eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
487 دنبال‌کننده
562 عکس
68 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌پـنجـم5⃣ 🌸🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 روز سی و یکم شهریور ماه ، همه منتظر بودند فردا برسد و بچه ها به مدرسه بروند ، توی خانه ما هم سعید می‌رفت کلاس اول ابتدایی حسن سوم ابتدایی و منصور هم اولراهنمایی بابا روز قبل پول داده بود برایشان خرید کنم ، من هم پسرها را برداشتم و رفتیم فلکه دروازه برایشان به اندازه پولی که داشتیم خریدیم. شب هم بچه‌ها را به هوای اینکه صبح اول وقت بلند شوند زود خواباندم ، بعد از اینکه نمازم را خواندم ، سفره را چیدم و بچه ها را از خواب بیدار کردم ، دلم می خواست خودم سعید و حسن را به مدرسه برسانم. روز اول مدرسه رفتن خودم بود کلی ذوق و شوق داشتم ، روزهای قشنگ مدرسه رفتن خودم را به یاد می‌آوردم توی مسیر همانطور که دست سعید را گرفته بودم ، به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم عجیب بود خیابان ها به نظرم خیلی خلوت بود. به مدرسه که رسیدیم در مدرسه بسته بود خیلی عجیب بود میخواستم در بزنم که یکی از همسایه‌ها را دیدم و با تعجب پرسیدم:(چرا در مدرسه بستس؟) ، (چرا خیابونا خلوته؟!) گفت:مگه نمیدونی نصف شب عراق حمله کرده) باورم نمی‌شد به همین راحتی به ما حمله کرده بودند ، چطور درخانه صدای بمب باران را نفهمیده بودم. به خودم که آمدم به سر خیابان برگشتم تا شاید کسی را ببینم و پرس و جو کنم و همینطور که سرگردان بودم احلام انصاری یکی از همکلاسی های دوران ابتدایی ام را دیدم. احلام گریه می‌کرد ، صورتش قرمز شده بود ، رفتم جلو و با اینکه مدتها بود او را ندیده بودم بدون هیچ حرف دیگری پرسید احلام چی شده چرا گریه می‌کنی ، گفت:(داییم شهید شده) گفتم: (چرا ، چرا شهید شده) گفت:(تو دیشب تو شهر نبودی مگه ، نمیدونی شهر رو بمباران کردند) گفت:( چرا ولی من چیزی نفهمیدم حالا چی شده) احلام در حالی که نمیتوانست جلوی گریه اش را بگیرد گفت:(داییم دیشب مهمونمون بود خوابیده بود که تو بمب باران شهید شد) خیلی ناراحت شدم پرسیدم:(حالا کجا می خوای بری) گفت:(جنت آباد ، داییم رو بردن اونجا) با این که دوست نداشتم احلام را تنها بگذارم با او به بیمارستان رفتم توی سالن بیمارستان رد خون از جلوی در ورودی تا داخل اتاقها کشیده شده بود بعضی جاها هم به نظر می‌آمد مجروح غرق در خون را روی زمین کشیده اند ، روی خون اثر کفش دیده می‌شد. قبل از آن است که در تمیزی نور مهتابی ها را منعکس می کرد و تنها بوی الکل و ... بودکه حس می‌شد ، اما حالا بوی خاک و خون و باروت که فضا را پر کرده بود مشامم را به شدت آزار میداد. اوضاع خوبی نبود همه فریاد می‌کشیدند همه ناله می زدند فقط یک نفر بلند فریاد بود که از اتاق انتهای سالن فریاد می‌کشید:(به دادم برسید دارم میمیرم) به دو با سر سمت او آمدم مردی که داد و هوار راه انداخته بود بدتر از بقیه نبود. به نظر می‌رسید داد و فریادش از ترس باشد و مجروحان هم اتاقی اش به او اعتراض می‌کردند می‌گفتند ساکت باش اول باید به اونایی که حالشان بدتر است برسند. پیش او رفتم ، نمی دانستم چکار باید بکنم از دیدن آن مجروح به شدت وحشت زده بودم. خیلی دلم می‌خواست کاری از دستم بر می آمد تا به پرستار ها که از شدت کار در بیمارستان خسته و عصبی شده بودند کمک بکنم. از اینکه نمی توانستم کاری انجام بدهم از دست خودم ناراحت بودم به خاطر همین از روی استیصال به خودم گفتم:(یعنی تو بدرد هیچی نمیخوری ، عرضه هیچ کاری رو نداری) خیلی حالم بد بود..... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 📚 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهــارم4⃣ #قـسـمـت‌دوّم2⃣ 🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ذهنم رفت سمت شهدا ، دویدم توی حیاط ، سر و صدای زیادی از سمت سردخانه شنیده می‌شد ، به سر و روی خودشان می‌زدند و اسم شهدایشان را صدا می‌زدند ، مردی هم جلوی در ایستاده بود و به مردم اجازه نمی‌داد به داخل سردخانه هجوم ببرند مدام میگفت:(چرا اینطور ازدحام می کنید ، بالاخره همه اینا رو منتقل‌ می کنیم جنت آباد هر کی میخواد شهیدش رو تحویل بگیره بره اونجا) با خودم گفتم:(برم ببینم جنت آباد چه خبره شاید اونجا بتونم کاری انجام بدم) از بیمارستان خارج شدم و به سمت فلکه فرمانداری رفتم ، ایستادم و فکر کردم که از کدام مسیر به جنت آباد بروم از خیابان عشایر یا چهل متری تَهِ خیابان عشایر به بیابان‌های جاده کمربندی منتهی می‌شد ، صلاح ندانستم از آن مسیر بروم ، از کنار خیابان چهل متری پیاده راه افتادم. ماشین‌هایی که می‌آمد پر از آدم بود و جایی برای سوار شدن نداشت ، داشتم از کنار فروشگاه مبل مرادی می‌گذشتم که به پیکان سفید رنگی نزدیک شدم دست ‌تکان دادم ، نگه داشت ، فقط دو تا مسافر زن سوار بودند ، راننده پرسید:(کجا میری؟) گفتم:(مستقیم می خوام برم جنت آباد) گفت:(ما تا دم مسجدجامع میریم) گفتم:(پس من سر خیابون مسجد پیاده میشم) تقاطع خیابان انقلاب و چهل متری ، دم درِ گل فروشی (محمدی) از ماشین پیاده شدم و به راننده پـول دادم ، قبول نکرد و گفت:(صلوات بفرست) به طرف جنت آباد سرازیر شدم. جنت آباد نزدیک خانه‌مان بود بارها به آنجا رفته بودم و چندان از فضای قبرستان و جنازه نمی‌ترسیدم ، یادم افتاد یک بار با (دا) و زینب از خانه دایی در محله پارس داوِن برمی‌گشتیم ، باید از جاده کمربندی در کنار جنت آباد می گذشتیم تا به خانه برسیم ، هرچه کنار جاده ایستاده ایم تاکسی گیرمان نیامد. هوا رو به تاریکی میرفت و خسته شده بودیم ، به ناچار پیاده راه افتادیم نزدیکهای جنت آباد که رسیدیم برای اینکه راهمان کوتاه تر شود ، گفتم:(دا بیا از توی قبرستون میان‌بر بزنیم) (دا) گفت:(خوب نیست دم غروبی از تو قبرستون رد بشیم اونم وسط هفته) گفتم:(چه اشکالی داره ، اینا که اینجا خوابیدن یه روز مثل ما بودن) بعد راهم را کشیدم و داخل قبرستان شدم (دا) هم به ناچار دنبالم آمد ، یادش بخیر.... خیلی طول نکشید که از خیابان اردیبهشت به جنت آباد رسیدیم محشری برپا بود ، جمعیت موج میزد از هر طرف ناله و شیون به سمت آسمان بلند بود ، هیچ وقت جنت آباد را اینطور ندیده بودم. راه به راه جنازه‌ها را خوابانده بودند ، روی ملافه های سفید که رویشان کشیده بودند ، یخ گذاشته بودند ، خون با آبی که از ذوب شدن یخ ها راه افتاده بود مخلوط شده و خونابه از زیر جنازه‌ها روان بود. بالای سر هر شهید ایستاده بودند ، مرثیه خوانی می‌کردند و به سر و روی خودشان می‌زدند بیشتر زنان عزادار عرب مانند محرم و شب‌های عاشورا دایره وار ایستاده بودند ، یکی از آنها مرثیه می خواند و بقیه جواب می دادند و به سر و سینه هایشان می‌زدند. همینطور که بین جمعیت راه میرفتم و شاهد این صحنه ها بودم و اشک می ریختم و صدای مرثیه خوانی عرب ها را می‌شنفتم ، صحنه های عجیبی بود. با اینکه در جریان