#آغـازطـرحڪتابـخـوانے📚
🗓(۱۳۹۷/۲/۱۹)🗓
#ڪتـابدا(ڪلمه ڪردے ڪه به فارسی #مـادر💞 مـےشـود)
خـاطرات
#سیـدهزهـراحـسینے
به اهتمـام
#سیدهاعظمحسـینـے
❤️از خـاطرات دفاع مـقـدس❤️
لـطفا هـمگے داستان رو دنـبال ڪنیم هر روز و هر شب بخـش بخـش ڪتاب رو میفرستیم 💞🌸
#اطلاعرسانےڪنید❤️
#طـرحڪتابخـوانے📚🌺
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
رمـان #دا ( خـاطراتدفاعمـقدس)❤️ #مـقـدمہ حدودا چهار سالم بود که کتاب زنان قهرمان را خواندم. گذش
#ڪتـابدا💗
#فـصـلیڪم
#قـسـمـتاول1⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چند ماه بود که از بابا خبری نداشتیم به خاطر فعالیت های سیاسی اش به ندرت خانه میآمد طوری که ما به نبودنش عادت کرده بودیم.
اینبار غیبت طولانی شده بود مادرم میگفت بابا از وقتی کار تو آسیاب #پاپا¹ را رها کرده و توی بازار گونی فروشا مشغول شده وارد فعالیتهای سیاسی شده و با آدمای سری رفت و آمد میکنه.
صاحبکار بابا تاجر ایرانی بود که به او حاجی میگفتند.
او در جریان فعالیتهای بابا بود و به نظر میرسید خودش و بقیه کارگرانش هم در این کارها نقش دارند.
در نبود بابا حاجی دورادور هوای خانواده ما را داشت و خبر سلامتی و قولهای او را به ما میرساند.
گاهی پیش میآمد که وقتی بابا خانه نبود پیغام میداد سید اوضاع خطرناکه خونه نمون خیلی وقتها که همسایه ها سراغ پدرم را از مادرم میگرفتند جواب میداد شوهرم برای کار به #قَرنِه² رفته و چون راهش دوره دیر به دیر خونه میاد.
آن سالها مادر شهر بندری بصره در جنوب عراق زندگی میکردیم.
خانه ما در محله رباط بود چون رود دجله از آنجا می گذشت محله سرسبز و پر درختی بود ، محلی مهاجرنشین با خانه های کاهگلی و سقفهای شیبدار پوشیده از نی و بوریا ، در آن زمان بیشتر خانههای بسر با همین مصالح ساخته میشد.
خانههایی با حیاط بزرگ و اتاقهایی دورتادور آن.
خانه های خوب و آجری بیشتر در محله عشّار و بازار عشّار که مرکز شهر به حساب میآمد دیده میشد.
خانه پسر عموی بابا در این محل بود همیشه موقع رفتن به خانه آنها ذوق میکردم چون محله فقیرنشین ما برق نداشت مادر قبل از غروب شیشههای گردسوز را ، که آن زمان به آنها ک می گفتند پاک و به محض تاریک شدن هوا را روشن میکرد.
چندتا فانوس هم گوشه و کنار خانه میگذاشت به خاطر نبود روشنایی و برق معمولا شب ها زود می خوابیدیم ، اما محله اشعار که دور تا دور میدانگاهش از مغازه بود حتی شب ها هم مثل روز روشن بود لامپهای پرنور سر در مغازهها مشتریها را به دیدن و خریدن اجناس داخل مغازه دعوت میکرد.
پدر و مادرم چند سال قبل از ازدواجشان اواخر دهه ۱۳۳۰ از روستای کردنشین زرین اباد #دهلران³ به بصره مهاجرت کرده بودند.
من و چهارتا از خواهر و برادرهایم در بصره به دنیا آمدیم سید علی متولد ۱۳۴۳ بود و بعد سید محسن ، من و لیلا که به ترتیب بین هر کداممان یک سال فاصله بود آخری هم سید منصور بود که با لیلا یک سال فاصله داشت.
