eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
487 دنبال‌کننده
719 عکس
79 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
عملیات 💞 حـسابے مجروح شد... دستش شڪست بدنش هم آش و لاش شد😞❣ با این حال وقتے دستہ جمع رفتیم ملاقاتش طورے لبخند میزد ڪه انـگـار نه انـگـار مجروح شده😍 روے گچ دستش با خط زیبایی نوشته بود (❤️ سلامت باشد) 💔🍃 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#وصیتـ❣ #عـشـقـ💞 ✍روی سنگ قبرم بنویسید: تشنه نابودے صهیونیست ها هستم... #شـهـیدمـدافع‌حـرمـ❤️🍃 #مـسـلم‌خـیزآبــ💔🍃 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
❤️ در زمین کشاورزی نزدیک روستا مشغول کار بودیم. می خواستیم هر چه زودتر کار تمام شود تا برگردیم به خانه ، که ناگهان حمزه دست از کار کشید و به طرف شیر آب رفت. با تعجب به او گفتم: کجا می روی؟ گفت: مگر صدای اذان را نمی شنوی؟ وقت نماز است ، گفتم: بیا کار را تمام کنیم، بعد می رویم نماز می خوانیم. با حالت عجیبی به من گفت: چطور این قدر به نفْسِ خودت اهمیت می دهی، اما به خدای خودت نه؟ و بعد رفت تا نماز را در اول وقت به جا آورد. 💞 ❤️🍃 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
💕ذڪر روز شنـبه💕 #یـارب‌الـعـالـمین💝 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـاب‌دا💗 #فـصـل‌دوّم2⃣ #قـسـمـت‌دوّم2⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 درِ قفسی که بابا توش به حالت چمباتمه نشسته
💗 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به گمرک خرمشهر که رسیدیم دیگر غروب شده بود و اذان می‌گفتند ، دایی حسینی آمده بود دنبال ما تا کارهای مربوط به گمرک را انجام بدهیم ، بابا بیرون گمرک منتظرمان بود. ماها می‌شود همدیگر را ندیده بودیم اول که چشممان به او افتاد یک مقدار غریبی کردیم اما بعد به طرفش رفتیم. بابا در حالی که اشک می‌ریخت ما را بغل کرد و بوسید همه خوشحال بودیم بعد راه افتادیم که با دایی حسینی برویم خانه شان. توی راه بابا پول های دو فِلسی و پنج ¹ را که پاپا بهمان داده بود ، با پول های ایرانی عوض ڪرد و گفت (این پولا اینجا ارزشی نداره) دایی کلی مهمان دعوت کرده بود و تدارک دیده بود خانه اش خیلی برایمان تازگی داشت و زیبا بود ، بیشتر مهمان ها فارسی صحبت میکردند و ما که فقط عربی و کردی بلد بودیم از حرف هایشان چیزی نمیفهمیدیم ، زبان فارسی به نظرمان عجیب و غریب میامد. آن شب فهمیدیم وقتی بابا از عراق اخراج میشود ، تمام راه را پیاده می آید و از مرز میگذرد ، به خرمشهر که میرسد کف پاهایش پر از زخم و تاول های چرکی بوده ، به همین خاطر تا چند روز دایی پاهای بابا را در لگن با آب نمک شستشو میداده ، اما بعد ها خودش بهمان گفت که آن جراحت ها زخم های ضربه هایی بوده که مأموران استخبارات با کابل به پاهایش زده بودند. بابا مدتی هم به دنبال کار بود ، بابا روزها کار میکرد اما شب ها با دست های خالی بر میگشت به علت اینکه سابقه سیاسی داشت در ادارات دولتی به او کار نمیدادند ، بابا بعد از اینکه نتوانست کاری که شایسته