🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_دوازدهم🌱 #جن_هندوانه وسط تعریف بچه های گردان، چشم دار علی میرفت به هنداونه ای بزرگ و دراز
#قسمت_سیزدهم🌱
#مشق_امروز
موسی داخل سنگر که شد، یکی به دو را با دارعلی شروع کرد.
_شنیدم شنا بلد نیستی؟ نکنه مارو سرکار گذاشتی؟
دارعلی اشاره کرد به جمع چهار،پنج نفره داخل سنگر.
_اینارو نه ! اما تورو شاید.
موسی مهلت نداد و با طعنه گفت:
_البته شنا بلد نبودنم خیلی عجیب نیس!
بعد زد روی شانه و ادامه داد:
_البته ایشون غواصی رو بلده!
صورت دارعلی عین لبو سرخ شد و خون تا طاق سر کم موی او دوید.
نمیخواست کم بياورد،گفت:
_چند کلام هم از مادر عروس بشنوید!
+دلگیر نشو بابا، خدایش آب هم ترس داره، اونم وقتی تا زانوی آدم باشه!
بقیه تازه فهمیدند دارعلی همان کسی بوده که دیروز توی آموزش وقتی میخواسته با لباس و تجهیزات نظامی، داخل رودخانه شود، صدای 《خفه شدم!خفه شدم!》او به هوا میرود.زیر بغلش را که میگیرند و از داخل آب بلندش میکنند، تازه میبینند که عمق آب تا زانویش بیش تر نیست!
رضا معاون گروهان پا در میانی کرد و دوباره جمع دور هم نشستند.
تعریف ها شروه شد. نوبت به موسی که رسید، نگاهی به دارعلی انداخت و از شجاعت توی جنگ حرف زد! گرم حرف زدن، یک دفعه از دهانه سنگر، نارنجکی وسط سنگر افتاد! از ترس قدرت فکر کردن از همه گرفته شد. برای فرار از ترکش نارنجک و کشته شدن، هرکدام شیرجه زدن گوشهایی و روی سینه دراز کشید. همه چشم بسته بودند و انتظار انفجار را میکشیدند.
از انفجاری خبری نشد سکوت وحشتناکی سنگر را گرفت. موسی با احتیاط برگشت و به وسط سنگر خیره شد؛ دارعلی چشم بسته با شکم و سینه روی نارنجک خوابیده بود! صدای خنده هاشم که توی دهانه سنگر ایستاده بود، به گوش خورد:
_ مَشقی بود... اینم مَشق امروز!
#ماه_رجب
#لیلة_الرغائب
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2