1_پـاپـا:به زبان ڪردے یعنی پدربزرگ
2_قَرنِہ:یڪی از شهراے ڪوچڪ عراقے نزدیڪ بصره
3_دهلران:شهرے در استان ایلام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتاول(فـصلیڪم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـابدا💗 #فـصـلیڪم #قـسـمـتاول1⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چند ماه بود که از بابا خبری نداشتیم به خاطر فعا
#ڪتـابدا💗
#فـصـلیڪم
#قـسـمـتدوّم2⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زندگی در بصره شهری که مردمش عرب زبان بودند باعث شده بود ما زبان عربی را خوب و روان صحبت کنیم ولی با این حال توی خانه و در برخورد با همشهری هایی که مثل ما مهاجر بودند کُردی حرف میزدیم لباسهایمان هم مثل مردم عرب منطقه بود ، پیراهن های بلند میپوشیدیم که به آن در دشداشه میگفتند.
مادرم که ما به لهجه کُردی اورا (دا) صدا میکردیم از نوجوانی در بصره زندگی کرده و با آداب و رسوم آنجا خو گرفته بود ، چنان عربی را روان تلفظ میکرد که کسی باور نمیکرد او کُرد است ، حتی پوشِشَش هم مثل زنان عرب بود #شلہعربی¹ مثل روسری دور سرش می پیچید و #عبا² سرش می کرد.
بیشتر مخارجمان از اجاره خانه تأمین می شد ، دا هم برای کمک خرج از بازار الیاف گونی میخرید و در حالی که با عمه اش ، می می ، درد دل میکرد ، آنها را می ریسیدند.
لیف میبافتند و میفروختند ، البته بابا هم موقع آمدنش به (دا) پول میداد.
مزاحمتهای مأموران استخبارات همیشه از در کوفتن هایشان معلوم بود ، درِ خانه که اینطور صدا میکرد میدویدیم طرفِ (دا) با آمدن آنها حال روز (دا) عوض میشد و رنگ از رویش می پرید ،
ترس و اضطراب (دا) روی ما هم تاثیر میگذاشت و مثل بید میلرزیدیم.
از قبل بهمان سفارش کرده بود اینجور موقع ها لب از لب باز نکنیم و تو اتاق بمانیم ، ما هم حرفش را جدی میگرفتیم هرچند دلیل این کارها را نمی فهمیدیم ولی همین که میدیدیم امنیت و آسایشمان در معرض خطر قرار گرفته برایمان کافی بود دست از پا خطا نکنیم تا مبادا وضع بدتر شود.
مأمورها بعد از سؤالپیچ کردن و ترساندن مردم وقتی چیزی دستگیرشان نمیشد در را به هم میکوبیدند و می رفتند و ما مطمئن بودیم که برمیگردند.
۱#شلهعربی:شال بلند عربی
۲#عبا:چادر عربی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتدوّم(فـصلیڪم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـابدا💗 #فـصـلیڪم #قـسـمـتدوّم2⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زندگی در بصره شهری که مردمش عرب زبان بودند باع
#ڪتـابدا💗
#فـصـلیڪم
#قـسـمـتسوّم3⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رفت و آمدها و فعالیتهای بابا ادامه داشت تا اینکه مردی با زن و تنها دخترش اتفاقی از خانه ما اجاره کردند.
این مرد عادی به نظر نمیرسید ، چند روز خانه بود و چند روز غیبش میزد ، همیشه ما را زیر نظر داشت ، خیلی وقتها ما بچه ها را کنار می کشید و درباره بابا چیزهایی می پرسید ، تلاش میکرد از مستأجر دیگرمان #ننهپاپی¹ حرف بکشد ، بیچاره پیرزن همیشه اظهار بی اطلاعی می کرد.
(دا) از این مرد وحشت داشت و چون اسمش علی بود دائم نفرینش میکرد و میگفت (علی به کمرش بزنه این مرد با شیعهها ضدّیت داره این جاسوس استخباراته ، اسم علی رو برای گول زدن مردم روی خودش گذاشته) ، به ماهم سپرده بود جلوی این آدم حرفی نزنیم.
ظاهراً وحشت (دا) خیلی هم بی جا نبود در همان روزها بود که غیبت طولانی بابا شروع شد و مأموران استخبارات میآمدند و میرفتند و دنبالش می گشتند.
چند وقت بعد به سراغ عمویم آمدند و او را با خود بردند خانه عمو دیوار به دیوار خانه ما بود به خاطر همین او را دستگیر کرده بودند تا بلکه بتوانند اطلاعاتی درباره بابا به دست بیاورند ، اما عمو به مأموران گفته بود(من هیچ ارتباطی با کارای برادرم ندارم) آن ها هم گفته بودند (شما همسایه دیوار به دیوارید ، برادرید ، اون وقت چطور ممکنه تو از کارای اون بی اطلاع باشی.
