eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
490 دنبال‌کننده
719 عکس
79 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
#شـهـیدشــنــاســـے💞 #عـشـقـ‌شــنـاســے💞 #شـهـیـدمـحـمـدحـسـینـےبـهـشتے❤️ 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
❤️🍃 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 😞💔 مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است.💔 آخرین بار ڪہ از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهـد💕 بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیـه مادر چرا می خنـدے؟؟؟😕 گفت:مادر امضای شهادتم رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم. بهش گفتم اگه تو شهید بشے من دیگه ڪسی رو ندارم.😞 مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت: (مادر خدا هست...)💗 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 تـولـّد: ۱۳۶۸/۱/۱۴ ❣ شـهـادت: ۱۳۹۳/۱۲/۱۳ 💔 (ع)💔 ✌️ 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 ❤️ شـهـید 💔 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#وصـیّتـ‌عـشـقـ💔 من براے شهـادت ، بہ اینجا (سوریه) نیامده ام من وظیـفہ ام، ڪہ جهاد در راه خداست ر
❣ 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 ❤️🍃 میگفت: (میخواهم جوری شهید شوم که نیاز به کفن نداشته باشم‼️) عاشق روضه حضرت عباس(ع) بود..😍 میگفت: (آدم تو خونش روضه بگیره ، روضه عباس(ع) حتی اکر فقط پنج نفر شرکت کنند💔😞) روضه حضرت عباس(ع) دیوانه اش می کرد..❤️🍃 جورے التماس ڪرد ڪه در محرم سال گذشته بعد از انفجار ماشینش در حلب سوریه بی دست ، اربا اربا به شهادت رسید...عاشقِ عباس باید هم کوه غیرت باشد ، باید فدایی زینب باشد، باید فانی در حسین باشد ، شهیدِ ابالفضلی ، در محضر ارباب یاد ما هم باش...💞 ❤️ ♥️🕊 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 ولادت:۱۳۶۸/۳/۱💗تـهران ، دولاب شهادت:۱۳۹۴/۸/۱۳💔سوریه ، حلب آرامگاه:بهشت زهرا ، قطعہ ۵۳🌹 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
❤️🍃 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 این قسمت: 💔 ❤️ یک روز ما از سمت واحدمون به ماموریت اعزام شدیم.... بخاطر طولانی شدن زمان که با یک شب زمستونی سرد همزمان شده بود❄️😥 مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت برای نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک بریم....❣ به پادگان رسیدیم و بعده پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار در زدیم... طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان رو باز می کرد ، اما انگار کسی نبود... بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید! یه نفر در رو باز کرد... بابک آن شب نگهبان بود...💕 با خشم گفتیم: (بابا کجا بودی ، آخه یخ کردیم پشت در) لبخندی زد و ما رو به داخل ساختمان راهنمایی کرد....🏢 وارد اتاقش که شدیم ، با سجاده ای رو به رو شدیم... به سمت قبله و روی اون کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود...🌸 تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟🙁💫 با خنده گفت: (همینجوری میگن) یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم....📚 من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم📖 که احساس کردم بابک نیست...! بعد از چند دقیقه با سفره ، نان و مقداری غذا اومد🍛 و گفت: (شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم رو تمام میکنم) ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد! خلاصه شام که تمام شد نماز رو خوندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر شدیم که چشممون به آشپزخونه افتاد....🍖 و با خنده گفتیم: (کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری؟😂) بابک خنده ی آرومی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخونه بشه.... ما هم که اصرار اونو دیدیم ، بیشتر برای رفتن به آشپزخونه تحریک می شدیم😍 خلاصه نتوانست جلوی ما رو بگیره و ما وارد شدیم...! دیدیم که تو آشپزخونه و کابینت چیزی نیست😐 در یخچال رو باز کردیم و چیزی جز بطری آب پیدا نکردیم☹️ نگاهمون به سمت بابک رفت که گونه و گوشهاش سرخ شده بود و خندهاش رو از ما می دزدید...😟 این جا بود که متوجه شدیم بابک همون شامی رو که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده بود...😞 الحق ڪه خیلے به دلمون چسبید و عاشقش شدیم💔 :همرزم شهید🌹 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 ولادت:۲۱ مهر ماه سال ۱۳۷۱❤️ شهادت:۲۸ آبان ماه سال ۱۳۹۶❤️ از خوش چهره ترین شهداے مدافع حرم خانوم حضرت زینب(س)❤️ 💔 ❤️🍃 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
❤️🍃 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸 این قسـمت:👌👇 ❣ شاید خیلیا بدونین..😕 شاید ندونین..☹️ یه روز یه پسر 19ساله ...💕 که خیلیم پاک ️ بوده...😍 ساعت دوازده شب باموتور توی تهران پارس بوده..😟 داشته راه خودشو میرفته....👌 که یهو میبینه یه ماشین با چندتا پسر....😀 دارن دوتا دخترو به زور سوار ماشین میکنن...💔😭 تو ذهنش فقط یه ️ چیز اومد......💯 🌹 ڪشورش ایران...💞 میاد پایین...❣ تنهاس..💔 درگیر میشه..💘 چند نفر به یه نفر..😔 توی درگیری دخترا سریع فرار میکنن و دور میشن.....👌💕 میمونه علی و هرزه های شهر....💘 تو اوج درگیری بود که یه چاقو صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..💔😞 میوفته زمین...💔 پسرا درمیرن....🙁 خلوت..💔 .......💔 شب..💔 ......💔 پیرهن سفیدش سرخ سرخه..❤️ مگه انسان چقد خون داره..😞 ریش قشنگش هم سرخه..❤️ سرخ و خیس..💦💔 اما خدا رحیمه..🙏🍃 یکی علی رو میبره بیمارستان...💕 الحمـدالله زنده میمونه...❤️ اما فقط دوسال بعد از اون قضیه....😭😔💔 دوسال با زجر... بیمارستان...خونه..💔 بیمارستان...خونه..💔 میمونه تا تعریف کنه چه اتفاقی افتاده...🌹 سرانجام 🌹 💔 در روز سوّم فروردین ماه سال ۱۳۹۳ پس از تحـمّل بیمارے و درد زیاد💔 به فیض عظیم 🌹 رسید💞 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 ولادت:سال ۱۳۷۱ ، تهران شهادت:سال ۱۳۹۳ ، پس از سه سال از واقعه غیرت آمیز وے ، تهران مـلـقـّب بہ ❤️ ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️