شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتپـنجـم5⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتشـشـم6⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از غسّالخانه بیرون زدم به نظرم ازدحام جمعیت کمتر شده بود ، خیلی از آنهایی که مانده بودند از شدت گریه و عزاداری بی حال شده بودند و این طرف و آن طرف قبرستان بر سر خاک عزیزانشان افتاده بودند.
عزاداریِ پیرزن قد بلند و لاغر اندامی توجهم را جلب کرد ، از چروک روی صورتش معلوم بود که خیلی سنّش بالاست ولی با این حال سرحال مانده بود ، توی ابرو و زیر لب تا چانه اش پر از خالکوبی سبز رنگ بود ، پیراهن حریر مشکی با طرح برگ های سبز به تن داشت ، روسری بزرگ ابریشمی را به شکل عمامه روی شله عربی بسته بود ، بنا به آداب و رسوم کردها ، دو دسته مو از دو طرف پیشانی بیرون گذاشته بود ، که تا سر شانه هایش میرسید ، به کوردی مرثیه می خواند ، همانطور که راه میرفت دستهایش را دور هم می چرخاند و بعد محکم با مشت چنان توی سینه استخوانی اش می کوبید که صدای آن بلند می شد ، وقتی از کنارش رد شدم دست به نفرین شده بود:(ایشالله صدام داغ جوان هاش رو ببینه ، همانطور که داغ به دل من نشاند)
سرم را به طرف آسمان کردم و گفتم:(خدایا خودت به داد مردم برس از بمب گذاری ها ، از غائله عرب و ترورها تا کی باید این بدبختیها سرمون بیاد؟)
بعد با جواب هایی که از صبح شنیده بودم خودم را دلداری دادم و حرفهای مردم را مرور کردم:(ظرف امروز و فردا ارتش این ها را عقب می راند ، هواپیماها می آیند و مواضع دشمن را بمباران می کنند و....)
با این توجیهات خیالم آرام تر شد و به غسّالخانه برگشتم ، زینب خانم مشغول غسل دادن بود ، دیگر هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز کسی برای تحویل گرفتن شهدای گمنامی که از صبح غسل و کفن شده آماده بودند نیامده بود.
تمام روز روی آنها برزنت کشیده بودند و برای کسانی که دنبال گمشده هایشان بودند آن را کنار می زدند ، تا این که عزیزانشان را بین آنها پیدا کنند ، هربار با دیدن باز کردن روی جنازه ها حالم دگرگون می شد و بی طاقت می شدم ، چون دیر وقت شده بود کسی که مشخصات شهدا را مینوشت به زینب خانم گفت:(بیایید تا روحانی ها و مسئولین هستند اینها را هم دفن کنیم) ، زینب خانوم هم سری تکان داد و با آنها رفت از بردن این جنازه ها باز ناراحت بودم از اینکه بیصاحب مانده اند ، از اینکه همینطور بی نام ونشان دفن میشوند و بعدها خانواده هایشان نمی فهمیدند عزیزانشان کجا به خاک سپرده شده اند ، غیر اینها تعدادی شهید بودند که داخل غسّالخانه کنار دیوار مانده بودند اینها اسم داشتند ولی نمیدانم چه بلایی سر خانواده ها و کس و کارشان آمده بود که تا آن ساعت کسی سراغی از اینها نگرفته بود.
زینب که برگشت همه دستشان به کاری بنده بود ، زینب مرا صدا زد و گفت:( بیا اینو بگیر) منظورش جنازه دختر جوانی بود ، از صبح تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابهجایی کردن شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم ، ولی حالا باید به خود جنازه دست می زدم.
نگاهش کردم تقریبا هم سن و سال خودم بود با این تفاوت که من لاغر و سبزه بودم و او سفید و توپر بود ، معلوم بود دختر شیک پوشی بوده رنگ روسری اش که حالا از سرش آویزان بود با رنگ لباسش همخوانی داشت ، زینب که خسته کار شده بود و انگار از دست دست کردن هم حوصله اش سر رفته بود گفت:(دختر چرا ماتت برده؟)
می خواستم بگویم:(نمیتونم) ولی نشد.
