eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
490 دنبال‌کننده
719 عکس
79 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـاب‌دا💗 #فـصـل‌دوّم2⃣ #قـسـمـت‌دوّم2⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 درِ قفسی که بابا توش به حالت چمباتمه نشسته
💗 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به گمرک خرمشهر که رسیدیم دیگر غروب شده بود و اذان می‌گفتند ، دایی حسینی آمده بود دنبال ما تا کارهای مربوط به گمرک را انجام بدهیم ، بابا بیرون گمرک منتظرمان بود. ماها می‌شود همدیگر را ندیده بودیم اول که چشممان به او افتاد یک مقدار غریبی کردیم اما بعد به طرفش رفتیم. بابا در حالی که اشک می‌ریخت ما را بغل کرد و بوسید همه خوشحال بودیم بعد راه افتادیم که با دایی حسینی برویم خانه شان. توی راه بابا پول های دو فِلسی و پنج ¹ را که پاپا بهمان داده بود ، با پول های ایرانی عوض ڪرد و گفت (این پولا اینجا ارزشی نداره) دایی کلی مهمان دعوت کرده بود و تدارک دیده بود خانه اش خیلی برایمان تازگی داشت و زیبا بود ، بیشتر مهمان ها فارسی صحبت میکردند و ما که فقط عربی و کردی بلد بودیم از حرف هایشان چیزی نمیفهمیدیم ، زبان فارسی به نظرمان عجیب و غریب میامد. آن شب فهمیدیم وقتی بابا از عراق اخراج میشود ، تمام راه را پیاده می آید و از مرز میگذرد ، به خرمشهر که میرسد کف پاهایش پر از زخم و تاول های چرکی بوده ، به همین خاطر تا چند روز دایی پاهای بابا را در لگن با آب نمک شستشو میداده ، اما بعد ها خودش بهمان گفت که آن جراحت ها زخم های ضربه هایی بوده که مأموران استخبارات با کابل به پاهایش زده بودند. بابا مدتی هم به دنبال کار بود ، بابا روزها کار میکرد اما شب ها با دست های خالی بر میگشت به علت اینکه سابقه سیاسی داشت در ادارات دولتی به او کار نمیدادند ، بابا بعد از اینکه نتوانست کاری که شایسته اش هست را پیدا کند مشغول به کار های متفرقه مانند جوشکاری و ... شد. چند ماه بعد بابا ، سیدعلی و سید محسن را برداشت و برای دیدن اقوام و گرفتن شناسنامه به ایلام رفت ، از قضای همان روز پادگان ایلام را منفجر کردند و فرمانده پایگاه کشته شد ، این بار ساواک بابا را به عنوان مظنون حادثه ، دستگیر کرد و به زندان انداخت. ما از این قضیه چیزی نمیدانستیم. بلا تکلیفی خیلی آزارمان میداد ، بلاخره بعد سه _ چهار ماه بابا و بچه ها آمدند ، در حالی که قیافه‌هایشان خیلی پریده و ترکیده شده بود. اوایل سال ۱۳۴۸ که من شش ساله بودم ، دایی ناد علی از بصره به ایران آمد و بلافاصله رفت سربازی. او در ایام سربازی هر وقت به مرخصی میامد ، برای اینکه زن دایی حسین راحت باشد ، به خانه ما میامد. ¹ : واحد پول خرد عراقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـاب‌دا💗 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌اوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به گمرک خرمشهر که رسیدیم دیگر غروب شده بود
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دو سال بعد ، قبل از آنکه رژیم ¹ ایرانی های مقیم عراق را اخراج کند پاپا و می می هم آمدند ، وقتی فهمیدم پاپا می آید احساس میکردم حالا دیگر خیلی خوشبختیم ، چون همه دور هم جمع هستیم یکی از بهترین روزهای زندگیم بود ، پاپا خانه ای نزدیک خانه‌مان اجاره کرد و دوباره رفت و آمدهای ما به آنجا شروع شد. هر روز که از مدرسه می آمدیم من و سیدعلی و سید محسن یک راست میرفتیم خانه پاپا ، پیرمرد ، طبق روال گذشته به ما پول می‌داد ، یکبار رفتیم دیدیم