شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهارم4⃣ #قـسـمـتسوّم3⃣ 🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتچـهارم4⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یکی از سکوهای غسلخانه ، پیرزن چاقی روی زمین نشسته بود ، خیس عرق بود آنقدر حالش بد بود که نفهمید من داخل اتاق شدم ، به نظر میرسید از خستگی آنجا نشسته بود تا نفسی تازه کند ، هاج و واج ایستاده بودم ، که یک دفعه زن لاغراندام نسبتاً قد کوتاهی از اتاق بیرون آمد ، لباس گشاد تیره رنگی به تن داشت و شاله پنبه ای هم به سر کرده بود ، رنگ صورتش سبزه بود که به زردی میزد ، از کنارم که رد شد ، بوی تند سیگار به دماغم زد فهمیدم که کبودی لب هایش هم از سیگار کشیدن های زیاد است ، به طرف کمد گوشه اتاق رفت و یک دفعه برگشت و نگاهی به من انداخت.
قلبم ریخت ، با خودم گفتم الان دعوایم می کند با صدای خس خس کرده پرسید:(اومدی کمک کنی یا دنبال شهید هستی)
من که بُهت زده بودم گفتم:(اومدم کمک کنم)
نمیدانم چه چیزی در چهره من دید که پرسید:(نمیترسی؟)
حس کردم هنوز اثر ضعف که قبل ورورد به غسلخانه را داشتم در صورتم هست گفتم:(سعی میکنم نترسم)
گفت:(پس بیا کمک کن)
گفتم:(باشه)
از توی کشوی کمد چند تکه بزرگ چلوار درآورد و گفت:(بیا اینا رو بگیر با اون خانوم ببرید برای کفن)
پارچه را گرفتم و به طرف پیرزن رفتم دزدکی نگاه کردم رنگ به رو نداشت ، پیراهنش از شدت عرق به بدنش چسبیده بود ، برای اینکه سکوت را بشکنم گفتم:(خسته نباشید) سری تکان داد و پارچه را از دستم گرفت و با وجب اندازه کرد ، بعد پارچه را به من داد و قیچی کرد ، در حین بریدن پارچه از اتاق پشتی صداهایی میشنیدم ، کنجکاو شدم ببینم آنجا چه خبر است ، صدای زنی از همه بلندتر بود و مرتب با دلسوزی میگفت:(آب رو بگیر اینجا ، درست بگیر ، چرا اینطوری می کنی ، الان این بنده خدا میافتد ، شلنگ رو این طرف بگیر و ....) وقتی میگفت:(الان میوفته قلبم میریخت)
کار بریدن کفن ها که تموم شد ، پیرزن گفت:(بزار توی کمد)
کار های زیاد دیگری در غسلخانه انجام دادم و پس از تمام شدن کارها خداحافظی کردم و راه افتادم.
به پاچه شلوار آستینم نگاه کردم ، خونی شده بود توی این دو سه ساعت خیلی خسته شده بودم ولی بیشتر از خستگی هنوز صحنه هایی را که از صبح شاهد
بودم را باور نداشتم ، خیلی میترسیدم میترسیدم بابا عصبانی شده باشد پشت در که رسیدم با سلام و صلوات در زدم ، صدای حسن و سعید را توی حیاط میشنیدم تا صدای در را شنیدند دویدند و در را باز کردند ، در که باز (دا) سرش را از آشپزخانه که به حیاط وصل میشد بیرون آورد ، نگاهی به سرتاپای من انداخت و بعد سرش را به طرف پنجره پذیرایی چرخاند ، نگاهم حرکت کرد ، پشت پنجره بابا را دیدم دستش را زیر چانه اش گذاشته بود توی فکر بود به نظرم رسید خیلی ناراحت است ، رفتم تو ، گلویم از ترس خشک شده بود ، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:(سلام) میدانستم بابا هر وقت از دست من ناراحت و عصبانی باشد جواب سلام من را نمی دهد ، یا میگوید علیک ناسلام ، ولی دستش را از زیر چانه برداشت ، گفت:(سلام بابا) لحنش بد نبود به خودم گفتم:(الحمدلله گذشت حتماً نمیدونه از کِی خونه نبودم) برگشتم داخل خانه از کنار (دا) گذشتم ، گفت: بی صَوُن منه ، دَه کو بین تا اِمکه ، هِمکه بوکت شهیدت کری (بی صحاب مونده ، تا حالا کجا بودی ، الان بابات شهیدت میکنه)
بابا پرسید:(کجا بودی)
