شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#عــطــرگــلیـــار❤️🍃
از اول جـنـگ به عنـوان سرباز تویڪے از پـایگاه هاے ساده پـشت خط بـود...🌹
هـمیشہ بـوے بدے مـیداد😣
ڪارش تمـیز ڪردن توالتـ بـود روز و شـبـ .......💕
تـا اینڪہ تـو یڪ بمـبارون هـوایـے وقتـے ڪہ داشت نظافت میڪرد موشڪے بہ اونـجا میخـوره و #احـمـد شهـید مـیشہ......♥️🕊
وقتے امـدادگـرا داشتن جـنازه ها رو جـمع میڪردن مـتوجہ جـیز عجیبـے شـدن❗️
از زیـر آوار بـوے گلاب میـومد‼️‼️
آوار رو ڪہ ڪنار زدن جـسد شـهـید #احــمـدپـلارڪـ💔
هـنوز ڪه هنـوزه قـبر این شهـید تو قـطعہ ۲۶ بـهشت زهرا از چـند مـتـرے بـوے گـلاب مـیده و وقتے رو سنگ قـبر رو خـشڪ مـیڪنی سنـگ از طرف دیگہ نـمنـاڪ مـیشہ💕💕💕💕💕💕💕
#شــهـیــداحــمــدپــلارڪ💞🌸
#اللهـمالرزقـنـاشـهـادة🌹🍃
♥️🕊 @Beit_l_shohada 🕊♥️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتچـهارم4⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتپـنجـم5⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گره ابروان بابا باز شد ، نگاهی بهم کرد و پرسید:(نترسیدی؟)
یکم حالم بد شد ، آمدم بگویم غش و ضعف کردم ، ولی حرفم را خوردم و در عوض گفتم؛(سعی کردم به خودم مسلط باشم)
گفت:(امروز روزیه که همه باید به هم کمک کنیم)
خیلی با بابا صحبت کردم و در نهایت بهم اجازه کمک کردن در جناح های مختلف را داد با اجازه ای که داشتم ، دیگر خیالم راحت شده بود ، احساس میکردم روحیه ام از آن کسالت بیرون آمده است تصمیم گرفتم همون موقع به جنت آباد برگردم ، رفتم توی حیاط دم شیر آب وضوی بدل از غسل گرفتن توی تور مهر نمازم را خواندم به نظرم بعد از نماز حالم خیلی بهتر شده بود و آن فشاری که روی قلبم بود برطرف شده بود.
جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم ، با اینکه آنها را شسته بودم بازهم بوی کافور و غسالخانه میداد ، همان موقع ؛ زینب کوچولوی پنج ساله آمد طرفم.
چون از صبح تا حال مرا ندیده بود ، میدانستم که میخواهد بغلش کنم. به او گفتم:(عزیزم نیا طرفم ، لباسم کثیفه)
سرش را بالا گرفت ، اخمی به ابروهای پیوندی اش انداخت و با آن چشم های بادامی شکل مشکی اش ، نگاه پرسشگری بهم کرد ، انتظار چنین حرفی را از من نداشت.
گفتم:(من دارم میرم ، غروب که اومدم ، لباسام رو عوض کردم بغلت میکنم. حالا بگو از صبح تا حالا چیکار کردی؟)
(دا) که صدایم را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لحن خاصی که نشان از اعتراض داشت گفت:(علی خیر) "اُقر به خیر"
گفتم:(دوباره میرم جنت آباد)
گفت:(هم ورچه به چی جنت آباد) "باز برای چی میخوای بری جنت آباد""
گفتم:(دیدی که بابا اجازه داد برم)
گفت:(پس من چیکار کنم؟ از صبح تا حالا گذاشتی رفتی. من دست تنها موندم)
میدانستم فقط کار خستش نکرده. بچه ها از من بیشتر از (دا) حساب میبردند. حالا که نبودم رشته کار از دستش در آمده بود. خودش هم این را گفت:(بچه ها خیلی اذیت میکنن)
گفتم:(خب لیلا که هست)
با حرص زیر لب تکرار کرد:(لیلا که هست)
چادرم را که سر کردم ، با اینکه از دستم ناراحت بود ، گفت:(پس ناهارت چی؟وایسا برات ناهار بیارم)
گفتم:(نمیخوام ، اشتها ندارم ، هیچی از گلوم پایین نمیره)
آمدم بیرون و راه افتادم ، فکرم حسابی مشغول بود.
