eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
487 دنبال‌کننده
719 عکس
79 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🕊 مجروح شده بود....💔 برده بـودنش تهران بـا برادرش رفتیم مـلاقات❣🌸 وقتے رسیدیم رفته بود اتاق عـمل ، بیـرون ڪه اومد بیـهوش بود. بالاے سرش ایستادیم تا به هوش اومد ، احوالش رو پرسیدم ، گـفت:(خـوبم ، الـحمدالله). گـفتم :(آخه تو ڪه جاے سالم توے بـدنت نمونده ، چـجورے میگے خـوبم؟!) خـیره شـد به سقف و گـفت: (حـاضرم صـد پاره گـردد پیـڪرم) 💞 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#شهـیـدتـورجـےزاده❤️🍃 زیاد قرآن تلاوت می کرد. یک قرآن جیبی داشت که همیشه همراهش بود. هر زمان فرصت داشت مشغول قرائت میشد آن هم با تدبر و دقت. •| #الگو_بردارے_از_شهدا . . 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌سوّم3⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چندین سال بعد در حوالی سال ۱۳۵۶ ، کم‌کم زمزمه‌های انقلاب از گوشه و کنار به گوش میرسید ، علی هم خیلی زود توی خط فعالیت‌های انقلابی افتاد درس را هم کنار گذاشت ، بابا با اینکه همیشه روی درس علی و محسن حساس بود ، چون خودش سابقه فعالیت سیاسی داشت ، نه تنها با موضع علی مخالفتی نکرد بلکه خودش هم با او همراه شد. آنها آخر شب ها می‌نشستند و آهسته درباره جریانات انقلاب صحبت می‌کردند ، من خیلی کنجکاو بودم از حرف های آنها سر در بیاورم ولی چیزی دستگیرم نمی‌شد ، آخرهای شب بیرون می‌رفتند تا اعلامیه‌ها و نوارهای سخنرانی امام را که علی می‌آورد پخش کنند ، در جریان این مسائل علی از نظر فکری واقعاً رشد کرد ، این افکار روی جسمش هم تاثیر گذاشته بود ، تحت تاثیر علی ما هم بزرگ شدیم و به خواندن کتاب‌هایی که علی میخواند رو آوردیم. بابا دورادور حواسش به ما بود ، یکبار علی پوستری از (چه گوارا) آورد ، در آن زمان این فرد مورد توجه آزادیخواهان بود که قصد مبارزه با امپریالیسم را در سر می پروراندند ، وقتی بابا به خانه آمد و عکس (چه گوارا) را روی دیوار اتاق دید ناراحت شد ، بعد از چند روز پوستر را از دیوار جدا کرد و توی کمد علی گذاشت ، علی هم که دلیل این کار را می‌دانست ، چیزی نگفت آخر بابا نکته سنج و دقیق بود و با تمام عشقی که به ائمه اطهار داشت ، پوسترهای که عکس امامان در آن نقاشی شده بود را قبول نداشت و مخالف بود که این تصاویر به در و دیوار خانه زده شود میگفت:(یه عده یهودی ضالّه اینها را کشیدن تا در دین ما انحراف ایجاد کنن) جریانات انقلاب که علنی تر شد و به اعتراضات خیابانی تبدیل شد ، علی یک دوربین عکاسی و یک ضبط صوت کوچک خرید ، در تظاهرات صدای مردم را ضبط می‌کرد و عکس می‌گرفت. بابا که پا به پای علی حرکت میکردم ، محسن را هم با خودش می‌برد ، قرار گذاشته بودند به مردم آب برسانند ، قالب‌های بزرگ یخی می‌خریدند توی بشکه می انداختند و با وانت میان جمعیت می‌بردند. بابا به من و لیلا اجازه شرکت در تظاهرات را نمی‌داد می‌گفت:(شما دخترید از اینکه دست ساواکیا بیفتید میترسم). دو سالی میشد که من دیگر به مدرسه نمیرفتم با اینکه درسم خوب بود ولی مختلط بودن پسرها و دخترها در یک مدرسه ، باعث شد با خواسته بابا و کلی گریه و زاری ترک تحصیل کنم. در مدرسه معلمی به نام خانم نجاتی داشتیم ، زنی محجبه بود و به خاطر مذهبی بودنش هر مدرسه ای می رفت ، بعد از مدتی عذرش را می‌خواستند. خواهر خانم نجاتی همکلاسی من بود و از خانه‌شان برایم کتاب‌های مختلفی می آورد و بین کتاب های سری کتاب‌های (جوانان چرا) که فکر می کنم احمد بهشتی نویسنده آن بود به