خانه نیست ، نشستیم و ناهارمان را خوردیم اما بازهم پاپا نیامد ، می می که جریان را می‌دانست ، سهمیه پول ما را داد و گفت:(مادرتون چشم به راه برید خونتون) بعد هم خاله سلیمه را فرستاد تا مارا از خیابان رد کند ، از خیابان که ردمان کرد ، گفت:(دیگه خودتون برید من از اینجا برمی‌گردم) ما گوشه ای ایستاده بودیم تا برود ، او که دور شد راهمان را به طرف بازار سبزی فروش کج کردیم. می‌دانستیم پاپا برای نماز ظهر به مسجد رفته است و بعد از آن سرپل ² با دوستانش نشسته و گرم صحبت‌است. رفتیم و پاپا را آنجا دیدیم او با مهربانی ما را در آغوش گرفته و بوسید ، و بعد به دوستانش معرفی کرد ، طبق معمول به ما پول داد ما به او نگفتیم که‌ سهمیه‌مان را از می‌‌می گرفتیم ، خلاصه خوشحال بودیم از اینکه امروز نفری ۵زار نصیبمان شده بود ، البته بعدا که خاله سلیمه فهمید کلی دعوایمان کرد. سال ۱۳۵۰ صاحب خانه‌مان که در شادگان زندگی میکردیم از بابا خواست که خانه را تخلیه کنیم بابا هم خیلی زود دست به کار شد. یک روز که بابا و (دا) می‌خواستند دنبال خانه بروند بچه‌ها را به من سپردند ، در راهم به رویمان قفل کردند که مبادا به کوچه برویم آن روز خانه همسایه بغل دستیمون ختنه سوران بود ‌، سیدمحسن برای تماشا به پشت بام رفته بود من توی اتاق با سید منصور مشغول بازی بودم که لیلا سراسیمه آمد و گفت:(زهرا بیا که محسن مرد!!) فکرکردم الکی می‌گوید ولی وقتی گفت به جان دایی حسینی نفهمیدم چه جوری بچه را رها کردم و به حیاط دویدم ، محسن کنار پله‌ها بیهوش افتاده بود چشمش سیاه شده بود هیچ خونی هم در کار نبود من با دیدن محسن گریه ام درآمد و جیغ کشیدم و صورتم را چنگ انداختم ، لیلا هم ترسیده بود هر دو گریه می کردیم و خودمان را می‌زدیم در همین موقع دخترخانم نوروزی‌همسایه روبرویمان بود ازپشت در گفت:(مادرم میپرسه چی شده چرا اینقدر جیغ میکشید) گفتم:(محسن مُرده از پشت بوم افتاده) گفت:(خب چرا درو باز نمیکنید) گفتم:( بابا و (دا) رفتن بیرون در رو هم قفل کردن) ننه‌جاسم ، خانوم نوروزی ، که زن تنومند و با هیکلی بود بعد از شنیدن این خبر آمد و چنان لگدی به در چوبی حیاط زد که در چهار طاق باز شد ، و مرا دید گفت:(این بیهوش شده باید بریم بیمارستان پدر و مادرت کجان) گفتم:(رفتن ولی میدونم الان خونه یکی از فامیلامونن) گفت:(خودت‌برو دنبالشون بگو بیان) وقتی رسیدم (دا) پرسید:(برای چی اومدی اینجا) گفتم:(عمه هاجر از ایلام اومده) در حالی که تا آن موقع عمه هاجر را ندیده بودم بابا گفت:(هاجر چطور این همه راه پیاده پا شده اومده اینجا) گفتم: (من نمیدونم حالا که اومده خودش گفت من عمه هاجرم) این همه حرف سرهم کردم اما فایده ای نداشت ، صورت زخمی و خراشیده من آنها را به شک انداخت آنقدر پرس و جو کردند که بالاخره مجبور شدم بگویم محسن زمین خورده و حالش بد شده از ترس صورتم رو کندم ولی چیزی نیست حالش خوبه الانم ننه جاسم ، اونجاست. (دا) با شنیدن این حرف از هوش رفت. نمیدانم این خبر چطور پخش شد که یکدفعه خانه پر از دوست و آشنا شد همه گریه و زاری می‌کردند ، ناامید بودنن ، او را از دست رفته می دانستند. محسن همچنان بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود توی این مدت در خانه ما مدام شیون و زاری بود دست و دل کسی به کار نمی رفت مثل خانه های عزادار ، همسایه ها غذا می‌آوردند اصرار میکردند بخورید ، اما نمیشد چیزی از گلوی کسی پایین نمیرفت. محسن سه_چهار روزی توی کما بود ، بعد کم کم به هوش آمد ،اما حافظه اش را از دست داده بود. هیچکس را نمی شناخت بعد از ۱۰ روز هم از بیمارستان مرخص شده ولی دیگر مثل سابق نبود دکترها می‌گفتند به زمان نیاز دارد. اتفاقی که برای محسن افتاد خود به خود تخلیه خانه و جابجایی ما را عقب انداخت ، توی همین خانه بود که سید حسن هم به دنیا آمد؛ بچه ششم دا و پسر چهارم خانواده. ¹:آن زمان رئیس جمهور عراق احمد حسن البکر بود. اما در واقع صدام حسین‌،معاونش،همه کاره بود.