eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
6.4هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_چهاردهم🌱 #نامه‌های_صلیب_سرخ شب روی پلکان هواپیما، هر پنج اسیر شبیه هم بودند، سر تراشیده، کت
🌱 _هاشم ... شما هستی؟ برگشت ،گفت: +امریه! نوجوان هول گفت: _بی‌... بی‌سیم چی‌ام‌. هاشم خنده‌ای زد، گفت: +خب منم باسیم چی‌ام. صورت نوجوان که سرخ شد ادامه داد: +شوخی کردم. بی‌سیم‌چی‌ کجا بودی؟ _گردان بودم! + با کی کار کردی؟ بی‌سیم‌چی انگشتان دست را یکی یکی تا زد کف دست حنا بسته‌اش. _اسلام‌نسب، اعتمادی، عباسی، زارع، کدخدایی، بگم بازم؟ +خدا بیامرزتشون! یکی رو بگو زنده باشه. نوجوان دندان روی لب پایین گذاشت ، گفت: _ولله حالا که فکرش می‌کنم، می‌بینم بی‌سیم‌چی هرکی بودم ، شهید شده! +پس سر همه رو خوردی؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه ای بده! _ترسیدی فرمانده؟ + ترس؟شاید! _نیگاه به قد ریزم نکن، تجربه دارم. +با این اسمایی که ردیف کردی معلومه! _پس قبول کردی؟ +حالا چرا می‌خوای بی‌سیم‌چی من بشی؟ _شنیدم شما خیلی باحالید! +می‌خوای سر منو هم‌ بخوری... حرفی نیس! ولی یه چیز رو می‌دونی؟ _چی‌رو؟ +بیا جلوتر! می‌دونی هرکی تا حالا شده بی‌سیم‌چی من، شهید شده؟ _بله می‌دونم! +می‌دونی؟! _بله!شما تا الان، نُه تا بی‌سیم‌چی داشتید که همشون شهید شدن. +نه‌بابا! خیلی خوبه. _ منم بگم؟ +چی‌رو؟ _فرمانده فکرش می‌کنم، می‌بینم منم نُه تا فرمانده داشتم که شهید شدن. +خوبه! پس می‌خوای با من بجنگی؟ _جنگ ... با شما؟ +اسمت چیه؟ _یدالله! +پس يدالله، بچرخ تا بچرخیم! @dadashebrahim2
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_چهاردهم #ویشکا_1 نگاهے را به ساعت مچے ڪردم یڪ ربع به چهار را نشان مے دادزمان زیادے نداشتم مسا
2- زمینه سازے رشد علمے وقتے فڪر ما اسیر لباس پوشیدن و آرایش هاے مختلف باشد و نوع رفتارے ڪه در مقابل نامحرم داریم باعث مے شود هیجان و اشتیاق ما نسبت به زمینه هاے علمے و فعالیت هاے آموززشے ڪم رنگ مے شود😘🕊 3- ارزش والا زن در اسلام جامعه ے اسلامی یڪ خانم مسلمان ارزش زیادے در جامعه دارد ڪه بخواهد خود را با پوشش نامناسب براے دیگران عرضه ڪند این ڪار باعث مے شود،شخصیت او پایین بیاید چون هر چیز با ارزش پوشیده است مانند یڪ ڪادو ڪه براے تقدیم به دوست ڪاغذ ڪادو مے بچیم صحبت هاے حاج آقا را با دقت گوش دادم و به فڪر فرو رفتم دلایل بسیار جالبے بود بخصوص در ارزش بالاے خانم در جامعه🍂🍂🍄🍄 نویسنده :تمنا👒🥲 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_چهاردهم #ویشکا_2 در دلم آشوبی ایجاد شده بود ، انگار دو گروه در حال لشکرکشی بودند نگاهی به به
دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی توانست باور کند که شهادتش همسرش تقصیر پسر عمه ی صمیمی ترین دوستش هست . هر چقدر به نرگس اصرار کردم با بیایم قبول نکرد فقط یک کلمه می گفت می خواهم تنها باشم به آرامی در پیاده رو راه می رفتم ،فکر مرا به عمق تنهایی برده بود که صدای زنگ گوشی توجه ام جلب کرد نگاهی به به صفحه ی آن کردم در حالی که دستانم عرق کرده بود بدنم می لرزید تماس برقرار شد ویشکا تو خجالت نمی کشی تو شعور نداری سلام عمه جان چی شده ؟!😱 با صدای بلندی تری از قبل چی شده ! شایان دستگیر کردند اون وقت تو به من چیزی نگفتی بجای این که از اون طرف داری کنی بی خیال نسشتی عمه متوجه میشی چی شده ،پسرت آدم کشته اونم همسر دوست من🥺 خوب چه ربطی به شایان داره🥴 پلیس او را متهم به قتل می داند آن وقت حرفم را ادامه ندادنم که ... صدای بلند گریه از پشت تلفن شنیده شد عمه جونم می خوای بیام پیشت که ناگهان صدای کلفت شوهر عمه ام از پشت گوشی شنیده شد توی برای چی به ویشکا زنگ زدی اگر ندانم کاری های این دختر نبود الان وضع این چنین نمی شد ... با قطع شدن تماس اشک روی گونه هایم جاری شد خودم را به کنار دیوار رساندم مردمی که در پیاده رو در حال قدم زدند بودند نگاه متاسفی به من می کردند ------------------------------------------- دو هفته از روز دادگاه ⚖️ شایان می گذشت و او را به زندان مرکزی منتقل کردند در این مدت از نرگس خبری نداشتم جز روزی که او را در دادگاه دیدم رنگ رویش پریده بود حال مناسبی نداشت عمه هم دست کمی از او نداشت مرتب به قاضی التماس می کرد تخفیفی در جرمش بدهید شایان که در آن وضعیت نمی دانست چه بگوید گاهی نگاهی به من می کرد و گاهی هم برای قاضی انگیزه قتلش را توضیح می داد ------------------------------------- روز دوشنبه تصمیم گرفتم به ملاقات شایان در زندان بروم حوصله نداشتم با اتوبوس یا تاکسی خودم را به آن جا برسانم تنهایی ذهن مرا به عمق تلخی ماجرا های پیش آمده می کرد 🍁 از پدر در خواست کردم تا زندان مرا برساند پدر در حالی که لبخندی بر لب زد دختر بابا چقدر شایان از دیدنت خوشحال میشه در طول مسیر هر دو سکوت کردیم همه ی ما ذهنمان خسته بود هنگام پیاده شدن نگاهی به پدر کردم امیدی به بازگشت شایان هست پدر در حالی که سری تکان داد سکوت کرد نویسنده تمنا🎈🎈🎈🎊 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---