نظرم خیلی جالب می‌آمد. روزهای عجیب بود انگار همه مردم توی خیابانها بودند سربازان رژیم در بیشتر خیابان ها به خصوص ۴۰ متری ، فردوسی ، اطراف مسجد جامع و قسمت کشتارگاه که میدانستند شلوغ می‌شود ، تانک مستقر می کردند میخواستند به این شکل مردم را متفرق کنند ، سردسته این راهپیمایی‌ها جوانان شهر و روحانیانی مثل حاج آقا محمدی و نوری بودند که فعالانه کارها را پیش می‌بردند. کم‌کم به مغازه های مشروب فروشی که بیشتر بودن حمله به آوردند و آنها را آتش زدند ، مجسمه شاه را هم از فلکه فرمانداری پایین کشیدند ، خیلی هارا دستگیر کرده بودند ، ما هر روز منتظر بودیم ولی علی هم به دام آنها بیفتد همیشه خودش میگفت:(باید خیلی چالاک و زرنگ باشی تا جون سالم به در ببری) من هم با خانمهایی آشنا شدم که در مکتب قرآن فعالیت می‌کردند ، از طریق آنها در کلاسهای تفسیرشان که در دبیرستان هشترودی برگزار می‌شد شرکت کردم ، رفته‌رفته ارتباطم با مکتب بیشتر می‌شد ، مسئول آنجا خانمی به نام خدیجه بود که همسرش هم از فعالان سیاسی بود او بیشتر راهپیمایی‌ها را برنامه‌ریزی و هدایت می‌کرد ، دیگر برنامه‌های مکتب برگزاری مراسم دعای کمیل و ندبه بود ، از برنامه سخنرانی اساتیدی هم که از قم دعوت می‌شدند خیلی استفاده می‌شد. سرانجام تلاش مردم به ثمر نشست عصر یکی از روزها که از تظاهرات بر میگشتم سر خیابانی فرعی که فلکه دروازه را به فلکه اردیبهشت وصل می‌کرد ، تیتر روزنامه ها را نگاه کردم تیتر بزرگ روزنامه این بود (فردا امام می‌آید). تمام وجودم پر از شادی شد و شهر غوغایی بود .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌چـهارم4⃣ 🌸🌸🌸🌸
✍ سـلام به تمامے عزیزانے ڪه پا به پاے زحمات ما توجه داشتن به 🙏❤️🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت هاے اصلی داستان داره شروع میشه از فردا 💞 لـطفا با دقّـت داستان رو دنبال ڪنید و براے آشنایان و رفیقانتون به اشتراڪ بذارید🙏 انـتـقـادات:🙏👇 @khadem_l_shohada
مـا را ز دعا ڪاش فـرامـوش نـسـازنـد مـردانـ سـحـرخـیـز ڪه صـاحبـ نفسـانـنـد❤️🍃 #سـلـامـ💞 #صـبـحـتون‌شـهـدایـے❤️🍃 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
😂❣ وقتی می رفتند پیش حاجی برای مرخصی، میگفت: «من پنج ساله پدر و مادرم رو ندیدم..شما هنوز نیومده کجا میخواین برین؟!» کلی سرخ و سفید می شدند و از سنگر می آمدند بیرون. ما هم می خندیدیم بهشان ، بنده های خدا نمی دانستند پدر و مادر حاجی پنج سال است فوت شده اند!! 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#پـنـدانہ🌹🍃 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#رفـیق‌شـهید😞☝️ #شـهـید‌سـیّد‌مـصـطفے‌مـوسوے💞 #تـیپ‌فـاطمیونـ✌️ رفـیق‌ شـهیدتون ڪیه؟💔 ♥️ @Beit_l_shohada ♥️
😂👌 ایـن قسمـت: 😍💞 بیـست نفرهم نمی شدیم ، که صدای تانک هاشان آمد.... فرمانده مان داد زد: (همه از سنگرها بیرون) فکر کردیم میخواهد فرمان حمله یا عقب نشینی بدهد. گفت: (شروع کنید به سرو صدا کردن ، هم دیگه رو صدا کنید زود باشید) تکبیرها و داد و فریادها همانا.... عقب نشینی آنها همانا.... فکر کرده بودند خیلی زیادیم!