🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
📸شهادت مأمور فراجا در ساوه 🔹سروان احمد کشوری که چند روز قبل در عملیات تعقیب و گریز قاچاقچیان در ساو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃
پولدارترین شهید مدافع حرم
خیلی قشنگه حتما بخونید...👇(تصویر متعلق به خودشونه)
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
@dadashebrahim2
شهید مدافع حرم بی.ام.دبلیو سوار؛ «احمد محمد مشلب» را اولین بار با این لقب شناختیم. ....
جوان خوش تیپ و خوش سیمایی که در تصویر معروف کنار خودروی گرانقیمت خود ایستاده و لبخندی به لب دارد؛
از همان لبخندهایی که به خاطر می ماند ، مثل لبخند «جهاد» که انگار اینجا دیگر هیچ کس شبیه او لبخند نمی زند
احمد محمد مشلب از اهالی شهر نبطیه لبنان بود .از همان کودکی با عشق به اهل بیت (ع) در خانواده اش تربیت شد ، نفس کشید و بزرگ شد . شهید احمد محمد مشلب، شهید ۲۳ ساله حزب الله لبنان که به خاطر شیک پوشی به القاب مختلفی مشهور و معروف بود ، اما خودش دوست داشت به او غریب طوس بگویند چرا که به امام رضا (ع) علاقه فراوان داشت .
درست در روزهایی که عده ای کج فهم تلاش می کردند تا مغرضانه «دفاع از حرم عقیله بنی هاشم» را به «پول» پیوند بزنند، «احمد» با آن لبخند زیبایش از راه رسید. همان روزهایی که می گفتند این جوان ها به خاطر 500دلار یا به خاطر بیکاری و تنگدستی به سوریه می روند. همان موقع بود که احمد آمد. جوانی که نفرهفتم لبنان در رشته تکنولوژی بود و چیزی از مال دنیا کم نداشت ؛ کرامت و غیرت شهید مشلب بود که او را به سوریه کشاند
جوانی که در بخشی از وصیت نامه اش اینطور نوشته : «خدا توراکمک کند ای امام زمان! ماانتظار او را نمی کشیم؛ او انتظار ما را می کشد و وقتی خودمان را درست کنیم واصلاح کنیم بعد ساعاتی ظهور می کند.»
وصیت ایشان به تمام زنان این است که:عبا (چادر)است او می گوید عبا مدل است و اولین زنی که صاحب عبای زنانه است حضرت زینب(س)بود
او اینگونه بود وهمیشه عبا روی سرش قرار داشت ولی حجابی که الان میکنیم وچیزهایی غیرمعلوم است
مهم ترین مسئله این است که دختران وزنان حجاب خود را حفظ کنند.
ودختری که بیرون می آید وبه صورت عادی وبدون زینت در برابر دیدگان مردم برود و نگاه هایش
را به زمین بدوزد واحترام حجاب وعبایش را نگه دارد.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
@dadashebrahim2
وقتیکهدلتنگمیشوم....💔
بهعکسهایتوخیرهمیشوم...🌿
چقدرخوبنگاهممیکنی...😇
♥️|↫#رفیقشهیدم
@dadashebrahim2
↻ #تلنگر‹.🙂💛.›
میدونۍبدترینجاۍزندگۍڪجاست؟
اونجاکہبہخاطریہفیلم،نمازتوسریعمیخونۍ
یااصلانمیخونۍتابہاونفیلمبرسۍ!💔
فقط،فڪرنمیکنۍروزقیامتاونۍکہ
بہدادتمیرسہنمازه،نہدیدنفیلم🙂•
@dadashebrahim2
همراه های عزیز داداش ابراهیم از امشب بخش معرفی کتاب هم داریم😍هرشب ی قسمت از یک کتاب خوب😊
لطفا نظراتتون درمورد این بخش ب ایدی زیر ارسال فرمایید👇
@A_bahrami67
هر روز با معرفی یک قسمت از کتاب:
🔴اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا نداشتید؛میتوانید داستانی را انتخاب کنید و بخوانید.
اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا داشتید؛شاید با چیدن داستان ها کنار هم به لذت دومی هم
دست پیدا کنید!
#روبه_میهن🌱
#کارت_شناسایی🍃
#امان_از_خمسه_خمسه🌾
#داری_میخندی؟🌸
#نرگس_خواهرم✨
#برف_شادی❄️
#پشت_گردنش_سوخت🍂
#ساکاز_دستش_افتاد🥀
#تنهایی_اومدی_عروسی🎋
#پنج_سرباز🌷
و....
