دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
#مهمونِمولا۲ 🌿پیرزن شیلهبهسر🌿 توی صف دیدمش.درست همانجایی که پارسال مینشست و جا میگرفت. اصلا
#مهمونِمولا۷
🌿خدیجه، خانم معلم🌿
نماز مغرب بود که کنارش نشستم.
هدیههای پیرزن عراقی را از کیفم درآوردم و شروع کردم به عکس گرفتن که با دست به پایم زد. میخواست از تصویر حضرت عکس بگیرد.
معلوم بود برای اینستاگرامش میخواهد.
عربها با این تمثال حضرت خیلی ارتباط دلی و عمیقی دارند؛ این را از اربعینهایی که رفته بودم فهمیدم.
بهش گفتم این عکس هدیه من برای خودش.
این هدیه شد شروع صحبتمان
و چه شروعی بهتر از امامحسین...
راستش نمیفهمیدم چی میگفت
او هم نمیفهمید من چی میگفتم.
گرگیچه گرفته بودیم که یکهو بشکنی زد و گفت: ترنسلیت!
خدیجه، معلم زبان پسرهای دبستانی بود.
میگفت عاشق درس خواندن است.
وقتی فهمیدیم همسن هستیم چشمهایمان برق زد و ذوقی در کلماتمان شره کرد. انگار هردو داشتیم بین همه تفاوتها، خودمان را بهم وصله پینه میزدیم.
محمد را معرفی کردم.
ازش پرسیدم اوهم ازدواج کرده است؟!
گفت نه.
چشمکی زدم و گفتم: عربها که معمولا زود ازدواج میکنند.
دستش را جلوی صورتش گرفت و خنده ریزی کرد. توی گوگل ترنسلیت برایم نوشت: من از این قاعده پیروی نمیکنم!
از ایران و نوروز پرسيد. میگفت برای ادامه تحصیلات به پیشنهاد دوستانش شاید به ایران بیاید. چون دانشگاههای آنجا خیلی بهتر از عراق است.
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
#مهمونِمولا۷ 🌿خدیجه، خانم معلم🌿 نماز مغرب بود که کنارش نشستم. هدیههای پیرزن عراقی را از کیفم در
صدای الله اکبر مکبر بلند شد.
خرمایش را نصف کرد و در دستم گذاشت.
هسته خرما را درآوردم و خرما را در دهانم گذاشتم،
گفتم میشود ازش عکس یادگاری بگیرم.
صورتش گل انداخت و با گوشه روسریاش ور رفت.
انگار از خانوادهاش اجازه نداشت برای عکس گرفتن.ولی گفت میتوانم از دستش عکس بگیرم (از همان عکسهای اینستاگرامی!)
بعد نماز محمد شروع کرد به گریه کردن و نفهمیدم چه شد که از خدیجه جدا شدم.
اما خدارا چه دیدی...
شاید روزی دوباره خدیجه را در کوچه پس کوچههای انقلاب با یک کوله ببینم.
انشالله🌸
📝| سال گذشته به لطف خدا توانستم ۴۵تا کتاب را مطالعه کنم.
حقیقتا برای منی که تازه وارد جهان ادبیات شدم و هدف اول سالم فقط ۲۴تا کتاب بود، اتفاق خوبی بود.
اما وقتی به دوستانِ کاربلدم نگاه میکنم که قلههای ۱۰۰تا کتاب را فتح کردند و پرچمشان را برفراز آن کوهها به رقص درآوردند، غبطه میخورم که کاش منهم بیشتر تلاش میکردم. شاید آن وسطها، تپهای هم نصیب من میشد.
از آنجایی که تا زمانی که اکسیژن میگیریم و دیاکسید پس میدهیم فرصت هست،
امسال بنا دارم فرصت را غنیمت شمارم اگر خدا بخواهد؛
میخواهم بیشتر بدوم ...
بیشتر عرق بریزم..
بیشتر بیدار بمانم...
بیشتر به چشمهایم زحمت دیدن و خواندن بدهم ...
و بیشتر انگشتانم را جوهری کنم!