به موهای پریشان حالت دار دختر که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده بود با لباس قشنگ ولی خون آلود و سوراخ سوراخش که نگاه کردم نتوانستم خودم را متقاعد کنم ، ولی زینب روی جنازه خم شد و گفت:(زود باش ، دیر شد)
مجبور بودم برای این جا ماندن حرفش را گوش کنم ، چادرم را دوره کمرم بستم ، چون احساس میکردم دختر مرا نگاه میکند گفتم:(من سرش رو نمیگیرم) زینب گفت:(چه فرقی میکنه)
گفتم:(فرقی نمیکنه من این طرف راحت ترم)
رفتم پایین پای دختر ایستادم زینب گفت:(از دست تو دختر)
وقتی پاهای جنازه را گرفتم یک لحظه احساس کردم از کمرم تا سرم تیر کشید ، و موهای بدنم سیخ شد ، تمام توانم را به کار بردم قلبم از شدت تپش می خواست از قفسه سینه ام بیرون بیاید ، انگار ساعت ها و دقیقه ها دویده بودم ، گلویم میسوخت و نمی توانستم نفس بکشم.
زینب که حال و روزم را دید گفت:(یه یا علی بگو و برش دار دختر) دستانم را دور زانوهای دختر قلاب کردم و تا زیر بغلم بالا آوردم.
آخرین شهید گمنام را که غسل میدادند به اتفاق به کسی که لیست مینوشت گفتند:(دیگه شهید تحویل نگیرید ، از پا افتادیم ، ما هم خونه زندگی داریم ، هرچی جنازه اوردن بذارید برای فردا)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتشـشـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
❤️🍃﴾﷽﴿🍃❤️
#دعاے_روز_هـشـتـم
🍁خدایا روزیم ڪن در آن ترحم بر یتیمان و ........❤️🍃
#اللّهمَرَبِّشَـهرِالـرَمَـضانـ💔😞
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
4_505293225813082202.pdf
167K
❤️🍃[•﷽•]🍃❤️
کتــ📚ــاب ۱۰۰ خاطره
از شهید باڪـــــرے
مجموعہ خاطـرات
#سـردارشـهـیـدمـهـدےبـاڪرے💔
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#سـیرهشـهـدا❣
✍محبتشان را به راحتی به خانواده ابراز می کردند، خیلی راحت به پسرشان و به من ابراز محبت می کردند. مثلا خیلی راحت می گفتند که خیلی دوستت دارم یا همیشه به امیرعلی می گفتند الهی بابا قربونت بره، الهی بابا دورت بگرده..
✍وقتی ماموریت بودند و از آنجا تماس می گرفتند و با امیر علی صحبت میکردند شاید بیست تا بوس برای همدیگر میفرستادند. با امیرعلی خیلی رابطه گرمی برقرار کرده بودند و با هم تفنگ بازی و شمیر بازی و جنگ بازی میکردند و اینقدر جدی بازی میکردند که انگار واقعا جنگ شده و اینها دارند با هم می جنگند و وقتی با امیرعلی بازی میکرد واقعا بچه میشد. و این موضوع خیلی در ذهن امیر علی باقی مانده و این خاطرات خیلی برایش شیرین و قشنگ است.
#شهیـدعلیـےاصـغـرشـیـردل💞
#راوے:هـمـسرشـهـید🌹
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتشـشـم6⃣ 🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتهـفتـم7⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دست و پاهایمان را که آبکشی کردیم ، بیرون آمدیم ، دیگر غیر من کسی تا آن موقع به عنوان کمک نمانده بود ، حتی بیرون غسّالخانه هم شلوغ شده بود.
جلوی غسّالخانه عدّهای ایستاده بودند ، خودشان را میزدند و گریه زاری میکردند.