بدو بیا قسمت هارا ببین👇
https://eitaa.com/joinchat/1085079789Cb15fdac39e
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
هر روز با معرفی یک قسمت از کتاب: 🔴اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا نداشتید؛میتوانید داستانی را انتخ
#قسمت_اول
#روبه_میهن 🌱
فرمانده گفت:
_دارعلی!تعدادی رو با خودش بِبَر میدان فرمانداری!دشمن نفوذ کرده!
دارعلی دوازده نفر داوطلب تازه از راه رسیده را برداشت و پشت سر راهنمای بومی حرکت کرد.قسمت پل نو که هنوز به تصرف دشمن در نیامده بود،شدید زیر آتش توپخانه بود.ساختمان در هم کوبیده و شهر از سکنه خالی شده بود.دود غلیظی از گمرک آبادان به هوا می رفت.افراد گروه شوق داشتند تا زودتر توی خط اول جبهه جنگ مستقر بشوند و با دشمن بجنگند.جوان و بی تجربه بودند.یکی،دو خیابان را پشت سر گذاشتند. راهنما ایستاد و گفت:
_کا اینم فرمانداری ک......
تا آمد بقیه حرفش را بزند،توپ و خمپاره مجال نداد. دود و خاک فضا را پر کرد. آتش که سبکتر شد،مرد راهنما ترکش خورد و روی زمین افتاد و دست روی پهلو گذاشت؛خون از درز انگشتانش بیرون میزد.دارعلی کسی را مامور کرد تا راهنما را به عقب منتقل کند.راهنما که به عقب منتقل شد،از همه طرف زیر آتش قرار گرفتند و زمین گیر شدند. چشم گروه به دارعلی بود تا چارهای کند. اطراف را کاوید.چشمش که به دیواره سیمانی افتاد،داد زد:
_موضع بگیرید... آتیش کنید طرف دشمن!
موضعگرفتند و از پشت دیواره سیمانی آتش ریختند. مراقب جلو بودند و با کوچکترین آتشی،پاسخ میدادند. تا دو،سه زخمی روی دست آنها ماند. جبهه جنگ که آرام شد،جای وضو،تیمم گرفتند و نماز خواندند. با سر نیزه کنسرو لوبیا باز کردند و همراه نان کارتونی خوردند. تا صبح چهار چشمی مراقب جلو بودند و خواب به چشمشان نرفت.
صبح دوباره به طرف آن ها تیراندازی شد. باز به شدت پاسخ دادند. توی بد مخمصهای افتاده بودند. فکرشان از زور آتش مقابل کار نمیکرد. به زمین چسبیده بودند و جرات سر بالا آوردن را نداشتند.مهمات آنها هم داشت ته میکشید.
حوالی ساعت ده راهنمای زخمی، زیر آتش دو طرف خودش را رساند به گروه. از خوشحالی حال کسانی را داشتند که از جنگل انبوه و بیانتهایی نجات پیدا کرده باشند. راهنما که جلو آمد. نگاهی به دیوار سیمانی انداخت و نگاهی به گروه،پرسید:
_کا اینجا موضع گرفتید؟
دارعلی سینهاش را جلو انداخت و گفت:
_بله!
_تیر هم میانداختند؟
_تا دلت بخواد،مهماتمون ته کشیده.
_دشمن رو هم دیدید؟
_مرد حسابی ما خودمون رو هم زورکی میبینیم،چه برسه به دشمن!
_کا دست مریزا! کا بارک الله! کا آفرین... .
دار علی باد انداخت توی غبغب و دوباره سینه جلو انداخت. درست مقابل راهنما قرار گرفت.
_مگه چیشده؟
_مرد حسابی دیروز تا حالا، روبه میهن ،پشت به دشمن،بچه های خودمون رو زیر آتیش گرفتید !
دار علی هوار کشید:
_دشمن پشت سر ما!؟
راهنما دور که شد، گفت:
_بچه ها دیروز گفتن ، دشمن داره بدجوری دفاع میکنه، نگو این عوضی ها بودن!
#زندگی_به_سبک_شهدا
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_اول #روبه_میهن 🌱 فرمانده گفت: _دارعلی!تعدادی رو با خودش بِبَر میدان فرمانداری!دشمن نفوذ کرده
ٺـقدیـمشـماقشـنگآےدلـم!🦋🔏
نشر و کپی از این کانال مجاز و حلال است.
و مزید شکر و سپاس..🙏🌹