خلاصه که یکسری بیشترها را پشتسر هم ردیف کنم؛ شاید ماهم روزی قاطی آدمهای کاردرست بشویم که به لب امامشان لبخند میآوردند. انشالله 🪴
#درحالمرمت✨
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
📝| سال گذشته به لطف خدا توانستم ۴۵تا کتاب را مطالعه کنم. حقیقتا برای منی که تازه وارد جهان ادبیات شد
امیرالمومنین(ع)🌿:
عَرَفْتُ آللّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ العَزَائِمِ، وَحَلِّ آلْعُقُودِ، وَنَقْضِ آلْهِمَمِ!
خدا رحم کنه بهم...
من خیلی خوش سابقهام توی "فسخعزائم"😁🤝
همین الان خواستم متن بالارو بذارم بدون هیچ دلیلی اینترنتم پرید 😂
خیلی زیرپوستی خدا بهم گفت: تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود😂
#مهمونِمولا۸
🌿کنیز الزهرا🌿
تو حرم نشسته بودم که آمد کنارم و بیمقدمه پرسید: اسمش چیه؟
و با دست به محمد اشاره کرد.
کلمات را با لهجه ادا میکرد. فکر کردم لابد لهجهاش برای یکی از شهرهای ایران است.
گفتم: محمد.
دستی به سر محمد کشید.
_اسم خودت چیه؟
نگاهش را به طرفم چرخاند.
-زهرا ...کنیز الزهرا.
با شنیدن اسمش، لبخند کشداری روی لبم نشست. بعضیها در اسم هم سه صفر از بقیه جلوتر هستند.
یادم هست قبل از تولد محمد عاشق اسم "غلامعلی" بودم. دوست داشتم پسرم با این اسم بزرگ شود....
روسریاش را عربی دور سرش پیچانده بود و انگشتانش رد کمرنگی از حنا رویشان نشسته بود.
هنوزحواسش به محمد بودکه گفتم : از کجا اومدی زهرا؟
_همینجا زندگی میکنم.
چشمهایم برق زد. خودِ جنس بود. همانی که باید دربارهاش مینوشتم.
_همینجا؟تو نجف؟قبلش کدوم شهر بودی؟
زیر چشمی محمد را میپایید.
_پاکستان. دو سالهم بود که اینجا اومدیم.
فضولیام گل کرده بود. کتابم را بستم.
_واقعا؟ چرا اومدید اینجا؟
_بابام طلبهس...اینجا کلاس داره.
نگاهی به کتابِ جلویم انداختم. توی دلم گفتم دقیقا مثل آقا قاضی.
نگاهی به محمد انداختم.دور شده بود ولی نه آنقدر که نبینمش.
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
#مهمونِمولا۸ 🌿کنیز الزهرا🌿 تو حرم نشسته بودم که آمد کنارم و بیمقدمه پرسید: اسمش چیه؟ و با دست به
از کنیزالزهرا راجع به پاکستان و عراق و عربها پرسیدم.
او هم تا جایی که فارسیاش ته نکشیده بود جواب داد. میگفت چون هوایی گران است و زمینی هم ۷'۸ روز طول میکشد زیاد به پاکستان نمیروند.
از وضع ایران میپرسید. گرچه بیخبر هم نبود.
پرسیدم چند سالهش است. اینجا بود که به تهدیگ کلمات فارسیاش رسیدیم.
_۷۰
چشم را کمی جمع کردم. خودش فهمید اشتباه گفته و سعی کرد با انگشت نشانم بدهد. کمی تلاش کرد ولی انگشت کم آورد. به سختی جلوی خندهام را گرفتم. یکهو انگار یادش آمد که انگلیسی هم بلد است و گفت:eighteen.
گفتم: هیجده.
خندید و چشمهای بادامیاش بیشتر از قبل جمع شد.
گفتم میتونم ازت عکس بگیرم.
ماسک سیاهش را روی صورتش گذاشت و گفت فقط به کسی نشون ندید لطفا.
یک عکس هم از دست حنابستهاش گرفتم تا یادگاری او هم در کانال ثبت بشود.