اش هست را پیدا کند مشغول به کار های متفرقه مانند جوشکاری و ... شد. چند ماه بعد بابا ، سیدعلی و سید محسن را برداشت و برای دیدن اقوام و گرفتن شناسنامه به ایلام رفت ، از قضای همان روز پادگان ایلام را منفجر کردند و فرمانده پایگاه کشته شد ، این بار ساواک بابا را به عنوان مظنون حادثه ، دستگیر کرد و به زندان انداخت. ما از این قضیه چیزی نمیدانستیم. بلا تکلیفی خیلی آزارمان میداد ، بلاخره بعد سه _ چهار ماه بابا و بچه ها آمدند ، در حالی که قیافه‌هایشان خیلی پریده و ترکیده شده بود. اوایل سال ۱۳۴۸ که من شش ساله بودم ، دایی ناد علی از بصره به ایران آمد و بلافاصله رفت سربازی. او در ایام سربازی هر وقت به مرخصی میامد ، برای اینکه زن دایی حسین راحت باشد ، به خانه ما میامد. ¹ : واحد پول خرد عراقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
گفت: ڪه چی؟😕 هی جانباز جانباز...💔 شهید شهید...💔 مـیخواستن نرن😩 ڪسی مجبورشون نڪرده بود ڪه...😣 مـیخواستن نـرن...😏 گـفتم: چـرا اتفاقا مـجبورشون ڪرده بود... گـفت:ڪی؟؟؟! گفتم: همـونی ڪه تو ندارے💔 گـفت:مـن ندارم 😕 چےرو؟؟ گـفتم: #غـیـرتـ❤️🍃 #شـهدا‌شـرمـنـده‌ایـم😔💔 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
❤️🍃 💔 قـرار شده بود خـطبہ عقدمون رو امام (رحمت‌الله‌) بخونه...😍 وقتی عقدمون ڪردن علی با دست چپش دست امام(رحمت‌الله) رو گرفت و بوسید❣ بیرون ڪه اومدیم ، پـرسیدم (چرا دست امام رو با دست راست نگرفتے؟!) گفت:(تـرسیدم امام (رحمت‌الله) بفهمه دست راستم مصنوعیه و غصّه دار بشه😞 🌸 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـاب‌دا💗 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌اوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به گمرک خرمشهر که رسیدیم دیگر غروب شده بود
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دو سال بعد ، قبل از آنکه رژیم ¹ ایرانی های مقیم عراق را اخراج کند پاپا و می می هم آمدند ، وقتی فهمیدم پاپا می آید احساس میکردم حالا دیگر خیلی خوشبختیم ، چون همه دور هم جمع هستیم یکی از بهترین روزهای زندگیم بود ، پاپا خانه ای نزدیک خانه‌مان اجاره کرد و دوباره رفت و آمدهای ما به آنجا شروع شد. هر روز که از مدرسه می آمدیم من و سیدعلی و سید محسن یک راست میرفتیم خانه پاپا ، پیرمرد ، طبق روال گذشته به ما پول می‌داد ، یکبار رفتیم دیدیم خانه نیست ، نشستیم و ناهارمان را خوردیم اما بازهم پاپا نیامد ، می می که جریان را می‌دانست ، سهمیه پول ما را داد و گفت:(مادرتون چشم به راه برید خونتون) بعد هم خاله سلیمه را فرستاد تا مارا از خیابان رد کند ، از خیابان که ردمان کرد ، گفت:(دیگه خودتون برید من از اینجا برمی‌گردم) ما گوشه ای ایستاده بودیم تا برود ، او که دور شد راهمان را به طرف بازار سبزی فروش کج کردیم. می‌دانستیم پاپا برای نماز ظهر به مسجد رفته است و بعد از آن سرپل ² با دوستانش نشسته و گرم صحبت‌است. رفتیم و پاپا را آنجا دیدیم او با مهربانی ما را در آغوش گرفته و بوسید ، و بعد به دوستانش معرفی کرد ، طبق معمول