انقلاب غائله خلق عرب و بمب‌گذاری منافقین بارها تشیع شهدا را دیده بودم ، اما انگار اینبار تعداد شهدا خیلی زیاد بود ، شهیدان که مظلومانه در خواب به خاک و خون کشیده شده بودند از آن طرف هم آفتابی بی امان میتابید. بوی خاک و خون و باروت در فضا پخش شده بود ، دیدن این چیزها حالم را خیلی بد کرده بود ،طوری که احساس می کردم دیگر نمی‌توانم روی پاهایم بایستم ، انگار تمام نیروی بدنم را یکجا از دست داده بودم ، چشمهایم سیاهی میرفت و سرگیجه داشتم ، به زحمت خودم را به طرف ستون که روبروم قرار داشت کشیدم و به آنجا تکیه دادم ، پاهایم سست شد و به ناچار بر روی زمین نشستم. بعد چند دقیقه ، بلند شدم و به طرف غسلخانه زنان رفتم پشت درِ غسلخانه خیلی شلوغ بود ، مرد و زن پشت در نشسته بودند تا شهیدشان را تحویل بگیرند ، همین که در باز می‌شد هجوم میاوردند تا داخل شوند ، می‌خواستند موقع غسل و کفن کردن عزیزشان آنجا باشند. از آن طرف تا شهید را بیرون می‌دادند سریع‌ در را می‌بستند ، بعد از کلی سختی بین مردم را باز کردم و جلو رفتم ، در زدم امادر را باز نکردند منتظر ماندم ، همین که در باز شد تا پیکری را بیرون بفرستند ، با فشار جمعیت خودم را به داخل پرتاب کردم و همانجا وسط اتاق ایستادم. منتظر بودم کسانی که داخل هستند دعوایم کنند که چرا آمدی تو ، قلبم تند میزد. خیلی دوست داشتم کسی به صورتم آب بپاشد و بگوید بلند شو ، این فـقط یه ڪابوسه.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهارم4⃣ #قـسـمـت‌سوّم3⃣ 🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 یکی از سکوهای غسلخانه ، پیرزن چاقی روی زمین نشسته بود ، خیس عرق بود آنقدر حالش بد بود که نفهمید من داخل اتاق شدم ، به نظر می‌رسید از خستگی آنجا نشسته بود تا نفسی تازه کند ، هاج و واج ایستاده بودم ، که یک دفعه زن لاغراندام نسبتاً قد کوتاهی از اتاق بیرون آمد ، لباس گشاد تیره رنگی به تن داشت و شاله پنبه ای هم به سر کرده بود ، رنگ صورتش سبزه بود که به زردی میزد ، از کنارم که رد شد ، بوی تند سیگار به دماغم زد فهمیدم که کبودی لب هایش هم از سیگار کشیدن های زیاد است ، به طرف کمد گوشه اتاق رفت و یک دفعه برگشت و نگاهی به من انداخت. قلبم ریخت ، با خودم گفتم الان دعوایم می کند با صدای خس خس کرده پرسید:(اومدی کمک کنی یا دنبال شهید هستی) من که بُهت زده بودم گفتم:(اومدم کمک کنم) نمی‌دانم چه چیزی در چهره من دید که پرسید:(نمیترسی؟) حس کردم هنوز اثر ضعف که قبل ورورد به غسلخانه را داشتم در صورتم هست گفتم:(سعی می‌کنم نترسم) گفت:(پس بیا کمک کن) گفتم:(باشه) از توی کشوی کمد چند تکه بزرگ چلوار درآورد و گفت:(بیا اینا رو بگیر با اون خانوم ببرید برای کفن) پارچه را گرفتم و به طرف پیرزن رفتم دزدکی نگاه کردم رنگ به رو نداشت ، پیراهنش از شدت عرق به بدنش چسبیده بود ، برای اینکه سکوت را بشکنم گفتم:(خسته نباشید) سری تکان داد و پارچه را از دستم گرفت و با وجب اندازه کرد ، بعد پارچه را به من داد و قیچی کرد ، در حین بریدن پارچه از اتاق پشتی صداهایی می‌شنیدم ، کنجکاو شدم ببینم آنجا چه خبر است ، صدای زنی از همه بلندتر بود و مرتب با دلسوزی می‌گفت:(آب رو بگیر اینجا ، درست بگیر ، چرا اینطوری می کنی ، الان این بنده خدا می‌افتد ، شلنگ رو این طرف بگیر و ....) وقتی می‌گفت:(الان میوفته قلبم میریخت) کار بریدن کفن ها که تموم شد ، پیرزن گفت:(بزار توی کمد) کار های زیاد دیگری در غسلخانه