گفتم:(جنت آباد بودم غسلخونه ، داشتم به بقیه کمک میکردم)
#پـایانقـسمـتچـهارم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫❤️🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#عــطــرگــلیـــار❤️🍃
از اول جـنـگ به عنـوان سرباز تویڪے از پـایگاه هاے ساده پـشت خط بـود...🌹
هـمیشہ بـوے بدے مـیداد😣
ڪارش تمـیز ڪردن توالتـ بـود روز و شـبـ .......💕
تـا اینڪہ تـو یڪ بمـبارون هـوایـے وقتـے ڪہ داشت نظافت میڪرد موشڪے بہ اونـجا میخـوره و #احـمـد شهـید مـیشہ......♥️🕊
وقتے امـدادگـرا داشتن جـنازه ها رو جـمع میڪردن مـتوجہ جـیز عجیبـے شـدن❗️
از زیـر آوار بـوے گلاب میـومد‼️‼️
آوار رو ڪہ ڪنار زدن جـسد شـهـید #احــمـدپـلارڪـ💔
هـنوز ڪه هنـوزه قـبر این شهـید تو قـطعہ ۲۶ بـهشت زهرا از چـند مـتـرے بـوے گـلاب مـیده و وقتے رو سنگ قـبر رو خـشڪ مـیڪنی سنـگ از طرف دیگہ نـمنـاڪ مـیشہ💕💕💕💕💕💕💕
#شــهـیــداحــمــدپــلارڪ💞🌸
#اللهـمالرزقـنـاشـهـادة🌹🍃
♥️🕊 @Beit_l_shohada 🕊♥️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتچـهارم4⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتپـنجـم5⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گره ابروان بابا باز شد ، نگاهی بهم کرد و پرسید:(نترسیدی؟)
یکم حالم بد شد ، آمدم بگویم غش و ضعف کردم ، ولی حرفم را خوردم و در عوض گفتم؛(سعی کردم به خودم مسلط باشم)
گفت:(امروز روزیه که همه باید به هم کمک کنیم)
خیلی با بابا صحبت کردم و در نهایت بهم اجازه کمک کردن در جناح های مختلف را داد با اجازه ای که داشتم ، دیگر خیالم راحت شده بود ، احساس میکردم روحیه ام از آن کسالت بیرون آمده است تصمیم گرفتم همون موقع به جنت آباد برگردم ، رفتم توی حیاط دم شیر آب وضوی بدل از غسل گرفتن توی تور مهر نمازم را خواندم به نظرم بعد از نماز حالم خیلی بهتر شده بود و آن فشاری که روی قلبم بود برطرف شده بود.
جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم ، با اینکه آنها را شسته بودم بازهم بوی کافور و غسالخانه میداد ، همان موقع ؛ زینب کوچولوی پنج ساله آمد طرفم.
چون از صبح تا حال مرا ندیده بود ، میدانستم که میخواهد بغلش کنم. به او گفتم:(عزیزم نیا طرفم ، لباسم کثیفه)
سرش را بالا گرفت ، اخمی به ابروهای پیوندی اش انداخت و با آن چشم های بادامی شکل مشکی اش ، نگاه پرسشگری بهم کرد ، انتظار چنین حرفی را از من نداشت.
گفتم:(من دارم میرم ، غروب که اومدم ، لباسام رو عوض کردم بغلت میکنم. حالا بگو از صبح تا حالا چیکار کردی؟)
(دا) که صدایم را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لحن خاصی که نشان از اعتراض داشت گفت:(علی خیر) "اُقر به خیر"
گفتم:(دوباره میرم جنت آباد)
گفت:(هم ورچه به چی جنت آباد) "باز برای چی میخوای بری جنت آباد""
گفتم:(دیدی که بابا اجازه داد برم)
گفت:(پس من چیکار کنم؟ از صبح تا حالا گذاشتی رفتی. من دست تنها موندم)
میدانستم فقط کار خستش نکرده. بچه ها از من بیشتر از (دا) حساب میبردند. حالا که نبودم رشته کار از دستش در آمده بود. خودش هم این را گفت:(بچه ها خیلی اذیت میکنن)
گفتم:(خب لیلا که هست)
با حرص زیر لب تکرار کرد:(لیلا که هست)
چادرم را که سر کردم ، با اینکه از دستم ناراحت بود ، گفت:(پس ناهارت چی؟وایسا برات ناهار بیارم)
گفتم:(نمیخوام ، اشتها ندارم ، هیچی از گلوم پایین نمیره)
آمدم بیرون و راه افتادم ، فکرم حسابی مشغول بود.
