شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نثار روح معظّم شـهـید روحانے #مـحـسـنآقـاخـوانے ❤️🍃 تـعداد صـلوا
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۵۰۸۶ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید روحـانـے
#مـحـسـنآقـاخـوانے ♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#شـهـیدشـنـاســے💞
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
این قسمت:
#مـردےبہرنگخـاڪ❤️
آنقدر خاکی و بی آلایش بود ،
که بسیاری از اوقات او را به عنوان فرمانده نمی شناختند....💔
لباسهای ساده بسیجی
و تواضع بسیار ، از ویژگیهای
بارز اخلاقی او بود...💞
یکی از بسیجیان در این باره می گوید :
یک روز که برای نماز جماعت به حسینیه لشگر رفته بودم ، پس از نمازظهر اعلام کردندوکه از سخنرانی فرمانده لشگر استفاده میکنیم...🌹
من هنوز ایشان را نمیشناختم با خود گفتم که فرمانده لشگر حتما با تشریفات خاصی می آید ، در افکار خود بودم که ناگاه یک نفر از کنار من بلند شد و به راه افتاد و پشت تریبون قرار گرفت و مشغول صحبت شد...‼️
خیلی تعجب کردم❗️ ،
چون او تا چند لحظه قبل در کنار من نشسته بود و کسی هم همراهش نبود.
صحبت ایشان که تمام شد ،
دوباره در کنار من نشست...💔
اینجا بود ڪه
شـهـید #زیـنالـدّیـن را شناختم...❣
#شـهـیدحـاجمـهـدےزیـنالدّیـنـ♥️🕊
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
ولادت:۱۸ مهرماه ۱۳۳۸ ، تهران
شهادت:۲۷ آبان ۱۳۶۳ ، ڪرمانشاه
فـرمانده لشڪر علی ابن ابی طالب 🌹
مـلـقـّب بہ : حـاج مهـدے❤️
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#وصـیـّتمـاندگـار🌹🍃
اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسین(ع) است❣
هیچ کس نمیتواند پاسداری
از اسلام کند در حالی که ایمان
و یقین به اباعبداللهالحسین(ع)
نداشته باشد....💚
اگر امروز ما در صحنههای پیکار میرزمیم و اگر امروز ما پاسدار
انقلابمان هستیم و اگر امروز
پاسدار خون شهدا هستیم و اگر
مشیّت الهی بر این قرار گرفته که
به دست شما رزمندگان و ملت ایران ، اسلام در جهان پیاده شود و زمینه
ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد ، به واسطه عشق ، علاقه و
محبت به امام حسین(ع) است...💔
من تکلیف میکنم شما «رزمندگان»
را به وظیفه عمل کردن و حسینوار زندگی کردن ، در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته میشود و کسی میتواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر #شهادت ، منتظر ظهور امام زمان(عج)....💕
خداوند امروز از ما همت ، اراده و #شهادتطلبـے میخواهد...❤️
قـسمتے از وصـیّت شهـید
#حـاجمـهـدےزیـنالدّیـنــ♥️🕊
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نثار روح معظّم شـهـید #حـاجمـهـدےزیـنالدّیـنـ❤️🍃 تـعداد صـلوات
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۵۸۰۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید
#حـاجمـهـدےزیـنالدّیـنـــ♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#شـهـیدشـنـاســے❤️🍃
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
نـقـل از #خـانواده شـهید🌹
هادے اذيتے براے ما نداشت....