که به دولت آن زمان دولت و رژیم بعث میگفتند. ²:محدوده فلکه‌الله امروزی. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌دوّم2⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 آن زمان پاپا و می می به زیارت امام رضا رفته بودند ، به خاطر همین زن دایی حسین و مادرش (دا) را به بیمارستان بردند. در همین اوضاع و احوال صاحبخانه دوباره جوابمان کرد و ناچار شدیم به جای دیگری اسباب کشی کنیم. خانه جدید در واقع دو قسمت بود که روی بلند و باریک آن را به هم وصل میکرد ساکنان قسمت اول باید از حیاط جلویی که ماست و صاحبخانه در آن زندگی می کردیم رد می‌شدند. پاییز آن سال به کلاس اول رفتم ، هنوز دو ماه از شروع مدرسه نگذشته بود که اتفاقی برایم افتاد ، توی حیاط خانه بغلی با بچه ها بازی می‌کردیم مرد همسایه الوارهای چوبی زیادی از بندر آورده بود و کنار حیاط روی هم چیده بود و از آنها بالا می‌رفتیم و پایین میپریدیم که ناگهان الوارها ریخت و افتادم و میخ بزرگی که از یکی از الوارها بیرون زده بود تا ته توی ساق پایم فرو رفت ، طوری که برای در آوردنش یکی از بچه‌ها پایم را می کشید و دیگری تخته را ، با هر زحمتی بود بالاخره میخ را درآوردند. یه جوری زخم شده بود که نمی‌توانستم از سر جایم تکان بخورم و ..... چند روزی از این قضیه گذشت پایم به شدت ورم کردو کج مانده بود و راست نمی‌شد ، نمی‌توانستم راه بروم بالاخره یک روز (دا) من را روی شانه اش گذاشت و به درمانگاه برد ، دکترها گفتند پاش خیلی عفونت کرده اگه همینطوری ادامه پیدا کنه فلج میشه ، آنروز بدترین روز زندگیم بود. یک ماه و نیم طول کشید تا توانستم از جایم بلند شوم ، دستم را به دیوار میگرفتم و سعی می‌کردم راه بروم ، پول کرایه ماشین که نداشتم به خاطر همین مجبور بودم لنگان لنگان تا مدرسه پیاده بروم. سال تحصیلی که تمام شد خانه‌مان را عوض کردیم و از دست صاحبخانه بدجنس همان راحت شدیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌سوّم3⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چندین سال بعد در حوالی سال ۱۳۵۶ ، کم‌کم زمزمه‌های انقلاب از گوشه و کنار به گوش میرسید ، علی هم خیلی زود توی خط فعالیت‌های انقلابی افتاد درس را هم کنار گذاشت ، بابا با اینکه همیشه روی درس علی و محسن حساس بود ، چون خودش سابقه فعالیت سیاسی داشت ، نه تنها با موضع علی مخالفتی نکرد بلکه خودش هم با او همراه شد. آنها آخر شب ها می‌نشستند و آهسته درباره جریانات انقلاب صحبت می‌کردند ، من خیلی کنجکاو بودم از حرف های آنها سر در بیاورم ولی چیزی دستگیرم نمی‌شد ، آخرهای شب بیرون می‌رفتند تا اعلامیه‌ها و نوارهای سخنرانی امام را که علی می‌آورد پخش کنند ، در جریان این مسائل علی از نظر فکری واقعاً رشد کرد ، این افکار روی جسمش هم تاثیر گذاشته بود ، تحت تاثیر علی ما هم بزرگ شدیم و به خواندن کتاب‌هایی که علی میخواند رو آوردیم. بابا دورادور حواسش به ما بود ، یکبار علی پوستری از (چه گوارا) آورد ، در آن زمان این فرد مورد توجه آزادیخواهان بود که قصد مبارزه با امپریالیسم را در سر می پروراندند ، وقتی بابا به خانه آمد و