شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#شـهـیدشـنـاسے❤️🍃
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
این قسمت:
#ایـثـار💔 #مـهربانے❤️
یک روز ما از سمت واحدمون به ماموریت اعزام شدیم....
بخاطر طولانی شدن زمان که با یک شب زمستونی سرد همزمان شده بود❄️😥
مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت برای نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک بریم....❣
به پادگان رسیدیم و بعده پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار در زدیم...
طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان رو باز می کرد ، اما انگار کسی نبود...
بعد از ده دقیقه دیدیم
صدای پا می آید!
یه نفر در رو باز کرد...
بابک آن شب نگهبان بود...💕
با خشم گفتیم:
(بابا کجا بودی ، آخه یخ کردیم پشت در)
لبخندی زد و ما رو به داخل ساختمان راهنمایی کرد....🏢
وارد اتاقش که شدیم ، با سجاده ای رو به رو شدیم...
به سمت قبله و روی اون کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود...🌸
تعجب کردم گفتم بابک
نماز می خوندی؟🙁💫
با خنده گفت:
(همینجوری میگن)
یه نگاهی که به روی تختش انداختیم
با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم....📚
من هم از سر کنجکاوی در
حال ورق زدن آن کتاب ها بودم📖
که احساس کردم بابک نیست...!
بعد از چند دقیقه با سفره ، نان و
مقداری غذا اومد🍛 و گفت:
(شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم رو تمام میکنم)
ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد!
خلاصه شام که تمام شد نماز رو
خوندیم و آماده ی رفتن به ادامه
مسیر شدیم که چشممون به آشپزخونه افتاد....🍖
و با خنده گفتیم:
(کلک خان برای خودت چی
کنار گذاشتی که شام نمیخوری؟😂)
بابک خنده ی آرومی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخونه بشه....
ما هم که اصرار اونو دیدیم ، بیشتر
برای رفتن به آشپزخونه تحریک
می شدیم😍
خلاصه نتوانست جلوی ما رو بگیره و ما وارد شدیم...!
دیدیم که تو آشپزخونه و کابینت چیزی نیست😐
در یخچال رو باز کردیم و چیزی
جز بطری آب پیدا نکردیم☹️
نگاهمون به سمت بابک رفت که
گونه و گوشهاش سرخ شده بود و خندهاش رو از ما می دزدید...😟
این جا بود که متوجه شدیم
بابک همون شامی رو که سهمیه
خودش بود برای ما حاضر کرده بود...😞
الحق ڪه خیلے به دلمون چسبید و
عاشقش شدیم💔
#راوے:همرزم شهید🌹
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
ولادت:۲۱ مهر ماه سال ۱۳۷۱❤️
شهادت:۲۸ آبان ماه سال ۱۳۹۶❤️
از خوش چهره ترین شهداے
مدافع حرم خانوم حضرت زینب(س)❤️
#شـهـیدمـدافعحـرمـ💔
#بـابڪنـورےهـریـ❤️🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
باسـلـامـ🌸
خـتـم #صـلواتـ امـشب نثار روح معظّم
شـهـید مـدافع حـرمـ❤️
#بـابـڪنـورےهــریـســ🌸💞
تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید
رو ارسال ڪنید🌹👇
@Khadem_l_shohada
#یـادشـهـدارازنـدهنگـهداریـمـ💔🍃
لطفا براے بـهتر برگزار شدن خـتم اشتراڪ گذارے ڪنید ، #رسانہباشم💞🙏🍃
http://eitaa.com/joinchat/2581004292C00187ff9d7
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نثار روح معظّم شـهـید مـدافع حـرمـ❤️ #بـابـڪنـورےهــریـســ🌸💞 ت
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۴۰۰۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید
#بـابڪنـورےهـریـســـ♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلپـنـجــم5⃣ #قـسـمـتاوّل1⃣ 🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلپـنـجــم5⃣
#قـسـمـتدوّم2⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد سریع رفتم سر کمد. گوشوارههایم را از گوشم باز کردم. بعد گردنبند طلایم را از گردنم درآوردم و توی قفسۀ کمد گذاشتم.
اینها اولین تکه طلاهایی بودند که بابا امسال عیدی برایم خریده بود. گردنبندم را خیلی دوست داشتم و برایم عزیز بود. از زمانی که بابا آن را به گردنم انداخته بود، بازش نکرده بودم. ولی توی این سه روز، موقعی که خم میشدم و میخواستم جنازهای را بردارم یا بشویم، گردنبند از گردنم آویزان میشد و اعصابم را خرد میکرد. از طرف دیگر نمیدانم چرا دیگر اینجور چیزها برایم معنایی نداشت. وقتی مردم جانشان را میدادند، دیگر طلا چه اهمیتی داشت.
هنوز در کمد را نبسته بودم که صدای دا را از پشت سرم شنیدم. پرسید: «چرا اینا رو درمیآری؟»
گفتم: «دیگه به دردم نمیخوره.»
گفت: «یعنی چی؟»
چیزی نگفتم. ساعتم را هم باز کردم. ولی دیدم لازمم میشود، دوباره برش داشتم. به دا گفتم: «دا من امشب میمونم جنتآباد. نگران من نباش.»
به اعتراض گفت: «برای چی بمونی. بابات بیاد ناراحت میشه.»
گفتم: «برای چی ناراحت بشه. همه اونجا هستن. ما تنها نیستیم. تازه بابا خودش اوضاع جنتآباد رو دیده. میدونه اونجا چه خبره.»
گفت: «خودت میدونی. جواب بابات رو هم خودت بده.»
گفتم: «باشه.»
و از خانه زدم بیرون. سوار ماشین آقای پرویزپور شدم و رفتیم اداره خدمات شهرداری. جلوی در، آقای پرویزپور گفت: «شما هم پیاده شید.»
با آقای پرویزپور به ساختمان شهرداری رفتم. آنجا به یکی از آقایان سپرد طاقههای پارچة کفن را تحویل من بدهند. بعد گفت: «شما اینجا بمون تا من برگردم.»
خودش رفت. ده دقیقه یک ربع بعد، همان مردی که آقای پرویزپور با او صحبت کرده بود طاقههای پارچه را توی گونی ریخت و دستم داد. چیزی نگذشت که آقای پرویزپور هم آمد. گونی را برداشت و پشت وانت گذاشت. پشت وانت چند بستۀ بزرگ پنبه رولمانند، چند تا دفتر بزرگ و یک کیسه دیدم که رویش نوشته شده بود کافور. فهمیدم آقای پرویزپور توی این فاصله دنبال اینها رفته است. سوار ماشین شدیم و برگشتیم جنتآباد.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتدوّم(فـصلپنجم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