چهره یکی از زنها به نظرم آشنا میآمد ، جلو رفتم ، خانم نوری معلم دوران ابتداییام بود ، حال خیلی بدی داشت ، گریه هایش دلم را به درد آورد ، آخر او زن همیشه شادی بود ، هیچ وقت او را بدون لبخند ندیده بودم.
وقتی سلام کردم و تسلیت گفتم با گریه سلام کرد و گفت:(الهی داغ برادر نبینی)
طاقت نیاوردم و به سمت خانه حرکت کردم.
به خانه که رسیدم منصور در را برایم باز کرد ، رفتم داخل حیاط ، دا جلوی طارمه بود ، انگار خیلی درب و داغان بود.
سلام که کردم گفت:(ها ، چه عجب اومدی!؟)
به نظر میآمد که از دستم عصبانی بود ، به شوخی بهش گفتم:(میخوای برگردم؟)
چپ چپ نگاهم کرد و رفت داخل آشپزخانه.
نشستم لب حوض و مشغول شستن جوراب هایم شدم ، از همان جا پرسیدم:(دا چه خبر؟)
گفت:(چه خبر ، گذاشتی رفتی؟!)
پرسیدم:(بابا کجاست؟)
گفت:(هیچی اونم تو که رفتی یه سر اومد خونه دوباره رفت و گفت:منتظرمن نمونید ، آمادهباش دادن)
بعد که دید سر شیر آب نشسته ام صدایش در آمد و گفت:(پاشو ، پاشو برو حموم)
گفتم:(باشه الان میرم)
خیلی خسته و داغان بودم ولی اگر حرفش را گوش نمی کردم دست از سرم بر نمی داشت ، از سر ناچاری بلند شدم و خودم را توی حمام کشاندن با لباس زیر دوش ایستادم به دستهایم با تعجب نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم:(چطوری با این دستا کشته ها رو جابجا کردم)
اصلا نا نداشتم خودم را بشورم ، لباسهایم را زیر دوش لگدمال کردم و چپاندم ، بعد لیلا را صدا زدم تا آنها را پهن کند ، لیلا که بی صبرانه پشت در منتظر من بود لباس ها را گرفت ، شنیدم که دا به او می گوید:(اینا رو روی بند رخت پهن نکن ، بندازشون رو فنس) به خودم گفتم:(دا وضعیت غسّالخونه رو ببینه چی میخواد بگه؟!)
وقتی از حمام بیرون آمدن خیلی دلم میخواست بروم بیفتم روی تخت ، ولی مجبور بودم کار کنم تا بهانه دست دا ندهم ، لیلا هم پا به پای من این طرف و آن طرف می آمد و سوال پیچم میکرد.
میخواست درباره وضعیت جنت آباد بداند ، من هم خسته بودم و حوصله حرف زدن نداشتم.
شام را آوردیم و سفره را پهن کردیم بچه ها دور سفره نشسته بودند ، شیطنت میکردند و غذا میخوردند ، به آنها نگاه می کردم دستم به غذا نمی رفت شکمم قارو قور می کرد ولی اصلا اشتها نداشتم ، حتی دیدن گوشت های غذا حالم را بد می کرد ، دا هی میگفت:(چرا هیچی نمیخوری ، از صبح سرپا بودی)
میخواستم بگویم:(نمیدونی تو دلم چه غوغایی برپاست) ولی به گفتن اینکه:(اشتها ندارم) اکتفا کردم ، یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط.
بعد رفتم و سفره را جمع کردم ، رختخواب ها را پر کردم در همان حال به خودم میگفتم:(وقتی قراره آدم بمیره دیگه این چیزا چه ارزشی داره ، خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد ، خیلی ساده تر از اینا میشه زندگی کرد)
وقتی با لیلا ظرفها را میشکستیم گفت:(منم فردا باهات میام)
گفتم:(نمیشه اگه تو بیای دا دست تنها میمونه ، اونوقت به بابا چغولی میکنه اونم نمیزاره هیچکدوممون بریم)
بعد برایش گسسته گریخته از چیزهایی که دیده و کارهایی که کرده بودم تعریف کردم ، دا میرفت و میآمد و یکی در میان حرف هایم را می شنید و صدّام را نفرین می کرد.