به ما پول داد ما به او نگفتیم که‌ سهمیه‌مان را از می‌‌می گرفتیم ، خلاصه خوشحال بودیم از اینکه امروز نفری ۵زار نصیبمان شده بود ، البته بعدا که خاله سلیمه فهمید کلی دعوایمان کرد. سال ۱۳۵۰ صاحب خانه‌مان که در شادگان زندگی میکردیم از بابا خواست که خانه را تخلیه کنیم بابا هم خیلی زود دست به کار شد. یک روز که بابا و (دا) می‌خواستند دنبال خانه بروند بچه‌ها را به من سپردند ، در راهم به رویمان قفل کردند که مبادا به کوچه برویم آن روز خانه همسایه بغل دستیمون ختنه سوران بود ‌، سیدمحسن برای تماشا به پشت بام رفته بود من توی اتاق با سید منصور مشغول بازی بودم که لیلا سراسیمه آمد و گفت:(زهرا بیا که محسن مرد!!) فکرکردم الکی می‌گوید ولی وقتی گفت به جان دایی حسینی نفهمیدم چه جوری بچه را رها کردم و به حیاط دویدم ، محسن کنار پله‌ها بیهوش افتاده بود چشمش سیاه شده بود هیچ خونی هم در کار نبود من با دیدن محسن گریه ام درآمد و جیغ کشیدم و صورتم را چنگ انداختم ، لیلا هم ترسیده بود هر دو گریه می کردیم و خودمان را می‌زدیم در همین موقع دخترخانم نوروزی‌همسایه روبرویمان بود ازپشت در گفت:(مادرم میپرسه چی شده چرا اینقدر جیغ میکشید) گفتم:(محسن مُرده از پشت بوم افتاده) گفت:(خب چرا درو باز نمیکنید) گفتم:( بابا و (دا) رفتن بیرون در رو هم قفل کردن) ننه‌جاسم ، خانوم نوروزی ، که زن تنومند و با هیکلی بود بعد از شنیدن این خبر آمد و چنان لگدی به در چوبی حیاط زد که در چهار طاق باز شد ، و مرا دید گفت:(این بیهوش شده باید بریم بیمارستان پدر و مادرت کجان) گفتم:(رفتن ولی میدونم الان خونه یکی از فامیلامونن) گفت:(خودت‌برو دنبالشون بگو بیان) وقتی رسیدم (دا) پرسید:(برای چی اومدی اینجا) گفتم:(عمه هاجر از ایلام اومده) در حالی که تا آن موقع عمه هاجر را ندیده بودم بابا گفت:(هاجر چطور این همه راه پیاده پا شده اومده اینجا) گفتم: (من نمیدونم حالا که اومده خودش گفت من عمه هاجرم) این همه حرف سرهم کردم اما فایده ای نداشت ، صورت زخمی و خراشیده من آنها را به شک انداخت آنقدر پرس و جو کردند که بالاخره مجبور شدم بگویم محسن زمین خورده و حالش بد شده از ترس صورتم رو کندم ولی چیزی نیست حالش خوبه الانم ننه جاسم ، اونجاست. (دا) با شنیدن این حرف از هوش رفت. نمیدانم این خبر چطور پخش شد که یکدفعه خانه پر از دوست و آشنا شد همه گریه و زاری می‌کردند ، ناامید بودنن ، او را از دست رفته می دانستند. محسن همچنان بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود توی این مدت در خانه ما مدام شیون و زاری بود دست و دل کسی به کار نمی رفت مثل خانه های عزادار ، همسایه ها غذا می‌آوردند اصرار میکردند بخورید ، اما نمیشد چیزی از گلوی کسی پایین نمیرفت. محسن سه_چهار روزی توی کما بود ، بعد کم کم به هوش آمد ،اما حافظه اش را از دست داده بود. هیچکس را نمی شناخت بعد از ۱۰ روز هم از بیمارستان مرخص شده ولی دیگر مثل سابق نبود دکترها می‌گفتند به زمان نیاز دارد. اتفاقی که برای محسن افتاد خود به خود تخلیه خانه و جابجایی ما را عقب انداخت ، توی همین خانه بود که سید حسن هم به دنیا آمد؛ بچه ششم دا و پسر چهارم خانواده. ¹:آن زمان رئیس جمهور عراق احمد حسن البکر بود. اما در واقع صدام حسین‌،معاونش،همه کاره بود.که به دولت آن زمان دولت و رژیم بعث میگفتند. ²:محدوده فلکه‌الله امروزی. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