بعد از چند روز مأموران فهمیدند که عمو در جریان فعالیتهای بابا نیست و آزادش کردند ، اما غیبت بابا همچنان ادامه داشت ، ما چند ماه از او بی خبر بودیم تا اینکه بالاخره از طریق حاجی خبردار شدیم استخبارات رژیم بعث بابا را به جرم جاسوسی برای ایران گرفته و در خانقین زندانی کرده است.
طولی نکشید که مستاجر عربزبان اتاق را تخلیه کرد و رفت.
#ننهپاپی¹:ننه پیپی از همشهریهای کرد زبانمان بود و اسم تنها پسرش پاپی بود به خاطر همین اورا ننه پاپی صدا میکردیم.
#پـایانقـسمـتدوّم(فـصلیڪم)❤️🍃
#قـسمتآخـر(فـصلیڪم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـابدا💗 #فـصـلیڪم #قـسـمـتسوّم3⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رفت و آمدها و فعالیتهای بابا ادامه داشت تا ای
#ڪتـابدا💗
#فـصـلدوّم2⃣
#قـسـمـتاوّل1⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دا خیلی تلاش میکرد تا اجازه بدهند بابا را ملاقات کنیم هر روز به ادارات سر میزد ، میرفت و میآمد ، خسته و غمزده با بابا و می می صحبت میکرد و میگفت کجاها رفته و با چه کسانی حرف زده است من و علی هم سراپا گوش میشدیم میخواستیم ببینیم بالاخره چه میشود دا وقتی از حرف زدن با پاپا و می می فارغ می شد ، تازه باید به سوالات ما جواب میداد سوال ما هم دائما این بود (یوماََ یَمت اَنشوف بابا؟) (مادر ما کی بابا رو میبینیم؟) او هم که خودش تردید داشت بتواند کاری از پیش ببرد دستش را بر سر ما میکشید و میگفت (انشوفا انشاءالله) (میبینیمش انشاءالله)
پیگیریهای (دا) و دعاهایش به درگاه خدا بالاخره کار خودش را کرد.
یکی از روزهای بهاری ۱۳۴۷ بود ، آن روز صبح (دا) بچه هارا به خانه پاپا برد و به عمه اش ، می می ، سپرد و فقط من و علی را برای دیدن بابا با خودش برد.
آن زمان مردم پیاده رفت و آمد میکردند و یا سوار درشکه میشدند ، ولی چون راه خیلی دور بود ، مجبور شدیم ماشین سوار شویم.
اولین باری بود که سوار ماشین میشدم؛ یک شورلت آبی رنگ قدیمی.
راه به نظرم خیلی طولانی میآمد ، بر خلاف (دا) ، که خیلی مضطرب و نگران به نظر میرسید ، من و علی ، بیتوجه به حال و روز دا ، سرگرم شیطنت و بازی خودمان بودیم ، نمیتوانستیم آرام و قرار بگیریم.
با اینکه کلی هیجان ماشین سواری داشتم باز گه گَهگُداری از دا میپرسیدم (اَنشوفبابا؟) ، (بابا رو میبینیم) دا هم سری تکان میداد و هیچی نمیگفت.
بعد از چند ساعت به خانقین رسیدیم ، ماشین جلوی ساختمان چند طبقه ای ایستاد ، ساختمان پله های پهن و بزرگی داشت و ...... ، احساس بدی داشتم.
در انتهای راهرو طبقه دوم ، پشت پنجرهای که میله های آهنی داشت ، ایستادیم ، پنجره بالا بود و قدَّم به آن نمیرسید (دا) بغلم کرد ، دستم را به میله گرفتم ، اتاق هم نیمه تاریک بود ، چند قفس کوچک داخل اتاق قرار داشت که داخل هرکدام یک زندانی بود.....
حال خوشی نداشتم.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتاوّل(فـصلدوّم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـابدا💗 #فـصـلدوّم2⃣ #قـسـمـتاوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دا خیلی تلاش میکرد تا اجازه بدهند بابا را
#ڪتـابدا💗
#فـصـلدوّم2⃣
#قـسـمـتدوّم2⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
درِ قفسی که بابا توش به حالت چمباتمه نشسته بود باز کردند ، به سختی بیرون آمد انگار تمام بدنش خشک شده بود ، کمر و زانوهایش خمیده شده بود و نمیتوانست راحت راه برود.
