eitaa logo
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
7.4هزار ویدیو
70 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_دوازدهم🌱 #جن_هندوانه وسط تعریف بچه های گردان، چشم دار علی می‌رفت به هنداونه ای بزرگ و دراز
🌱 موسی داخل سنگر که شد، یکی به دو را با دارعلی شروع کرد. _شنیدم شنا بلد نیستی؟ نکنه مارو سرکار گذاشتی؟ دارعلی اشاره کرد به جمع چهار،پنج نفره داخل سنگر. _اینارو نه ! اما تورو شاید. موسی مهلت نداد و با طعنه گفت: _البته شنا بلد نبودنم خیلی عجیب نیس! بعد زد روی شانه و ادامه داد: _البته ایشون غواصی رو بلده! صورت دارعلی عین لبو سرخ شد و خون تا طاق سر کم موی او دوید. نمی‌خواست کم بياورد،گفت: _چند کلام هم از مادر عروس بشنوید! +دلگیر نشو بابا، خدایش آب هم ترس داره، اونم وقتی تا زانوی آدم باشه! بقیه تازه فهمیدند دارعلی همان کسی بوده که دیروز توی آموزش وقتی می‌خواسته با لباس و تجهیزات نظامی، داخل رودخانه شود، صدای 《خفه شدم!خفه شدم!》او به هوا می‌رود.زیر بغلش را که می‌گیرند و از داخل آب بلندش میکنند، تازه می‌بینند که عمق آب تا زانویش بیش تر نیست! رضا معاون گروهان پا در میانی کرد و دوباره جمع دور هم نشستند. تعریف ها شروه شد. نوبت به موسی که رسید، نگاهی به دارعلی انداخت و از شجاعت توی جنگ حرف زد! گرم حرف زدن، یک دفعه از دهانه سنگر، نارنجکی وسط سنگر افتاد! از ترس قدرت فکر کردن از همه گرفته شد. برای فرار از ترکش نارنجک و کشته شدن، هرکدام شیرجه زدن گوشه‌ایی و روی سینه دراز کشید. همه چشم بسته بودند و انتظار انفجار را می‌کشیدند. از انفجاری خبری نشد سکوت وحشتناکی سنگر را گرفت. موسی با احتیاط برگشت و به وسط سنگر خیره شد؛ دارعلی چشم بسته با شکم و سینه روی نارنجک خوابیده بود! صدای خنده هاشم که توی دهانه سنگر ایستاده بود، به گوش خورد: _ مَشقی بود... اینم مَشق امروز! @dadashebrahim2
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_دوازدهم #ویشکا_1 پگاه با هیجان زیاد مشغول تعریف خاطرات خنده دار شد نگین نگاهے به من ڪرد ویشڪ
ساعت هشت شب وردشاد پنج بار تماس گرفته بود من گوشیم روے حالت سڪوت بود و متوجه نشده بودم پگاه تا خانه مرا رساند با ڪلید در آپارتمان را باز ڪردم وارد سالن شدم مامان جلو آمد ویشڪا چقدر دیر آمدے ؟ سلام بابا خوش آمدے ! سلام دخترم عزیزم بیا بنشین چقدر دیر ڪردے ؟ من بهت گفتم امشب بابا مے خواهد دورهم باشیم زود بیا خانه بابا جان من میرم لباس ها را عوض ڪنم تا بیام با شما صحبت ڪنم باشه جان بابا به سمت پله ها رفتم این قدر خسته بودم ڪه به زور پاهایم راحرڪت مے دادن در اتاق راباز ڪردم یڪ لباس راحتے خیلے زیبا انتخاب ڪردم و پوشیدم دوباره از پله ها پائین رفتم به سمت آشپزخانه رفتم مامان در حال چیدن میز شام بود من هم سالاد را ازیخچال بیرون آوردم قاشق و چنگال ها را داخل بشقاب ها چیدم مامان نگاهی به بابا کرد احسان بیا شام آماده هست بابا گوشے را روے میزگذاشت روے صندلے نشست ، هر چهار نفر دور میز جمع شدیم و شروع به صحبت ڪردیم ویشڪا چند وقتے میشود خیلے عوض شده هر چقدر دلیل را مے پرسیم نمے گوید ویشڪا چے شده چیزے نشده بابایے :احسان آن شب توے مهمانے روژین هم شرڪت نڪرد شایان این قدر از دستش ناراحت شده است بابا سرش را به سمت پائین برد نگاهے به بشقاب ڪرد قاشق چنگال را ڪنار گذاشت ویشڪا چرا آن شب را چرا به مهمانے نرفتے تو ڪه از علاقه ے شایان به خودت آگاه هستے شایان هیچ علاقه اے به من ندارد همه ے رفتارهاش ظاهرےهست ویشڪا بس ڪن چقدر در مورد پسر عمه ات