آنچه مي خواست را خودش به دست
می آورد💪🌹
از همان كودڪی روی پاے خودش بود ، مستقل بار آمد و اين در آينده زندگے او خيلی تأثير داشت....❤️
هادے از اول یک جور دیگرے بود....🍃
حال و هوا و خواستههایش مثل
جوانان هم سن و سالش نبود..😕
دغدغه مند تر و جهادےتر
از جوانان دیگر بود💗
ویژگے هاےوخاصّے داشت ، همیشه
دائم الوضو بود ، مداحی می کرد..💔
اڪثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را
می گفت ، اخلاص او زبانزد رفقا بود❣
اگر کسی از او تعریف می کرد ،
خیلی بدش می آمد...😣
وقتی که شخصی از زحمات او تشکر
می ڪرد می گفت:
(خرمشهر را خدا آزاد ڪرد ، یعنی ما ڪارے نڪردهایم ، همه ڪاره خداست
و همه ڪارها براے خداست....🙏🍃)
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
ولادت:۱۳ بهمن ماه سال ۱۳۶۷❤️
شهادت: ۲۶ بهمن ماه سال ۱۳۹۳💔
مزار:قبرستان وادےالسـّلامـ❣
بر اساس وصـیـّت نامہ شـهــ💔ــیـد
#شـهـیـدمـحـمـّدهـادےذوالـفـقـارے♥️🕊
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#شـهـیدشـنـاســے❤️🍃 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 نـقـل از #خـانواده شـهید🌹 هادے اذيتے براے ما نداشت.... آنچه مي
#وصـیـّتعـاشـقے🌸💞
از خواهرانم میخواهم که حجابشان
را مثل حجاب حضرت زهرا(س)
رعایت کنند...❤️🍃
نه مثل حجاب های امروز ، چون این حجاب ها بوی حضرت زهرا (س)
نمی دهد ، از برادرانم میخواهم
که غیر حرف آقا (ولی فقیه)
حرف کس دیگری را گوش ندهند💞
جهان در حال تحول است ، دنیا دیگر طبیعی نیست ، الان دو جهاد در پیش داریم ، اول جهاد نفس که واجب تر است....🙏🍃
زیرا همه چیز لحظه آخر معلوم
می شود که اهل جهنم هستیم یا
بهشت ، حتی در جهاد با دشمن
امکان می رود که طرف کشته شود
ولی شهید به حساب نیاید ، چون
برای هوای نفس رفته....❤️🍃
بـخـشے از وصـیـّت نامہ
#شـهـیـدمـحـمـّدهـادےذوالـفـقـارے♥️🕊
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نثار روح معظّم شـهـید #مـحمـّدهـادےذوالـفـقارے❤️🍃 تـعداد صـلواتے
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۶۲۸۵ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید
#مـحمـّدهـادےذوالـفقارے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتدهـم🔟 🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلپـنـجــم5⃣
#قـسـمـتاوّل1⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هوا خیلی گرم بود و آفتاب اذیت میکرد ، شیون و زاری مردم و گرد و خاک گورستان انگار گرما را بیشتر میکرد.
در گودالی که کنده بودم ایستادم دست به زانوهایم گذاشتم و کمی خم شدم ببینم گودی قبل اندازه است یا باید باز هم به کنایه در عین حال به خودم می گفتم:(حالا که مردن اینقدر سادس ، حتما یکی از قبرا هم امروز فردا مال من میشه)
توی آن شلوغی و هیاهو شنیدم یک نفر می گوید:(آب ، آب پسر نوجوانی بود که توی سطل آب و یخ ریخته بود و با لیوان دست مردم می داد ،
خواستم بگویم به من هم بده که دیدم دو سه نفر ردیف بالاتر پیرمردی که توی قبر است به مردهایی که میخواستند جنازه ای را به دستش بدهند گفت:(نه اینطوری نمیشه دفنش کنیم)
نفهمیدم منظورش چیست همانطور نگاهم آن طرف ماند ، پیرمرد از قبر بیرون آمد و به یکی از مردها گفت:(این رو نگه دارین خشک شده و به زانوی جنازه اشاره کرد.
بعد خودش را با تمام هیکل روی جنازه انداخت و زانوی او را شکست
صدای خشک شکستن استخوان آنقدر بلند بود که همه شنیدیم....
فامیلهای شهید و مردمی که آنجا بودند نعره کشیدند و بلندبلند گریه کردند...
خیلیها لاالهالاالله میگفتند.
من هم تمام تنم لرزید ،خشکم زده بود.
به زانوی پای خودم که خم کرده بودم نگاه کردم ، درد شدیدی در آن احساس میکردم.
یکی از زنانی که بین جمعیت بود نمیدانم چه نسبتی با آن جنازه داشت که با دیدن این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و خودش را زدن ، خاکهای دور و برش را توی سرش ریخت ، موهایش را چنگ زد و صورتش را خراشید ، بعد خودش را توی خاکها انداخت و مثل بچهها غلت خورد و پاهایش را تکان داد.