انجام دادم و پس از تمام شدن کارها خداحافظی کردم و راه افتادم. به پاچه شلوار آستینم نگاه کردم ، خونی شده بود توی این دو سه ساعت خیلی خسته شده بودم ولی بیشتر از خستگی هنوز صحنه هایی را که از صبح شاهد بودم را باور نداشتم ، خیلی میترسیدم میترسیدم بابا عصبانی شده باشد پشت در که رسیدم با سلام و صلوات در زدم ، صدای حسن و سعید را توی حیاط می‌شنیدم تا صدای در را شنیدند دویدند و در را باز کردند ، در که باز (دا) سرش را از آشپزخانه که به حیاط وصل می‌شد بیرون آورد ، نگاهی به سرتاپای من انداخت و بعد سرش را به طرف پنجره پذیرایی چرخاند ، نگاهم حرکت کرد ، پشت پنجره بابا را دیدم دستش را زیر چانه اش گذاشته بود توی فکر بود به نظرم رسید خیلی ناراحت است ، رفتم تو ، گلویم از ترس خشک شده بود ، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:(سلام) میدانستم بابا هر وقت از دست من ناراحت و عصبانی باشد جواب سلام من را نمی دهد ، یا می‌گوید علیک ناسلام ، ولی دستش را از زیر چانه برداشت ، گفت:(سلام بابا) لحنش بد نبود به خودم گفتم:(الحمدلله گذشت حتماً نمیدونه از کِی خونه نبودم) برگشتم داخل خانه از کنار (دا) گذشتم ، گفت: بی صَوُن منه ، دَه کو بین تا اِمکه ، هِمکه بوکت شهیدت کری (بی صحاب مونده ، تا حالا کجا بودی ، الان بابات شهیدت میکنه) بابا پرسید:(کجا بودی) گفتم:(جنت آباد بودم غسلخونه ، داشتم به بقیه کمک میکردم) (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫❤️🍃 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهــارم4⃣ #قـسـمـت‌چـهارم4⃣
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 گره ابروان بابا باز شد ، نگاهی بهم کرد و پرسید:(نترسیدی؟) یکم حالم بد شد ، آمدم بگویم غش و ضعف کردم ، ولی حرفم را خوردم و در عوض گفتم؛(سعی کردم به خودم مسلط باشم) گفت:(امروز روزیه که همه باید به هم کمک کنیم) خیلی با بابا صحبت کردم و در نهایت بهم اجازه کمک کردن در جناح های مختلف را داد با اجازه ای که داشتم ، دیگر خیالم راحت شده بود ، احساس می‌کردم روحیه ام از آن کسالت بیرون آمده است تصمیم گرفتم همون موقع به جنت آباد برگردم ، رفتم توی حیاط دم شیر آب وضوی بدل از غسل گرفتن توی تور مهر نمازم را خواندم به نظرم بعد از نماز حالم خیلی بهتر شده بود و آن فشاری که روی قلبم بود برطرف شده بود. جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم ، با اینکه آنها را شسته بودم بازهم بوی کافور و غسالخانه میداد ، همان موقع ؛ زینب کوچولوی پنج ساله آمد طرفم. چون از صبح تا حال مرا ندیده بود ، میدانستم که میخواهد بغلش کنم. به او گفتم:(عزیزم نیا طرفم ، لباسم کثیفه) سرش را بالا گرفت ، اخمی به ابروهای پیوندی اش انداخت و با آن چشم های بادامی شکل مشکی اش ، نگاه پرسشگری بهم کرد ، انتظار چنین حرفی را از من نداشت. گفتم:(من دارم میرم ، غروب که اومدم ، لباسام رو عوض کردم بغلت میکنم. حالا بگو از صبح تا حالا چیکار کردی؟) (دا) که صدایم را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لحن خاصی که نشان از اعتراض داشت گفت:(علی خیر) "اُقر به خیر" گفتم:(دوباره میرم جنت آباد) گفت:(هم ورچه به چی جنت آباد) "باز برای چی میخوای بری جنت آباد"" گفتم:(دیدی که بابا اجازه داد برم) گفت:(پس من چیکار کنم؟ از صبح تا حالا گذاشتی رفتی. من دست تنها موندم) میدانستم فقط کار خستش نکرده. بچه ها از من بیشتر از (دا) حساب میبردند. حالا که نبودم رشته کار از دستش در آمده بود. خودش هم این را گفت:(بچه ها خیلی اذیت میکنن) گفتم:(خب لیلا که هست) با حرص زیر لب تکرار کرد:(لیلا که هست) چادرم را که سر کردم ، با اینکه از دستم ناراحت بود ، گفت:(پس ناهارت چی؟وایسا برات ناهار بیارم) گفتم:(نمیخوام ، اشتها ندارم ، هیچی از گلوم پایین نمیره) آمدم بیرون و راه افتادم ، فکرم حسابی مشغول بود. به جنت آباد رسیدم ، بعد از ظهر هم وضع بهتر از صبح نبود ولی این بار فکر کردم راحت تر بود و دیگر دلشوره نداشتم محیط غسالخانه هم برایم عادی تر شده بود با این حال موقع کار کردن اشک میریختم ، ولی یکدفعه از جنازه هایی که داخل فرستاده بودند آشنایی را دیدم ، تنم لرزید ، یکی از زنهای همسایه مان بود که قبلا در محله ما زندگی میکرد ، صدای ضجه شوهرش را از پشت در شنیدم ، گریه و ناله هایش دلخراش بود ، شوهرش زیبا و سفید روی بود که دلباخته این دختر سیاه پوست شده بود دخترک زیبایی نداشت و از نظر ظاهری نقطه مقابل شوهرش بودن اما هم را دوست داشتند و به رغم مخالفت‌های خانواده هایشان باهم ازدواج کرده بودند. دوباره احساس ضعف و سرگیجه بهم دست داد. به سمت کمد رفتم که یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند برگشتم بازهم چهره آشنای دیگری بود ، چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی می‌کردیم او را در حالی دیدم ، که کف غسالخانه خوابیده است و پسر یک ساله اش هم روی دستانش بود ‌، می‌دانستم بچه دومش هم همین روزها به دنیا می‌آید هفت_هشت سالی میشد که ازدواج کرده بود ، اما بچه دار نمی شد ، خانواده اش آنقدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایت کرد ، تازه یک سال بود صاحب پسری شده بودند با تولد این بچه زندگی‌شان متحول شد ، شور و شادی به خانه شان آمد ، هنوز این بچه نوزاد بود که دوباره حامله شد ، بالای سرش نشستم ترکش به سرش خورده بود ولی بدنش سالم بود ، اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند ، این دو را همانطور که سربچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند. خیلی حالم بد شد از غسالخانه خارج شدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهــارم4⃣ #قـسـمـت‌پـنجـم5⃣
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از غسّالخانه بیرون زدم به نظرم ازدحام جمعیت کمتر شده بود ، خیلی از آنهایی که مانده بودند از شدت گریه و عزاداری بی حال شده بودند و این طرف و آن طرف قبرستان بر سر خاک عزیزانشان افتاده بودند. عزاداریِ پیرزن قد بلند و لاغر اندامی توجهم را جلب کرد ، از چروک روی صورتش معلوم بود که خیلی سنّش بالاست ولی با این حال سرحال مانده بود ، توی ابرو و زیر لب تا چانه اش پر از خالکوبی سبز رنگ بود ، پیراهن حریر مشکی با طرح برگ های سبز به تن داشت ، روسری بزرگ ابریشمی را به شکل عمامه روی شله عربی بسته بود ، بنا به آداب و رسوم کردها ، دو دسته مو از دو طرف پیشانی بیرون گذاشته بود ، که تا سر شانه هایش می‌رسید ، به کوردی مرثیه می خواند ، همانطور که راه میرفت دستهایش را دور هم می چرخاند و بعد محکم با مشت چنان توی سینه استخوانی اش می کوبید که صدای آن بلند می شد ، وقتی از کنارش رد شدم دست به نفرین شده بود:(ایشالله صدام داغ جوان هاش رو ببینه ، همانطور که داغ به دل من نشاند) سرم را به طرف آسمان کردم و گفتم:(خدایا خودت به داد مردم برس از بمب گذاری ها ، از غائله عرب و ترورها تا کی