کارمان که تمام شد نمازم را خواندم و رفتم افتادم روی تخت خیلی خسته بودم دلم میخواست بخوابم ، ولی زینب نمی گذاشت.
از وقتی پایم را توی خانه گذاشته بودم می خواست خودش را به من بچسباند ،
وقتی آمد توی اتاق و با لحن کودکانه اش گفت:(می خوام پیشت بخوابم) دلم نیامد دوباره دست به سرش کنم گفتم:(بیا) او را کنارم گرفتم و به موهایش دست کشیدم ، حالا که او را در بغل داشتم و معصومیت و لطافت اش را حس می کردم دیگر نمی خواستم به هیچ چیز جنت آباد فکر کنم ، ولی زینب پرسید:(کجا بودی)
گفتم:(جنت آباد)
گفت:(چیکار میکردی)
ماندم چه بگویم مکث کردم و گفتم:(کار داشتیم ، الانم خیلی خستم)
برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم گفتم:(امروز چی کار کردید؟!)
گفت:(هیچی خسته شدم همش توی خونه ایم ، دا نمیزاره بریم بیرون میگه خطرناکه ، بابا هم که نیومده)
گفتم؛(دا راست میگه نباید برید بیرون ، بابا هم هر جا باشه دیگه پیداش میشه)
بعد با خودم گفتم:(چه تو خونه چه بیرون ، دیگه هیچ فرقی نداره همه جا خطرناکه)
زینب که خوابید ، لیلا که کنارم دراز کشیده بود شروع کرد به پرسیدن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتهـفتـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#طـنـزجـبهہاے😂❤️🍃
این قسمت:
حـاج صـادق❣
بعد از عملیات بود...💔
حاج صادق آهنگران اومده بود پیش رزمندهها برای مراسم دعا و نوحه خونی🌹
برنامه که تموم شد مثل همیشه بچهها هجوم بردن که حاج صادق رو ببوسن و حرفی باهاش بزنن.😃
حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگهای بره ، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر رو فراموش کردم بگم ، همه رو به قبله بشینید و سر به خاک بذارید و این دعا رو پنج مرتبه با اخلاص بخونید».😍
همین کارو کردیم ، پنج بار شد ، ده بار، پونزده بار ، خبری نشد که نشد.😑
یکی یکی سر از سجده برداشتیم و دیدیم مرغ از قفس پریده! 😩💗
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#ادمـیننـویـسـ✍
سـلام بہ عـزیزانے ڪه تا الان هـمراه ما بودنـ❤️🍃
إِنشاءلله از امشب خـتـم #صـلواتـ رو شروع میڪنیم❣
خـتـم امشب براے
#شـهـیدابـراهیـمهـادےپـور😍❤️🍃
هسـتش
مـقـدار #صـلواتـے ڪه میخواید نذر ڪنید رو ارسال ڪنید👇
@Khadem_l_shohada
گـزارش صلـواتهاے نـذر شده در ڪانال زیر👇🌹 (ڪانال مربوط به همین ڪاناله عزیزان)
@Khatm_salavat
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید
#ابـراهیمهـادےپـور❤️🍃
تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو ارسال ڪنید🌹👇
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتم 👇
http://eitaa.com/joinchat/1121255435C7c096b0f27
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #ابـراهیمهـادےپـور❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۵۲۳۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#ابـراهیمهـادےپـور♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتهـفتـم7⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتهـشـتـم8⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
توی راه از اینکه لیلا با من می آید نگران بودم چون دختر عاطفی و احساسی بود میترسیدم نتواند آن صحنهها را تحمل کند و اثر بدی توی روحیه اش بگذارد خیلی زود به جنت آباد رسیدیم.