😂❤️🍃 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#تـلـنـگرانہ🌹🍃 #khamenei_ir 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌چـهارم4⃣ 🌸🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 همان روزها که خبر آمدن امام به ایران در همه جا پیچیده بود ، برای ما تلویزیون خرید از این کار خیلی تعجب کردیم او ارادت خاصی به نوارهای سخنرانی مرحوم کافی و قرآن عبدالباسط داشت و نوارهای آن‌ها را گوش می‌کرد و برای ما هم می‌گذاشت. هر وقت می گفتیم تلویزیون بخر ، نواری از مرحوم کافی را پخش میکرد که میگفت:(مراقب باشید اینها با این برنامه هایی که از تلویزیون پخش می‌کنند می‌خواهند بی عفتی را رواج بدهند. لحظه تاریخی ورود امام به ایران بابا تلویزیون را وسط پذیرایی گذاشت ، همه دور تا دور آن نشستیم وقتی امام را دیدیم که در فرودگاه است به رغم ممانعت باقیمانده های رژیم پهلوی وارد خاک ایران شد ، صلوات فرستاده و از خوشحالی بالا و پایین پریدیم ، در این بین نگاهم که به بابا افتاد از پهنای صورت اشک میریخت ، بابا حالا دیگر دوران دربه‌دری و بدبختی اش به پایان رسیده بود و مضمون سیاسی نبود ، کابوس ساواک هم دیگر مثل کابوس استخبارات به سراغ من نمی‌آمد ، خیلی وقت‌ها به این فکر می کردم مگر بابا چه کار میکند که اینقدر باید کنترل شود ،خدا را شکر تمام شد. بعد از پیروزی انقلاب دیگر علی در خانه پیدایش نمی شد در جهاد سازندگی ثبت نام کرده بود و برای کمک به کشاورزان ودرست کردن روستاها به مناطق محروم می رفت ، خیلی از شبها برای کنترل امنیت شهر هم نوبت کشیک داشت و خانه نمی آمد. هنوز چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که زمزمه‌هایی در شهر شنیده می‌شد می‌گفتند بعضی از سران طوایف عرب خواهان استقلال هستند. آنها دقیقا قبل از انقلاب با ساواک همکاری داشتند و دوباره دسیسه‌ای چیده بودند ، برای ترساندن مردم و پشیمان کردن مردم از انقلاب هر روز در جایی بمب گذاری می کردند و به مسجد جامع ، بازار استادیوم ورزشی و خیلی جای دیگر حمله میکردند ، در نقشه شان اسم خرمشهر را محمره و آبادان را عبادان گذاشته بودند. نیروهای انقلابی سعی جیکردند جلوی این جریان را بگیرند در حالیکه مهمات و تجهیزات کافی نداشتند ، بابا گفته بود ، من، لیلا و محسن از بین همسایه ها و اقوام کلی ملافه تمیز و دارو و صابون جمع‌آوری کردیم و برای علی و دوستانش فرستادیم. بالاخره از تهران به خرم آباد نیروی نظامی وارد شهر شد و به مدرسه عراقی ها که ساختمانی در خیابان لب شط نزدیک بهداری شهرداری بود حمله آور و اولین و مهمترین مرکز فتنه بسته شد. ظاهرا با این حرکت غائله عرب سرکوب شد اما از پا ننشستند در خانه های بسیجیان فعال اعلامیه‌های تهدید آمیز می‌ریختند و ..... علی اصرار داشت وارد سپاه شود ، آبان سال ۱۳۵۸ اعلام کردند به عنوان پاسدار در سپاه پذیرفته شده است ، اولین حقوقش را به فقرا ببخشید. فروردین سال ۱۳۵۹ بود بابا برای اولین بار اجازه داد ، که بود من لیلا و محسن همراه خانواده حسینی به سیزده بدر برویم. علی برای استفاده از اسلحه همیشه زجر می کشید ، چون دو تا از انگشتان هر دست مادرزادی به هم چسبیده بود و موقع کشیدن گلنگدن به شیار اسلحه گیر میکرد و .... مردادماه با شدت گرفتن درگیری های مرزی ساکنان روستاهای آن مناطق مجبور به تخلیه روستاها ایشان شده و به شهر آمده بودند اکثر آنها بودند و اصل کارشان نخلستان بود سبزی ، صیفی جات شیر ، سر شیر و ماست هم تولید می کردند و به بازار شهر می‌آوردند. در جریان درگیری‌های مرزی کلی از دام و احشام این روستاییان تلف شده بودند. آنطور که از بابام سعی کردند بهانه‌ای به دست آنان دهند و شلیک شان را بی‌پاسخ بگذارند نظامیان عراقی بیشتر می‌شد ، گستاخی آنها به جایی رسیده بود که با قایق های نظامی ایشان وارد آب‌های ما می شدند و می آمدند و به مواضع ما ضربه می‌زند که یه ما ناچار شدند با آنها مقابله کنند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 ❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