به جنت آباد رسیدم ، بعد از ظهر هم وضع بهتر از صبح نبود ولی این بار فکر کردم راحت تر بود و دیگر دلشوره نداشتم محیط غسالخانه هم برایم عادی تر شده بود با این حال موقع کار کردن اشک میریختم ، ولی یکدفعه از جنازه هایی که داخل فرستاده بودند آشنایی را دیدم ، تنم لرزید ، یکی از زنهای همسایه مان بود که قبلا در محله ما زندگی میکرد ، صدای ضجه شوهرش را از پشت در شنیدم ، گریه و ناله هایش دلخراش بود ، شوهرش زیبا و سفید روی بود که دلباخته این دختر سیاه پوست شده بود دخترک زیبایی نداشت و از نظر ظاهری نقطه مقابل شوهرش بودن اما هم را دوست داشتند و به رغم مخالفتهای خانواده هایشان باهم ازدواج کرده بودند.
دوباره احساس ضعف و سرگیجه بهم دست داد.
به سمت کمد رفتم که یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند برگشتم بازهم چهره آشنای دیگری بود ، چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی میکردیم او را در حالی دیدم ، که کف غسالخانه خوابیده است و پسر یک ساله اش هم روی دستانش بود ، میدانستم بچه دومش هم همین روزها به دنیا میآید هفت_هشت سالی میشد که ازدواج کرده بود ، اما بچه دار نمی شد ، خانواده اش آنقدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایت کرد ، تازه یک سال بود صاحب پسری شده بودند با تولد این بچه زندگیشان متحول شد ، شور و شادی به خانه شان آمد ، هنوز این بچه نوزاد بود که دوباره حامله شد ، بالای سرش نشستم ترکش به سرش خورده بود ولی بدنش سالم بود ، اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند ، این دو را همانطور که سربچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند.
خیلی حالم بد شد از غسالخانه خارج شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتپـنجـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
هدایت شده از مجید @manooeshgham
زیباترین اشعار، داستان ها و شاه بیت های مذهبی رو در کانال فرزندان غریب حضرت زهرا(س) دنبال کنید..
#حسینیهمجازیحسنینعلیهماالسلام
#با_نیت_وارد_بشید👇
http://eitaa.com/joinchat/143917059C4d8edae7bb
خیلی بی معرفتیه این همه کانال عضو باشی، اونوقت کانال امام حسن(ع) و امام حسین(ع) خالی باشه..
❤️🍃﴾﷽﴿🍃❤️
#دعاے_روز_پـنـجم
🍁خدايا در اين ماه براے برپاداشتن
اَمرت نيرومند ساز مرا ، و ........❤️🍃
#اللهمربشـهرالـرمـضانـ💔😞
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#طـنـزجـبهہاے😂💞
ایـن قسمت:
خُـر و پُـف❣👌
صحبت از شهادت و جدایی بود💔
اینکه بعضی جنازهها زیر آتش میموندن
و یا به نحوے #شهـیـد میشدن ڪه قابل شناسایی نبودن.
هر ڪی از خود نشونهاے میداد تا شناسایی جنازه ممکن باشه ، یکی میگفت:(دست راست من این انگشتره)
یڪی دیگه میگفت:(من تسبیحم رو دور گردنم میندازم)
ولی یهویی ، نشونهای ڪه یکی از بچهها داد براے ما خیلی جالب بود.
گفت:(من در خواب خُر و پُف میکنم ، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند ، شک نکنید که خودم هست)
گـمنام بودن را دوست داشت ، عجب بهـونهاے گیر اورد ، همهے بچهها زدن زیر خنده...😂❤️🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#عاشقانہشهـــدا❤️🍃
محسن واقعا راحت از من و فرزندمان دل کند
چون عشق اصلےاش خدایی بود💚
همه مےدانستند که چقدر من و محسن به همدیگر علاقه داشتیم😌
همه غبطه میخوردند به عشق بین من و شوهرم
اما او همیشه میگفت
«زهرا درعشق من به خودت و پسرمان علےشک نکن!
ولے وقتی که پای حضرت زینبـــ(س) بیاید وسط،
زهرا جان من شماها را میگذارم و میروم.»😔✌️
اگر فرزندم علے آن جوری که من دوست دارم، تربیت شود و بزرگ شود،
قطعا به عڪس پدرش افتخار میکند☺️
و قطعا همین مسیر را انتخاب مےکند
و ان شالله مثل پدرش #شهادت نصیب او هم میشود💚😌
علی با همین دو تا عکس یعنے اسارت و شهادت پدرش میفهمد که او چقدر شجاع بوده،
چقدر مرد بوده،
با غیرت بوده،
با ایمان بوده!!
به هرکسے هم که به مجلس محسن میآید،
و گریه مےکند میگویم خواهش میکنم اشکتان هدف دار باشد☝️
برای حضرت زینب(س) اشک بریزید ،
برای امام حسین(ع) اشک بریزید تا دل شهید من هم راضے بشود❤️
#همسرشهیدمحسنحججـــــــے💔🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