بیچاره میسوخت و به خود میپیچید. اما هیچ کدام از این کارها آرامش نمیکرد. بعد از هوش رفت...
زنها کشانکشان او را به گوشهای کشاندند و به سر و رویش آب ریختند و شانههایش را مالش دادند....
به هوش نمیآمد ،
این صحنه بدجور ناراحتم کرد.
گرما هم حالت عصبیام را تشدید میکرد ، به پسر نوجوانی که آب آورده بود، گفتم: «یه لیوان آب به من بده.»
لیوان رویی را توی سطل آب فروبرد و دستم داد و گفت: «بخور و بگو یا حسین.»
لیوان را گرفتم ، خیلی خنک بود.
آب را سر کشیدم و لیوان را پس دادم.
راه افتادم به طرف غسالخانه ، صحنۀ شکستن زانو و صدایی که شنیدم مدام در ذهنم تداعی میشد ، حالم بد بود.
دوباره رفتم وسیله بگیرم ، آقای پرویزپور گفت: «دیگه چیزی نمونده، باید برم بیارم.»
وقتی دیدم از جایش بلند شد و دفترش را بست، فهمیدم همان موقع دارد میرود. گفتم: «اگه زحمتی نیست، منم تا در خونه برسونید.»
میخواستم خبری از خانه بگیرم. دلم میخواست بدانم بابا به خانه سر زده یا نه. نگرانش بودم. گفت: «مانعی نداره.»
وانت پیکان آقای پرویزپور جلوی در پارک بود. سوار شدم و راه افتادیم. تا خانه راهی نبود. توی کوچهمان که پیچیدیم، آقای پرویزپور گفت: «میخواید برگردید جنتآباد؟»
گفتم: «بله. چطور مگه؟»
گفت: «پس من میایستم، کارتون رو انجام بدید، برگردونمتون جنتآباد.»
تشکر کردم ، وقتی ماشین نگه داشت، دیدم همسایهها دور هم جمعاند. از ماشین که پیاده شدم، عمو غلامی جلو آمد و به دنبالش زن عبدالعلی، همسایه دیوار به دیوارمان، ننهرضا، ننهصغری و زن عمو غلامی دورم را گرفتند. سلام کردند و آنها که به نظر میرسید میدانند من از کجا میآیم خسته نباشید گفتند.
آقای پرویزپور عمو غلامی را که آشنا دید، از ماشین پیاده شد. با او سلام و علیک کرد و دست داد. بعد عمو غلامی رو به من گفت: «عمو، تو روی همۀ ما رو سفید کردی. آفرین به تو برادرزاده شیرزنم.»
میخواستم بگویم کجایی ببینی از خستگی بعضی وقتها میبُرم و دیدن بعضی صحنهها طاقتم را طاق میکند. ولی چیزی نگفتم. زنها پرسیدند: «دخترِ سید جنتآباد چه خبر؟»
گفتم: «هیچی. همهش گریه و زاری. همهش مصیبت و غم. راه به راه شهید میآرن.»
زن عمو غلامی گفت: «من که یه دقیقه هم طاقت نمیآرم. اگه پام رو بذارم اونجا، درجا سکته میکنم. والله خوبه تو با این سن و سالت طاقت آوردی!»
ننهرضا هم گفت: «آره. تو باعث افتخار مایی. روسفیدمون کردی.»
حرفهای همسایهها برایم عجیب بود. فکر نمیکردم تا این اندازه کار کردن تو جنتآباد برایشان اهمیت داشته باشد یا اصلاً در جریان قرار گرفته باشند ما کجا هستیم.
چون میخواستم با آقای پرویزپور به جنتآباد برگردم، از آنها جدا شدم و رفتم خانه. اولِ همه از دا پرسیدم: «از بابا چه خبر؟»
با ناراحتی گفت: «هیچی. چه خبر.»
با آنکه خودم دلشورهاش را داشتم، ولی به دا گفتم: «نگران نباش.»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتاوّل(فـصلپنجم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