چون اول صبح بود ، چندان شلوغ نبود ، غسّالها در حال لباس عوض کردن بودند ، ایستادیم ، وقتی زینب چکمه پوش و دستکش به دست آمد ، سلام کردیم
زینب با خنده جواب داد و گفت؛(نیروی کمکی آوردی؟!)
گفتم:(آره این لیلا خواهرمه)
زینب گفت:(الهی سفید بخت بشید خدا خیرتون بده با سن و ساله کم اومدید کمک کنید)
رو به لیلا کرد و ادامه داد:(دیروز خواهرت خیلی به ما کمک کرد ، خیلی خسته شد)
بعد به اتفاق هم رفتیم طرف غسّالخانه ، پشت در غسالخانه تعدادی شهید خوابانده بودند ، زینب گفت:(اینارو از بیمارستان اوردن)
من حواسم به لیلا بود از همان لحظه که چشمش به جنازه ها افتاد چشم هایش مات شده بود ، با بُهت و نگرانی آنها را نگاه میکرد ، انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده.
با اینکه این همه سوال پیچم کرده بود ولی تا به چشم خودش ندید باورش نشد چه میگویم ، تازه عمق فاجعه را میفهمید بدون اینکه حرکت کند و عکس العمل نشان بدهد به آنها خیره مانده بود.
به من نگاه میکرد انگار با نگاهش می گفت:(این که من میبینم چیزی نیست که تو میگفتی)
برای این که او را از این فضا بیرون بیاورم و مسئله را عادی جلوه بدهم گفتم:(بیا بریم سر مزار برادر خانم نوری)
با اینکه رفت و برگشتمان نیم ساعت نشده بود ولی جلوی در غسّالخانه که رسیدیم خیلی شلوغ شده بود ، برخلاف دیروز که پشت در را انداخته بودند ، راحت رفتیم تو ، باز لیلا با بُهت و کنجکاوی آنجا را می کاوید و به جنازه های در حال شستشو نگاه میکرد.
خشکش زده بود ، ناگهان زینب رودباری صدایم کرد و گفت:(دختر سید بیا)
به خودم آمدم گفتم:(بله)
گفت:(بیا دو لبه این زخم رو بگیر به هم خونش بند بیاد)
وقتی دیدم به پهلوی شکافته و خونین زنی افتاد وحشت کردم و گفتم:(نه من نمیتونم ، هر کار دیگهای بگی انجام میدم غیر از این کار ، به خدا دل این کار رو ندارم ،شرمنده ام)
زینب چند تیکه پنبه را تا کرد و روی جراحت گذاشت و گفت:(دیگه باید عادت کنی ، شاید از این به بعد بدتر از اینها هم ببینی و مجبور بشی انجام بدی ، حالا بیا بگیر فشار بده شاید خونش بند بیاد)
رفتم جلو و در حالی که بدنم مور مور می شد دستم را روی پنبه گذاشتم ، یک لحظه احساس کردم سرد شدم و در حال جمع شدن و یخ زدن هستم ، رطوبت خون از لایههای پنبه می گذشت و به دستم می خورد و دلم را به هم میزد ، از ترس اینکه جلوی لیلا از غسّالخانه بیرونم نکنند سعی میکردم عکس العملی نشان ندهم ، فقط توی دلم می گفتم:(چرا اومدم اینجا ، این همه کار چرا این جا ، چرا اینجا)
سرم را برگرداندم تا متوجه حس و حالم نشوند ، از بخت بدم چشمم به جنازه چند دختر بچه افتاد که تازه توی غسالخانه آورده بودند ، صورت هایشان خیلی قشنگ بود یقین داشتم شیرین زبان هم بودند ، وقتی فکر کردم بدن این بچه ها که مثل برگ گل لطیف و معصوم است می خواهد زیر خاک برود از خودم بدم میآمد.
