخریدے اگر قرار بود این را بخرے پس براے چے به ما گفتے بیام براےخرید
عزیزم چرا ناراحت میشے به نظرم خیلے مانتو هاے زیبایے خریدم من واقعا این را دوست داشتم
بیاید برویم توے ڪافه ے طبقه ے بالا دورهم یڪ قهوه مےخوریم و صحبت مڪنیم
به سمت پله برقے رفتیم نگین و پگاه هم چنان اخم ڪرده بودند وصحبتے نمے ڪردند وارد ڪافه شدیم ، فضایے آرام با موزیڪملایم یک میز خالے با سه صندلے در گوشه ے سمت راست ڪافه قرارداشت روے صندلے ها نسشیم مرد جوانے به طرف آمد در حالے منو را روے میز قرار مے داد منتظر ثبت سفارش شد، بعد از رفتن مرد جوان پگاه روبه من ڪرد
ویشڪا راستش را بگو واقعا چه اتفاقے افتاده ڪه تو این قدرتغییر ڪردے ؟
اتفاق خاصے نیفتاده فقط با پوشیدن این سبڪ لباس هاو آرامش ڪمتر احساس امنیت بیشترے مے ڪنم
پگاه لبخند تمسخر آمیزے زد فڪر نمے ڪنم این حرف استدلال درستے باشد
مرد جوان سفارش ها را به سمت ما آورد و مشغول خوردن شدیم
براے آخر هفته برنامه تان چطور هست ؟
ممڪن هست با دوستان پدرم به مسافرت برویم
مشخص نیست
اگر فرصت دارید دورهم یڪ تفریح برویم
نویسنده :تمنا🌱🌱🌻🌻
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_یازدهم #ویشکا_2 نیم ساعتی در ماشین بودم تا به خانه مریم رسیدیم شلوغی خیابان ها به قدری کلافه ک
#قسمت_دوازدهم
#ویشکا_2
درست یک هفته بعد تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم این دو هفته به قدری سرم شلوغ بودکه بیشتر کلاس ها را شرکت نکرده بودم
ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدم
خانواده که تازه از مسافرت برگشته بود این موقع صبح تصمیم به بیدار شدن نداشتند
وردشاد هم با عجله در حال گرفتن قلمه نان بود
در حالی که زمزمه می کرد
وای خدایا دیر شد
به سمت او رفتم
دادشی حالا خودت جا نگذاری
این قدر عجله نکن
من امروز ماشین می برم جایی می خوای بری
نگاهی به ساعت دیواری کردم
با صدایی که حاکی از اضطراب بود
دانشگاه
البته به لطف شما دیر می رسم
شایان از خانه خارج شد و کمی بعد من هم خانه را ترک کردم
مسیر دانشگاه تا خانه فاصله زیادی نداشت اما خوب باید دو اتوبوس سوار می شدم
تصمیم گرفتم تا جایی که امکان دارد با تاکسی خودم را برسانم
به دلیل شلوغی اول صبح خیابان چهل دقیقه طول کشید تا به دانشگاه رسیدم
وارد محوطه شدم
حیاط خلوت شده بود کلاس شده بود عده ی کمی در حال رفت و آمد بودند
که به کلاس 816 رفتم
چند تق محکم به در زدم
استاد بفرمائید
سلام ببخشید
به به خانم دهقان
تشریف نمی آوردید
ببخشید خیلی درگیر بودم
بله درگیری برای همه هست حالا چرا مشکی پوشیدید ؟!
هیچی اجازه هست بنشیم
بفرمائید
سرکلاس مدام ذهنم درگیر بود نمی توانستم تمرکز لازم را روی درس بکنم با صدای استاد به خودم آمدم
خانم دهقان شما جواب بدید
چی استاد
مثل این که حواستون اصلا نیست
شما دو جلسه غیبت داشتید و الان هم سر کلاس توجه لازم و کافی ندارید
بهتر نیست مشکلاتتان را حل کنید بعد تشریفدبیاورید
در حالی که سرخ شده بودم حررات بدنم چند برابر شد
فقط یک جمله گفتم
اجازه دارم از کلاس بیرون بروم
بله فقط ترم بعد این درس را بردارید به دلیل دیر آمدگی و غیبت حذف شدید
با چهره ای غم زده از کلاس خارج شدم در محوطه دانشگاه شروع به قدم زدن کردم
نویسنده :تمنا🌹🍃
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---