#قسمت_هجدهم🌱
#زیر_نور_فسفری_رنگ
سحر تیربار دشمن که نفس خورد، حسن پیک گردان صدای هن هن نفس بقیه را شنید.مدتی بود از هاشم خبری نداشت. منور پشت منور به آسمان میرفت و چشم تیربار دشمن میشد. نگاهش به لوله تیربار بود که انگار حبه زغال، گل انداخته بود. تیرهای دو زمانه زوزه میکشید و تن نیروهای گردان را جر میداد و از درون گوشت و استخوان آنها را میترکاند. حسن دل دل کرد خودش را به سنگر تیربار برساند و با نارنجک آن را منهدم کند، ولی جرأت نکرد. زمین تیر و تراش میشد و از برخورد تیرهای رسام به اجسام، رعب و وحشت به دلش میافتاد.
گردان پشت میدان مین کپ کرده بود. نه راه پیش بود و نه پس! انگار همه انتظار معجزهای را میکشیدند.
در لابهلای صدای تیربار، نعره ای به گوشش خورد. زیر تابه تابههای نور فسفری رنگ منور، کسی را دید که از زمین بلند شد، بیسیم دستش بود و کوله پشتی آرپیچی به پشتش. بیسیم را زمین گذاشت. قبضه آرپیچی برداشت و رفت سمت تیربار. تیربار آنی خاموش شد! انگار میخواست با طعمهاش بازی کند. بیسیمچی چند گام دیگر پیش تاخت. به ردیف های سیمهای خاردار که رسید، زانو زد. تیربار را نشانه رفت. زیر رقص نور منور سنگر تیربار سیاه میزد. تیربار که دوباره آتش کرد، چشم حسن به دستان بیسیمچی بود. ماشه را چکاند. از شیپوری عقب هرم آتش بیرون زد. موشک فوکه کشید و رفت سمت سنگر تیربار. تیربارچی آتش کرد. تیرها انگار صاعقهای زد و به نبشی و سیمهای خاردار و بعد به تن بیسیمچی و از درون ترکاندش! قبضه آرپیچی از دست بیسیمچی افتاد. مثل برق گرفتهها تنش لرزید و با سینه روی سیمهای خاردار توپی افتاد. بلافاصله از پشتش، فشهای شعلهای بلند شد. آتش آرامآرام از خرج گلولههای پشتش شروع به سوختن کرد. شعله بیشتر و بیشتر شد و از دور سمت مخالف پیش رفت. بادی ملایم بوی گوشت سوخته و پوست چرزیده را آورد زیر دماغ حسن. دمغ و پکر توی خود بود که صدای انفجار نارنجک از سنگر تیربار دشمن بلند شد. مثل بقیه از زمین برخاست و میدان مین را پشت سر گذاشت و به دشمن حمله برد.
صبح حسن از فکر بیسیمچی بیرون نمیرفت. توی فرصتی خاکریز دفاعی ترک کرد و برگشت به طرف میدان مین. نرم و آرام به سیمهای خاردار توپی نزدیک شد. بالای جنازه که رسید، زانو زد. از جنازه زغال شده بیسیمچی، تنها دو دست حنا بسته دید.
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_هجدهم🌱 #زیر_نور_فسفری_رنگ سحر تیربار دشمن که نفس خورد، حسن پیک گردان صدای هن هن نفس بقیه را ش
#قسمت_هجدهم🌱
#میشماریم_تا_یازده
_از خودم میشمارم. یک!
_دو!
_سه!
_ نقطه چین ... .
_یازده!
_اشتباه شد. از نو میشماریم.یک!
_دو!
_نقطه چین . . . .
_یازده!
_یکی زیادیه. هرکی اضافی اومده
خودش برگرده ... گفتم کی زیادیه؟
+اتفاقی نیافتاده. شکر خدا زیاد اومده!
_حرف نباشه! اول شب و بدمستی؟
+کاریه که شده،کوتاه بیا فرمانده!
_خودت کی هستی؟ها؟نکنه.
+مَــ مَــ من . . . نه!
_ها!صدات آشنا نیست.
+دارعلی! تو آبادان با دعوا جای نعیم رو گرفتم.
_خودتم با پارتی اومدی،برو کنار . . . رضا!رضا!کجایی؟
+بله هاشم آقا!