زیر چشمی به لیلا نگاه کردم دختر تپول و لوسی که همیشه حرف حرفِ خودش بود تسلیم شرایط شده بود و کارها را بدون چون و چرا انجام میداد.
مدتی گذشت ناگهان صدای غرش هواپیماها که با پرواز در ارتفاع پایین دیوار صوتی را شکستند قلبم را تکان داد ، همه دست از کار کشیدند و زیر لب دعا میخواندند ، نگاهم روی بچه مانده بود یاد زینب ، سعید و حسن افتادم ، دلم بدجور هوایشان را کرد ، نگرانشان شدم ، توی دلم به خدا التماس کردم:(خودت بچه ها را حفظ کن خودت نگه دار خانواده ام باش)
صدای انفجارها که آمد همه گفتند:(خدا کنه پل رو نزده باشند ، چون پول تنها راه رسیدن ما به آبادان بود ، عراقی ها می خواستند ارتباط ما با آن جا قطع شود.
زنی که جلوی در ایستاده بود ، توی این اوضاع و فریاد پرسید:(کار بچه تمام نشد ، باباش ایستاده سراغش رو میگیره)
کلمه بابا که آمد تصمیم گرفتم حمله هوایی که تموم شد به پیش بابا بروم.
بابا خودش گفته بود ازشان خواسته اند قبر بکنند ، پس حتما جنت آباد بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتهـشتـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#تلنگرانہ 🌸🍃
براے #تــوبــہ
امــروز و فـــردا نکـن‼️
☝️از ڪجا معلـــوم
این نَفَسـے ڪه الان میکشــے
جزو نَفَســهاےِ آخر نباشه ⁉️
خیلیا بےخیال بودن و
یهو غافلگیــر شدن 😔...
#استغفراللهواسئلهالتـوبہ😞💔
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتهـشـتـم8⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتنـهـم9⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نزدیکی های ظهر از غسالخانه بیرون زدم ، از قبرها جلو رفتم میدانستم کدام قسمت قبر جدید می کنند ، از دور که چشمم بهش افتاد دلم قَنج میرفت ، از دیروز ظهر او را ندیده بودم ، با چند نفر مشغول بود ، کلنگ میزدند و با بیل سنگ ها و خاک ها را بیرون می ریختند.
خواستم به طرفش بِدُوَم ولی میدانستم جلوی همکارانش از این کار خوشش نمی آید ، قدم هایم را بلند تر برداشتم چند قدم مانده به او از پشت سرش گفتم:(سلام بابا)
سر بلند کرد و به عقب برگشت و با لحن شادی گفت:(سلام مامانم خوبی ، کجایی؟!)
گفتم:(تو غسّالخونه ام)
کار را رها کرد و از گودال بالا آمد ، آویزان گردنش شدم و او را بوسیدم ، او هم مرا بوسید و بعد پرسید:(چیکار می کنی اون جا؟)
گفتم:(تعداد شهدا خیلی زیاده)
باز پرسید:(نمیترسی؟!)
گفتم:(اولش می ترسیدم ولی حالا دیگه ترسم ریخته با این حال یه وقتایی یه حالی میشم بهم میریزم)
گفت:(اینا هم مثل ما انسانن ، ترس نداره اینا هم زنده بودم مثل ما ، ولی الان مردن)
پرسیدم:(بابا چرا اینقدر گرفته ای ، چرا ناراحتی؟!)
گفت:(چرا ناراحت نباشم وقتی جوونامون دارن تلف میشن و زن و بچه های مردم دارن قتل عام می شن ، ما به جای این که بریم بجنگیم اینجا داریم قبر می کنیم)
برای اینکه کمی آرامش کنم گفتم:(بابا کار با کار چه فرقی میکنه ، خدمت خدمته)
گفت:(نه فرق میکنه منی که طرز استفاده از اسلحه رو میدونم ، با اونی که نمیدونه فرقمون اینه که من بهتر میتونم کار انجام بدم ، من وظیفه دارم برم با بعثیهای کفار بجنگم)
این حرفها را که زد دیگر نتوانستم جوابی بدهم ، ناامید از دلداری دادن به بابا دستهایش را رها کردم و گفتم:(بابا اگه اجازه بدید من برم کار زیاده)
گفت:(برو بابا به امان خدا)
گفتم:(بابا اینجا کار زیاده من باید هر روز بیام یه وقتایی هم ممکنه کار طول بکشه و لازم بشه من با بقیه بمونم تا کارا تموم بشه از نظر شما ایرادی نداره؟!)