عکس (چه گوارا) را روی دیوار اتاق دید ناراحت شد ، بعد از چند روز پوستر را از دیوار جدا کرد و توی کمد علی گذاشت ، علی هم که دلیل این کار را می‌دانست ، چیزی نگفت آخر بابا نکته سنج و دقیق بود و با تمام عشقی که به ائمه اطهار داشت ، پوسترهای که عکس امامان در آن نقاشی شده بود را قبول نداشت و مخالف بود که این تصاویر به در و دیوار خانه زده شود میگفت:(یه عده یهودی ضالّه اینها را کشیدن تا در دین ما انحراف ایجاد کنن) جریانات انقلاب که علنی تر شد و به اعتراضات خیابانی تبدیل شد ، علی یک دوربین عکاسی و یک ضبط صوت کوچک خرید ، در تظاهرات صدای مردم را ضبط می‌کرد و عکس می‌گرفت. بابا که پا به پای علی حرکت میکردم ، محسن را هم با خودش می‌برد ، قرار گذاشته بودند به مردم آب برسانند ، قالب‌های بزرگ یخی می‌خریدند توی بشکه می انداختند و با وانت میان جمعیت می‌بردند. بابا به من و لیلا اجازه شرکت در تظاهرات را نمی‌داد می‌گفت:(شما دخترید از اینکه دست ساواکیا بیفتید میترسم). دو سالی میشد که من دیگر به مدرسه نمیرفتم با اینکه درسم خوب بود ولی مختلط بودن پسرها و دخترها در یک مدرسه ، باعث شد با خواسته بابا و کلی گریه و زاری ترک تحصیل کنم. در مدرسه معلمی به نام خانم نجاتی داشتیم ، زنی محجبه بود و به خاطر مذهبی بودنش هر مدرسه ای می رفت ، بعد از مدتی عذرش را می‌خواستند. خواهر خانم نجاتی همکلاسی من بود و از خانه‌شان برایم کتاب‌های مختلفی می آورد و بین کتاب های سری کتاب‌های (جوانان چرا) که فکر می کنم احمد بهشتی نویسنده آن بود به نظرم خیلی جالب می‌آمد. روزهای عجیب بود انگار همه مردم توی خیابانها بودند سربازان رژیم در بیشتر خیابان ها به خصوص ۴۰ متری ، فردوسی ، اطراف مسجد جامع و قسمت کشتارگاه که میدانستند شلوغ می‌شود ، تانک مستقر می کردند میخواستند به این شکل مردم را متفرق کنند ، سردسته این راهپیمایی‌ها جوانان شهر و روحانیانی مثل حاج آقا محمدی و نوری بودند که فعالانه کارها را پیش می‌بردند. کم‌کم به مغازه های مشروب فروشی که بیشتر بودن حمله به آوردند و آنها را آتش زدند ، مجسمه شاه را هم از فلکه فرمانداری پایین کشیدند ، خیلی هارا دستگیر کرده بودند ، ما هر روز منتظر بودیم ولی علی هم به دام آنها بیفتد همیشه خودش میگفت:(باید خیلی چالاک و زرنگ باشی تا جون سالم به در ببری) من هم با خانمهایی آشنا شدم که در مکتب قرآن فعالیت می‌کردند ، از طریق آنها در کلاسهای تفسیرشان که در دبیرستان هشترودی برگزار می‌شد شرکت کردم ، رفته‌رفته ارتباطم با مکتب بیشتر می‌شد ، مسئول آنجا خانمی به نام خدیجه بود که همسرش هم از فعالان سیاسی بود او بیشتر راهپیمایی‌ها را برنامه‌ریزی و هدایت می‌کرد ، دیگر برنامه‌های مکتب برگزاری مراسم دعای کمیل و ندبه بود ، از برنامه سخنرانی اساتیدی هم که از قم دعوت می‌شدند خیلی استفاده می‌شد. سرانجام تلاش مردم به ثمر نشست عصر یکی از روزها که از تظاهرات بر میگشتم سر خیابانی فرعی که فلکه دروازه را به فلکه اردیبهشت وصل می‌کرد ، تیتر روزنامه ها را نگاه کردم تیتر بزرگ روزنامه این بود (فردا امام می‌آید). تمام وجودم پر از شادی شد و شهر غوغایی بود .