من که پنج سال بیشتر نداشتم با دیدن این صحنه ها خیلی ترسیدم شور و شوقی که برای دیدن بابا داشتن یک جا از بین رفت ، حتی از بابا هم با آن وضع و شکل ترسیدم ، وحشتم وقتی بیشتر شد که جلوتر آمد ق، یافه بابا خیلی عوض شده بود ، رنگ به رو نداشت ، صورت استخوانی و گونه هایش بیرون زده بود ، موهایش به هم ریخته و ژولیده بود ، از برق قشنگی که همیشه در چشمانش می درخشید خبری نبود ، چشمایش قرمز و بی روح شده بودند ، به نظرم خیلی لاغر شده بود ، خیلی ، با همه این اوصاف اُبهت و صلابتی را که همیشه در او دیده بودم حفظ کرده بود.
(دا) به محض این که بابا را در آن وضعیت دید به گریه افتاد ، با گریه و بغض من و علی هم ترکید.
بابا با اینکه مردی عاطفی بود ، سعی میکرد ناراحتیاش را نشان ندهد اما با گریه و مویه های مادرم اشکهایش سرازیر شد ، دستهایش را از میله ها بیرون آورد مرا نوازش کرد و بوسید بعد (دا) مرا به زمین گذاشت و علی را بغل کرد ، بابا علی راهم بوسید.
حس میکردم بابا از اینکه من و علی آنجا هستیم ناراحت است ، به (دا) گفت چرا بچه ها رو با خودت آوردی انگار نمی خواست ما او را در آن وضعیت ببینیم.
بعد به (دا) گفت سعی کن این جا نمونید بچهها را بردار و برگرد مملکت خودمون.
ملاقات بدی بود ، دوست داشتم زودتر از آنجا بیرون بیاییم گریه ام قطع نمیشد ، بابا برای آنکه آرامم کند دست روی سرم میکشید موهایم را به هم میریخت و به کُردی میگفت (نگریو دالککم) ، (گریه نکن مادر کوچکم).
بعد از این دیدار ذهن من به این فکر می کرد که چرا با آنجاست ، چرا باید به زندان برود ، او که گنهکار نیست ، نهایتاً به این نتیجه میرسیدم که بابا بی گناه است فقط چون دوست داره امام علی است به زندان افتاده ، این را از زبان (دا) شنیده بودم که بعضی ها با کسانی که دوستدار امام علی هستند ضدَّند ، بعد با خودم میگفتم کاش انقدر قدرت داشتم که میرفتم میله ها رو می شکستم بابا رو بیرون میکشیدم و با خودم می آوردم.
(دا) به توصیه بابا به کنسولگری ایران در بصره رفت و گفت که ما میخواهیم به ایران برگردیم چون به تابعیت عراق در نیامده بودیم شناسنامه هم نداشتیم حتی بابا گواهی ولادت ما را از کنسولگری ایران گرفته بود به خاطر همین خروجمان خیلی سخت نبود ، فقط باید چند ماه منتظر میماندیم ، اما مشکل چیز دیگری بود جدا شدن از پاپا و خانواده اش برای ما خیلی سنگین و سخت بود چطور میتوانستیم بدون آنها از بصره برویم ، ما جزئی از خانواده بودیم حمایت پاپا از ما بی اندازه بود.
او بابا را خیلی دوست میداشت ، ما بچه ها هم عاشق پاپا بودیم ، شب و روزمان را در خانه او می گذراندیم خانه اش چند کوچه با ما فاصله داشت هر روز صبح زود به آنجا می رفتیم صبحانه مان را با آنها میخوردیم ، حتی گاهی وقتها که بابا خانه بود و اجازه نمیداد صبح زود به آنجا برویم ، مادربزرگم (بی بی عزت) با یک سینی پر از صبحانه و سهمیه پول روزانه به در خانه میآمد و با بابا دعوا میکرد که چرا مانع آمدن بچه ها می شوی ، مهربانی های بیبی (مادر بزرگم) هم دست کمی از پاپا نداشت ، او بین ما و بچه هایش فرقی نمی گذاشت آنقدر خوب و مهربان بود که ما تا لحظه مرگش نفهمیدیم او نامادری (دا) است و دایی نادهعلی ، دایی سلیم و خاله سلیمه هم برادر و خواهرهای ناتنی (دا) هستند.