گفت:(نه ، الان وقت کارکردنه همه باید سعی کنن ، فقط سعی کن خیلی دیر نشه ، خیابونا خیلی خلوت نشده باشه)
گفتم:(این روزا دا دست تنهاست ، لیلا هم با من میاد ، ممکنه دا اذیت بشه)
گفت:(یه جوری برید که اذیت نشه ، دست تنها نمونه)
خیالم راحت شد دوباره دستش را گرفتم و بوسیدم و خداحافظی کردم.
وقتی برگشتم ، پنبه و کافور تمام شده بود ، زینب خانوم گفت:(برو از دفتر بگیر ، یه آقایی به اسم پرویزپور اونجاست)
رفتم بیرون به دفتر جنت آباد رسیدم مرد قد بلند و لاغر اندامی که حدود سی و چند سال داشت را پشت میز دیدم پوست روشنی داشت و عینک زده بود ، دفتر بزرگی جلوش باز بود چند بار او را دیده بودم ، با این تفاوت که توی روشنایی بیرون اتاق عینکش شیشه ای بود ، به نظرم آمد آقای پرویز پور با آن تیپ کاپشن شلوار و ژاکتی که پوشیده باید فرهنگی باشد ، تا مسئول قبرستان.
سلام کردم و گفتم:(من را از توی غسّالخانه فرستادند ، خانم رودباری پنبه و کافور خواسته)
آقای پرویز پور از پشت میزش بلند شد به طرف کمد فلزی گوشه اتاق رفت و چیزهایی را که خواستم برایم آورد ، از آن به بعد هر کاری پیش می آمد و هر چیزی لازم داشتند مرا می فرستادند به آنجا.
آقای پرویز پور که پدرم را می شناخت وقتی فهمید دختر سید هستم خیلی تهویلم گرفت ، با اینکه مرد جدی و خشکی بود ، با احترام کارم را راه مینداخت ، بار دوم سومی که به اتاقش رفتم از من خواهش کرد در ثبت آمار و مشخصات شهدای زن گمنام به او کمک کنم.
چند ساعت بعد دوباره هواپیماها آمدند ، شیشه پنجره ها می لرزید ، درهای قدیمی و چوبی غسّالخانه چنان می لرزید که انگار کسی میخواهد با فشار آنها را باز کند ، مریم خانم و آن دو زن دیگر همانطور که خم شده بودند خشکشان زده بود و با نگاههای پرسشگرانه به من زُل زده بودند.
از بیرون غسّالخانه سر و صدای مردم می آمد ، زنهای داخل هم بیرون دویدند تا پناه بگیرند رفتم جلوی در ، جمعیتی که پشت در ازدحام کرده بودند همه پراکنده شده بودند و به هر طرف میدویدند ، زن و بچه ها جیغ میکشیدند ، ولوله عجیبی بود ، کمی که گذشت صدا قطع شد احساس کردیم اوضاع عادی شده است و به سر کارمان برگشتیم ، مردم این بار کمتر وحشتزده شدند.