به جنت آباد رسیدم ، بعد از ظهر هم وضع بهتر از صبح نبود ولی این بار فکر کردم راحت تر بود و دیگر دلشوره نداشتم محیط غسالخانه هم برایم عادی تر شده بود با این حال موقع کار کردن اشک میریختم ، ولی یکدفعه از جنازه هایی که داخل فرستاده بودند آشنایی را دیدم ، تنم لرزید ، یکی از زنهای همسایه مان بود که قبلا در محله ما زندگی میکرد ، صدای ضجه شوهرش را از پشت در شنیدم ، گریه و ناله هایش دلخراش بود ، شوهرش زیبا و سفید روی بود که دلباخته این دختر سیاه پوست شده بود دخترک زیبایی نداشت و از نظر ظاهری نقطه مقابل شوهرش بودن اما هم را دوست داشتند و به رغم مخالفتهای خانواده هایشان باهم ازدواج کرده بودند.
دوباره احساس ضعف و سرگیجه بهم دست داد.
به سمت کمد رفتم که یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند برگشتم بازهم چهره آشنای دیگری بود ، چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی میکردیم او را در حالی دیدم ، که کف غسالخانه خوابیده است و پسر یک ساله اش هم روی دستانش بود ، میدانستم بچه دومش هم همین روزها به دنیا میآید هفت_هشت سالی میشد که ازدواج کرده بود ، اما بچه دار نمی شد ، خانواده اش آنقدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایت کرد ، تازه یک سال بود صاحب پسری شده بودند با تولد این بچه زندگیشان متحول شد ، شور و شادی به خانه شان آمد ، هنوز این بچه نوزاد بود که دوباره حامله شد ، بالای سرش نشستم ترکش به سرش خورده بود ولی بدنش سالم بود ، اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند ، این دو را همانطور که سربچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند.
خیلی حالم بد شد از غسالخانه خارج شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتپـنجـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
هدایت شده از مجید @manooeshgham
زیباترین اشعار، داستان ها و شاه بیت های مذهبی رو در کانال فرزندان غریب حضرت زهرا(س) دنبال کنید..
#حسینیهمجازیحسنینعلیهماالسلام
#با_نیت_وارد_بشید👇
http://eitaa.com/joinchat/143917059C4d8edae7bb
خیلی بی معرفتیه این همه کانال عضو باشی، اونوقت کانال امام حسن(ع) و امام حسین(ع) خالی باشه..
❤️🍃﴾﷽﴿🍃❤️
#دعاے_روز_پـنـجم
🍁خدايا در اين ماه براے برپاداشتن
اَمرت نيرومند ساز مرا ، و ........❤️🍃
#اللهمربشـهرالـرمـضانـ💔😞
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#طـنـزجـبهہاے😂💞
ایـن قسمت:
خُـر و پُـف❣👌
صحبت از شهادت و جدایی بود💔
اینکه بعضی جنازهها زیر آتش میموندن
و یا به نحوے #شهـیـد میشدن ڪه قابل شناسایی نبودن.
هر ڪی از خود نشونهاے میداد تا شناسایی جنازه ممکن باشه ، یکی میگفت:(دست راست من این انگشتره)
یڪی دیگه میگفت:(من تسبیحم رو دور گردنم میندازم)
ولی یهویی ، نشونهای ڪه یکی از بچهها داد براے ما خیلی جالب بود.
گفت:(من در خواب خُر و پُف میکنم ، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند ، شک نکنید که خودم هست)
گـمنام بودن را دوست داشت ، عجب بهـونهاے گیر اورد ، همهے بچهها زدن زیر خنده...😂❤️🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