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌چـهارم4⃣ 🌸🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 همان روزها که خبر آمدن امام به ایران در همه جا پیچیده بود ، برای ما تلویزیون خرید از این کار خیلی تعجب کردیم او ارادت خاصی به نوارهای سخنرانی مرحوم کافی و قرآن عبدالباسط داشت و نوارهای آن‌ها را گوش می‌کرد و برای ما هم می‌گذاشت. هر وقت می گفتیم تلویزیون بخر ، نواری از مرحوم کافی را پخش میکرد که میگفت:(مراقب باشید اینها با این برنامه هایی که از تلویزیون پخش می‌کنند می‌خواهند بی عفتی را رواج بدهند. لحظه تاریخی ورود امام به ایران بابا تلویزیون را وسط پذیرایی گذاشت ، همه دور تا دور آن نشستیم وقتی امام را دیدیم که در فرودگاه است به رغم ممانعت باقیمانده های رژیم پهلوی وارد خاک ایران شد ، صلوات فرستاده و از خوشحالی بالا و پایین پریدیم ، در این بین نگاهم که به بابا افتاد از پهنای صورت اشک میریخت ، بابا حالا دیگر دوران دربه‌دری و بدبختی اش به پایان رسیده بود و مضمون سیاسی نبود ، کابوس ساواک هم دیگر مثل کابوس استخبارات به سراغ من نمی‌آمد ، خیلی وقت‌ها به این فکر می کردم مگر بابا چه کار میکند که اینقدر باید کنترل شود ،خدا را شکر تمام شد. بعد از پیروزی انقلاب دیگر علی در خانه پیدایش نمی شد در جهاد سازندگی ثبت نام کرده بود و برای کمک به کشاورزان ودرست کردن روستاها به مناطق محروم می رفت ، خیلی از شبها برای کنترل امنیت شهر هم نوبت کشیک داشت و خانه نمی آمد. هنوز چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که زمزمه‌هایی در شهر شنیده می‌شد می‌گفتند بعضی از سران طوایف عرب خواهان استقلال هستند. آنها دقیقا قبل از انقلاب با ساواک همکاری داشتند و دوباره دسیسه‌ای چیده بودند ، برای ترساندن مردم و پشیمان کردن مردم از انقلاب هر روز در جایی بمب گذاری می کردند و به مسجد جامع ، بازار استادیوم ورزشی و خیلی جای دیگر حمله میکردند ، در نقشه شان اسم خرمشهر را محمره و آبادان را عبادان گذاشته بودند. نیروهای انقلابی سعی جیکردند جلوی این جریان را بگیرند در حالیکه مهمات و تجهیزات کافی نداشتند ، بابا گفته بود ، من، لیلا و محسن از بین همسایه ها و اقوام کلی ملافه تمیز و دارو و صابون جمع‌آوری کردیم و برای علی و دوستانش فرستادیم. بالاخره از تهران به خرم آباد نیروی نظامی وارد شهر شد و به مدرسه عراقی ها که ساختمانی در خیابان لب شط نزدیک بهداری شهرداری بود حمله آور و اولین و مهمترین مرکز فتنه بسته شد. ظاهرا با این حرکت غائله عرب سرکوب شد اما از پا ننشستند در خانه های بسیجیان فعال اعلامیه‌های تهدید آمیز می‌ریختند و ..... علی اصرار داشت وارد سپاه شود ، آبان سال ۱۳۵۸ اعلام کردند به عنوان پاسدار در سپاه پذیرفته شده است ، اولین حقوقش را به فقرا ببخشید. فروردین سال ۱۳۵۹ بود بابا برای اولین بار اجازه داد ، که بود من لیلا و محسن همراه خانواده حسینی به سیزده بدر برویم. علی برای استفاده از اسلحه همیشه زجر می کشید ، چون دو تا از انگشتان هر دست مادرزادی به هم چسبیده بود و موقع کشیدن گلنگدن به شیار اسلحه گیر میکرد و .... مردادماه با شدت گرفتن درگیری های مرزی ساکنان روستاهای آن مناطق مجبور به تخلیه روستاها ایشان شده و به شهر آمده بودند اکثر آنها بودند و اصل کارشان نخلستان بود سبزی ، صیفی جات شیر ، سر شیر و ماست هم تولید می کردند و به بازار شهر می‌آوردند. در جریان درگیری‌های مرزی کلی از دام و احشام این روستاییان تلف شده بودند. آنطور که از بابام سعی کردند بهانه‌ای به دست آنان دهند و شلیک شان را بی‌پاسخ بگذارند نظامیان عراقی بیشتر می‌شد ، گستاخی آنها به جایی رسیده بود که با قایق های نظامی ایشان وارد آب‌های ما می شدند و می آمدند و به مواضع ما ضربه می‌زند که یه ما ناچار شدند با آنها مقابله کنند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 ❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