دوباره صدای کسانی که اظهار نظر کرده بودند بلند شد و گفتند:(خودیه نترسید) اون یکی گفت:(نخیر هواپیمای عراقی هاست فقط اومده بودن شناسایی نمی خواستن بمباران کنن)
نزدیکی های عصر دیگر طاقت توی غسّالخانه ماندن را نداشتم ، همه خسته شده بودیم صدای غسّال ها هم در آمده بود دست لیلا را گرفتم و باهم لباس عوض کردیم و به طرف خانه راه افتادیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتنـهـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
✹﷽✹ ✦⇠چہ تصویر زیبایے از تو در ذهن ها شڪل مے گیرد فرمانده لشڪر امام حسین باشے آن هم #بدون_دستــ🌹😞
#شـهـیـدشـنـاسـے💞
شـهـید #حـاجحـسـیـنخـرازے متـولـد یڪ شهـریور ۱۳۳۶ در شـهـر اصـفهان🍃
حـاج حـسیـن از هـمان ڪودڪے پاے ثـابت جـلسات قرآنـ و نـماز جـماعتـ بـود🌹
پـس از شروع جـنـگ حـاج حـسین بـا پـافشارے هـمرزمان خود از ڪردسـتان راهـے جـنـوب شـد
حـاج حـسین در آتـشباران عمـلیاتـ خـیبر دسـت راست خـود را از دسـت داده امـا بـاز هـم با تمـامـے رشادت هـا در اڪثـر عـملیات ها فرمـاندهے عـملیـات بـوده از جـمله عمـلیات هـاے:فـرمانـدهے جـبهـہ دار خـویـن در عـمـلیات شڪسـت حـصر آبادان ، فرمانـدهے عـملیات فـتح الـمبین ،
فـرماندهے والفـر مـقدماتـے ، فـرماندهـے والـفـجر ۴ و ....❤️🍃
سـرانـجام #حـاجحـسـیـن در هـشـتـم اسـفنـد مـاه سـال ۱۳۶۵ در عـمـلیـات ڪربـلاے ۵ رخـت شـهادت را بـر تـن ڪرد❣
#بـهـبـهـ❤️🍃
رهـبـر مـعـظـم انـقـلاب و فـرمـانـده ڪل قُـوا در مـورد ایـن شـهـیـد بـزرگوار مـے فـرمـایـنـد:
او #سـردار رشـیـد💞 اسـلام و پـرچـمـدار جـهـاد و شـهــ💔ـــادت بـود ڪہ بـا ذخـیـرهاے از ایـمـان و تـقـوا و جکهـاد و تـلاش شـبـانـہ روزے بـراے خـدا و نـبـرد بـے امـان بـا دشـمـنـان اسـلام، در آسـمـان #شـهـادت پـرواز ڪرد و بـر آســتان رحـمـت الـهـے فـرود آمـد و بـہ لـقـاءالله❣ پـیـوسـت.
#شـهیـدحـاجحـسـیـنخـرازے♥️🕊
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#وصـیـتـعـاشـقـے💔😞
#اسـتـغـفـرالله😔 ، خـدایـا امــان از تـاریڪے و تـنـگـے و فـشـار قبـر و سـؤال نـڪیگر و مـنـڪر در روز مـحـشـر و قـیـامـت، بـہ فـریـادم بـرس. خـدایـا دل شـڪستـہ و مـضـطرم، صـاحب پـیـروزی و مـوفـقـیـت تـو را مـےدانـم و بـس. و بـر تـو تـوڪـل دارم. خـدایـا تــا زمـان عملیات، فـاصـلـہ زیـادے نـیـسـت، خـدایا بـہ قـول امـام خـمـینـے (ره) تـو فـرمانـده ڪل قـوا هـسـتـے ، خـودت رزمــنـدگـان را پـیـروز گـردان، شـر مـدام ڪافـر را از سـر مـسـلـمـیـن بـڪن. خـدایـا! از مــال دنـیـا چـیـزے جـز بـدهـڪـاری و گـنـاه ندارم. خـدایا! تـو خـود تـوبـہ مـرا قـبـول ڪن و از فـیـض عـظـمـاے #شـهـادت نـصـیـب و بـهـرهمـنـدم سـاز و از تـو طـلـب مـغـفـرت و عـفـو دارم ... 💞
#بـخشےازوصـیتنامـہشهیـد
#حـاجحـسـیـنخـرازے❤️🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