روز حرکت ما همه به گمرک بصره آمده بودند پاپا ، می می ، دایی سلیم، دایی نادعلی و خاله سلیمه گریه میکردیم ، بهخصوص میمی و (دا) خیلی بیتابی میکردند ، حتی پاپا هم گریه میکرد ، تا آن روز گریه او را ندیده بودم.
سر مرز با هماهنگی کنسولگری یک قایق ایرانی منتظر ما بود ما را از لنج عراقی به آن قایق منتقل کردند وقتی دایی تو لنج ماند ، گریه و زاری ها شدت گرفت قایق ما راه افتاد و لنج همچنان ایستاده بود ، شاید این خواسته دایی بود.
همانطور که دور میشدیم میدیدیم او هم گریه میکند کمکم آنقدر دور شدیم که دیگر دایی نادعلی را به صورت یک نقطه میدیدیم نقطه ای که دقایقی بعد محو شد.
#پـایانقـسمـتدوّم (فـصلدوّم)❤️🍃
#پـایانقـسمـتآخـر(فـصلدوّم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـابدا💗 #فـصـلدوّم2⃣ #قـسـمـتدوّم2⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 درِ قفسی که بابا توش به حالت چمباتمه نشسته
#ڪتـابدا💗
#فـصـلسوّم3⃣
#قـسـمـتاوّل1⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به گمرک خرمشهر که رسیدیم دیگر غروب شده بود و اذان میگفتند ، دایی حسینی آمده بود دنبال ما تا کارهای مربوط به گمرک را انجام بدهیم ، بابا بیرون گمرک منتظرمان بود.
ماها میشود همدیگر را ندیده بودیم اول که چشممان به او افتاد یک مقدار غریبی کردیم اما بعد به طرفش رفتیم. بابا در حالی که اشک میریخت ما را بغل کرد و بوسید همه خوشحال بودیم بعد راه افتادیم که با دایی حسینی برویم خانه شان.
توی راه بابا پول های دو فِلسی و پنج #فِلسی¹ را که پاپا بهمان داده بود ، با پول های ایرانی عوض ڪرد و گفت (این پولا اینجا ارزشی نداره)
دایی کلی مهمان دعوت کرده بود و تدارک دیده بود خانه اش خیلی برایمان تازگی داشت و زیبا بود ، بیشتر مهمان ها فارسی صحبت میکردند و ما که فقط عربی و کردی بلد بودیم از حرف هایشان چیزی نمیفهمیدیم ، زبان فارسی به نظرمان عجیب و غریب میامد.
آن شب فهمیدیم وقتی بابا از عراق اخراج میشود ، تمام راه را پیاده می آید و از مرز میگذرد ، به خرمشهر که میرسد کف پاهایش پر از زخم و تاول های چرکی بوده ، به همین خاطر تا چند روز دایی پاهای بابا را در لگن با آب نمک شستشو میداده ، اما بعد ها خودش بهمان گفت که آن جراحت ها زخم های ضربه هایی بوده که مأموران استخبارات با کابل به پاهایش زده بودند.
بابا مدتی هم به دنبال کار بود ، بابا روزها کار میکرد اما شب ها با دست های خالی بر میگشت به علت اینکه سابقه سیاسی داشت در ادارات دولتی به او کار نمیدادند ، بابا بعد از اینکه نتوانست کاری که شایسته اش هست را پیدا کند مشغول به کار های متفرقه مانند جوشکاری و ... شد.
چند ماه بعد بابا ، سیدعلی و سید محسن را برداشت و برای دیدن اقوام و گرفتن شناسنامه به ایلام رفت ، از قضای همان روز پادگان ایلام را منفجر کردند و فرمانده پایگاه کشته شد ، این بار ساواک بابا را به عنوان مظنون حادثه ، دستگیر کرد و به زندان انداخت.
ما از این قضیه چیزی نمیدانستیم.
بلا تکلیفی خیلی آزارمان میداد ، بلاخره بعد سه _ چهار ماه بابا و بچه ها آمدند ، در حالی که قیافههایشان خیلی پریده و ترکیده شده بود.
اوایل سال ۱۳۴۸ که من شش ساله بودم ، دایی ناد علی از بصره به ایران آمد و بلافاصله رفت سربازی. او در ایام سربازی هر وقت به مرخصی میامد ، برای اینکه زن دایی حسین راحت باشد ، به خانه ما میامد.
#فِلسی¹ : واحد پول خرد عراقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتاوّل(فـصلسوّم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