گستاخانه صحبت مے ڪنے مامان بابا اجازه بدید دورهم غذا بخوریم من دنیام با شایان خیلے متفاوت هست من نمے خواهم با شایان رفت و آمد ڪنم ویشڪا در مورد این موضوع باید توضیح بدے بابا صحبت خاصے ندارم ببخشید من میل ندارم با ناراحتے از پله ها بالا رفتم در باز ڪردم روے تخت نسشتم اشڪ صورتم را جارےشد فڪر نمے ڪردم این قدر ضعیف باشم چند دقیقه بعد گوشے رابرداشتم به نرگس پیام دادم سلام نرگس جان خوبی پنج دقیقه بعد دینگ گوشے به صدا آمد سلام عزیز دلم ممنون شما چطورے نرگس جان حالم زیاد خوب نیست میشود با حاج آقا صحبت ڪنم باشه عزیزم هماهنگ مے ڪنم براے هفته ے دیگر خبرش را بهت مے دهم واقعا ممنون بعد از پیام گوشے را ڪنار گذاشتم و روے تخت دراز ڪشیدم وچشمانم را بستم تا بدون فڪر به خواب بروم نویسنده :تمنا🥰🌻 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_دوازدهم #ویشکا_2 درست یک هفته بعد تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم این دو هفته به قدری سرم شلوغ بود
چند باری با نگین تماس گرفتم ذهنم خسته ناامید بود به سمت نیکمت فلزی که رنگ سبز پسته ای بود رفتم بعد از نشستن روی نیمکت نگاهی به اطراف کردم نیگن تماس را رد کرد چند دقیقه بعد پیام داد ایران نیستم نمی توانم صحبت کنم درگیری ذهنم بیشتر شد تعحبی نداشت نگین مسافرت های خارجی زیاد می رفت اما چطور تلفنم را پاسخ نمی داد از حیاط دانشگاه خارج شدم تاکسی گرفتم تا خودم را به خانه برسانم احساس کردم ، نیاز دارم چند ساعتی تنها باشم به راننده گفتم مسیرتان عوض کنید اما اعتنایی نکرد و گفت من طبق نقشه که از قبل ثبت شده می روم اگر مسیر دیگری بخواهید بروید باید هزینه جدایی بدهید سکوت کردم سرم را به شیشه چسباندم نگاه به خیابان بود مردم در هیاهوی یک صبح حس قشنگ زندگی را در وجوشان تقویت می کردند نیم ساعت بعد در خانه پیاده شدم خانه چند قدمی با خیابان فاصله داشت در خانه که رسیدم دستم را سمت کیف بردم تا کلید را بیرون بیاورم که صدایی مرا متوجه خودش کرد چرا زود برگشتی ؟! نگاهی به پشت سرم کردم وردشاد در حالی که اخم کرده بود به نگاه کرد هیچی کلاسم تمام شد این قدر زود وارد خانه شدم پدر و مادر گرم گفتگوی صمیمی خودشان بودند مرا که دیدند نگاه متعجبی کردند مامان با لحنی آمیخته از خشم ویشکا مگر کلاس نداشتی سرم زیر انداختم و به آرامی گفتم از دانشگاه برگشتم پدر در حالی که فنجان قهوه اش را به دهانش نزدیک می کرد چی شده دختر بابا🥺☘️خیلی گرفته ای !؟ نتوانستم طاقت بیاورم با صدای بلندی شروع به گریه کردم مامان که که سخت نگران شده بود نزدیک آمد آرام باش دختر چی شده با صدای بلندی همه چیز تقصیر شایان هست پدر در حالی که فنجان قهوه اش را روی میز قرار می داد چی ؟!😱 با هق هق تکرار کردم مقصر تمام بدبختی های من شایان هست وردشاد لیوان آب را جلو آورد بیا کمی آب بخور بعد توضیح بده ... چند روز پیش از کلانتری تماس گرفتند که باید به چند سوال پاسخ بدهم من هم رفتم تمام مدت بازجویی در مورد شهادت همسر دوستم بود مامان در حالی که سرش را به سمت من می چرخاند چه ربطی به تو داره ؟ شایان مضنون به قتل هست پدر در حالی تنه ی که خودش روی مبل تکیه می داد چطور به شایان مضنون شدند شایان برعلیه جمهوری تبیلغات انجام می دهد زمانی که در فرانسه بود با منافقین خلق همکاری می کرد آن وقت افرادی مثل همسر نرگس که پی دستیگری با مخالفان نظام هستند را شهید می کنند وردشاد با صدای بلندی امکان نداره ویشکا بس کن مزخرف نگو😱 نویسنده :تمنا🍂🍂🍂 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---