باید این بدبختی‌ها سرمون بیاد؟) بعد با جواب هایی که از صبح شنیده بودم خودم را دلداری دادم و حرفهای مردم را مرور کردم:(ظرف امروز و فردا ارتش این ها را عقب می راند ، هواپیماها می آیند و مواضع دشمن را بمباران می کنند و....) با این توجیهات خیالم آرام تر شد و به غسّالخانه برگشتم ، زینب خانم مشغول غسل دادن بود ، دیگر هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز کسی برای تحویل گرفتن شهدای گمنامی که از صبح غسل و کفن شده آماده بودند نیامده بود. تمام روز روی آنها برزنت کشیده بودند و برای کسانی که دنبال گمشده هایشان بودند آن را کنار می زدند ، تا این که عزیزانشان را بین آنها پیدا کنند ، هربار با دیدن باز کردن روی جنازه ها حالم دگرگون می شد و بی طاقت می شدم ، چون دیر وقت شده بود کسی که مشخصات شهدا را می‌نوشت به زینب خانم گفت:(بیایید تا روحانی ها و مسئولین هستند اینها را هم دفن کنیم) ، زینب خانوم هم سری تکان داد و با آنها رفت از بردن این جنازه ها باز ناراحت بودم از اینکه بی‌صاحب مانده اند ‌، از اینکه همینطور بی نام ونشان دفن می‌شوند و بعدها خانواده هایشان نمی فهمیدند عزیزانشان کجا به خاک سپرده شده اند ، غیر اینها تعدادی شهید بودند که داخل غسّالخانه کنار دیوار مانده بودند اینها اسم داشتند ولی نمیدانم چه بلایی سر خانواده ها و کس و کارشان آمده بود که تا آن ساعت کسی سراغی از اینها نگرفته بود. زینب که برگشت همه دستشان به کاری بنده بود ، زینب مرا صدا زد و گفت:( بیا اینو بگیر) منظورش جنازه دختر جوانی بود ، از صبح تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابه‌جایی کردن شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم ، ولی حالا باید به خود جنازه دست می زدم. نگاهش کردم تقریبا هم سن و سال خودم بود با این تفاوت که من لاغر و سبزه بودم و او سفید و توپر بود ، معلوم بود دختر شیک پوشی بوده رنگ روسری اش که حالا از سرش آویزان بود با رنگ لباسش همخوانی داشت ، زینب که خسته کار شده بود و انگار از دست دست کردن هم حوصله اش سر رفته بود گفت:(دختر چرا ماتت برده؟) می خواستم بگویم:(نمیتونم) ولی نشد. به موهای پریشان حالت دار دختر که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده بود با لباس قشنگ ولی خون آلود و سوراخ سوراخش که نگاه کردم نتوانستم خودم را متقاعد کنم ، ولی زینب روی جنازه خم شد و گفت:(زود باش ، دیر شد) مجبور بودم برای این جا ماندن حرفش را گوش کنم ، چادرم را دوره کمرم بستم ، چون احساس می‌کردم دختر مرا نگاه می‌کند گفتم:(من سرش رو نمیگیرم) زینب گفت:(چه فرقی میکنه) گفتم:(فرقی نمیکنه من این طرف راحت ترم) رفتم پایین پای دختر ایستادم زینب گفت:(از دست تو دختر) وقتی پاهای جنازه را گرفتم یک لحظه احساس کردم از کمرم تا سرم تیر کشید ، و موهای بدنم سیخ شد ، تمام توانم را به کار بردم قلبم از شدت تپش می خواست از قفسه سینه ام بیرون بیاید ، انگار ساعت ها و دقیقه ها دویده بودم ، گلویم می‌سوخت و نمی توانستم نفس بکشم. زینب که حال و روزم را دید گفت:(یه یا علی بگو و برش دار دختر) دستانم را دور زانوهای دختر قلاب کردم و تا زیر بغلم بالا آوردم. آخرین شهید گمنام را که غسل می‌دادند به اتفاق به کسی که لیست می‌نوشت گفتند:(دیگه شهید تحویل نگیرید ، از پا افتادیم ، ما هم خونه زندگی داریم ، هرچی جنازه اوردن بذارید برای فردا) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