_بیا کنارم ببینم، همه رو کنترل میکنی، غریبه باید پیدا بشه!
+تو این تاریکی شب، چشم چشم رو نمیبینه.
_برو کنار!خودم همه رو چک میکنم . . . بیان جلو ببینم! یک . . . .
+هه هه . . . فرمانده این شماره خودته.
_لعنت به شیطون! حرف نباشه . . . دو!
+در خدمتم!
_جلو . . . جلوتر . . . صورتت رو ببینم. کی هستی تو؟
+نمیشناسی؟منم سعید . . . آخ!
_چیه کولی بازی راه انداختی؟
+فرمانده دستت رفت تو چشام.
_حرف نباشه . . . سه.
+خلیلم! خلیل . . .
_سرت رو بیار جلو!
+نه!نه . . . تورو خدا نکن غِــ غِــ غِلکُم داره میشه. قد بلندم برام شده دردسر.
_مزه نریز! کامل خودت رو کامل کن.
+خلیل . . . اعزامی از . . . روستای . . . پیامم به پدر و مادرم . . .
_بسه!بسه!برو کنار مزه نریز.
+سر و کله منو چک نمیکنی؟
_لازم نکرده . . . چهار!
+رحیم . . . بفرما دست بمال به صورت . . . خیالت راحت شد؟
_پنج!
+کاک رستمم!
_شرمندتم کاک رستم!
+دشمنت.
_شش!
+دارعلی،نشونه . . . دست بزن به پیشانی بلندم که تا فرق سر مو نداره.
_هفت!
+نوکرت قنبر.
_اُف! اُف! امشب هم سیر خوردی؟ برو! برو عقب . . . هشت!
+مو سمیرُم بچه . . . کا بیا دس بیزار رو موهای زبرم، خودش کارت شناساییه.
_لهجت تابلوه. نُه! . . . گفتم نُه . . . چرا جواب نمیدی؟ها . . .
+مَــ مَــ. . . من.
_ها . . . کی هستی؟
+غــ غــ غریبه!
_غریبه . . . بدون اجازه راه افتادی پشت سر ما . . . گریه میکنی؟!
+فرمانده بزار بیاد. گناه داره!
_حرف نباشه! توی یی ماموریت باید قید همه چیزت رو بزنی . . . برگشتی نیس، نه زنده نه مردت.
+میدونم!
_اسمت چیه؟
+موسی!
_موسی . . . میشماریم تا یازده!
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_هفدهم #ویشکا_1 گوشے چند بار زنگ خورد تا در آخر توانستم پاسخ بدهم شایان پشت خط بود سلام ویشڪے
#قسمت_هجدهم
#ویشکا_1
زمان زیادے طول نڪشید ڪه شام را با میز رستورانے آوردند پیشخدمت غذا ها را جلوے ما گذاشت رفت تا دسر ها را بیاورد مشغول خوردن غذا شدیم من چند قاشق از
غذا را خوردم و قاشق را ڪنار بشقاب قرار دادم نگاهے به شایان ڪردم مشغول خوردن غذا بود با نگاه من سرش را بالا آورد
چیزے شده از سر شب تا مے خواهے چیزے بگویے اما نمےتوانے بگویے
شایان دنیاے من و تو خیلے متفاوت هست من الان حدودیڪ ماه هست ڪار هایے ڪه قبل انجام مے دادم را دوست ندارم انجامبدهم
متوجه منظورت نمے شوم من دیگر مثل قبل دوست ندارم به مهمانے هاے این سبڪے بروم یا مانتو هاے جلو باز بپوشم
شایان سڪوت ڪرد پیشخدمت دسر ها را آورد و روے میز چید در سڪوت مشغول خوردن غذا شدیم حدود بڪ ساعت در رستوران بودیمبعد از بلند شدیم و به سمت در خروجے رفتیم
شایان به پیشخدمت در رستوران انعام داد و از دستوران خارج شدیم،سوار ماشین شدم ڪ سرم را به شیشه چسباندم و در فڪر فرو رفتم
شایان هم تا در آپارتمان هیچ صحبتے نڪرد
بعد از پیاده شدن از ماشین
ممنون بابت امشب
شب خوبے بود
بیا برویم داخل
نه عجله دارم عمه تنها هست سلام برسان
نویسنده : تمنا🥰🦋👒
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---