غالبا آن گذرے ڪہ #خطرش بیشتر است مے‌شود قسمت آنڪہ جگرش بیشتر است.. #در‌پـنـاه‌شـهدا💞 #شـبـتون‌شـهـدایـے💫❤️ ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#شهـیـدمـحـمـد‌ڪوچڪزاده 💜 گفتند ڪہ تا ، صبح #فقط یڪ راہ ست با عشق فقط فاصلہ ها ڪوتاہ است هرچند ڪہ رفتند ولے بعد از آن هر #قطعہ_ے این خاڪ زیارتگاہ است #سـلامـ💞 #صبـحـتون‌شـهـدایـے⛅️❤️ 💞💕 @Beit_l_shohada
قـرار بود بهش درجه سرلشڪرے بـدن.... گـفتیم: خـب به سلامتے ، مـبارڪه❣ خـندید ، تـند و سریع گـفت:خوشحالم ، اما درجه گرفتن فقط ارتقاے سازمان نیست.... وقتے آقا درجه رو رو دوشم بذارن ، حس میڪنم آقا (مقام‌معظم‌رهـبرے) ازم راضیه وقتی ڪه ایشون راضی باشن امام عصر هم راضیه.... انگار مزد تموم سال های جنگ رو یه جا بهم دادن ❤️..... #شـهـید‌سـپـهبد‌صـیاد‌شـیرازے❤️🍃 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌دوّم2⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 آن زمان پاپا و می می به زیارت امام رضا رفته بودند ، به خاطر همین زن دایی حسین و مادرش (دا) را به بیمارستان بردند. در همین اوضاع و احوال صاحبخانه دوباره جوابمان کرد و ناچار شدیم به جای دیگری اسباب کشی کنیم. خانه جدید در واقع دو قسمت بود که روی بلند و باریک آن را به هم وصل میکرد ساکنان قسمت اول باید از حیاط جلویی که ماست و صاحبخانه در آن زندگی می کردیم رد می‌شدند. پاییز آن سال به کلاس اول رفتم ، هنوز دو ماه از شروع مدرسه نگذشته بود که اتفاقی برایم افتاد ، توی حیاط خانه بغلی با بچه ها بازی می‌کردیم مرد همسایه الوارهای چوبی زیادی از بندر آورده بود و کنار حیاط روی هم چیده بود و از آنها بالا می‌رفتیم و پایین میپریدیم که ناگهان الوارها ریخت و افتادم و میخ بزرگی که از یکی از الوارها بیرون زده بود تا ته توی ساق پایم فرو رفت ، طوری که برای در آوردنش یکی از بچه‌ها پایم را می کشید و دیگری تخته را ، با هر زحمتی بود بالاخره میخ را درآوردند. یه جوری زخم شده بود که نمی‌توانستم از سر جایم تکان بخورم و ..... چند روزی از این قضیه گذشت پایم به شدت ورم کردو کج مانده بود و راست نمی‌شد ، نمی‌توانستم راه بروم بالاخره یک روز (دا) من را روی شانه اش گذاشت و به درمانگاه برد ، دکترها گفتند پاش خیلی عفونت کرده اگه همینطوری ادامه پیدا کنه فلج میشه ، آنروز بدترین روز زندگیم بود. یک ماه و نیم طول کشید تا توانستم از جایم بلند شوم ، دستم را به دیوار میگرفتم و سعی می‌کردم راه بروم ، پول کرایه ماشین که نداشتم به خاطر همین مجبور بودم لنگان لنگان تا مدرسه پیاده بروم. سال تحصیلی که تمام شد خانه‌مان را عوض کردیم و از دست صاحبخانه بدجنس همان راحت شدیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